نوع مقاله : ادب و هنر

10.22081/mow.2023.74968

چکیده تصویری

این زن چه روزهایی را که ندیده

ادب و هنر

 

این زن چه روزهایی را که ندیده

کبریت و نفت برداشتم تا آتش درست کنم. یک‌دفعه صدای هواپیماها بلند شد. دلم هُری ریخت پایین. از انباری بیرون دویدم، دو هواپیمای سفید را دیدم که در آسمان دور می‌زدند. یاد رحمان افتادم، رفته بود بیرون، دم دکان همسایه. با فریاد به علی‌مردان گفتم بدو رحمان را بیاور.» برادر شوهرم پرید توی خانه و گفت «هواپیماها آمدند. مواظب باش. رحمان کجاست؟» گفتم: «رفت دم دکان.» منتظر علی‌مردان نشدم و دویدم. قهرمان هم در‌حالی‌که مصیب را محکم توی بغل گرفته بود، به‌سرعت از خانه دور شد و رفت سمت خانه‌شان. کمی جلوتر رحمان را دیدم که آرام‌آرام به طرف خانه می‌آید. سرش رو به آسمان بود و داشت هواپیماها را تماشا می‌کرد. پریدم و بغلش کردم. بعد به‌سرعت به طرف خانه برگشتم. رحمان از دیدن من با آن قیافه، وحشت کرده بود. باید خودم را به سنگرهایی که جلو خانه ساخته بودیم می‌رساندم، آنجا امن بود.

سنگرها را مدتی قبل ساخته بودیم و هروقت برای رفتن به کوه وقت نداشتیم، داخل سنگرها پناه می‌گرفتیم. گونی‌های خاک را روی هم چیده و سقفش را پوشانده بودیم. داخل یکی از سنگرها پریدم، قلبم تند می‌زد. نمی‌دانستم شوهرم کجا رفته. از گوشه سنگر به آسمان نگاه کردم. هواپیماها نزدیک‌تر می‌شدند، آن‌قدر نزدیک که فکر کردم می‌خواهند بیایند داخل. صدای‌شان گوش را کر می‌کرد. چشم از هواپیما برنمی‌داشتم که یک‌دفعه بمب‌های‌شان را ول کردند. وحشتناک بود. بمب‌های سیاه روی زمین که می‌خوردند، صدای وحشتناکی می‌داد. گورسفید می‌لرزید. هرکس به طرف سنگری می‌دوید؛ مردم غافل‌گیر شده بودند.

هواپیماها رفتند، چرخ زدند و دوباره برگشتند. از گوشه سنگر که نگاه کردم، نزدیک بود از حال بروم. همسایه‌ام فرهنگ مرجانی با چهار بچه‌اش به‌طرف سنگرها می‌دوید، اما دیر شده بود. اول صدای جیغ هواپیما آمد و بعد صدای انفجار بمب.

جهنم به‌پا شده بود. گوش‌هایم زنگ می‌زدند. دود و آتش همه‌جا را پر کرد. جلو چشمم، زن و چهار بچه‌اش افتادند و زمین خوردند. سرم را بلند کردم و فریاد زدم. بچه‌هایش کوچک و خرد بودند. فریاد زدم: «ننه‌فرهنگ چی شده؟»

اما صدایی از آنها بلند نشد. فکر کردم دارم خواب می‌بینم. به نفس‌نفس افتادم. به همین سادگی، فرهنگ و چهار بچه‌اش شهید شدند. هرچه اسم بچه‌هایش را صدا زدم، خبری نشد.

گیج شده بودم. یک‌دفعه یاد رحمان افتادم، توی بغلم نبود. کنارم افتاده بود. سرش را که بلند کردم، وحشت کردم. خون زیادی از دهانش آمده بود. با گوشه دست خون کنار دهانش را پاک کردم، اما باز خون می‌آمد. فریاد زدم و با لباسم شروع کردم به پاک کردن خون. نمی‌دانستم چه کار کنم. یک‌دفعه همسایه دیگرمان خاور شهبازی را دیدم. فریاد زدم «ننه خاور بیا ببین پسرم چه شده؟ بیا ببین چه بلایی سرش آمده؟»

ننه خاور به طرفم دوید. نفس‌نفس زنان و با لباس خاکی، خودش را انداخت توی سنگر و گفت: «سرش را بیرون بیاور ببینم چی شده؟»

توی دهان رحمان را نگاه کرد و گفت: «چیزی نیست، اما چرا خون از دهانش می‌آید؟»

او هم نمی‌دانست چه کار کند.

بچه‌ام را بغل کردم و بیرون سنگر، دویدم. دوباره هواپیماها بمب ریختند. سر جایم میخکوب شدم. خشکم زده بود. انگار آخر دنیا بود. تن دختربچه‌ای را دیدم که جلوتر از من بدون سر می‌دوید. تکان‌تکان می‌خورد. ترکش بمب به گردنش خورده بود و سرش پریده بود. خون از محل سر بریده‌اش فواره می‌زد.

اول که این صحنه را دیدم، نفهمیدم چیست. مگر آدم بدون سر هم می‌شود؟ از روی لباس تنش، خواستم بفهمم کیست. یک‌دفعه مغزم از کار افتاد.

از وحشت جیغ کشیدم. آن‌طرف، مادرش خاور شهبازی را دیدم. او هم ترکش خورده و روی زمین نشسته بود. دوید و بچه‌اش را بغل کرد و جیغ کشید. بچه توی بغلش بود و جان می‌داد. مادر بیچاره روله‌روله می‌گفت و شیون می‌کرد. تا وقتی‌که جان از بدن بچه رفت، گردنش می‌لرزید و مادرش صورت می‌خراشید.

تا روزی که زنده‌ام، این صحنه را فراموش نمی‌کنم. روی زمین نشسته بودم، خشک شده بودم. به خاور و دختر بی‌سرش نگاه می‌کردم. فکر کردم نفسم قطع شده. خونریزی دهان رحمان از یادم رفته بود. رفتم و بالاسر ننه خاور ایستادم. داشت موهایش را می‌کند. بچه‌اش آخرین نفس‌ها را می‌کشید و خون از کنار رگ گردنش بیرون می‌زد. آرام تکان می‌خورد. شوکه شده بودم. ندیده بودم یک انسان بی‌سر، این‌طور جان بدهد. جگرم کباب شده بود. هیچ‌کاری نمی‌شد کرد. ننه خاور با چشم‌هایش به من التماس می‌کرد. مگر من چه کار می‌توانستم کنم؟ هیچ. نگاهم به سر بچه افتاد. از سرش خون می‌آمد. چشم‌هایش باز بود و داشت مرا نگاه می‌کرد. نگاهش روی من خیره مانده بود.

داشتم از حال می‌رفتم. احساس کردم چیزی توی شکمم به من لگد زد. بچه توی شکمم فریاد می‌زد. لگد می‌زد و ناراحتی می‌کرد. صدای فریاد علی‌مردان از دور آمد. به طرف من می‌دوید و فریاد می‌زد. دستم را به زمین گرفتم و بلند شدم. دست‌هایش را در هوا تکان می‌داد و به سرش می‌زد. احساس کردم تمام استخوان‌هایم شکسته. خودم را جمع و جور کردم. خوب که گوش دادم، فهمیدم فریاد می‌زند: «کاکه‌ام کشته شد؛ کاکه‌ام.» هراسان و گریان بود. دستپاچه دویدم دستش را گرفتم و گفتم: «آرام باش بگو ببینم چی شده؟» وقتی ما را به آن حال دید، زبانش بند آمد. به رحمان که تمام لباسش خونی بود، نگاه کرد و پرسید: «چرا از دهان رحمان خون می‌آید؟ زخمی شده؟» گفتم: «زخمی نشده، اما خون می‌آید.»

او را بغل کرد. سر تا پای شوهرم خونی بود. همه‌اش به طرف خانه برادر اشاره می‌کرد. گیج شده بود. پرسیدم: «چی شده؟» به دیواری تکیه داد و گفت «برس به داد قهرمان، من نمی‌توانم.» گفتم: «قهرمان که الان پیش ما بود؟»

علی‌مردان دیگر نمی‌توانست حرف بزند. فقط به آن سمت ده اشاره می‌کرد. فهمیدم برادرش آنجا افتاده. به سمتی دویدم که اشاره می‌کرد.

وقتی رسیدم خشکم زد. شوهرم پشت سرم می‌آمد. قهرمان را دیدم که روی زمین افتاده، پسرش مصیب هم کنارش افتاده بود. خون تمام بدن‌شان را پوشانده بود. قهرمان تکان نمی‌خورد. احساس کردم پاهایم بی‌حس شده است.

روی زمین کنارشان نشستم. آرام دست انداختم زیر سر برادرشوهرم و سرش را بلند کردم. دستم توی چیز نرمی فرو رفت. نرم بود و داغ. انگار لخته‌خون بود. خوب که نگاه کردم، دیدم مغزش است. مغز قهرمان توی دستم بود. نزدیک بود از حال بروم.

مصیب زیر پدرش افتاده بود. قهرمان را به‌سختی از روی بچه‌ بلند کردم. بچه فریاد می‌زد و گریه می‌کرد. یک سالی داشت، همان بچه‌ای بود که توی مینی‌بوس نافش را بریدم. مصیب را بغل شوهرم دادم و گفتم: «تو حواست به رحمان و مصیب باشد، من الان برمی‌گردم.»

سریع به خانه رفتم و پتویی آوردم. قهرمان هنوز نفس داشت. با این‌که مغزش بیرون ریخته بود، اما دست و پا می‌زد. اشک می‌ریختم و کار می‌کردم. بلند بلند می‌گفتم: «چیزی نیست کاکه قهرمان. خوب می‌شوی. الان می‌بریمت بیمارستان. کمی سرت زخمی شده...»

علی‌مردان مرا نگاه می‌کرد و می‌گریست. دو تا بچه را بغل کرده و روی خاک‌ها نشسته بود و داشت صورت خودش را می‌کَند. خودش را باخته بود. دل‌دردم شدیدتر شد. می‌دانستم حال خوبی ندارم. چاره‌ای نداشتم، باید زخمی‌ها را جمع می‌کردم. قهرمان را چرخاندم و توی پتو گذاشتم. باید او را به بیمارستان می‌رساندیم. به‌سمت جاده نگاه کردم. یک ماشین ارتشی از بالا می‌آمد، از پشت سر، صدای همسایه‌مان رضا را شنیدم. به سرش زد و گفت: «چی شده فرنگیس؟ کمک می‌خواهی؟» گفتم: «فقط کمک کن قهرمان را بگذاریم تو ماشین.»

برادرشوهرم را گذاشتیم توی ماشین. ماشین آمده بود تا زخمی‌ها را به بیمارستان برساند. به جز قهرمان، یکی دو تا از زخمی‌ها را هم تو ماشین گذاشتیم. کمک کردم چند تا پتو دور زخمی‌ها پیچیدیم و سمت سمت جاده راه افتادیم. من هم سوار ماشین شدم تا با آنها بروم.

کمی جلوتر، بلند به راننده گفتم: «آرام‌تر برادر!»

حق داشت. باید زودتر به بیمارستان می‌رسیدیم. یک‌دفعه چشم‌های قهرمان به بالا خیره شد. باورم نمی‌شد. خم شدم و فریاد زدم: «کاکه قهرمان!»