مادرانه
مادرها، این انیمیشن را ببینید و بدانید معاد در ذهن کودک شما چه تصویری دارد
یک برزخ زیبا برای ذهن پر سوال بچهها!
مهدی زارعی
خیلیوقتها بچهها سوالهایی از مادران میکنند که پاسخش سهل و ممتنع است؛ ازبس بدیهی است مادر نمیداند چه جوابی بدهد. یا تردید و تشکیک فلسفی به دل مادر میاندازد. اما ماجرا وقتی سختتر میشود که مادر زبان کودک را بلد نیست و نمیداند کودکش چقدر میفهمد و بر چه اساسی میشود او را به جواب رساند. گاهی بچهها درباره زندگی پس از مرگ میپرسند و مدام دنبال پاسخ این سوال هستند که «اگر میگویید فلانی رفته پیش خدا، چرا گریه میکنید؟ مگر خدا بد است؟ مگر نمیگفتید بهشت جای خوبی است!» انیمیشن کوکو «COCO» به خیلی از این سوالها پاسخ داده. آدمها چهطور پس از مرگ با اندوختههای این دنیا زندگی میکنند و برزخ چهجور جایی است! این انیمیشن را میتوانید در شبکههای نمایش خانگی، با دوبله خوبی مشاهده کنید.
انیمیشن «کوکو» (COCO) در یک فضای سنتی ـ خانوادگی در کشور مکزیک و با محوریت خانوادهای روایت میشود که افراد اصلی آن، زوجی دورهگرد هستند که در گذشته ساز میزدند و آواز میخواندند. در این خانواده، مادربزرگ و پدربزرگ هم حضور دارند و همه بهشکل سنتی با هم زندگی میکنند. پس از بهدنیا آمدن فرزندی که نامش را «کوکو» میگذارند، پدر که عاشق موسیقی بوده برای رسیدن به رویای همیشگیاش، یعنی «موزیسین مشهور جهانی» خانواده را ترک میکند و ایملدا (Imelda) مادر خانواده از آن به بعد، انواع موسیقی و سازها را در خانواده ممنوع اعلام میکند. سراغ حرفه کفاشی میرود و با درآمد این کار، زندگی دخترش را تامین میکند. از آن پس این دو سنت، ممنوعیت موسیقی و مشغولیت به کفاشی در خانواده ایملدا پابرجا میماند؛ خانوادهای که موسیقی را شوم و نفرینشده میدانند، چون پدر کوکو را از او گرفته است.
چند نسل بعد، پسرکی از نوادگان ایملدا به نام میگِل (Miguel) را میبینیم که عاشق موسیقی است و استعداد اجداد خود را در این زمینه به ارث برده است. با وجود ممنوعیتی که موسیقی در خاندان دارد، میگل پنهانی آن را تمرین کرده و میتواند تمام آوازهای بزرگترین خواننده کشورش، یعنی «ارنستو دلا کروز» را بنوازد و بخواند. دلاکروز، گیتاری داشته با حکاکیهای منحصر به فرد که همه آن را میشناختند؛ پس از اتفاقی که برای ایملدا افتاد، همه عکسهای همسرش را از بین میبرد، به همین دلیل هیچکس او را نمیشناسد، اما میگل از روی همین گیتار، بهطور اتفاقی متوجه میشود دلا کروز بزرگ که در زندگی برایش الگو و اسطوره بوده، جد اوست.
میگل تصمیم میگیرد در مسابقه استعدادیابی شهر شرکت کند، اما وقتی خانواده باخبر میشوند، مادربزرگ میگل که دختر کوکو است، گیتار دستساز او را میشکند. میگل با عصبانیت خانه را ترک میکند و چون ساز ندارد، گیتار دلا کروز را مقبره او برمیدارد و میگوید که «من دزد نیستم. برای مسابقه، ساز را قرض میگیرم.» با این اتفاق، یک طلسم روی میگل اثر میکند و وارد دنیای مردگان میشود. یک دنیای رنگارنگ که تفاوتها و شباهتهایی با این دنیا دارد. این پسربچه وارد برزخ میشود. دنیای مردگان، فضای بیروح و خاکستری نیست، دنیایی است که خیر و شر در آن معنی دارد، ولی برای اینکه مخاطب اصلی یعنی کودکان نترسند، طنز چاشنی تصویر ظاهری آدمها و روابط آنها شده است.
دنیای مردگان، جایی است که در امتداد این دنیا به تصویر کشیده میشود، آدمهای خوب، زندگی خوب و آرامی دارند و آدمهای خبیث هم رنج میبرند. براساس آموزههای دینی، یاد کردن اموات و انجام کارهای خوب به نیت مردگان، باعث آرامش روح آنها در برزخ، یا خلاصی از یک عذاب میشود. در انیمیشن کوکو، این انگاره دینی، به زیبایی به تصویر کشیده شده است. قهرمان داستان در بخشهای حساس داستان، به رحمت از سوی خویشاوندان نیاز دارد و باید رضایت آنها را جلب کند. مادرهای امروزی هر تلاشی برای توضیح اثر کار خیر در زندگی این دنیا و آخرت بدهند، باز از تصویرسازی آن، عاجزند. ولی در این انیمیشن، ما میبینیم که قهرمان داستان، چهطور دنبال یک رحمت و تایید خانواده و فامیل است.
نکته دیگر یاد کردن افراد در زندگی پس از مرگ است. زندگی در دنیای مردگان تا وقتی رنگارنگ و زیباست، که خانواده و خویشاوندان اموات، از آنها به نیکی یاد کنند. اگر کسی آدمها را پس از مرگ یاد نکند، کمکم محو میشوند. پل ارتباطی بین دنیای پیش و پس از مرگ، با ظرافت تصویر شده است.
در سراسر کارتون کوکو، تاکید بر احترام به والدین و حتی خویشاوندان را میبینیم. این آموزهها برای کودکان عصر حاضر که خودسرند و شاید کمتر خود را نیازمند تدبیر بزرگترها بدانند، بسیار مفید است. بچهها در این انیمیشن نهتنها باید به حرف والدین گوش کنند، بلکه اگر مادربزرگ یا اجداد آنها هم توصیهای کردند، راهی جز اطاعت ندارند.
در انیمیشن کوکو، با رسم قدیمی و بسیار مهمی در مکزیک آشنا میشویم به نام مراسم «اُفرندا» که یک بار در سال اجرا میشود. مردم مکزیک بر این باورند که اجداد مردهشان در تمام طول سال فقط در همین شب اجازه خروج از دنیای مردگان را دارند و میتوانند به ملاقات خانوادهشان بیایند، البته به یک شرط. عکس هر فرد که در مراسم اُفرندای خانواده قرار داده شود، او مجوز ورود به دنیای زندهها را پیدا میکند و در غیر اینصورت محکوم به فراموشی و فناست. اعضای خانواده در این شب غذاهای مختلف و انواع خوراکیها را فراهم میکنند و کنار مردگان جشن میگیرند.
در چنین شرایطی که مردگان خود را برای ورود به جشن زندگان و ملاقات خانواده آماده میکنند، میگل وارد دنیای آنها شده و سرگردان پیش میرود که ناگهان چندتن از اعضای خانواده، او را میبینند و میشناسند. میگل ماجرا را برای آنها تعریف میکند و آنها پیش کسی میروند تا این سحر را باطل کند و میگل را به زندگی بازگرداند. جادوگر میگوید در صورتی این سحر باطل میشود که یکی از اعضای خانواده، میگل را مورد عافیت و دعا قرار دهد، مامان ایملدا که بزرگ خاندان است این کار را میکند، اما یک شرط در خلال عافیت مطرح میکند: «میگل دیگر حق ندارد سراغ موسیقی برود!»
میگل میگوید نمیتواند از موسیقی جدا شود و اگر آنها بدون این شرط نمیتوانند او را به دنیای زندگان بازگردانند، خودش راه حل دیگری پیدا میکند. از دست اعضای فامیل فرار میکند و تصمیم میگیرد عضو طرد شده فامیل، یعنی ارنستو دلاکروز را بیابد و از او طلب عافیت کند تا بتواند بدون هیچ شرطی به زندگی بازگردد. در این مسیر با فردی به نام هکتور (Hector) آشنا میشود که ادعا میکند دوست دلاکروز بوده و میتواند میگل را به او برساند، منتها به یک شرط. اینکه وقتی میگل به دنیای زندگان برگشت، عکس هکتور را در مراسم اُفرندا قرار دهد، تا او بتواند مجوز ورود به دنیای زندگان را دریافت و دخترش را ملاقات کند.
میگل و هکتور، سفر پرمخاطرهای را برای یافتن دلاکروز شروع میکنند، اما درنهایت متوجه میشود دلاکروز جد او و همسر مامان ایملدا نیست، بلکه دوست صمیمی اوست. جد میگل، کسی نیست، جز هکتور! او سراینده همه شعرهای معروف دلاکروز بوده و زمانی که هکتور قصد ترک دلاکروز برای بازگشت نزد خانواده را داشته، توسط او را مسموم میکند و به قتل میرساند تا بتواند شعرهای زیبایش را تصاحب کند. و از این ماجرا هیچکس خبر نداشت، غیر از دلاکروز. بعد از روشن شدن حقیقت، دلاکروز سعی میکند عکس هکتور را نابود کند تا میگل نتواند با بردن آن به دنیای زندگان، یاد او را زنده نگه دارد. خباثت دلاکروز در دنیای مردگان بر همه ثابت میشود و او را با لعن و نفرین به نابودی واصل میکنند.
درنهایت میگل به دنیای زندگان برمیگردد و چون هکتور در حال فراموشی همیشگی است، تمام تلاش خود را میکند تا کوکو که اکنون پیرزنی صد و چند ساله و فراموشکار است پدر را بهخاطر آورد. بهعنوان آخرین تلاش میگل شروع به خواندن آهنگ زیبایی میکند که هکتور برای کوکو نوشته و همواره آن را برایش میخواند؛ با این نوا، کوکو پدر را به یاد میآورد و یک قطعه عکس از او که پنهانی نگهداشته، به میگل نشان میدهد. همه شگفتزده و خوشحال میشوند. هکتور به زندگی واقعی در دنیای مردگان برمیگردد. با این اتفاق، طلسم موسیقی در این خانواده میشکند و میگل به آرزویش میرسد.