حلوا تو نجاتش ده!

نوع مقاله : ادب و هنر

10.22081/mow.2023.74792

چکیده تصویری

حلوا تو نجاتش ده!


ادب و هنر

حلوا تو نجاتش ده!

 

نه تا نون نونوایی

پاچه گو[1] حلوایی

الله تو شفایش ده

حلوا تو نجاتش ده

هر وقت بخواهند از پرخوری و شکم‌بارگی کسی صحبت کنند، این مَثَل را برایش می‌آورند. همچنین بنا به اصول تربیت قدیم شکم‌بارگی مذموم و کم خوردن ممدوح بود، به‌خصوص برای زنان. هرگاه سخن از زنی شکم‌باره باشد، یا مادری بخواهد به دختر شکموی خود سرکوفت بزند، این مَثَل را به زبان می‌آورد که تمثیلی دارد.

زنی بود که به شوهرش می‌گفت: «من خیلی کم غذا می‌خورم. روزی یک درِ کوزه نان[2] بیشتر نمی‌خورم.» شوهر از آنجا که می‌دانست زنش زیاد نان می‌خورد و نمی‌خواست به رویش بیاورد، با خود گفت: «بهتر است فردا صبح زنم را امتحان کنم و ببینم راست می‌گوید، یا نه.» برای همین صبح زود به زنش گفت: «وِجین‌کُن[3] را بردار برویم صحرا وِجین کنیم.» زن قبول کرد، وجین‌کن را برداشت و با هم راه افتادند. وقتی به صحرا رسیدند، شروع کردند به وِجین کردن. پس از ساعتی، زن گفت: «هوی» و وانمود کرد که یک نفر او را صدا کرده و او دارد جواب می‌دهد. شوهر گفت: «چیه؟» زن گفت: «زن همسایه سیخ تنورش را می‌خواهد.» شوهر گفت: «بگو خُب، صبر کن یک ساعت دیگر می‌آیم و می‌دهم.» زن دید خیلی گرسنه‌اش است، دوباره گفت: «هوی». شوهر گفت: «حالا کیه؟» زن گفت: «زن همسایه سه‌پایه‌اش را می‌خواهد.» مرد گفت: «بگو صبر کند.» کمی دیگر گذشت. زن دید دیگر نمی‌تواند طاقت بیاورد. با صدای بلند دوباره گفت: «هوی» مرد گفت: «دیگه کیه؟» زن گفت: «همسایه دیگش را می‌خواهد.» مرد دهقان که می‌دانست قضیه چیست، به زن گفت: تو برو خانه و چیزهای همسایه را بده، من هم دو ساعت دیگر می‌آیم.»

زن تا رسید توی خانه از شدت گرسنگی فکر کرد چی درست کند. گفت: «ترحلوا درست می‌کنم.» رفت مقداری روغن برداشت و آرد توی آن ریخت. هرچه دنبال قاشق گشت، پیدا نکرد. که قاشق دم دست نبود. یک‌دفعه یک پاچه گاو دید کنار اتاق افتاده. زود دوید نه تا نان آورد و در کوزه‌ای که دم اجاق بود گذاشت و با پاچه گاو شروع به هم زدن ترحلوا کرد.

مرد تا زنش رفت، پیش خودش گفت: «من هم دنبالش می‌روم، ببینم چه کار می‌کند.» زود آمد و رفت بالای پشت بام. روی پشت بام‌ها سوراخی بود برای هواکش و روشنایی اتاق. مرد از آن سوراخ، تمام کارهای زن را تماشا کرد. دید زن یک پاطلک[4] ترحلوا درست کرد و تند تند با نه تا نان از زور گرسنگی خورد. وقتی تمام شد، ظرف‌ها را سر جایش گذاشت و نشست. مرد هم از پشت بام پایین آمد و دید زنش ناراحت است. گفت: «چیه؟» گفت: «دلم درد می‌کند.» کم‌کم دل‌دردش زیاد شد. شوهر که از قضیه با خبر بود دست روی شکم زن کشید و گفت:

نه تا تون نونوایی

پاچه گو حلوایی

الله تو شفایش ده

حلوا تو نجاتش ده

 

راوی: رضا روح اللهی، بیست و دو ساله، محصل به روایت از محمد برخورداری، سی و هفت ساله کارگر بیمارستان نطنز.

 

 

نه چارک و نه وقّه[5]

صاحابش میگه سه وقّه

این مَثَل را زمانی می‌گویند که کسی چیزی داشته باشد و موقع عرضه، وزن یا قیمت آن را بیش از آنچه هست، بیان کند. هر وقت که خیلی ناراحت باشند، ناسزایی را هم به مَثَل اضافه می‌کنند.

پیرزنی مرغی لاغر و سبک‌وزن داشت. ازقضای روزگار توره‌ای[6] مرغ را گرفت و برد. پیرزن دنبال توره دوید و فریاد زد: «آی مردم! به دادم برسید که توره مرغ سه وقّه‌ایم را برد.» مردم از صدای پیرزن جمع شدند تا مرغ سه وقه‌ای او را از چنگ توره درآورند. توره که دید همه جمع شده‌اند و پیرزن هم به آنها دروغ می‌گوید و وزن مرغ را بیشتر از آنچه هست، می‌گوید، آمد جلو همه مرغ را زد زمین و گفت:

«نه چارک و نه وقّه

صاحابش میگه سه وقّه»

 

راوی: علی اکبر بازوبندی، بیست و شش ساله مکانیک، بازوبند، نیشابور و گلمراد سالک سی و هفت ساله کارمند، صحنه باختران.

یادداشت: روایتی از این تمثیل، باعنوان «نیم من پای خودم» در داستان‌های «امثال» نوشته امیرقلی امینی آمده که با این روایت تفاوت دارد. بدین معنی که وقتی شغال مرغ را به زمین می‌اندازد، روباهی که در کمین است، مرغ را می‌رباید و همان‌طور که فرار می‌کند، می‌گوید:

«اگر تو قبول نداری، من قبول دارم؛ نیم مَن پای خودم!»

 

[1] گاو

[2] یعنی به اندازه یک درِ کوزه یا همان«یک کف دست».

[3] وسیله‌ای که با آن وِجین می‌کنند.

[4] ظرف بزرگی که کوچک‌تر از دیگ است.

[5] واحد وزن و معادل ۵ سیر. این واحد در شیراز و دیگر شهرستان‌های فارس متداول است.

[6] شغال.