نوع مقاله : ادب و هنر

10.22081/mow.2023.74987

چکیده تصویری

از همان روز اول می‌دانستم تو دختری

موضوعات

 ادب و هنر

 

از همان روز اول می‌دانستم تو دختری

مهشاد صدر عاملی

امروز دقیقا بیست و هشت روز است که نفس نمی‌کشم. صبح‌ها بعد از بیدار شدن، نیما و نوید را راهی مدرسه می‌کنم، میز صبحانه را جمع می‌کنم، به گلدان‌های خشک پشت پنجره نگاهی می‌اندازم و ککم نمی‌گزد. برای ناهار امروز باید چیزی درست کنم. گوشت‌های خورشی را از فریزر در می‌آورم. رنگ خون یخ‌زده گوشت، می‌زند زیر دلم. البرز گوشه فریزر را انبار دل و قلوه و جگر کرده.

  • اینا برات خوبه. خون‌سازه! ظهرها درست کن بخوریم. برای بچه‌هام خوبه. گوشِت با منه؟ بخوری‌ها!

در فریزر را می‌بندم. میلم به هیچ‌چیز نمی‌کشد. پنجره آشپزخانه را باز می‌کنم.

بیست و هشت روز است که نفس ندارم و نمی‌دانم چه‌طور هنوز زنده‌ام. مامان زنگ می‌زند و دوباره طومار نصیحت را از سر می‌گیرد. البرز دوباره شکایتم را کرده. لب‌هایم خشکیده و نمی‌توانم دهانم را باز کنم. وقتی می‌خواهم حرف بزنم، چیزی مثل کفش‌دوزک توی گلویم وول می‌خورد. بعد چانه‌ام کمی بالا می‌آید و شروع می‌کند به لرزیدن و چشم‌هایم خیس می‌شوند. باید لال شوم.

صدای زنگ در می‌آید. صاحب‌خانه است کمی حال خودم را می‌پرسد و حال البرز را و کمی هم حال شیطنت‌های بچه‌ها را. اگر از تو خبر داشت، لابد حال نبودن تو را هم می‌پرسید. فعلا که همین طور ایستاده و به مستاجر لالش بِروبِر نگاه می‌کند. عاقبت خسته می‌شود و با کمی این‌پا و آن‌پا می‌گوید سه ماه است که آقای‌مان اجاره خانه نداده؛ سه ماه! سه ماه از نگاه البرز مدت کمی نیست. خیلی هم دیر است. خودش بود که می‌گفت سه ماه خیلی زیاد است. همین حالا هم کلی دیر شده، چشم روی هم بگذاری چهار ماهش می‌شود و دیگر خر بیار و باقالی بار کن. تازه خدا را شکر هم می‌کرد که چهار ماه نشده...

ساعت دو بعدازظهر است. قرص‌هایی که البرز برایم روی کابینت ردیف کرده، زیر نور بعدازظهر برق می‌زند. از ناصرخسرو که آمده بود، جوری با شوق و ذوق ساعت‌های مصرف را برایم یادداشت می‌کرد که انگار خودش داروها را ساخته. من گفتم که نمی‌خورم. گوش می‌کنی؟ من به او گفتم که نمی‌خورم. من به البرز، به قبله‌ام، به کسی که همیشه حرفش برایم حجت بود، گفتم نمی‌خورم، اما خب تو او را نمی‌شناسی. او وکیل است. قانع کردن آدم‌ها و دلیل و سند و مدرک آوردن برای‌شان، راحت‌ترین کار است. خب من هم ترسیده بودم. از همه‌چیز می‌ترسیدم؛ از تو، ضعف‌هایم، حرف دروهمسایه، از مخالفت با البرز. جانش را نداشتم. جان جنگیدن با این همه مانع را نداشتم. من گناهی نداشتم. می‌شنوی چه میگویم؟ می‌دانم که دیگر نیستی، اما لااقل صدایم را که می‌توانی بشنوی. من چه کار می‌توانستم کنم؟ نمی‌دانم البرز هم حال من را دارد، یا نه. نمی‌دانم او هم از دیدن هر رنگ قرمزی دلش به‌هم می‌خورد، یا نه. او هم احساس می‌کند که دستش را بیخ گلوی کسی انداخته و دارد فشار می‌دهد، یا نه؟ خب معلوم است که نه! البرز چه می‌فهمد من بیست و هشت روز بدون نفس، دارم چه می‌کشم.

قرص را از روی زبانم برمی‌دارم و پرت می‌کنم توی سینک. دیگر همه‌چیز تمام شده. خوردن و نخوردنش فرقی نمی‌کند. بچه‌ام را کشتم، تمام شد.

زنگ در از جا بلندم می‌کند. بچه‌ها هستند؛ نیما خودش را مثل همیشه موشک می‌کند و با کوله‌اش به سمتم هجوم می‌آورد. نمی‌فهمم چرا بی‌هوا دستم را سپر شکمم کردم. یادم می‌رود که دیگر نیستی، دست‌هایم را دور گردن عرق کرده نیما می‌اندازم و پیشانی‌اش را می‌بوسم. نوید دارد با انگشتانش روی سرم تنبک می‌زند. پسرها همین‌جوری به آدم علاقه نشان می‌دهند.

بهش گفتم:

  • اگه دختر باشه چی؟

ابروهایش را بالا انداخت؛ کاری که همیشه وقتی عصبانی و کلافه است انجام می‌دهد. بعد جوری که انگار من عقلم را از دست داده باشم که اینها را می‌گویم، با تعجب پرسید:

  • الان مساله ما دختر یا پسر بودن‌شه؟

نیما می‌گوید:

  • مامان امروز معلم‌مون گفت چرا مامانت برات مساله ننوشته؟

کفری می‌شوم و با صدایی که کمی از کنترلم خارج شده، می‌گویم:

  • می‌خواستی بگی مامان من همیشه بی‌کار نیست. خوبه حالا فقط یک روز ننوشتم!

نیما با نگاهی که تیز بودنش را از پشت گردنم حس می‌کنم، می‌گوید: یه روزم یه روزه مادر من. این هم البرز ثانی! می‌خواهم بگویم اتفاقا پدرت هم فکر می‌کرد یک روز هم یک روز است. می‌گفت:

  • حالا که مثل یک توده سیاه تو عکسه، میتونی. پس‌فردا که دست و پا درآورد، دیگه دل‌مون نمیاد.

خودم را به دست شویی می‌رسانم. صورتم را خیس می‌کنم و نمی‌فهمم کدام یک از قطره‌هایی که روی گونه‌ام آویزان است، آب است و کدام نه. دستم را آرام روی شکمم حرکت می‌دهم به خودم در آینه نگاه می‌کنم؛ به موهایم که جوگندمی شده؛ که هنوز وقت نکرده‌ام رنگ کنم.

  • یه نگاه به خودت بنداز! همین دو تا توله‌سگ ببین چه به‌روزت آوردن؟ به خدا دیگه نمی‌تونی. منم دیگه نمی‌تونم. خسته‌ام. واقعا خسته‌ام نهال.

با صدای زنگ البرز از دست‌شویی بیرون می‌آیم، سفره را آماده می‌کنم و غذا را می‌کشم. یادم می‌آید که جواب سلام البرز را نداده‌ام و او هنوز کنار آشپزخانه منتظر دارد نگاهم می‌کند. آن‌قدر بایستد که زیر پایش علف سبز شود. نگاهم را از زاویه‌ای که ایستاده، می‌دزدم.

  • تا کی قراره این‌جوری باشی نهال؟

جوابش را نمی‌دهم. نیما و نوید را صدا می‌کنم که سریع‌تر سر میز بیایند و مرا از زیر نگاه البرز خلاص کنند.

  • اون بچه منم بود. برا چی دو ماهه تو صورت من نگاه نمی‌کنی؟

چنان فوتی به زیر آتش زیر خاکسترم می‌کند که تمام وجودم گُر می‌گیرد. تیز نگاهش می‌کنم و می‌گویم:

  • بیست و هشت روز.
  • حالا چه فرقی می...
  • خیلی فرق می‌کنه. خیلی خیلی فرق می‌کنه برای من بیست و هشت روز گذشته؛ ولی برای تو دو ماه، خیلی فرق می‌کنه.

سریع می‌نشینم روی صندلی پشت میز که معلوم نشود دارم مثل بید می‌لرزم. نیما و نوید مثل قبیله آدم‌خوارها به سمت میز حمله می‌کنند و سر این‌که کدام‌شان روی صندلی آبی بنشیند، می‌خواهند همدیگر را تکه‌پاره کنند. دستم را بین‌شان می‌گیرم و با تمام آتشی که دارد درونم را می‌سوزاند، سرشان جیغ می‌زنم:

  • بسه! بس کنید!

البرز برگ برنده را به‌دست می‌آورد و زیر لب جوری که صدایش را نشنوم ریشخندم می‌کند. به درک بگذار خیال کند عرضه کنترل همین دو تا بچه را هم ندارم. پسرها مثل موش پشت میز می‌نشینند و شروع به خوردن غذا می‌کنند. بوی غذا دوباره زیر دلم می‌زند، بلند می‌شوم و به اتاق بچه‌ها می‌روم و یک گوشه روی زمین، کز می‌کنم و زانوهایم را بغل می‌کنم. نگاه می‌کنم به تخت نیما و نوید و آن دیوار سفید اضافی که هیچ‌چیزی جلوش نیست. کفش‌دوزک باز در گلویم گیر افتاده و دارد وول می‌خورد. دست راستم را می‌گذارم روی شکمم. کفش‌دوزک با فشار از توی گلویم پرت می‌شود بیرون و نمی‌فهمم چقدر صدای هق‌هق گریه‌هایم بلند شده. کاش هنوز هم اینجا بودی، دلم می‌خواست فقط برای یک بار دیگر در وجودم احساست کنم. کاش تمام آن قرص‌ها را مثل امروز در سینک انداخته بودم. کاش وجودت را از همه پنهان می‌کردم. وقتی بزرگ می‌شدی اسمت را می‌گذاشتم نفس! می‌دانستم که تو دختری. از همان روز اول که در وجودم احساست کردم فهمیدم که دختری. قربانت برود مادر. نفس مادر کجایی؟

چیزی زیر دست راستم تکان می‌خورد. دلم هری می‌ریزد. دستم را محکم‌تر روی شکمم فشار می‌دهم. خودش بود، درست زیر انگشتانم احساسش کردم. هنوز زنده است، نفس می‌کشم بعد از بیست و هشت روز. تندتند نفس می‌کشم. سرم را برمی‌گردانم. البرز بالای سرم ایستاده است.

  • البرز زنده است! هنوز زنده است.

پدرت دو زانو کنارم می‌نشیند. صورتش را به شکمم نزدیک می‌کند و در‌حالی‌که اشک‌هایش پیراهنم را تر کرده، تو را آرام می‌بوسد.