سر به پای حسین بگذار و تن به تیغ

نوع مقاله : داستان

10.22081/mow.2023.74684

چکیده تصویری

سر به پای حسین بگذار و تن به تیغ

کلیدواژه‌ها

موضوعات


ادب و هنر

سر به پای حسین بگذار و تن به تیغ

محمدرضا سنگری

واقعه عاشورا پر است از اتفاق‌های عجیب و رشادت‌های بزرگ از انسان‌هایی به ظاهر معمولی. آنها که ندای «هل من ناصر ینصرنی» را با تمام اعضا و جوارح لبیک گفتند. داستان کوتاه «قارب» و مادرش «فُکیهه» را می‌خوانید که مدتی قبل از سفر مدینه تا کربلا، همراه حسین‌بن علی علیه‌السلام بودند. قارب، مولی‌الحسین بود و مادرش، خدمت‌گزار بانو رباب. بخوانید قصه راهی کردن پسر به میدان، با نگاه رضایت مادری شجاع!

 

هرکس او را می‌دید شجاعت پدرش عبدالله را به یاد می‌آورد. نام پدرش زبانزد تمام کسانی بود که خاطره هجرت پیامبر را به یاد داشتند یا شنیده بودند. در آن شب هولناک «لیله‌المبیت» که علی بی پروا از خطر، بستر مرگ‌خیز شبانه را برگزید، عبدالله راه مدینه را به پیامبر نشان داد. عبدالله راه‌شناس بود و راه‌نما. دره‌ها، تنگه‌ها، جاده‌ها حتی سنگ‌های راه برای او آشنا بودند. پیامبر به پاس محبت و همدلی او را تحسین و تکریم کرده بود.

چه می‌بالید و شوق و شور در آوندهایش می‌دوید وقتی او را غلام و خدمت‌گزار حسین می‌خواندند. می‌گفت: در دو عالم کدام سرفرازی برتر از این که «مولی الحسین» خطابم کنند. مادرش «فُکیهه» نیز خدمتکار رُباب همسر عزیز حسین علیه‌السلام بود و ارادت او به خانواده پیامبر، مشهور و مثال‌زدنی.

شامگاه بیست و هفتم رجب که قافله حسین عزم مکه کرد و از مدینه در سوگی شبانه و سفری غمگنانه جدا شد، «قارب» با التماس از امام خواست که او را به همسفری و همراهی بپذیرد. مادرش فُکیهه نیز در موج اشک و استغاثه، خانم رباب را راضی کرد تا از فیض هم‌نفسی و هم‌دمی با او محروم نباشد.

چه شوقی داشت فُکیهه! چه روح شکفته و متبسمی داشت وقتی هم‌رکاب حسین و رباب، همسفر زینب و ام‌کلثوم در آرامش و سکوت شبانگاه به مکه هجرت کرد.

سوم شعبان کاروان به مکه رسید. قارب در زلال قرب حرم، هر روز جان را شست‌و‌شو می‌داد و پس از طواف، تشنه و تشنه‌تر، جرعه‌جرعه سخنان مولایش را می‌نوشید که در حلقه کاروان‌های نورسیده، روشنگری می‌کرد. هر روز بغض او به بنی‌امیه سنگین‌تر می‌شد و شیفتگی و ارادتش به اهل‌بیت افزون‌تر.

کنار دیوار کعبه سر می‌نهاد و می‌گریست. با دیوار کعبه سخن می‌گفت که روزگاری به شوق در آغوش کشیدن علی علیه‌السلام شکفته شده بود. حجرالاسود را می‌بوسید که گرمای دست ابراهیم و محمد و علی را در خود داشت.

قارب دریافته بود که این آخرین حجّی است که می‌بیند و درک می‌کند. به هرکس می‌رسید، از حسین می‌گفت و با هیجان و شوری که تموّج عشق در هر واژه‌اش نشسته بود، همگان را به حسین دعوت می‌کرد.

قارب کوفه‌شناس بود. رنگ و نیرنگ‌های دیرین را می‌شناخت و با انبوه نامه‌هایی که از کوفه می‌رسید، خوش‌دل نمی‌شد. تنها یک‌بار با همه ادب و تواضع به امام گفت: فدایت شوم؛ چندان سستی در رشته‌های عهد و پیمان کوفه دیده‌ام که باورمند و خوش‌بین پیام‌های امروز نیستم.

هشتم ذی‌الحجه فرا رسید. کاروان با شتاب قصد خروج از مکه داشت. بوی خطر و حادثه می‌آمد؛ بوی تزویر و توطئه! قارب چشم‌هایی را دید که در حدقه کینه می‌چرخیدند و در حلقه طواف، فرصت جنایت می‌جستند. قارب به اشارت امام، بار و بنه بر اسب بست و با همه دلبستگی از شهر خدا گسست تا کعبه را در کربلا برپا کند.

منزل به منزل کاروان پیش رفت. فکیهه از زبان امام، نهایت راه را فهمیده بود. فرزندش قارب را هماره می‌گفت: عزیزم این راه، خوش‌فرجام است، هرچند خونین و ناگوار باشد. اگر روزی مرگ از چهار سو فرزند پیامبر و خانواده‌اش را محاصره کند، مثل ماهی در خون شناکن. سر بر پای اباعبدالله بگذار و تن به تیغ‌ها بسپار. من آنگاه شیرم را بر تو حلال می‌کنم که فرزند پیامبر از تو راضی باشد. دوم محرم بود و کربلا. خیمه‌ها افراشته شد. امام مقتل یاران را یک‌به‌یک نشان داد. قارب در جمع صحابه بی‌تاب لحظه شنیدن نامش بود تا امام، پروازگاهش را به بهشت محبوب به او نشان دهد. امام دستش را گرفت، چند گام برداشت. ایستاد. قارب همه‌چیز را دریافت. عمیق‌تر خاک را نگریست. سجده کرد خاک را بویید و بوسید و به شکرانه دو رکعت نماز گزارد. با اشتیاق به خیمه آمد. مادر که پیری و شکستگی در قامت و سیمایش پیدا بود، در نگاه فرزندش وجد و نشاطی دیگرگون یافت.

  • چه شده فرزندم؟
  • مادر جان من قربانی حسینم؛ شهید کربلای او.
  • مبارک است و خجسته فرزندم.
  • ولی مادر نگران توام. مولای‌مان حسین فرمود: پس از کشتن ما، زنان و کودکان به اسارت خواهند رفت. تو نیز...
  • فرزندم اسیری را به جان خریدارم! همسفر دختران پیامبرم و خدمت‌گزار. تمام توانم را به دست‌هایم می‌بخشم تا خاری از پای کودکی برآورم. تمام تنم را به تازیانه می‌سپارم تا کبودی شانه‌های کودکان را نبینم. تمام هستی‌ام را می‌دهم، تا اندوهی از دل غم‌زدگان بگیرم. عزیزم! مادرت به هزار بار مرگ در این راه دل بسته است.

بغض فکیهه ترکید. اشک طوفانی شد. شانه‌ها لرزید.

عزیزم قارب! من شیفته محبت حسینم و دلباخته لطف رباب. فرزند عزیزم، من این خانواده را فهمیده‌ام و همه‌چیز را به پای این فهمیدن می‌ریزم. وقتی فهم باشد و معرفت؛ تلخ شیرین می‌شود، سخت آسان و راه‌های دور، پیمودنی. بارهای سنگین را به مقصد می‌رسانم و با اراده‌ای که عشق می‌آفریند، حتی مانع را با خود همسفر می‌کنم، درست مثل سیل که سنگ‌ها را هم با خویش به دریا می‌رساند!

قارب در دل این همه ایمان را می‌ستود، این همه معرفت را تحسین می‌کرد و در سکوت به تشنه‌کامی مسافران بیابان، جرعه‌جرعه سخن مادر را می‌نوشید.

  • ولی مادر از تو خواسته‌ای دارم.

قارب با همه وجود برگشت و چشم در چشم مادر دوخت.

  • هرچه بگویی به جان می‌پذیرم.
  • پسرم در لحظه شهادت از خدا بخواه که مرا هم‌نشین فاطمه گرداند. من همه چیز را به یک لحظه دیدار او می‌بخشم.
  • مادر دعا کن لیاقت و قابلیت بیابم.

عاشوراست؛ آفتاب برآمده. زمان و میدان، مردانی این همه شیفته شهادت نیافته است. شبی به شیدایی و شور و شوق گذشته است؛ شبِ شگفتِ آمادگی برای عظیم‌ترین روز تاریخ. اینک میدان است و انبوه کرکس‌هایی که خون و جنایت را بال و پر گسترده‌اند و اندک مردانی چشم در چشم خدا، به حماسه جاودانه و سلوک عاشقانه می‌اندیشند.

مرگ، در دو سو با دو نگاه و دو معنا ایستاده است.

موعظه‌های امام و یاران کارگر نیفتاده است. عمر سعد، خشن و بی‌رحم و بی‌شرم، سپاه را به جنگ و شرارت و شقاوت می‌خواند. از انعطاف و نرمش دیروز، هیچ نشانی در او نیست. تیراندازان را پیش می‌خواند و جنگ با بارش یک‌ریز تیرها آغاز می‌شود.

  • سواران، تیراندازان، پیکان مرگ در کمان بگذارید. بشارت بهشت‌ می‌بخشم و خود نخستین تیرانداز میدان خواهم بود.

ابری سیاه بر میدان دامن می‌گسترد. تیرها صفیرکشان بر سینه‌ها و تن‌ها می‌نشیند. مردان در تکبیر و تسبیح و تهلیل فرو می‌افتند. می‌کوشند تا از انبوه تیرها، راهی به سوی سپاه دشمن بگشایند و تیرهای‌شان را پاسخی باشند. قارب تیر خورده است. حتی تیر به خیمه‌ها رسیده و روزنه‌هایی به درون گشوده‌اند.

قارب می‌جنگد. پیش می‌رود و تیر در پی تیر جای‌جای پیکرش را به بوسه می‌گیرد. چشمه‌چشمه خون بر بدنش جوشیده است. خم می‌شود. پیش نگاهش تار می‌شود. می‌نشیند. بر زمین می‌افتد و ناگهان از آن سوی پرده کدر، سبز در سبز، روضه بهشت در چشمانش می‌شکفد. چه می‌بیند؟ نمی‌دانیم؛ اما سلام می‌کند.

  • السّلام علیک یا رسول‌الله، السلام علیک یا فاطمة‌الزهراء....

صدایی می‌شنود. گوش می‌سپارد.

  • قارب، مادرت با ماست. تو نیز هم‌نشین پیامبر در بهشتی.

قارب چشم فروبسته است. زیباترین لبخند زندگی میهمان لب‌های اوست و عزیزترین و محبوب‌ترین محبوب در کنارش. حسین می‌آید، بوسه بر پیشانی‌اش می‌نشاند و مولی‌الحسین، قارب قهرمان به نوازش دست‌های حسین، چنان بال می‌گشاید که همهمه پروازش هفت آسمان را پر می‌کند.