نوع مقاله : معرفی

10.22081/mow.2023.75128

چکیده تصویری

و کسی نمی‌داند در کدام سرزمین می‌میرد

موضوعات

ادب و هنر

 

و کسی نمی‌داند در کدام سرزمین می‌میرد

مهزاد الیاسی بختیاری

نشر اطراف

«و کسی نمیداند در کدام زمین می‌میرد» سفرنامه است و سفرنامه نیست. سفرنامه است چون به هر حال، سفر و وقایع سفر را روایت می‌کند؛ و سفرنامه نیست، چون نویسنده خلافِ سنتِ سفرنامه‌های متعارف به‌جای هیجان‌زدگی و عجله برای رسیدن، هرجا مجالی بیابد از هیاهوی جهان و شتاب سفر کناره می‌گیرد.

«مهزاد الیاسی بختیاری» که انسان‌شناسی خوانده در روایت‌های جستارگونش سفر و کوله‌گردی در ایران و نپال و افغانستان و ترکیه و روسیه و فرانسه و ایتالیا را دستمایه‌ای کرده برای گزارش اوضاع و احوال جوامع انسانی و تأمل در احوال خود؛ کاری شبیه آنچه در نقد ادبی به «خود مردم‌نگاری» معروف است. او بیش از سفرنگاری «سفراندیشی» کرده و بیرون و درون را با هم آمیخته تا تصویر و تفسیری نو شکل بگیرد «و کسی نمی‌داند در کدام زمین می‌میرد» تلاشی است برای فهم احوال و تفسیر رویدادهای پیرامون خود، در پرتوی آنچه نویسنده در پهنه وسیع‌تر جهان تماشاگرش بوده است.

 

من منتظر عشق و مرگ بودم

خانم اِمی واینهاوس معتقد بود عشق یک بازی محکوم به باخت است. «شربت الحب کأساً بعد کأس، فما نفذ الشراب و لا رویت. عشق را جام از پی جام نوشیدم نه می‌تمام شد و نه تشنگی‌ام فرو نشست.» می‌گویند عشق عطش دیدن همان جرقه‌ای است که پروانه پیش از سوختن در شمع می‌بیند. مسیرش به سمت نابودی است. لحظه‌ای اوج می‌گیرد و لحظه بعد فرو می‌نشیند. عشق هم، مثل هیجان، نوعی بی‌تعادلی در جهان مادی است؛ به همان اندازه که بالا رفته باید پایین بیاید تا تعادل دوباره برقرار شود. عشق در خودش خشونتی دارد. ضربه است. پیش برنده است. می‌اندازدت مرحله. بعد صوفیان معتقدند وقتِ آفرینش آدم، روح تا مدت‌ها از ورود به جسم آدمی امتناع می‌کرد، چون برای روح که عظمت و گستردگی‌اش ابدی است، جسم گِلیِ انسان، زندانی حقیر بود. آنگاه فرشتگان به اذن خداوند چنگ نواختند تا روح فریب بخورد و آرام آرام وارد جسم انسان شود. عشق، همان لامصب است؛ همان حال نشئگیِ خوشی که روح را خر کرد تا وارد جسم شود.

من عشق را در مقام عاشق می‌خواستم، نه معشوق. اما گویی از زن‌ها انتظار نمی‌رود عاشق باشند. به‌شکل سنتی مقام معشوق به زن‌ها زورچپان شده، چراکه عاشق دست به عمل می‌زند و قدرتی گاه سوزنده در خود دارد. می‌خواستم تجربه غالب بشر را انکار کنم. می‌خواستم برای راندن ماشین زندگی‌ام، چرخ را از اول اختراع کنم. به لاری گفته بودم می‌دانم که عشق رنج است، اما نمی‌دانستم. به خیالِ خام خودم فکر می‌کردم عشقِ سالک رویین‌تن است. نمی‌دانستم که عشق به گذراندن نور خورشید از ذره‌بین می‌ماند؛ آن حجم گرما و نور اگر از روزنه‌ای به باریکی روان آدمی بگذرد، حتما چیزی را می‌سوزاند. نمی‌دانستم محال است رنج عشق را پیشاپیش دید یا حس کرد. چون رنج، وسط عشق است، در مرکزش. فقط وقتی وارد عشق شدم فهمیدم رنجی که همه از آن می‌گویند همان عطش یکی شدن و جبر جدایی است که در ذات عشق نهفته و هیچ گریزی از آن نیست. اما وسوسه قمار عشق، آن نشئگی خوشایند از توهم یکی شدن، همیشه فریب‌مان می‌دهد تا یک دست دیگر هم بازی کنیم.

***

چشم‌های سیاوش پر از اشک شد و گفت: «نفهمیدی چقدر بهت نیاز داشتم؟»

نشسته بودیم توی اتاقی در خانه سیاوش در قونیه. تلاش می‌کرد اشک‌هاش را کلمه کند. لای پنجره اتاق باز بود و از کوچه صدای پارس سگ و بوی زغال‌سنگ سوخته می‌آمد. قونیه از همیشه غمگین‌تر بود، اما من غمگین نبودم. به سیاوش نگاه می‌کردم که می‌گفت بعد از سال‌ها کسی را پیدا کرده که او را بفهمد. اما من رفیق نیمه‌راهش شده‌ام. می‌گفت درست همان موقع که عشقش به مولانا تجسمی یافته رهاش کرده‌ام. می‌گفت چه‌طور می‌توانم این‌قدر خودخواه و بی‌رحم باشم؛ چه‌طور می‌توانم دیگران را نادیده بگیرم. من بدون تأثر، نگاهش می‌کردم. می‌فهمیدمش، اما نمی‌شنیدمش. او نیازمند بود. من می‌دانستم نیاز یعنی چه. خودم را در او می‌دیدم. جایی را ‌که سیاوش ایستاده بود، می‌شناختم.

می‌دانستم می‌خواهد چنگ بزند و برگردد به آن لحظه چند ماه قبل که با هم در قبرستان اوچلرقونیه گریه کرده بودیم. می‌خواست برگردد به جایی‌که ابدیت هنوز به زمان تبدیل نشده بود. می‌خواست آن لحظه را نگه دارد؛ همان لحظه‌ای که به یکی از سنگ قبرهای روبه‌رومان اشاره کرد و گفت «داشتم از گرسنگی و سرما می‌مردم. دیگه به ته خط رسیده بودم. کنار یکی از همین قبرا نشستم و از خدا مرگ خواستم. دیگه نمی‌خواستم زندگی کنم. همه چیز برام تموم شده بود.»

هر طرف نگاه می‌کردی قبر بود. مرده‌هایی که روزها یا قرن‌ها پیش در قبرستان اوچلرقونیه دفن شده بودند. آن روز دو مهمان ناخوانده داشتند که هریک به نوبت از زندگی‌اش گفت و اشک ریخت. سیاوش هفت سال قبل از آن یک‌راست از روستایی در ایران آمده بود قونیه و دیگر پایش را از آنجا بیرون نگذاشته بود و من بعد از مدت‌ها سفر، به قونیه رسیده بودم، اما هر دو بعد از سال‌ها تنهایی، برای اولین بار دونفره اشک می‌ریختیم.

سیاوش تعریف کرد که:

جمع شده بودم تو خودم، از شدت سرما. همه‌جا پر از برف بود. منتظر مرگ بودم. داشت خوابم می‌برد. یهو یکی از کارگرای ساختمان کناری اومد بالای سرم، گفت: «غذا خوردی؟» گفتم: «نه.» گفت: «همراهم بیا.»

قبرستان اوچلر ساکت بود.

دنبالش راه افتادم. تو راه با ایما و اشاره گفت با نگهبان حرف می‌زنه که بتونم حمام کنم. بهم غذا و جای خواب دادن. تو سردخونه قبرستون حموم کردم. اون لحظه‌رو هیچ‌وقت فراموش نمی‌کنم. من منتظر مرگ بودم، اما در عوض داشتم جایی که جسدها رو می‌شورن دوش می‌گرفتم. حس آبِ گرمِ حمومِ سردخونه روی تنم، حس غریبی بود.

گفتم: «چی شد که از قبرستون قونیه سردرآوردی؟» گفت: «نمی‌دونم. دیگه نمی‌تونستم بدنم‌رو تحمل کنم. از خودم دست شسته بودم. به مولانا توسل کردم. دیگه خودم نمی‌تونست ادامه بده.»

سرکارگرِ قبرستان همان روز برای سیاوش کاری پیدا کرده بود. سیاوش هم هفت سال با بقیه کارگرها در اتاق‌های اشتراکی زندگی کرده بود، زبان ترکی یاد گرفته بود و کتاب خوانده بود. حالا هر روز عصر از خانه‌ای که با پس‌اندازش اجاره کرده بود، راه می‌افتاد سمت مقبره مولانا و فاتحه‌ای می‌خواند و بعد به قبرستان اوچلر می‌رفت. میان قبرها قدم می‌زد و از کنار سردخانه قبرستان می‌گذشت و دوباره فاتحه‌ای می‌خواند. ‌برنامه‌اش ذره‌ای تکان نمی‌خورد. هر روز می‌رفت همان‌جا که می‌خواست بمیرد و بعد برمی‌گشت خانه.

برای خواندن مثنوی، معلمی بهتر از سیاوش نمی‌توانستم پیدا کنم. در سال‌های کارگری‌اش، شش دفتر مثنوی را بارها و بارها خوانده بود. بعد از مدت کوتاهی، خواندن مثنوی با سیاوش جزیی از روال زندگی روزمره‌ام در قونیه شد. بیشتر اوقات روی صندلی میز آشپزخانه می‌نشستم و بلند بلند مثنوی می‌خواندم و او حین غذا پختن یا سبزی پاک کردن می‌شنید و تفسیر می‌کرد. وقت زیادی برای پیدا کردن معنی لغات نمی‌گذاشتیم. سیاوش گاهی ابیات را از بر می‌خواند. عرفان‌های دنیا را هم خوب می‌شناخت و ارجاعات را می‌فهمید. ساعت‌ها درباره عشق، زندگی، تولد، مرگ، چرخه هدیه و تاوان حرف می‌زدیم. سیاوش عاشق آشپزی و پذیرایی از دیگران بود. دائم همه را به خانه‌اش مهمان می‌کرد. با دقت و وسواس میوه‌ها و سبزیجات را برای درست کردن غذا، ترشی یا مربا خُرد می‌کرد و می‌گذاشت توی کیسه فریزر. گاهی موقع آشپزی‌اش در شعرخوانی ما وقفه می‌افتاد، اما او حتی اگر از خواندن آخرین بیت چند ساعت گذشته بود، سراغ بعدی را می‌گرفت: «خب، کوجا بودیم؟» عادت نداشت سماع کند یا به خانقاه برود. فقط هر روز راهی مقبره مولانا و قبرستان اوچلر می‌شد. سر راه، با خیلی‌ها احوال‌پرسی می‌کرد. همه دوستش داشتند. یک مجاور واقعی بود. اگر می‌خواستم در قونیه بمانم، سیاوش آینده موفق من می‌بود.