نوع مقاله : ادب و هنر

10.22081/mow.2023.74964

چکیده تصویری

دلگرمی رزمنده، سهم بزرگ زنان در جنگ

موضوعات

ادب و هنر

 

دلگرمی رزمنده، سهم بزرگ زنان در جنگ

«باغ مادربزرگ» خاطرات روزهای کودکی نویسنده‌ این رمان، مهناز فتاحی است که در سال‌های جنگ اتفاق افتاده است. خاطرات مهناز فتاحی در همان سال‌ها از خانه مادربزرگش، امروز تبدیل به رمانی خواندنی شده‌است.

در بخشی از کتاب آمده:

«وقتی در روستای مادربزرگ دفترم را دست می‌گرفتم و دور از چشم همه، خاطراتم را می‌نوشتم، هرگز فکر نمی‌کردم روزی برسد که خاطرات مادربزرگمرا از دوران جنگ منتشر کنم. از شهرمان آواره شده و به خانه مادربزرگ پناه برده بودیم، دلم برای دوستانم تنگ شده بود، برای درس و مدرسه، برای خانه و زندگی‌مان. وقتی پدرم درگذشت، اوضاع بدتر شد. در آن روزها فقط نوشتن خاطره آرامم می‌کرد. چه خاطرات زیبایی که اگر باقی می‌ماند، اکنون کتابی قطور بود. اولین خاطره‌ام را وقتی نوشتم که جنگ تازه شروع شده و از شهرمان آواره شده بودیم. پدرم نظامی بود و در جبهه خدمت می‌کرد. ما هشت خواهر و برادر بودیم که بعد از فوت پدر، مادرمان برای ما هم پدر شد و هم مادر.

آن دختر دوازده ساله حالا بزرگ شده است. مهناز فتاحی هستم؛ دختر سلطنت و جهان‌بخش، نوه خان‌زاد محمدی زنی که با ماجرای زندگی‌اش در این کتاب آشنا می‌شوید. جنگ فقط برداشتن تفنگ و سنگر گرفتن پشت گونی‌های پر از خاک نیست. جنگ، فقط فروکردن سرنیزه در دل دشمن نیست. جنگ، می‌تواند حمایت زنی در پشت جبهه باشد که دل رزمنده را گرم کند. جنگ، می‌تواند تلاش یک زن برای پناه دادن به کودکانی باشد که بمب‌باران لرزه بر تن‌شان انداخته و دنبال پناهگاه می‌گردند. وقتی چشمان کودک پر از اشک است و قلبش از ترس می‌کوبد، کسی باید باشد که او را در آغوش بگیرد و بگوید: «نگران نباشید من هستم.» مادربزرگ من، همان زن بزرگ است.

یک روز که مادربزرگ نماز می‌خواند و ذکر می‌گفت، به او نگاه کردم و به فکر افتادم که خاطراتش را از زمان جنگ بنویسم. دنبال مجال مناسبی بودم که او را راضی کنم؛ تا این‌که یک روز با هم سر مزار پدربزرگ رفتیم و زیر درختی که کنار مزارش شکوفه داده بود، نشستیم. فرصت را غنیمت شمردم و گفتم «دادا می‌خواهم کتاب خاطراتت را بنویسم. خاطراتت را برایم تعریف می‌کنی؟ خاطرات زمان جنگ و آواره‌ها.» مادربزرگ اول قبول نمی‌کرد، می‌گفت: «روله می‌خواهی چه کار کنی؟ می‌خواهی کارهای خوبم به باد برود؟ می‌خواهی به همه بگویی من زن خوبی هستم؟ خدا باید بداند هرکس چه کرده؛ که می‌داند.» به‌قدری خواهش کردم که سرانجام راضی شد. مطمئن بودم دل کسی را نمی‌شکند البته می‌دانم خیلی از اتفاق‌ها را برای من تعریف نکرده است. چون نمی‌خواهد اجر کارهای خوبش با صحبت کردن درباره آنها از بین برود. ناگزیر برای این‌که از ماجراهای آن سال‌ها بیشتر آگاه شوم، مجبور شدم با بستگان و کسانی‌که او را می‌شناختند صحبت کنم. بنابراین با هفت پسر و دو دختر مادربزرگ، خویشاوندان، مردم روستای گل‌سفید، و آواره‌های عراقی مصاحبه کردم.

مادربزرگ حالا بسیار پیر و شکسته شده، نود و چهار ساله است. همه او را به نیکی و ایمان و بخشش می‌شناسند. بسیاری از زنان ایرانی در جنگ از خود شجاعت و دلاوری نشان دادند. مادربزرگ من یکی از آن زن‌هاست. اما کارهایش آن‌قدر بزرگ است که شاید باورتان نشود.