همدم فرمانده است عجب فرماندهی!

نوع مقاله : ادب و هنر

10.22081/mow.2023.74785

چکیده تصویری

همدم فرمانده است عجب فرماندهی!

کلیدواژه‌ها


ادب و هنر

همدم فرمانده است عجب فرماندهی!

شخصیت‌های بزرگواری در جمع فرماندهان سپاه از «همدم» تعریف کردند. شنیدن چنین تعریف‌هایی از زبان خانم دباغ برای من بسیار شیرین است. خانم دباغ برایم تعریف می‌کند: «قرار بود میان فرماندهان سپاه سخنرانی کنم. قبل از من، یکی از فرماندهان صحبت کرد و درباره خانم محمدی نامی گفت که در خط مقدم بوده و افتخار کرد که شیرزنانی مانند او در جبهه داشته‌ایم. نوبت به من که رسید رفتم پشت بلندگو و گفتم آن خانم، خانم محمودی بوده که شما حتی نامش را هم اشتباه گفتید. این شیوه تقدیر کردن است؟ اگر می‌خواست الان پست و مقامی داشته باشد، فرمانده همه شما بود.»

خانم دباغ راست می‌گفت: «همدم فرمانده است؛ آن هم عجب فرماندهی!» اما فرماندهی که مادری را از فرماندهی بیشتر دوست دارد. انگار فهمیده این مقام‌ها در پیشگاه خدا هنوز هم در مقابل مقام مادری، به مورهای گور می‌مانند در برابر سلیمان! مادری، سنگ بنایی است که اگر درست کار گذاشته شود، جامعه سالم می‌چرخد، نه مثل خیلی از مادران امروز که متاسفانه دنبال یک لقمه نان، سرنوشت و تربیت فرزندشان را نابود می‌کنند. حضور یک مادر در خانه یعنی خانه سرپاست. کسی‌که مادری بداند حتی اگر یک پدر باشد، می‌تواند سنگ بنای یک خانه باشد. سنگی که بتوان بر آن، سایر آجرهای خانه را چید، معادلاتش را درست سر هم کرد، نسبت اعضای خانواده را با هم حفظ کرد و طعم دنیا و آخرت سعادت‌مند را در آن خانه چشید. وقتی سنگ بنای خانه، مادر باشد، خانواده سرپاست. خانواده که سرپا باشد، بساط لهو و لعب بارش را می‌بندد. اگر جایی رفتید که لهو و لعب نبود، بدانید مادر در آنجا حرمت دارد؛ مادر آنجاست.

همدم، برگه تردد دارد و با خیال راحت به خط مقدم جبهه می‌رود و نیازهای سربازها را می‌پرسد. نه این‌که مثل یک آدم حقوق‌بگیر صِرف بیاید و سوال کند و برود. مثل یک مادر عاشق فرزندان می‌رود داخل تک‌تک سنگرها و با آنها نشست و برخاست می‌کند. از نان‌های خشکیده‌ای که در بعضی از سنگرها سق می‌زنند با تن ماهی یا کنسرو می‌خورد؛ با آن‌که اوضاع معده‌اش خراب است و روز عادی محال است بتواند تن ماهی با کنسرو بخورد. مثل یک مادر حواس‌جمع به نیازهای فرزندانش توجه می‌کند. قربان‌صدقه بچه‌ها می‌رود و از زیر زبان‌شان می‌کشد که چه چیزی هوس کرده‌اند؛ غیر از سایر نیازهای‌شان که خودش تشخیص می‌دهد. می‌گوید: «بچه‌ها خودکار و کاغذ می‌خوان برای خانواده‌هاشون نامه بنویسن یا بمیرم الهی وصیت بنویسند!»

خودکار در دستم شل می‌شود قد و بالای خودکارم را ورانداز می‌کنم یاد روزی می‌افتم که با همدم می‌رویم بازار بین الحرمین. دوست و آشنایی معرفی کرده تا برویم پیش اصل جنس، پیش پخش‌کننده خودکار. وقتی می‌خواهد خودکار انتخاب کند، می‌گوید: «آقا می‌خوام خودکارش تو گرما و سرما از کار نیفته، چون هم واسه خوزستان می‌خوام، هم کردستان.» با این توضیحات در آن زمان انتخاب همدم، فقط خودکار بیک است. فقط دلم می‌خواست کاش آن‌زمان گوشی موبایل بود تا یک سلفی از قیافه متعجب خودم بگیرم. آخر مگر می‌شود یک پیرزن این‌قدر درباره جنسی که خرید می‌کند، دقت داشته باشد!

از نیازهای دیگری که از فرماندهان شنیده و خودش تشخیص داده باید بخرد، لباس است. بچه‌ها با پارچه لباس سربازی، تن و بدن‌شان عرق‌سوز می‌شود. برای‌شان دنبال زیرپیراهن نخی است و برای سربازها شلوارک نخی می‌دوزد و می‌برد جبهه.

سرم را بالا می‌گیرم و پیرمرد تخت سمت راست را نگاه می‌کنم. همراهش که گمان کرده به چشمانش زل زده‌ام، سری به نشانه سلام تکان می‌دهد. حواسم به داخل آی‌سی‌یو نیست. نمی‌دانم حتی سرم را به نشانه جواب سلامش تکان داده‌ام یا نه. قیافه پیرمرد روی تخت چقدر شبیه پیرمرد پارچه‌فروش بازاری است.

من و همدم آمده‌ایم پارچه نخی بخریم، نه یک توپ و دو توپ؛ اندازه‌ای که وانت ابوالفضل کریمی، جا داشته باشد بار بزند. رقم قیمت‌ها دقیق یادم نیست، حدودی می‌گویم تا شما هم مثل من بتوانید چهره پیرمرد را به تصویر بکشید.

همدم می‌پرسد: «حاج آقا چقدر شد؟ مال رزمنده‌هاست.» پیرمرد می‌گوید: «پونصد هزار تومن، دویستش مهمون من، واسه جبهه.» همدم می‌گوید: «خب حاج‌آقا اون سیصد رو هم روی هم ۱۵۰ بگیر، خیرش رو ببینی! اینم ۵۰‌تومنش دفعه دیگه صدش رو می‌آرم. اگه رفتم جبهه و مُردم، حلال کنی‌ها! اینا پولیه که از مردم جمع کردم، باید به بقیه خریدهاشونم برسه.» پیرمرد که خلوص همدم را می‌بیند، می‌گوید: «حلال تندرستی‌تون، سرت سلامت مادر! بقیه‌اش‌رو هم نمی‌خوام.»

پانصد هزار تومن می‌شود، پنجاه هزار تومن. وقتی کار برای خدا باشد، برکتش هم دنبالش می‌آید. البته با چشمان خودم رضایت کامل پیرمرد را می‌بینم نه آن که از سر رودربایستی یا خجالت تخفیف دهد.

جوراب، یکی از نیازهایی است که همدم برای رزمنده‌ها می‌برد. می‌گوید: «بعضی از بچه‌ها حتی چندماه یک بار هم نمی‌رسند پوتین‌هاشون‌رو دربیارند. وضوی جبیره می‌گیرن. حداقل یه جوراب نو به‌شون بدم. می‌گفتن جوراب به پای بعضی‌ها می‌چسبه وقتی می‌خوان پوتین‌رو در بیارن.» تشخیص این ظرافت‌ها که لازمه‌اش محبت است، فقط از یک مادر برمی‌آید. درست است که همدم اوایل جنگ نمی‌دانست چه کار کند، اما باز هم به توانمندی‌های خود نگاه کرده است. آن‌قدر از مادر بودن تجربه کسب کرده که این‌بار در فهرست توانمندی‌هایش بتواند مادری را با قاطعیت در ردیف اول بنشاند. یکی دیگر از واجباتی که همدم خیلی تاکید دارد برای بچه‌های جبهه تهیه کند، حمام صحرایی است. می‌گوید: «بمیرم الهی خودشون که روشون نمیشه نشون بدن از گرما و عرق و خاک و خل، لباس سربازی چسبیده به تن‌شون؛ نه آبی برای حمام کردن هست، نه جایی برای دوش گرفتن. خیلیاشون راضی نمی‌شن حتی نوبتی برگردند پشت جبهه تا حمام کنن، میگن مملکت‌مون از دست میره!»