بالا بالا بنشین حرف‌های ‌گنده گنده بزن

نوع مقاله : ادب و هنر

10.22081/mow.2023.74736

چکیده تصویری

بالا بالا بنشین حرف‌های ‌گنده گنده بزن

موضوعات


ادب و هنر

 

بالا بالا بنشین حرف‌های ‌گنده گنده بزن

اسفند 1350 فاطمه رضایی‌ریابی، دانشجو، گناباد.

(روایت اول)

این مَثَل درباره افرادی گفته می‌شود که بیش از ظرفیت و توان‌شان کاری به آنها واگذار شود، یا درباره کسانی که بیش از آگاهی‌شان حرف می‌زنند یا کاری می‌کنند. مادری دختری داشت که به سن ازدواج رسیده بود. این مادر هرجا می‌رفت از دخترش تعریف می‌کرد. روزی به او خبر دادند برای دخترش خواستگار می‌آید. خانه را مرتب و جارو پارو کرد و به دخترش گفت: «من می‌روم حمام، تو دستی به سر و صورتت بکش و وقتی خواستگارها آمدند بالا بالا بنشین، حرف‌های گنده‌گنده بزن و از آنها پذیرایی کن. حواست باشد یک مرغ هم کشته‌ام تو کماجدان بار کرده‌ام. مواظب باش آتش کماجدان خاموش نشود.» خلاصه هر سفارشی لازم بود به دخترش گفت و رفت.

به محض رفتن مادر، دختر اولین کاری که کرد رفت هرچه جوال گندم و جو بود روی هم چید. خودش هم رفت بالای جوال‌ها، آن بالا بالا نشست. ساعتى بعد عده‌ای زن وارد خانه شدند. هرچه صدا زدند، کسی جواب نداد. این طرف و آن طرف را گشتند تا چشم‌شان به دختر افتاد که روی جوال‌ها نشسته و خیره‌خیره به آنها نگاه می‌کند. از او پرسیدند: «دختر مادرت کجا رفته؟» دختر در جواب گفت: «شتر، خر، گاو» خواستگارها تعجب کردند و دیدند این دختر دیوانه است و بلند شدند و رفتند پشت سرشان را هم نگاه نکردند. در همین اثنا سگی وارد خانه شد و  رفت توی مطبخ و با دست کماجدان را چپه کرد و مرغ را به دندان گرفت و از خانه رفت بیرون. دختر هم که شاهد ماجرا بود هیچ کاری انجام نداد. ساعتی گذشت که مادر دختر از حمام آمد. دید دخترش تمام جوال‌های گندم و جو را روی هم چیده و خودش هم رفته بالای آنها نشسته. گفت: «خدا مرگت بده. مگر دیوانه شده‌ای؟ آن بالا چه کار می‌کنی؟ مگر خواستگارها نیامدند؟» دختر گفت: «خودت گفتی بالا بالا بنشینم و حرف‌های گنده‌گنده بزنم. من هم همین کار را کردم. خواستگارها که آمدند هرچه از من پرسیدند؛ گفتم شتر ،خر، گاو... سگ هم از در آمد، مرغ را از دیگ درآورد. هیچ‌چیز به او نگفتم.» مادر بیچاره زد توی سرش گفت: «خاک بر سرت! تو این‌قدر بی‌عقلی که لازم نیست شوهر کنی. بهتره بری چرخ بریسی.» و کتک مفصلی هم به او زد.

فروردین ۱۳۵۳عمار کازرونی‌زند، 49ساله، اختیارآباد، کرمان

 

(روایت دوم)

مادر و پسری باهم زندگی می‌کردند. پسر کمی عقلش پارسنگ داشت و گاه و بی‌گاه کارهایی می‌کرد که همه متعجب می‌شدند. مردم می‌گفتند او دیوانه است، ولی مادرش می‌گفت: نه، پسر من خیلی جوان است و حالا دوران بلوغ را می‌گذراند. اگر برایش زن بگیرم، خوب می‌شود. یک روز با پسرش به خواستگاری دختری رفت. دختر، هم خیلی خوشگل بود و هم از خانواده اسم و رسم‌داری بود. مادر به پسر یاد داد که وقتی به خانه عروس می‌روند، بالا بالا بنشیند و گنده‌گنده حرف بزند. پسر هم گفت: «بَه، چه از این بهتر! من آن‌قدر حرف‌های گنده بلدم که حد ندارد.» خلاصه بعد از سفارش‌های لازم، مادر و پسر به خانه دختر رفتند. مادر نشست و پسر همین‌طور ایستاد تا این‌که پدر دختر گفت: «آقا، بفرمایید چرا نمی‌نشینید؟» ولی آقا داماد به فکر این حرف‌ها نبود. بلکه می‌گشت تا بلندترین جا را پیدا کند. یک‌دفعه پرید بالای رختخواب‌ها و آنجا نشست. مادرِ بیچاره، سرخ و سفید شد و گفت: «بیا پایین.» پسر به حرفش گوش نداد. پدر عروس هم گفت: «اشکالی ندارد. اگر می‌خواهد آنجا بنشیند، عیبی ندارد.» مادر گفت: «پسرم خیلی شوخ است.» پدر عروس پرسید: «اسم شما چیست؟ چه کار می‌کنی؟» پسر گفت: «شیر ببر، پلنگ» مادر پسر که دید آبرویش می‌رود، گفت: «پسر من امروز سر شوخی‌اش باز شده و از پدر عروس خداحافظی کردند و رفتند. بین راه مادر به پسرش گفت: «پسر جان من گفتم بالا بالا بنشین و گنده‌گنده حرف بزن، ولی نه آن‌طور. این‌بار که رفتیم خواستگاری، پایین‌پایین بنشین و کوچک‌کوچک حرف بزن.» چند روز گذشت تا این‌که دوباره مادر پسرش را برداشت و رفت خانه دختری. این بار پسرک گودالی پیدا کرد و رفت توی آن نشست. هر سوالی از او کردند، در جواب گفت: «سوسک، موش، مارمولک» پدر دختر وقتی این صحنه را دید، گفت: «خواهر! پسر شما دیوانه است. بهتر است او را پیش حکیم ببرید، نه این‌که برایش زن بگیرید!»