ادب و هنر
عروسی در میان گلولههای فیروزهای
مردم از اعتراض و تظاهرات چی میفهمند؟
نگاهم به آخوندی افتاد که با سر پایینانداخته و پیشانی برقافتاده از عرق، پرسید: من از طرف شما وکیلم عروس خانم؟
آب دهانم را قورت دادم این بار سوم بود که میپرسید. لبهایم مثل دو تخته سنگ عظیم بودند و قرار بود عضلات ضعیف صورتم آنها را از هم باز کند. به زور گفتم: «بله». مریم زودتر از همه نیمخیز شد و کِل کشید. پشت سرش بقیه زنها هم کف زدند و کِل کشیدند. آخوند عمامهاش را با یک دست مرتب کرد تا به قسمت مردانه برود و جواب بله را از داماد هم بگیرد. چند لحظه بعد که از سمت مردانه کف زدند و مبارک باد را شنیدم، فهمیدم مسعود هم بله را گفته است. رسم بود بعد از خواندن خطبه، داماد به قسمت زنانه بیاید. حال عجیبی داشتم، هیچوقت فکر نمیکردم با آن همه اعتماد به نفس و ادعا، سر خطبه عقد، اینقدر هیجانزده و مضطرب باشم...
عشرت قرآن را از روی سفره عقد برداشت و در دستم گذاشت. سوره نور را باز کردم و خیره به آیات ماندم. از اضطراب لحظات قبل خبری نبود. انگار تحت توجه خاص خداوند بودم. حسی که هیچوقت تجربه نکرده بودم. از ته قلب آرزو میکردم این عقد، برایمان خیر بیاورد و مثل اضطرابی که از دلم بیرون برده بود، ظلم و تاریکی را هم از زندگیام بیرون ببرد. جملههای عربی عاقد را میشنیدم...
جمله دوم را که گفت صدای صلوات جمعیت بلند شد. قرآن را بوسیدم و دوباره به عشرت برگرداندم. دو زن که گوشه اتاق بزرگ پذیرایی نشسته بودند بلند شدند و با هم دف زدند، صدای زنجیرهای دور دایره دف در سرم میپیچید...
زن میانسالی جلو اتاق ایستاده بود و شعرهای محلی و شاد میخواند. زنعمو هر چند دقیقه یکبار دستش را در کیسه کوچکی میبرد و مشتی سکه و نُقل روی سرم میپاشید. دختر بچههای مجلس به سمت سکهها هجوم میآوردند و جیبهایشان را پر میکردند. دختربچه دیگری هم کنارم روی صندلی که برای داماد گذاشته بودند، نشسته بود و مدام موهای فر آویزان روی شانهام را لمس میکرد، یا با ذوق به آستین پفی حریرم دست میکشید. اتاق پذیرایی حسابی بزرگ بود و روی سقفش هم دو پنکه داشت. پنجرهها باز بود، اما من بهشدت احساس گرما میکردم. از بیرون بوی چلوگوشت عروسی میآمد. زنعمو که متوجه عرق کردنم شد. جلو آمد و از داخل کیفش بادبزن پرداری درآورد و دستم داد و گفت بیا دخترم با این خودت و باد بزن. الآن خلوت میشه، هوا بهتر میشه.» عشرت در پذیرایی را باز کرد و بلند گفت آقا داماد میخوان تشریف بیارن یا الله. بیشتر زنها توجهی نداشتند، اما عشرت باز هم برای کسانی که معذب بودند خبر آمدن داماد را اعلام میکرد. زنعمو که جلویم ایستاده بود دست برد و توری را که به رنگ لباسم بود و از پشت به موهایم وصل شده بود، جلو آورد و نیمی از صورتم را با آن پوشاند. نگاهم به در اتاق بود. انگار قرار بود برای اولین بار چشمم به مسعود بیفتد. از پشت تور روی صورتم بابا را دیدم که اول وارد شد. کت و شلوار قهوهای تن کرده بود. همینکه وارد شد، نگاهش روی من ماند. در نگاهش غم، شرمندگی و خجالت را میتوانستم ببینم، اما هیچ اثری از خوشحالی نبود. پشت سر بابا، مسعود وارد اتاق شد، سرش را پایین انداخته بود. تا چشم زنها به داماد افتاد، کِل کشیدند...
مسعود گفت زندگی ما هم مثل موهای تو و دردسرای منه؛ پیچ در پیچ در پیچ.
چند تقه به در خورد و عمو جلال آرام وارد اتاق شد. لبخند به لب گفت: «اجازه هست؟ من و مسعود برخاستیم و به طرفش رفتیم. عمو اول مسعود را در آغوش گرفت و بعد هم صورت مرا بوسید. با محبت گفت: امشب به یکی از بزرگترین آرزوهام رسیدم. خوشبخت بشید بابا جان. هردو تشکر کردیم.
آقابزرگ چند دقیقهایه رفته توی اتاقش. انتظار داره برید دست بوسش. منم اومدم که با هم بریم.
مسعود تکخندهای کرد و گفت: والا انتظار دیگهای از خانبابای شما نمیشه داشت پدر من! عمو جلال چشمغرهای به مسعود رفت و اشاره کرد دنبالش برویم به سمت اتاق آقابزرگ. رفتیم. در سالن جز چند مهمان خودی کس دیگری نبود. همه به حیاط رفته بودند. پشت در اتاق آقابزرگ ایستادیم. عمو در را کوبید و بلافاصله وارد شد و گفت
- بچهها اومدن دستبوسی. آقابزرگ مزاحم استراحتتون که نیستن؟
صدای آقابزرگ را شنیدم که گفت برویم داخل. مسعود دستم را گرفت و با هم وارد اتاق شدیم. نگاه آقابزرگ به دستهایمان افتاد و لبخند کمرنگی زد. مسعود جلو رفت، خم شد و دست او را بوسید. آقابزرگ سری تکان داد. بعد از مسعود من مقابلش قرار گرفتم؛ خم شدم و دستش را که روی عصا بود بوسیدم، هیچ حرفی نمیزد. انگار تمام مخالفتهای قبل از عقد به دلش مانده بود. بدون اینکه به من نگاه کند، به مسعود گفت: «قبلا گفتم، حالا دوباره میگم؛ بعد از عروسی طبقه بالای خونه پدرت زندگی میکنید. این عمارت همیشه باید سرپا بمونه.
مسعود نگاهی به من انداخت، سری به نشانه قبول و رضایت تکان دادم. وقتی خیالش راحت شد، مشکلی ندارم، جواب آقابزرگ را داد: «هر طور شما صلاح بدونید.»
همین الانم نسبت به هم سن و سالاتون عقب موندید. برای بچهدارشدن دست بجنبونید. پسرای خانواده باید زیاد باشن. زیاد که باشن، اگه بینشون یه نخاله هم پیدا بشه غمی نیست، بقیه جاشو پر میکنن. از طعنهای که به فرهاد زد، قلبم فشرده شد. اخم غلیظی هم روی پیشانی مسعود نشست. سرش را پایین انداخت و با نوک کفش روی زمین ضرب گرفت. آقا بزرگ ادامه داد کمکم باید بریم بین مهمونا.
از اتاقش بیرون آمدیم. دختر خدمتکاری که برای مراسم آمده بود، دم در منتظرمان بود. همینکه چشمش به مسعود افتاد، جلو آمد و گفت: ببخشید آقا یه نفر توی حیاط وایساده با شما کار داره.
مسعود متعجب پرسید: نگفت کیه؟
گفت از بچههای فرودگاهه، اسمش اکبره.
مسعود به فکر فرورفت و چانهاش را خاراند. رو به من کرد و گفت: عجیبه! نگاه پرسشگرم را که دید، کاملتر توضیح داد؛ تو فرودگاه اکبر نداریم.
ضربان قلبم بالا رفت و گوشهایم داغ شد، پرسیدم اتفاقی افتاده؟ به صندلی که کنار در اتاق بود اشاره کرد و جواب داد بشین بعد میام با هم بریم بین مهمونا.
سر تکان دادم و بدون هیچ حرفی کاری را که خواسته بود، انجام دادم. دلم شور میزد. آقابزرگ و عمو جلال از اتاق بیرون آمدند. همانطور که آرام بهسمت صحن عمارت میرفتند، گفتوگویشان را میشنیدم؛ مامور ژاندرمری که میگفت تعدادشون زیاد نبوده.
اگه جلوشونو نگیره، کمکم زیاد میشن. حالا تو تهران چند نفر خرابکار و اغتشاشگر رو کشتن، این روستاییا از اعتراض و تظاهرات چی میفهمن؟
حدس زدم درباره همان کشتاری که در روزنامه بود، صحبت میکنند.
رییس ژاندارمری میگفت شما برید بین مردم و ریش سفیدی کنید، بلکه آروم بگیرن و دوباره دردسر درست نکنند.
به این جماعت روستایی آسون بگیری و بخوای با حرف زدن نرمشون کنی، باز بهونه دیگهای پیدا میکنن برای خرابکاری. شلاق نخورن، خودشون خودشونو شلاق میزن. عمو جلال ایستاد و با دست به حیاط عمارت اشاره کرد و پرسید: مامورشون توی مهمونا منتظره، چی بهش بگم؟
بگو ابراهیم خان برای بستن دهن این مردم و حفظ اعلیحضرت هر کاری کرده. الانم جمع کردن یه مشت کشاورز و چوپون براش کاری نداره.
اینقدر گرم حرفزدن بودند که متوجه حضور من نشدند. به سمت پنجره راه افتادم تا مهمانها را ببینم. تمام حیاط با ریسه و چراغ روشن شده بود و بساط چای و میوه و قلیان فراهم بود. فکر نمیکردم جمعیت اینقدر زیاد باشد. بوی اسپند غلیظی هم به مشام میرسید. دستم از پشت کشیده شد. برگشتم، مسعود بود. حالت صورتش طبیعی نبود. نگران پرسیدم: «چی شده؟»
- باید بریم.
- کجا؟
دستم را کشید و به آشپزخانه برد. از آشپزخانه هم به مطبخ رفتیم. چراغش را روشن نکرد و گفت یه اتفاقی افتاده که نباید وقت رو تلف کنیم، باید سریع و مخفیانه از اینجا بریم.
دارم از نگرانی میمیرم بگو چی شده؟ کجا بریم؟ چند نفس عمیق کشید و گفت: «طبس زلزله شده.»