چند روایت تلخ از زندان زنان پهلوی

نوع مقاله : رفتار فرح پهلوی

10.22081/mow.2024.75453

چکیده تصویری

چند روایت تلخ از زندان زنان پهلوی

موضوعات


پرونده ویژه 

برگ‌هایی از کتاب نفس‌گیر «دادِ بی‌داد»

چند روایت تلخ از زندان زنان پهلوی

 

«دادِ بی‌داد» مجموعه‌ای است که سرگذشت شکل‌گیری زندان زنان سیاسی را در دهه پیش از پیروزی انقلاب، از زبان تعدادی از زندانیان آن دوره روایت می‌کند. کتابی که «ویدا حاجبی تبریزی» آن را گردآوری کرده است. ویژگی اصلی کتاب دو جلدی «دادِ بی‌داد»، این است که خاطره و برداشت یک نفر نیست، بلکه دربرگیرنده تجربه‌های 37نفر از زنان زندانی و تعدادی از خانواده‌های آنهاست؛ با افکار سیاسی مختلف و دیدگاه‌های متفاوت. ویژگی دیگر این کتاب، ترتیب زمانی وقایع است.

جلد اول با دستگیری سه زن اوایل مبارزه مسلحانه در تابستان1350 شروع می‌شود و با آزادی دو زندانی در سال1354 پایان می‌یابد. جلد دوم از اوایل سال1354، با سیاست‌های جدید رژیم شاه پس از اعلام حزب رستاخیز و بازتاب آن در برخورد با مبارزان و زندانیان آغاز می‌شود و تا آخرین روزهای سرنگونی رژیم پهلوی ادامه دارد.

 

همیشه یک کتابِ «سرخ مائوتسه دونگ» در کیف داشتم و کلمات قصار آن را بارها می‌خواندم و از بر می‌کردم. در سخنرانی‌هایی که جوانان آلمانی ترتیب می‌دادند، شرکت می‌کردم. به جلسه‌های کنفدراسیون دانشجویان ایرانی می‌رفتم. خواه‌ناخواه در جریان موضوع‌های مهم سیاسی روز قرار می‌گرفتم، اما مثل دوستان و هم‌کلاسی‌هایم، افکارم بیشتر به نقل قول و شعار متکی بود تا به تأمل، اندیشیدن و شناختن پیچیدگی‌های این جهان. ما بر این باور بودیم که می‌توانیم جهان را تغییر دهیم. تغییری ریشه‌ای تا ستم و افکار فاشیستی از جهان رخت بربندد.

در این حال و هوا بودم که در تابستان13۵۲ به ایران بازگشتم. پیش از هرچیز دنبال خانه‌ای برای کرایه کردن بودم. پدر و مادرم در شمال شهر زندگی می‌کردند. اما برای من، آدم‌ها به دو دسته شمال‌شهری و جنوب‌شهری تقسیم می‌شدند. می‌خواستم من از جنوب‌نشین‌ها باشم، گیرم به‌تنهایی در یک خانه. خانه‌ای در خیابان ژاله پیدا کردم، اما هنوز در آن مستقر نشده، در منزل یکی از دوستانم دستگیر شدم.

تنها بودم، داشتم برای بقیه شام درست می‌کردم که دو تا مرد در زدند و گفتند از طرف ساواک آمده‌اند. یکی‌ از آنها چاق و قوی‌هیکل بود و دیگری که تو دماغی حرف می‌زد، کوتاه قد و نسبتا لاغر. بعدها دانستم شخص شخیص عضدی و رسولی (نوذری) هستند. آن لحظه رفتار مطنطن‌شان به نظرم مضحک آمد. گفتند، فقط چند سوال از من دارند. بی‌خیال و بی‌هیچ آمادگی سوار ماشین آنها شدم. فکر می‌کردم چندتا سوال می‌کنند و زود به خانه برمی‌گردم. وسط راه چشم‌هایم را با یک لنگ بستند و سرم را رو به پایین خم کردند تا از بیرون دیده نشوم. از این کارها و حرکات خشن حیرت کردم، اما ساکت ماندم و به روی خودم نیاوردم.

ماشین که توقف کرد، دستم را گرفتند و بردند تو یک ساختمان و انداختنم توی یک سلول. از دیدن سلول وحشت برم داشت؛ تنگ و تاریک و کثیف بود. چند روزی گذشت تا فهمیدم آنجا «کمیته مشترک ضد خرابکاری» است. نمی‌دانم شب را چگونه تا صبح به رساندم. فردای آن روز نگهبان، کُتی روی سرم انداخت، دستم را گرفت و برد به اتاق بازجویی. عضدی، شروع کرد به بازجویی. از پرسش‌های عجیب و غریبش حیرت کردم. از فعالیت‌های کنفدراسیون دانشجویان ایرانی در اروپا می‌پرسید، از سازمان انقلابی حزب توده و رهبرانش می‌پرسید. چشمهای تیزش به حیوان درنده‌ای می‌مانست. احساس می‌کردم همین الان است که بجهد به سرم و مرا بدرد. از ترس نگاهش نمی‌کردم و او مرتب می‌غرید: «سرت رو بلند کن و به من نگاه کن!»

نمی‌دانم چه مدتی در آن اتاق بازجویی از وحشت به خود لرزیدم. مرا از آنجا بردند به سلولی که چند زندانی دیگر هم بودند. چند بار دیگر به همین ترتیب از من بازجویی و سوال‌های بی‌ربط پرسیدند، اما شکنجه‌ام نکردند. به نظر می‌رسید خودشان هم می‌دانند چندان اطلاعی درباره پرسش‌های‌شان ندارم.

مرا حدود دوماه در آن سلول نگه داشتند. با زندانی‌های مختلفی آشنا شدم. همه جوان‌های نوزده، بیست ساله؛ بیشترشان فدایی بودند و مجاهد. یکی دو نفر توده‌ای و یک نفر طرفدار چین هم شناختم، اما در سلول هیچ‌کس از فعالیت و تعلق گروهی خودش حرفی نمی‌زد، کسی هم کنجکاوی نمی‌کرد. هم می‌ترسیدیم، هم فعالیت‌های سیاسی و مخفی دیری نبود که رایج شده بود و کسی درست نمی‌دانست کجای کار است. در آن سلول هرچه بود هم‌دلی بود و هم‌بستگی. فقط در زندان قصر که تعلقات گروهی و مرزبندی‌ها جای هم‌دلی را گرفت، از گرایش‌های سیاسی هم‌سلولی‌های سابقم باخبر شدم.

در کمیته، ترس بود و فریاد و پاهای زخمی و آش و لاش. حسابی خدمت بعضی هم‌سلولی‌هایم رسیده بودند. بعد از بازجویی، له و لَوَرده بر‌می‌گرداند به سلول. حسابی حالی‌ام شده بود که قضایا به این سادگ که تصور می‌کردم، نیست و به این زودی‌ها آزادم نخواهند کرد. شاید به‌همین خاطر انداختند آنجا، تا بادم بخوابد. از خیر رفتن به دانشگاه هم که برایم اهمیت زیادی داشت گذشتم و ناچار پذیرفتم که زندانی سیاسی هستم، اما برای چه مدت؟ نمی‌دانستم. مسیر زندگی‌ام به‌کلی عوض شد.

ما در آن سلول تنگ و کثیف دو متر در دو متر، شب و روز می‌کوشیدیم زندگی را برای هم‌دیگر تحمل‌پذیر کنیم. به بیمارها و زخمی‌ها بیشتر می‌رسیدیم، برای رفتن به دست‌شویی کمک‌شان می‌کردیم و در فرصت کوتاهی لباس‌های خونی‌شان را با آب سرد می‌شستیم. اگر می‌توانستیم داروهای مسکن را به هزار کلک از نگهبان بگیریم، به بیمارها می‌دادیم. برای هم ‌داستان‌های شخصی و عشقی خودمان را تعریف می‌کردیم. می‌کوشیدیم با مسخره بازی و شوخی از درد و ترس هم‌دیگر بکاهیم. زری، یکی از هم‌سلولی‌های جوان و مذهبی‌مان صحنه‌هایی را با لال‌بازی برای‌مان بازی می‌کرد. هربار که داستان عروسی‌اش را در کوه‌نوردی با ادا و لال‌بازی نمایش می‌داد، از خنده ریسه می‌رفتیم. همسر جوانش، روزی در کوه‌نوردی، با خواندن صاف و ساده یک خطبه، او را به‌عنوان زن دومش به عقد خود درآورده بود. این نحوه ازدواج، به نظرم خیلی عجیب و مدرن می‌آمد. آن هم از طرف کسانی که رعایت نجس و پاکی و حجاب و پوشش اسلامی را در آن وضعیت ناجور هم لحظه‌ای فراموش نمی‌کردند.

از کارهای دیگر ما، تماس گرفتن با سلول‌های اطراف بود. هم‌سلولی‌های کتک‌خورده و شکنجه‌دیده ما با روحیه‌ای قوی در همه کارها شرکت می‌کردند به جز سلول ما، در بقیه سلول‌ها همه زندانی‌ها پسرهای جوان دانشگاهی یا دبیرستانی بودند. ما با آنها از طریق مورس، یا بلند حرف زدن با نگهبان‌ها، تماس برقرار می‌کردیم. گاهی چشم نگهبان‌ها را دور می‌دیدیم و برای هم آواز می‌خواندیم. بعضی از هم‌سلولی‌ها در مورس زدن مهارت عجیبی داشتند و بعضی در آواز خواندن، صدایی دلنشین، اما قرآن خواندن و اذان گفتن آزاد بود. صدای خوش قرآن‌خوانی پسر سلول وسطی راهرو که بلند می‌شد، سکوت همه‌جا را می‌گرفت. در فضای سنگین و خشن کمیته، در آن صدای دلنشین رمز و رازی نهفته بود که هم‌چون مرهمی بر دل می‌نشست. تا فرصتی دست می‌داد از «پسر سلول وسطی» درخواست می‌کردیم دوباره بخواند.

گاهی ما هم برای پسرها آواز می‌خواندیم. من هم چند بار برای‌شان خواندم؛ یک بار که بلّاچاوbella cao) ) سرود پارتیزان‌های ایتالیایی را می‌خواندم، بقیه سلول‌ها در سراسر بند با من دَم گرفتند؛ چه احساس لذت‌بخشی! اما رسولی از دماغم درآورد و به‌خاطر خواندن بلّاچاو، چند بار با آن صدای تودماغی‌اش مرا مواخذه کرد. کمی ترسم ریخته و جسارت پیدا کرده بودم. این را هم یاد گرفته بودم چه‌طور پاسخ بدهم که برایم دردسر درست نشود.

از سوراخ کلید سلول، پسر جوانی را می‌دیدم که بعد از شکنجه، تمام راهرو را نشسته نشسته و روی نشیمن‌گاهش طی می‌کند. خبر مقاومتش و زخم‌های عمیق و دردناک پاهایش سلول به سلول از طریق مورس می‌چرخید. می‌دانستیم که بعضی بخش‌های بدنش را در شکنجه له کرده‌اند. همه آسپرین‌های‌مان و حتی قرص های مسکن هم‌سلولی‌های شکنجه‌شده‌مان را برای او نگه می‌داشتیم؛ آنها را خُرد میکردیم و من با هزار کلک، نگهبان شب را راضی می‌کردم که مسکن‌ها را به دست آن پسر برساند. فقط یکی ـ دو نگهبان حاضر بودند چنین خطری را متقبل شوند. هرگونه کمک به زندانی از جانب نگهبان، می‌توانست به تنبیه، شکنجه و اخراجش بیانجامد. در آن فضای تنگ و تاریک و پُر از خشونت آموختم از لحظات آرام و خوش زندگی لذت ببرم. روزی که از پنجره کوچک دست‌شویی گنجشگی را جیک‌جیک‌کنان لحظه‌ای در آسمان دیدم، انگار برای اولین بار به گستردگی آسمان و زیبایی طبیعت پی بردم. لحظه پرهیبتی که برای همیشه در ذهنم حک شد.