نوع مقاله : ادب و هنر

10.22081/mow.2023.75032

کلیدواژه‌ها

موضوعات

ادب و هنر 

 

بچه خمیره، خدا کریمه

هرگاه بخواهند بزرگی و مهربانی خداوند متعال را وصف کنند، این مثل را می‌آورند.

تاجری بود عقیم. هرچه زن می‌گرفت، بچه‌اش نمی‌شد و زن‌ها را به‌خاطر نزاییدن به‌زور طلاق می‌داد. بعد از این‌که چند زن گرفت و طلاق داد، دختری را عقد کرد. این دختر مادری داشت آتش‌پاره و خیلی زرنگ! دختر به خانه تاجر رفت. یک هفته بعد، مادرش قدری خمیر درست کرد و روی شکم دخترش گذاشت و رویش پوست کشید و به دختر گفت: «هر وقت تاجر به خانه آمد، به او بگو من بچه‌دارم.» دختر گفت: «مادر جان من که بچه ندارم، تو خمیر روی شکم من گذاشته‌ای، چه‌طور بگویم بچه دارم؟ مادر گفت نترس! بچه خمیره، خدا کریمه. هر طوری بود دختر را متقاعد کرد.

تاجر که شب به خانه آمد، عیالش با شرم و حیا و ترسان و لرزان، گفت: «تاجرباشی سلامت باشند، من بچه دارم.» تاجر از این خبر خیلی شاد شد. مادر دختر هم هر پانزده روز مقداری به خمیر اضافه می‌کرد و روی آن را با پوست دایره می‌پوشاند. به این ترتیب نه ماه و نه روز تمام شد و وقت فارغ شدن دختر رسید. مادر آمد پیش دخترش ماند و به تاجر گفت: «در خانواده ما رسم است بچه را خودمان می‌گیریم و ماما نمی‌آوریم و تا حمام ده روزه بچه را به پدرش نشان نمی‌دهیم.» تاجر قبول کرد. مادر دختر را خواباند و خمیر را از شکم او باز کرد و به شکل بچه درست کرد و پهلوی دختر خواباند. دختر مرتب گریه می‌کرد و می‌گفت: «بعد از تمام شدن این ده روز، به تاجر چه بگوییم؟» مادر او را دلداری می‌داد و می‌گفت: «غصه نخور. بچه خمیره، خدا کریمه!» تا ده روز تمام شد، مادر دخترش را با بچه برداشت برد حمام. جلو در حمام سگی آمد خمیر را در دهان گرفت و فرار کرد. همان لحظه مادر هم سر رسید. دید که بچه خمیر را سگ می‌برد. داد و فریاد راه انداخت و از مردم استمداد طلبید و گفت: «نگذارید سگ بچه دخترم را ببرد.» مردم ریختند و دیدند سگ بچه‌ای گریان را می‌برد. سگ را گیر آوردند و بچه را از سگ گرفتند و به مادرش دادند و دختر هم دید به سینه‌اش شیر آمده. مادر دختر گفت: «دخترم هی به تو می‌گفتم غصه نخور بچه خمیره، خدا کریمه و تو باور نمی‌کردی.» مادر و دختر بچه را در حمام شست‌وشو دادند و بردند به خانه تاجر که انتظار آمدن آنها را می‌کشید. تا رسیدند، بچه را به بغلش دادند و تاجر هم خیلی شاد و مسرور شد.