نوع مقاله : ادب و هنر

10.22081/mow.2023.74786

چکیده تصویری

زینب زودتر رسید، که امام رعنا ببیند علی‌اکبر را، نه اربا اربا

موضوعات

ادب و هنر

یک برش تراژیک از یک کتابِ روضه؛ فصل شیدایی لیلاها

زینب زودتر رسید، که امام رعنا ببیند علی‌اکبر را، نه اربا اربا

چه تقدیر غم‌باری چه سرنوشت سراسر اندوهی که من روایت کنم این ساعات را.

کجایی حبیب؟ زهیر! برخیز عمرو! مسلم! نافع! شما را به خدا این چه وقت آرمیدن است؟ این چه سکوت ناگاه است؟ برخیزید که روایت از آن شماست که به یقین انتهای این فصل، پایان جان من است که امام بی شما چنین تنها و غریب. چرا راوی فصل بی‌یاوری من باشم؟ که سنگ هزار باره قالب تهی کند از این لحظات و من فقط آتش سینه به اشک بنشانم و باز زبانه‌هایش میان تار و پود عقلم بگیرد و خرد پر تکرار جان دهد و باز برخیزد و روایت. چرا جان نمی‌دود میان بدن‌های پاره‌پاره‌تان، که قامت علی اکبر در کربلا، قیامت کرده است. هنگامه حشر است انگار، علی عزم میدان کرده است.

همه قلب‌های عالم را اگر به هم آمیزی و این لحظات دیدار آوری، جز حیرانی نصیب نداری که حسین لباس رزم بر علی اکبرش می‌پوشاند و بغض و گرهی دیگر و اشک و گرهی دیگر. و اشک و جان حسین از چشمانش می‌چکد. می‌بارد.

به یقینم که حسین قصد جان کائنات کرده، که چنین پر صبر و اشک، شمشیر می‌بندد برای علی اکبر؛ و سپر می‌دهد و کفش رزم محکم می‌کند. انگار منتظر است که اشک فرشتگان، طوفان نوح شود بر این قوم که سر بالا می‌کند.

  • اللهم اشهد على هولاء، فقد برز الیهم اشبه الناس برسولک، خلقاً وخلقاً و منطقا و کنا اذاشتقنا الی رویه نبیک نظرنا الیه.

زهیر کجایی که هزار بار کشته شوی میان این نگاه‌ها؟

خدایا شاهد باش که جوانی روانه میدان است، که شبیه ترین به رسولت بود، در خَلق و خُلق و منطق، صورتش و سیرتش و کلامش و ما را چون دلتنگی پیامبرت سخت می‌آمد، به او نگاه می‌کردیم.

حبیب برخیز، که حسین قتلگاهی میان آورده.

علی‌اکبرم! پیش چشمانم راه برو.

حسین عشق‌بازی را تا تمام نکند، علی به میدان نمی‌فرستد. نه‌انگار که ساعتی نه بیش، هر دو در آغوش رسول‌اند. حسین هدیه‌اش را برای محبوبش، خود باید آذین کند و همین است که دغدغه جنگ کناری نهاده و چنین با علی‌اکبر می‌کند.

حسین علی‌اکبر را بیست و هفت سال پدری کرده، مهر ورزیده، عشق بخشیده که امروز پر غرور سر بالا کند و قربانی‌اش را به حضرتش چنین فدا کند.

کاش قلم دست من بود و می‌نوشتم که علی‌اکبر، تا قیامت پیش حسین خرامید و پدر پر شور میان خنده گریست و میان گریه خندید و در آغوش گرفت و باز خرامید و باز اشک و شور و غرور.

علی‌اکبر اما باید میدان رود، که ضیافت کربلا را در آسمان، بی‌جام جان علی، رنگ کاستی است. علی‌اکبر باید میدان رود اگر... اگر زنان حرم دست از او بکشند و اهل خیام دل بکنند که خواهرها، که عمه، که شیون رفتن یک مرد، که فغان نداشتن نه یک مرد، که انگار پیامبر، و زینب پیش و بیش از همه قرار دامن پیامبر چشیده، که اکنون چنین علی‌اکبر را در آغوش کشیده.

چرا جان نمی‌دود میان بدن‌های پاره‌پاره‌تان، که وداع علی‌اکبر هنگامه حشر کرده؟ و حسین اگر نیاید و دست‌های پیچیده بر سر و علی باز نکند و دست رکاب نکند برای سوار شدن علی؛ خودش هم تا ابد پای این وداع خواهد نشست و گریست.

  • اُف بر تو ای روزگار که تو را قناعت نیست از آن که هر صبح و شام، یار از یار جدا می‌کنی و فراق می‌آفرینی و هجران می‌آوری.

حسین از کاسه چشمان، آب می‌ریزد به بدرقه علی برای میدان و دستی به دعا.

  • خدایا! نسل عمر بن سعد از زمین بردار، که با نسل من چنین کرد و حق خویشاوندی‌ام با رسول، این‌گونه ادا کرد.

علی‌اکبر میان میدان اسب می‌تازد:

  • انا على بن الحسین بن علی
  • نحن و رب البیت اولی بالنبی
  • تالله لا یحکم فینا ابن الدعى
  • اضرب بالسیف احامی عن أبی

و فریاد می‌زند:

  • ضرب غلام هاشمی قرشی.

به ناگاه شمشیر از دست ریش سفیدان سپاه عمر بن سعد بر زمین می‌افتد و نیزه‌ها و سپرها:

  • به خدا پیامبر است این‌که رجز می‌خواند.

و عقب می‌نشینند.

شمر برمی‌آشوبد:

  • چرا چنین اسباب حماقت علم می‌کنید؟ پیامبر اینجا...

زید بن سوید، دست به محاسن سفیدش می‌گیرد:

  • تو پیامبر را دیده بودی یا من؟ این صورت را من....

و صدایش گم می‌شود در فریاد عمر بن سعد که صد و بیست جوان که به محاصره علی‌اکبر می‌فرستد.

و همه آنها که پیش از این در کنار یا مقابل علی شمشیر زده‌اند، یقین می‌کنند که علی است این که اکنون شمشیر می‌زند و سر می‌اندازد و سینه می‌درد... اگر پیامبر نباشد.

و باز پی هر سوار که بر زمین است، الله‌اکبری از علی‌اکبر و سبحان‌اللهی به پاسخ از امام.

هر صد و بیست که میان خون می‌افتند سکوت و سکون بر سپاه عمر بن سعد چنگ می‌اندازد و ترس بیش از هر دو. و مجالی برای آن‌که علی‌اکبر بازگردد میان خیام و جان دهد به اهل خیام و از آغوش پدر جان گیرد.

  • پدر جان! تشنگی هلاکم کرد و سنگینی فولاد جانم ستاند..

مهابت این ملاقات و حرمت این خلوت، جراتم نمی‌دهد که پا پیش گذارم و بشنوم آنچه میان امام و علی‌اکبر می‌گذرد... اما می‌بینم که امام زبان در کام علی‌اکبر می‌گذارد... شاید که طعم کوثر کمی از عطش بنشاند و انگشتر امام که میان لب‌های علی‌اکبر می‌نشیند. شاید عطر کافور بهشت در شامه علی بپیچد.

به یقینم که امام هر آنچه برای بعد از شهادت علی بود، اکنون به انجام رساند. مهربان‌ترین پدر، برای عزیزترین پسر که زره پوشاندش جای کفن و انگشتر در دهانش گذارد جای کافور...

  • استودعک الله و استرعیک.

و علی‌اکبر باز خرامید و بر اسب نشست... دویست سوار به مصاف...

  • ضرب غلام هاشمی قرشی...

علی می‌چرخد و شمشیر می‌رقصاند و سپر می‌گیرد و.

تشنه... پر زخم...

اما نگاه، گره کرده با امام.

بیش از هشتاد سر که میان میدان، جدا از بدن می‌افتد، مره بن منقذ عبدی، نیزه راست می‌کند و شمشیر آخته و میان می‌تازد:

  • گناه عرب برگردنم، اگر داغ علی بر جگر پدرش...

و داغ علی بر جگر پدرش می‌نشیند. می‌سوزاند... و بدن علی بر اسب میان هزار شمشیر آب‌دیده کینه و خشم و هرکه، با هرچه در دست دارد، زخم بر دل امام می‌زند؛ که علی پیش از این در آغوش پیامبر است.

  • پدرجان! اکنون جدم به جامی چنان سیرابم کرد که هیچ‌گاه تشنه...

زینب پیش از امام، خود را به علی‌اکبر می‌رساند. شاید پاره‌های بدن علی را... شاید می‌خواهد امام، علی را چنان که میدان فرستاده، ببیند. که رعنا و جوانان بنی‌هاشم را برای بردن علی به خیام نخواند. که قطعه‌قطعه... پاره‌پاره...

شاید زینب می‌خواست حسین نبیند که ما، هریک گوشه ای را گرفته‌ایم.

او آینه پیامبر راهی میدان کرده بود و اکنون، هزار تکه... شکسته... و آه امام:

  • على الدنیا بعدک العفا...

امام سنگین از غم برمی‌خیزد و ما در پی‌اش، با هزار ستاره از ماه علی‌اکبر.

چه تقدیر غم باری. چه سرنوشت سراسر اندوهی که من روایت کنم که این ساعات را... کجایی حبیب؟ برخیز و بگو که پی علی‌اکبر، فرزندان مسلم میدان می‌روند و باز امام سنگین‌تر، از بالای بدن‌هاشان برمی‌خیزد.

زهیر! مگر تو نمی‌خواستی هزار بار جان دهی و زنده شوی و دوباره... فقط یک بار دیگر برخیز و ببین عون و جعفر فرزندان زینب لباس رزم می‌پوشند؛ و زینب که حتی به بدرقه‌شان پا از خیمه بیرون نمی‌نهد، نکند که غبار شرمی در چشمان امام... و آنها هم میان خون.

چرا دستت به شمشیر نمی‌رود مسلم؟ که قاسم نوجوان، دیده پر آب، قصد جنگ دارد. که امام بوی برادر می‌شنود از قاسم. چرا تیر در کمان نمی‌کنی نافع؟ که امام وقتی به قاسم می‌رسد که هنگامه جنگ، بدن قاسم را به نرمی رمل‌ها کرده.

عمرو تو را که با علی، خاطره‌ای دیر و دور است، ببین که عبدالله و جعفر و عثمان، برادران عباس و پسران علی‌اند، که یک به یک از اسب به زیرند. تو را به خدا کاری کنید که حسین چنین بی‌یاور نماند. و اکنون حسین مانده است و عباس. و عباس مانده است و آرزوی جنگ. خدا کند که عباس این آرزو را به قتلگاه نبرد. خدا کند که عباس بی‌حسرت از برادر و امامش دفاع کند. که حسرت هیچ‌چیز به دلش نماند. خدا کند که این جنگ همین‌جا تمام شود.

کاش نبینم که عباس بیاید و اجازه میدان بگیرد از امام. کاش بغض ندود در گلوی امام که:

  • پرچم دست توست عباس جان که رفتنت...

و عقده‌ای میان سینه عباس سنگینی نکند که:

  • سینه‌ام به تنگ است.

کاش امام نخواهد که عباس آب بیاورد. کاش عباس بر اسب ننشیند و قصد فرات نکند. کاش اصلا دلش خوش نشود به مشکی که پر است و کودکان خیام منتظر. کاش اصلا میان شریعه بماند و بازنگردد. کـه کـور شوم و نبینم وقت بازگشت، زید بن رقاد از پشت نخلی، شمشیر برآورد و دست راست عباس و...

  • والله ان قطعتموا یمینی
  • انی احامی ابداً عن دینی

و مشک به دست چپ بدهد. کور شوم و نبینم که حکیم بن طفیل، از پشت نخلی دیگر و دست چپ عباس و... مشک به دهان... کاش تمام آرزوی عباس رساندن این مشک به خیام نبود که تیر بر چشم و... عمود بر سر و...

  • وعن امام صادق الیقین نجل النبی الطاهر الامین

و عباس دیگر رویی برای رفتن به خیام ندارد که آبرویش روان از مشک، به تیری که میانش نشسته. کر شوم و نشنوم که صدایی میان بیابان، تا بی‌انتهایی افق بپیچد که پسرم:

  • - پسرم...

و عباس پی یک عمر ادب که به حسین، جز امیر نگفت:

  • برادر... برادرت...

کاش عباس میدان رفته بود. کاش جنگیده بود. کاش مشک را به خیام... حسرت چنین از کلامش نبارد... و دریغ

که:

  • برادر... برادرت...

امام داغ فرق شکافته دیده، اما این بار انگار نمی‌دانم. کاش کور شوم و نبینم که امام دست بر کمر می‌گیرد و سخت بلند می‌شود. کاش کر شوم و نشنوم... عالم نشنود که:

  • الان انکسر ظهری و قلت حیلتی....

چرا بعد عباس شانه‌ای نیست که حسین سر بگذارد و یک فرات اشک بریزد برای برادر... که دیگر نیست.

و حسین از پی آخرین یار، برای آخرین دیدار...

  • أعطینی بولدى الرضیع... حتى اودعه...

و علی اصغر در آغوش امام می‌نشیند؛ برای وداع یا ودیعت نفس‌های امام در سینه‌اش یا... نخواه که بگویم نگو که بخوانم، که عقل در کار خودسوزی است و خرد در اندیشه جنون، برای این آخرین یار که به جنگ نبود... تا ابد کسی نخواهد دانست که امام چه می‌کند، وقتی علی اصغر بر دست می‌گیرد رو به سپاه عمر:

  • ای قوم! یاران و اصحاب و خاندانم کشتید و در خون نشاندید. ایــن طفل شیرخوار را که چون ماهی بر خشکی، از عطش جان می‌دهد به جرعه‌ای سیراب...

و حرمله، علی‌اصغر را چه زود سیراب می‌کند به سه‌شعبه‌ای میان گلو، و دستان امام پر خون. که این آخرین یار... و خون علی‌اصغر که به زمین نمی‌آید... مُهری می‌شود از انگشتر امام، بر صفحات امروز... و میان عاشق و معشوق که:

  • خدایا هرچه مصیبت گوارایم، وقتی تو می‌بینی و برای توست و قضاوت هم به حشر از آن تو...