نوع مقاله : پرونده ویژه

10.22081/mow.2024.75457

چکیده تصویری

کشور را محمدرضا پهلوی اداره می‌کرد یا شهبانو!(صفحه32تا37)

موضوعات

 پرونده ویژه 

 هوشنگ نهاوندی، رییس دفتر مخصوص همسر شاه نگفته‌هایی را از دربار به زبان می‌آورد

کشور را محمدرضا پهلوی اداره می‌کرد یا شهبانو!

 

فرح از جان این مملکت چه می‌خواست؟

حبیب لاجوردی از تاریخ‌نگاران معاصر، پس از پیروزی انقلاب اسلامی، مصاحبه‌های مفصلی با سران آخرین حکومت پادشاهی ایران انجام داد که از نظر تاریخی و سیاسی، حاوی اطلاعات بسیار مهمی است. محمدرضا پهلوی با اطلاع از بیماری سرطان و عدم اداره کشور و کنترل بحران‌های منتهی به انقلاب، کمتر می‌توانست تصمیم‌های درست بگیرد، اینجا بود که فرح به میدان آمد و نامحسوس، قدرت را در سایه به دست گرفت. این ادعا نیست، گزارش تاریخی است که هرکسی از گفت‌وگوی شاهرخ مسکوب با هوشنگ نهاوندی، رییس دفتر مخصوص فرح، متوجه آن می‌شود. این مصاحبه هفت سال پس از پیروزی انقلاب اسلامی، در پاریس انجام شده که بخش‌هایی از آن را در ادامه می‌خوانید.

 

  • قرار بود ماجرای قبول مسئولیت «رییس دفتر مخصوص» را شرح دهید.

خوب به یاد دارم آبان بود که اعلی‌حضرت مرا خواستند و رسما تکلیف کردند که من به ریاست دفتر مخصوص علیاحضرت منصوب بشوم. شخصا مرا به علیا‌حضرت معرفی کردند که از لحاظ تشریفات، استثنایی بود. بعد از انقلاب که ماجرای بیماری اعلی‌حضرت را فهمیدم، متوجه شدم آخر مرداد و اوایل شهریور که علیا‌حضرت به فرانسه آمده بودند، در سفارت ایران در فرانسه، با پروفسور «میلی‌یس»، پروفسور «ژان برنارد» و «فلاندن» شاگرد برنارد و پروفسور صفویان، ملاقات می‌کنند. سپتامبر1976 (حدود دو سال از قبل از انقلاب) به علیا‌حضرت گفته بودند که اعلی‌حضرت سرطان دارد، و علیا‌حضرت هم خیلی گریه کرده و گفته بود: «خودتان این خبر را به ایشان بدهید.» با تمهیدات فراوان ترتیبی دادند که پروفسور برنارد به‌بهانه سخنرانی در دانشگاه ملی شهریور بیاید به...

 

  • تهران.

بله، تهران. پروفسور برنارد در حضور صفویان به اعلی‌حضرت می‌گوید که ایشان سرطان غدد لنفاوی دارند. اعلی‌حضرت می‌پرسد: «چند سال امید به زندگی دارم؟» برنارد می‌گوید: «حداقل شش و اگر خوب معالجه شوید که خواهید شد، تا هشت سال.» ایشان هم سر تکان می‌دهد و می‌گوید: «این مدت برایم کافی ‌است.» اعلی‌حضرت متوجه می‌شود حالا که مریض است، امکان این‌که زنش نایب‌السطلنه شود جدی است، به‌همین دلیل تصمیم می‌گیرد کسی را که به او اعتماد دارد، به تصدی کارهای ایشان بگمارد. بعدا مساله تربیت ولیعهد هم زیرنظر علیا‌حضرت مطرح شد و آینده ولیعهد هم اولویت پیدا کرد.

مدتی بعد، با اعلی‌حضرت و علیاحضرت برای شرکت در یک مانور نظامی رفتیم چکسلواکی. ارتش چکسلواکی می‌خواست سلاح‌های چک را به نظر شاه برسانند، قصد فروش سلاح داشتند. اعلی‌حضرت سر میز صبحانه گفتند: «من خیلی دلم می‌خواهد که شما در اینجور کارها شرکت کنید. بالاخره ممکن است یک روزی فرمانده کل قوا بشوید.» علیاحضرت به ایشان جواب داد: «خدا آن روز را نیاورد!» ما این حرف‌ها را به‌ شوخی می‌گرفتیم.

 

  • بله.

ولی این دو نفر می‌دانستند که درباره چه چیزی صحبت می‌کنند، ما نمی‌دانستیم! ای کاش می‌دانستیم، چون ما در جریان انقلاب، متوجه بیماری شاه شدیم.

همان روز اعلی‌حضرت درباره وضع دفتر مخصوص و اطرافیان علیاحضرت با کلمات بسیار رکیک، با من صحبت کردند. آن زمان اوامری صادر کردند که متاسفانه هیچ‌یک قابل‌اجرا نبود. ایشان به‌عنوان رییس دفتر مخصوص دو کار از من خواستند، یکی این‌که حساب و کتاب‌های دفتر مخصوص را روشن کنم که آن‌زمان نامنظم بود. می‌ترسیدند که صحبت (شایعه) درباره کارهای علیاحضرت منتشر شود. به همین دلیل، این کار را به‌سرعت و با کمک دکتر اقبال انجام دادیم که رییس شرکت نفت بود. اکیپی از حسابدارهای شرکت نفت آمدند تمام اموال دفتر مخصوص را صورت کردند. یعنی تمام تابلوها و اشیایی که برای موزه‌ها خریداری شده بود. اینها در هیچ دفتری منعکس نبود، قیمت‌هایش معلوم نبود از کجا آمده و کجا رفته؟ چه جوری خریداری شده؟ و حالا این اشیا کجاست؟ در یک انبار بدون کلید، یک تابلوی Utrillo (موریس اوتریو ـ نقاش فرانسوی) پیدا کردیم.

 

  • خب؟

برحسب ‌اتفاق، تابلو جعلی نبود. تابلوی Utrillo واقعی بود که به قیمت ۳۲۰هزار فرانک خریداری شده بود. اصلا کسی نمی‌دانست اینها چیست؟ همین‌جور می‌خریدند.

 

  • عجب!

دلال‌ها سوءاستفاده فراوان کرده بودند! البته ظاهرا قابل‌اثبات نبود. به‌دلیل همین سوءاستفاده‌ها چند نفر را از دفتر مخصوص اخراج کردم. اینها مسایل مهمی نبود، با چهار پنج ماه زحمت، مرتب شد و دفتر مخصوص دربار، نظم و ترتیب پیدا کرد. اعلی‌حضرت میل داشت این موزه‌ها به هر قیمتی، زودتر ساخته شود و اشیا برود سر جایش. احتمالا گزارش‌هایی از این‌ور و آن‌ور آمده و ایشان را نگران کرده بود. پس از این ماجرا، موزه هنرهای معاصر، موزه رضا عباسی، موزه فرش و بعد موزه کرمان و موزه لرستان به‌سرعت درست شد. خلاصه این اقلام از حالت اشیای دفتر مخصوص خارج و تبدیل شد به اشیای موزه. این‌که بعدا به چه صورت اداره می‌شد، بنده کار ندارم.

 

  • به‌هرحال سر و سامانی پیدا کرد.

این کارها نیمه‌سامانی پیدا کرد و از موقعی که بنده آمدم، خریدهای خارجی دفتر مخصوص به‌کلی قطع شد. دیگر ما از خارج چیزی نخریدیم. بعضی تابلوهای نقاش‌های جوان را می‌خریدیم مثلا به‌قیمت پنج هزار یا بیست سی‌هزار تومان، در اشل خرج‌هایی که می‌شد، اهمیتی نداشت. کنترل مطالبی که درباره اطرافیان ایشان به من گفتند از عهده اداره بنده برنمی‌آمد. کار رییس دفتر مخصوص، کنترل مکاتبات رسمی علیا‌حضرت بود و امور مالی دفترشان که این امورمالی، ارتباطی با امورمالی خصوصی ایشان نداشت. مثلا خرید لباس، جواهر و کادوهای شخصی و غیره، اینها با حسابداری اختصاصی بود و آقای بهبهانیان.

بنابراین معاشرت‌های ایشان را بنده به‌هیچ وسیله‌ای نمی‌توانستم کنترل کنم. علیاحضرت هم برای این‌که وجدان خودش را راحت کند و برای ثبت در تاریخ، به بنده می‌گفت که فلان شخص را به دربار راه ندهید و این فلان شخص، شب‌ها در مهمانی‌های ایشان شرکت می‌کرد! علیاحضرت گاهی در حضور توهین می‌کردند برای این‌که نشان بدهند که از فلانی خوش‌شان نمی‌آید، ولی نمی‌گفتند که راهش ندهند. در دو سه ماه پایان خدمتم علیاحضرت در دفتر مخصوص، ملاقات‌های فراوانی داشتند که این ملاقات‌ها اسباب زحمت شد. افراد خاصی می‌آمدند به کاخ. کسانی‌که رسما از شهبانو، تقاضای ملاقات می‌کردند تلفن می‌زدند به شخصی در دفتر مخصوص به‌نام خانم میربابایی که به‌اصطلاح منشی مخصوص علیاحضرت بود. یا اگر خیلی با من دوست بودند، تلفن می‌زدند و می‌گفتند به خانم میربابایی بگو ما وقت می‌خواهیم. لیست تقاضای شرفیابی، تهیه و فرستاده می‌شد خدمت شهبانو. ایشان هریک را که می‌خواستند علامت می‌گذاشتند که وقت بدهیم. گاهی به بعضی‌ها نمی‌خواستند وقت بدهند، بنده واسطه می‌شدم. چون افرادی بودند که ممکن بود خوش‌شان نیاید، ولی از لحاظ سیاسی مصلحت بود که ببینند.

مثلا کسی که علیاحضرت دوستش نمی‌داشت، ولی مرد بسیار خوبی بود، مرحوم سرلشکر پاکروان بود. پاکروان اواخر مرتب شرفیاب می‌شد، برای این‌که هشدار بدهد اوضاع خراب است و مملکت دارد به‌هم می‌ریزد، همان وقتی که ظاهرا خبری نبود. علیاحضرت هم چون نمی‌خواست این حرف‌ها را بشنود، می‌گفت: «حوصله‌اش را ندارم.»

به‌هرحال بنده هر دفعه واسطه می‌شدم که این مرد خدمت‌گذار، الان بی‌کار است، ولی درست می‌گوید. سرلشکر پاکروان هنوز معاون وزارت دربار نشده بود. موارد زیادی نبود؛ به‌قول خودشان پیر و پاتال‌ها بودند، می‌گفتند «حوصله پیر و پاتال‌ها را ندارم!» لیست شرفیابی‌ها که تهیه می‌شد، چند نسخه بود؛ یک نسخه می‌رفت به گارد شاهنشاهی برای این‌که مهمان‌ها اجازه ورود به کاخ را پیدا کنند. نسخه دیگری می‌رفت روی میز اعلی‌حضرت که بداند همسرش چه کسانی را ملاقات می‌کند. یک نسخه هم می‌آمد دفتر ما که بدانم برنامه روز علیاحضرت چیست.

تا اینجا مسئولیت رسمی بود که بنده می‌توانستم کنترل کنم. در ماه‌های آخر، از اوایل1357 رسم شده بود که علیاحضرت کسانی را می‌پذیرفتند که عصر می‌رفتند دم کاخ می‌گفتند ما آمدیم علیاحضرت را ببینیم. و تلفن می‌زدند ناچار به داخل کاخ می‌گفتند همچین شخصی آمده. می‌گفتند خودمان وقت گرفتیم. علیاحضرت هم می‌گفتند اینها را راه بدهید. شاید بیست بار این اتفاق افتاد که سپهبد بدره‌ای و سرلشکر نشاط، به من تلفن کردند، که این شخص چه‌طور آمده داخل؟ آقای دکتر ما مسئولیم و شما هم مسئولید! به آنها می‌گفتم من مسئولیتی ندارم. مسئولیت من به این لیست، ختم می‌شود. اگر کسی می‌آید در خانه شهبانو، می‌گوید می‌خواهم بروم تو، ایشان هم خودش می‌گوید راه بدهید، بنده چه جوری می‌توانم جلویش را بگیرم؟

 

  • درست است.

به هر حال ما نتوانستیم کنترل افرادی را که شهبانو در ماه‌های آخر می‌دید و انواع و اقسام انقلابیون آینده بودند، در دست بگیریم.

 

  • عجب!

کسانی می‌آمدند و می‌رفتند که من در جریان نبودم؛ افراد مشکوکی از آمریکا می‌آمدند و... بگذریم. این نکته‌ای بود که بنده در آن موفقیت حاصل نکردم؛ البته بنای کار بر این نبود که موفقیت حاصل کنم. بقیه کارهایی که در دفتر مخصوص انجام می‌شد، رسمی بود. برنامه‌هایی مثل افتتاح موز‌ه و مسافرت‌های مختلف برای علیاحضرت ترتیب می‌دادم که کمی ایشان را با مردم آشناتر کنم. تا این‌که یواش‌یواش مساله اغتشاش سال1357 بالا گرفت. چهار پنج روز قبل از تشکیل کابینه شریف‌امامی را به تفصیل برای‌تان شرح می‌دهم، چون جزو حوادث مهم تاریخ است. کابینه شریف‌امامی شنبه‌ پنج شهریور معرفی شد.

 

  • بله. شب جمعه‌ای که آن ماجرا اتفاق افتاد...

نه خیر آن جمعه ۱۷ شهریور بود.

 

  • ۱۷ شهریور در کابینه شریف امامی بود؟

بله. آن جمعه ۱۷شهریور هم بنده به تفصیل دید خودم، اوضاع را به شما می‌گویم. چیزی‌که دیدم، تفسیر نیست. یکشنبه‌ شهبانو به من گفتند «جمشید قرار است برود»، مقصود نخست‌وزیر آموزگار بود. «جمشید قرار است برود و شما هم جزو کاندیداها هستید و اگر اعلی‌حضرت شما را خواستند، به تته‌پته»، عینا این کلمه را گفت که «به تته‌پته نیفتید.» سه‌شنبه‌ به من خبر دادند که اعلی‌حضرت شما را احضار کردند ساعت پنج بعدازظهر. رفتم کاخ سعدآباد. سه‌شنبه قبل از آن شنبه پنج شهریور. یافتن تاریخش آسان است، رفتم کاخ سعدآباد. شرفیابی‌های بعدازظهر جنبه اختصاصی داشت. هر کسی بعدازظهر شرفیاب نمی‌شد. شرفیابی‌های رسمی، صبح بود. قبل از من، رییس‌دولت، آقای آموزگار شرفیاب بود که احساس کردم ایشان استعفا داده. وقتی از کاخ سفید آمد بیرون، روی پله مقداری درد دل کرد و خیلی ناراضی گفت: «هوشنگ مساله ایران دارد سیاسی می‌شود. من هم که می‌دانی، اهل سیاست نیستم.» البته آموزگار مرد بدی نبود، من به او سمپاتی داشتم و دارم. ولی خب نخست‌وزیری بگوید من اهل سیاست نیستم، تعجب‌آور است! شخص دیگری مدت کوتاهی شرفیاب بود و بعد بنده رفتم به دفتر اعلی‌حضرت در کاخ سفید سعدآباد.

شرفیابی‌ها به انواع و اقسام مختلف صورت می‌گرفت با شاه. نخست‌وزیر و روسای دو مجلس، نه همیشه، شاه نشسته می‌پذیرفت. خودش می‌نشست و نخست‌وزیر هم می‌نشست و به ایشان چای هم تعارف می‌کردند. وقتی نظامی‌ها شرفیاب می‌شدند، شاه می‌نشست و آنها می‌ایستادند. برای این‌که قدرت فرماندهی کل قوا برای‌شان ثابت شود. شاه پشت میز تحریر می‌نشست و نظامی‌ها در مقابلش ایستاده.

 

  • خبردار!

بله، حتی اگر دیدار یک ساعت و نیم طول بکشد. رییس سازمان امنیت و رییس شهربانی و رییس ژاندارمری. تمام کسانی‌که نظامی بودند. ایشان فقط یک استثنا قائل بود، آن هم برای سرلشکر پاکروان در زمان ریاست سازمان امنیت؛ که ایشان را نشسته می‌پذیرفت و خودش هم می‌نشست. نه برای بختیار و نه برای نصیری، فقط برای پاکروان و نه برای مقدم. اعلی‌حضرت بقیه افراد را ایستاده پذیرایی می‌کرد. گاهی شاه برای این‌که تمرین ورزش کند، در اتاق راه می‌رفت. چند ساعت روز به این ترتیب در اتاق راه می‌رفت. این، یکی از ورزش‌های عمده‌اش بود.

 

  • شما هم ایستادید.

بله، ولی ایشان گفت: «بفرمایید.» بلافاصله متوجه شدم برنامه‌ای که علیاحضرت هشدار داده، قرار است اجرا شود. البته خودم را حاضر کرده بودم. بعد زنگ زدند و گفتند «چای بیاورید.» مطمئن شدم که به من خیلی احترام می‌گذارند. درباره خرابی اوضاع کشور مدتی باهم صحبت کردیم. خلاصه اعلی‌حضرت به من گفت «شما که همیشه نظراتی دارید و انتقاداتی می‌کردید و در گروه بررسی مسایل ایران گزارش می‌دادید. خب حالا به فرض اگر روزی قرار شود از شما سوال کنند در صورت لزوم تغییرات، چه باید کرد و چه کسانی باید کار کنند، چه می‌گویید؟» هم می‌خواست سوال کند، هم نمی‌خواست برای خودش تعهدی به‌وجود بیاورد.

بعد از ارایه یک تحلیل آماده شده‌ و حفظ شده‌ از مسایل ایران، راه‌حل‌هایی را که برای آرامش اوضاع به نظرم می‌آمد، گفتم... پیشنهادهای مفصلی درباره مساله مسکن و مبارزه با فساد. درباره به جریان انداختن پرونده‌ افرادی صحبت کردم که باید بررسی می‌شد و نسبت به کل حکومت، کم بود. انحلال اتاق اصناف را پیشنهاد کردم.

 

  • چه چیزی نسبت به کل حکومت، کم بود؟

- افراد فاسد در رأس و در طبقه بالای حکومت.

 

  • که باید برکنار می‌شدند.

بله. مبارزه با تورم، از بین بردن انحصارهای خصوصی. واردات گوشت کشور دست فلان شخص بود. واردات آهن دست شاهدخت اشرف بود. می‌دانید اینها انحصارها را؟

 

  • بله.

بنده اسم اینها را گذاشتم انحصارهای خصوصی. شاه هم می‌دانستند به چه اشاره می‌کنم. تصفیه کوچکی در دستگاه دولت باید اتفاق می‌افتاد و استقلال دانشگاه‌ها. ما می‌دانستیم باید در ایران دموکراسی برقرار شود، وگرنه ادامه پیدا نمی‌کنیم. فکر می‌کردم تا وقتی فساد از حد معقول در بالای دستگاه بیشتر باشد، دموکراسی قابل پیاده کردن نیست.

تفسیر بنده این بود. به ایشان هم گفتم و الان هم عقیده‌ام این است. دلیل عمده سخت‌گیری بی‌مورد سازمان امنیت و دستگاه پلیس و سانسور مطبوعات، فساد بود.

یکی از کسانی‌که دائم موی دماغ دولت، سازمان امنیت و دربار بود که از او انتقاد نشود، مرحوم نیک‌پی (شهردار تهران) بود. نیک‌پی، متهم به فساد بود. شخص دیگری در وزارت منابع طبیعی، متهم به فساد بود. اتاق اصناف، متهم به فساد بود. اینها سانسور درست می‌کردند، برای این‌که خودشان بتوانند کارشان را بکنند و سروصدا بلند نشود. اینها با اطرافیان شاه، مرتبط بودند. خلاصه یک شبکه فساد داشتیم. نصیری، رییس سازمان امنیت فاسد بود در حد اعلی! فردوست فاسد بود. همه به هم مربوط بودند و نمی‌گذاشتند دموکراسی برقرار شود. فشار روی افکار عمومی هم لزومی نداشت.

عقیده من این بود و آن روز به شاه هم عرض کردم که برای آزادسازی فضای باز سیاسی، بدون مبارزه واقعی با فساد، نطق ضد فساد، امکان‌پذیر نیست.

اینها را با نهایت ادب و رعایت جوانب به اعلی‌حضرت گفتم. دو نکته دیگر را هم گفتم که شاید این برای بنده خیلی گران تمام شد. یکی این بود که گفتم به هرحال غلط یا درست، شریعتمداری به من پیغام داده و انتقاد کرده. گفتم بهتر است اعلی‌حضرت مقرر بفرمایند شاهدخت اشرف و شاهپور غلامرضا و شاهپور محمودرضا برای مدت طولانی از کشور خارج شوند. اما خریت عمده‌ای کردم. اعلی‌حضرت سه ربع با نهایت دقت گوش می‌کرد. سه ربع ایشان هیچی نگفت و همین جور سر تکان می‌داد و گاهی سوال کوچکی می‌کرد، «مقصودتان چیست؟» این ملاقات یک ساعت و اندی طول کشید. گفتم: «قربان، به‌نظر من کسانی که می‌آیند سرکار در ایران باید از نظر افکار عمومی بهانه به‌دست مردم ندهند.»

خلاصه، ایشان درباره افراد از من سوال کردند که چه کسانی را به چه کارهایی می‌خواهید بگذارید که بنده چند نفری را نام بردم. بعد هم نگفتند و به مذاکرات خاتمه دادند. پس فردا شب، چهارشنبه شب دیروقت شهبانو به من تلفن کرد، گفت «راستی شنیدم شما می‌خواهید کاباره‌های تهران را ببندید. با آن شخصی که سه‌شنبه ملاقات داشتید، گفتید می‌خواهم کارباره‌های تهران را ببندم.» معلوم شد که دو نفری نشستند و بحث کردند که فلانی می‌خواهد کاباره‌های تهران را ببندد. من اصلا صحبت کاباره نکردم، گفتم صحیح نیست که نخست‌وزیر مملکت توی کاباره در حالت مستی رقص یونانی کند و عکسش همه‌جا پخش شود و دوباره مردم و آخوندها به ما گیر بدهند.

 

  • بله، البته هیچ جا نباید این کار را کند.

این جریان گذشت و پنج‌شنبه در شهر پیچید که آقای شریف‌امامی به نخست‌وزیری منصوب شده که بدترین انتخاب ممکن بود. پنج‌شنبه صبح بنده دستم از همه‌جا کوتاه شده بود، ولی می‌دانستم انتخاب شریف‌امامی اشتباه بزرگی‌ است. علیاحضرت روزهای پنج‌شنبه می‌گفتند «به کار بچه‌ها می‌رسم.» کاری انجام نمی‌دادند. برای همین ما هم تعطیل بودیم. تلفن کردم به شهبانو و گفتم: «شنیدم شریف امامی نخست‌وزیر می‌شود، می‌خواهم بیایم یک دقیقه شما را ببینم.» رفتم کاخ. گفتند: «بیایید.» رفتم پایین آنجا پیغام دادم به مستخدم اتاق‌شان، مامور تشریفات و اینها پنج‌شنبه نبود، گفتند علیاحضرت حمام هستند، شما پایین صبر کنید که بیایند. بعد صدای‌تان می‌کنند. من هم پایین نشسته بودم. پنج‌شنبه‌ روز نظامی‌ها بود که یکی‌یکی شرفیاب می‌شدند. همین موقع تیمسار مقدم را دیدم که آمد بیرون و خیلی مضطرب و ناراحت گفت: «آقای نهاوندی من می‌توانم از شما خواهشی کنم؟» گفتم: «بفرمایید تیمسار.» گفت:«تو را به جان دو تا دخترهایت می‌توانی کاری کنی که من الان شهبانو را ببینم؟» گفتم: «قرار است خودم بروم خدمت ایشان، نمی‌دانم شما را هم ببینند یا نه! می‌روم بالا و می‌پرسم.» رفتم بالا و باز هم به مستخدم پیغام دادم، که «تیمسار مقدم رییس ساواک هم می‌خواهند شرفیاب شوند.» علیاحضرت از تو پیغام دادند که «من نهاوندی را می‌توانم با این لباس ببینم، ولی رییس سازمان امنیت را نمی‌توانم ببینم.» با لباس ساده و بدون بزک نمی‌شود مرا ببینند. پرسیدند: «چه کار دارد؟» گفتم: «به عرض‌شان برسانید که خیلی مضطرب است و عجله دارد.» گفتند: «خیلی خب، لباس می‌پوشم و می‌بینم‌شان.»

برگشتم و به مقدم گفتم «شما را می‌بینند.» نیم ساعتی گذشت و بنده و مقدم دوتایی رفتیم بالا و شهبانو هم در این میان وارد سرسرا شدند و رفتند دفترشان و ما را پذیرفتند.

هر سه تا هم ایستاده بودیم. مقدم هم با لباس نظامی و کاسکت زیربغل مقابل همسر فرمانده کل قوا ایستاده و گفت: «علیاحضرت که اطلاع دارید که شریف‌امامی مامور تشکیل کابینه شده. من آنچه می‌توانستم و حتی از حد ادب هم تجاوز کردم و به اعلی‌حضرت عرض کردم این کار را نکنند. شریف‌امامی این مملکت را به انقلاب خواهد کشید. بزرگ‌ترین ایرادی که مردم به دولت می‌گیرند، مساله فساد است و فاسدترین شخص دستگاه دولتی ایران، شریف‌امامی است. این، دهن‌کجی به مردم است. آمده‌ام خودم را بیندازم به پای علیاحضرت که اعلی‌حضرت را منصرف کنید.» شهبانو گفتند: «من هم با انتصاب شریف‌امامی مخالفم. اشتباه است.» بعد هم حالا به‌خاطر خوش‌آمد من یا واقعا میل‌شان بود، گفتند: «اگر قرار بود من تصمیم بگیرم، به شخص دیگری فکر کرده بودم.» گوشی تلفن را برداشتند، یک خط تلفن قرمزی داشتند در اتاق‌شان که وقتی گوشی را برمی‌داشتند، تلفن شاه هم زنگ می‌زد، چراغ روشن می‌شد. وقتی ایشان خصوصی صحبت می‌کردند با شوهرشان می‌گفتند «مدی‌جون!» ولی در حضور جمع همیشه می‌گفتند: «اعلی‌حضرت». گفتند: «اعلی‌حضرت الان رییس سازمان امنیت شما در اتاق من هستند و می‌خواهند خودشان را بیندازند به پای من برای این‌که از شما تقاضا کنم شریف‌امامی را برای این مسئولیت انتخاب نکنید. من هم خودم را دوباره به پای شما می‌اندازم که این کار را نکنید.» مذاکرات مفصلی از آن طرف شد که ما نمی‌شنیدیم و جواب‌هایی از علیاحضرت. خلاصه بیست دقیقه‌ بنده مودبانه، مقدم به خبردار و علیاحضرت هم ایستاده مشغول تلفن با شاه. برگشتند و گفتند: «متاسفانه تیمسار فایده ندارد. و من هم می‌دانم که داریم اشتباه می‌کنیم.» تیمسار مقدم هم خبردار کرد و سلام نظامی داد و کلاهش را گذاشت سرش و سلام داد و همان تشریفاتی که داشتند و عقب‌گرد و از اتاق خارج شد.

در این موقع علیاحضرت به خنده گفتند: «متاسفانه مثل این‌که من هم در این ماجرا رییس دفتر خودم را از دست خواهم داد.» از اتاق آمدم بیرون و مقدم را تا پله‌ها همراهی کردم. مقدم خیلی خشمگین به من گفت: «آقای نهاوندی این کار ایران را به انقلاب می‌کشاند.» من بلافاصله در زدم و برگشتم اتاق علیاحضرت، بدون این‌که خبر بدهم. دوباره دیدم ایشان پای تلفن قرمز است و می‌گوید: «نکن مدی جون این کار را نکنید، می‌گویند انقلاب می‌شود.» این‌دفعه هم با همان حرف‌ها، ولی خودمانی‌تر نشسته بودند. به من اشاره کردند بنشین. بنشین. شهبانو واقعا نمی‌خواست این کار انجام شود. بنده به خیلی از کارهای علیاحضرت ایراد سیاسی دارم، این یکی را نه.

او هم از شریف امامی نفرت داشت. بعد گفتم: «قربان جریان کار بنده چیست؟» گفتند: «اعلی‌حضرت میل دارند شما وارد کابینه شوید و کمک کنید به شریف‌امامی» گفتم: «چه کمکی می‌توانم کنم؟ قابل کمک نیست ایشان! علیاحضرت اگر دل‌تان می‌خواهد من از دفتر مخصوص بروم، می‌روم. شاید مصلحت است که بروم، چون خیلی پوزیسیون سیاسی من تند شده، ولی به من قول شرف بدهید علیاحضرت» خیلی رویم به ایشان باز بود. «قول شرف به من بدهید که جلوی این کار را بگیرید.» گفتند: «خیلی خب من نمی‌گذارم بشود.» من هم دست ایشان را بوسیدم و آمدم بیرون و جلوی پله کاخ سفید سعدآباد برخوردم به وزیر دربار، مرحوم هویدا، به من گفت: «هوشنگ می‌آیی برویم منزل من یک ویسکی با هم بخوریم ؟» منزلش کاخ پذیرایی نخست‌وزیری بود که متصل به وزارت دربار بود. گفتم: «با نهایت میل.» و رفتیم.