ادب و هنر
کتاب: آخرین روز جنگ
خاطرات زنی از قلب جنگ 33روزه رژیم صهیونیستی و حزبالله
رقیه کریمی
نشر شهید کاظمی
برای صهیونیستها مرد، زن و بچه فرقی ندارد؛ همه را میزنند
زنها برای دشمن خطرناکترند
از خانه که بیرون میرفت، دلشوره عالم به دلم میریخت. دست خودم نبود. مینشستم پشت پنجرهای که تمام شیشههایش خرد شده بود و از لای پردههایی که رنگ آن سیاه شده بود، به بیرون نگاه میکردم و فقط وقتی نفس راحت میکشیدم که میدیدم مادر شوهرم دارد به سمت خانه برمیگردد؛ مثل یک سرباز کهنهکار که با پیروزی به خانه برمیگردد.
گاهی خندهام میگرفت وقتی میدیدم با پدرشوهرم بحث میکنند که کدامیک برود بیرون. پدرشوهرم نمیگذاشت برود. مادرشوهرم آرام و شمرده طوری قانعش میکرد که کس دیگری نمیتوانست. مادرشوهرم مثل ژنرالهای کارکشته جنگ شهری شروع میکرد به توجیه نظامی: «نه. اگه تو بری، اوضاع سختتر میشه. دشمن تمام حرکتهارو زیر نظر داره گنجشکرو بین زمین و آسمان میزنه. تو هم که مَردی. خب بری خیال میکنن از نیروهای مقاومتی و صد تا بمب و موشک روی سرت میریزن!» خندهام میگرفت وقتی پدرشوهرم مات و مبهوت نگاهش میکرد و نمیدانست زنش این تحلیلهای نظامی را از کجا میتراشد.
پدرشوهرم خوب میدانست که در این جنگ، اصلا برای دشمن فرقی ندارد که تو زن باشی یا مرد، حتی بچه فرقی ندارد برایش. دشمن متوجه هر حرکتی که میشد، بلافاصله میزد. پدرشوهرم این را میدانست. مادرشوهرم هم میدانست. اما فقط میخواست خودش برود و اگر لازم میشد مثل کارشناس و تحلیلگرهای سیاسی تلویزیون هزار و یک دلیل میآورد برای اینکه خودش باید برود.
- «من زنم. هیچکس با زنی تو سن و سال من که داره تنهایی تو کوچه راه میره، کاری نداره.»
واقعا کاری نداشت؟ خوب میدانست که فرقی ندارد برای دشمن و اصلا جنوبی که باشی؛ زن و مرد فرقی ندارند در مقاومت. شاید زنها برای دشمن خطرناکتر باشند. و این را مادرشوهرم خوب میدانست. دست آخر پدرشوهرم کم میآورد و ساکت مینشست یک گوشه. اما هنوز ته دلش نگران بود. مادرشوهرم سبد حصیری را برمیداشت و پر میکرد از غذاهای سادهای که میتوانستیم بپزیم. مثلا همان نانهایی که پخته بودیم. حتی از انگورهای خانه جدیدی که مهمانش بودیم. خیلی مواد غذایی نمانده بود برای ما و حالا زمین خدا با ما مهربان بود. باغ کوچکمان و بستان بعضی از دوستانی که مطمئن بودیم راضیاند. کسانیکه با هزار امید زمینهایشان را کاشته بودند و شاید باورشان نمیشد وقت برداشت محصول که برسد، از اینجا رفته باشند. بادمجان، کدو، پیاز و...
نگران نبودیم. مطمئن بودیم که راضیاند. حالا که بمب و گلولهباران زمینها را دوباره شخم زده و زمین بستان را زیرو رو کرده بود. حالا که حفرههای بزرگ وسط جالیز ریشه تمام بوتهها را از زیر خاک بیرون کشیده بود.
از خانه که بیرون میرفت، سکوت در جان ما خانه میکرد. پدرشوهرم راه میرفت و شاید در کمتر از یک دقیقه چند بار میرفت تا پشت پنجره. هیچیک نمیدانستیم که این رفتن، برگشتن دارد یا نه. اصلا نمیدانم چهطور از کوچهها میرفت. شاید شبیه سایه بود این زن. شاید حتی دشمن هم او را نمیدید؛ که اگر میدید هزاران گلوله به سمتش میآمد.
جنگ، بخواهی یا نخواهی مجبورت میکند مواظب خودت باشی. خودت حساب وکتاب میکنی، استتار میکنی بدون اینکه دوره آموزشی دیده باشی. مادرشوهرم میدانست نباید از در اصلی برود. اگر از در اصلی میرفت، او را میدیدند و هم خودش را میزدند و هم جان رزمندهها به خطر میافتاد. حالا مادربزرگ مهربانی که موهای نوههایش را نوازش میکرد و آنها را میخواباند و برایشان قصه میگفت، تبدیل میشد به چریکی پیر که از دیوار پشتی خانه بالا میکشید و از بالای دیوار خودش را میانداخت داخل خانه. رزمندهها، هم او را دوست داشتند و هم نگرانش بودند. چندبار گفته بودند نیا، اما گوشش بدهکار نبود. آنها میگفتند: «مادر! نگران ما نباش. دیگه نیا. خودمون یه راهی برای غذا پیدا میکنیم.»