ادب و هنر
ضرب المثل
این ستون تا آن ستون یک فرجه
روایت اول:
اگر کسی برایش ناراحتی پیش بیاید و زیاد به فکر باشد، دیگران برای امیدواری به او میگویند: «ای مرد! خدا را چه دیدی؟ از این ستون به آن ستون، فرج است.» و با این جمله، شخص گرفتار را تا حدودی امیدوار میکنند.
حاکمی دستور داد محکومی را به ستون ببندند و تیربارانش کنند. مرد محکوم عرض کرد: «در مذهب ما مهلت جایز است. چهل و هشت ساعت به من مهلت بدهید تا بروم با مادرم وداع کنم و برگردم.» حاکم گفت: «ضامن بده.» محکوم رو کرد به جمعیت و گفت: «آی مردم! شما میدانید که من در این شهر غریبم و آشنایی ندارم. یک نفر برای رضای خدا ضامن شود تا من بروم با مادرم وداع کنم و برگردم.» بین جمعیت چند دقیقه سکوت شد. بعد یک نفر سکوت را شکست و به حاکم گفت: «من ضامن میشوم. اگر نیامد به جای او مرا بکشید.»
حاکم قبول کرد. ضامن را زندانی کردند و مرد محکوم از مهلکه در رفت. روز موعود رسید و محکوم نیامد. ضامن را به ستون بستند تا دارش بزنند، مرد ضامن خواهش کرد: «مرا از این ستون ببرید و به آن ستون ببندید.» گفتند: «چرا؟» گفت: «این ستون تا آن ستون یک فرجه.» قبول کردند و او را بردند به ستون دیگر بستند. در این لحظه یک نفر از دور دیده شد که فریاد میزد: «آی مردم، دست نگه دارید. آمدم، آمدم.» محکوم از راه رسید. ضامن را خلاص کرد و طناب را به گردن خود انداخت. حاکم از مشاهده این وفای به عهد، محکوم را بخشید و ضامن هم از این ستون تا آن ستون فرج یافت.
حاج علی محمد طاهری، هفتاد و نه ساله آموزگار بازنشسته، تاکستان، قزوین.
روایت دوم
کشاورزی مبلغی پول بابت مالیات به ارباب بدهکار بود. چون پول نداشت که بپردازد، ارباب به نوکرهایش دستور داد مرد را بستند به ستون و شروع کردند به زدن و گفتند: «فلان فلان شده مالیات را بده، تا آزادت کنیم.» مرد بیچاره هم که پولی در بساط نداشت بنا کرد به فریاد کشیدن و نزدیک بود زیر ضربههای چوب و شلاق نوکران ارباب جان بدهد که فکری به خاطرش آمد و برای اینکه چند لحظهای هم شده از درد چوب و شلاق راحت شود رو کرد به مباشر مالک و گفت: «آقا، تو را به خدا دستور بده مرا از این ستون بازکنند و ببندند به آن ستون.» مباشر تعجب کرد و پرسید: «چه این ستون چه آن ستون، تو باید یا پول بدهی یا شلاق و چوب بخوری. پس دلیلی ندارد تو را باز کنیم و به آن ستون ببندیم.» مرد بیچاره گفت: «باشد، شما را بهخاطر خدا به حرفم گوش کنید و از این ستون بازم کنید به آن ستون ببندید.» مباشر دلش به حال او سوخت و دستور داد بازش کردند و بستندش به ستون مقابل. همینکه خواستند دوباره چوب بزنند، سواری از راه رسید و پرسید: «چه خبر است؟» مردم ده گفتند: «این مرد مبلغی بابت مالیات به مالک بدهکار است و چون پولی ندارد که بدهد، ارباب دستور داده چوب و شلاقش بزنند تا بمیرد. مرد سوار دلش به حال مرد بدهکار سوخت و گفت: «مگر چه مبلغی بدهکار است؟ گفتند: «فلان مبلغ.» سوار فوری دست به جیب کرد و به جای آن مرد مالیات ارباب را داد و آن بیچاره را آزاد کرد. مرد کشاورز وقتی آزاد شد، رو کرد به سوی آسمان و گفت: «الهی شکر که از آن ستون به این ستون فرجی ساختی.»
مراد عبدلی، پنجاه و سه ساله درجه دار بازنشسته، حسین آباد ناظم ملایر تیر ۱۳۵۵