نوع مقاله : پرونده ویژه

10.22081/mow.2024.75458

چکیده تصویری

ما را به شکنجه‌های بعدی نوید می‌دادند(صفحه38تا39)

پرونده ویژه 

در سلول‌های زندان زنان پهلوی چه می‌گذشت؟

ما را به شکنجه‌های بعدی نوید می‌دادند

 

«مهین محتاج» کارمند کانون پرورش فکری بود که دستگیر شد. در اداره، عده‌ای کار می‌کردند که ساواک دنبال آنها بود، بالاخره روزی ریختند و همه را دستگیر کردند. مهین محتاج، قصه تلخی از شکنجه‌هایی که دیده و آنچه بر سرش آمده، نوشته که هر انسانی از خواندن آن، متحیر می‌شود از مرگ انسانیت در رژیم پهلوی در سال‌های آخر حکومت!

  • ببینم مهین تویی؟ واه واه! چه کارها که نکردی؟ با احمد، محمود، شهین و نصرت و... فعالیت سیاسی می‌کردی؟ امان از این پرونده سنگین تو! ببین چقدر گزارش درباره تو داریم، چه خبر کردی تو دختر؟

و کاغذ را بدون این‌که به من نشان بدهد، بست. بعدا فهمیدم که او رسولی، بازجوی موذی و حیله‌گر کمیته است.

من در جواب گفتم: «ولی اینا فقط همکارای اداری بودن، من هیچ فعالیتی با اونا نکردم.»

آرش با بی حوصلگی گفت:

  • خیله خب بسه، این‌قدر خودتو به موش‌مردگی نزن. وردار هرچی تو اداره‌تون بحث می‌شد، اونایی که بحث می‌کردن، همه رو مثل آدم بنویس، اگه دروغ بنویسی آن‌قدر می‌زنمت که پاهات سوراخ‌سوراخ بشه.

بی‌اختیار به پاهایم نگاه کردم، زخم پای چپم ترکیده بود و از زیر پانسمان، چرک بیرون زده بود.

من در یک مرکز فرهنگی در کانون پرورش فکری کار می‌کردم. کارمان مطالعه و تحقیق درباره کودکان ایرانی بود تا براساس نیازهای فرهنگی آنها برای‌شان کتاب بنویسیم. رییس‌ ما عمدا یا سهوا افرادی را استخدام کرده بود که سابقه یا علایق سیاسی و فرهنگی داشتند. شروع به نوشتن کردم و منشأ همه بحث‌های مخالف را در اداره، به طلعت و محمود نسبت دادم. طلعت در یک درگیری از بین رفته بود و محمود فراری بود. باقی افراد را شنونده صرف و گاه مخالف این بحث‌ها وانمود کردم. در مجموع این‌طور نتیجه گرفتم که بانی همه بحث و جدل‌های سیاسی در اداره، این دو نفر بوده‌اند. خودم را هم شنونده بی‌توجهی جلوه دادم. سعی کردم با نثری پیچیده به خود بحث‌ها که بیشتر درباره تاریخ و تکامل بود، اشاره کنم تا نوشته‌هایم زیاد شود. از اطلاعاتی که شهین و نصرت بعد از آزادی‌شان به من داده بودند، استفاده کردم و عین حرف‌های آنها را تکرار کردم.

در حال نوشتن بودم که صدای فریاد و جیغ‌های مردی، مو بر تنم سیخ کرد. بی‌اختیار خودکار را نگه داشتم و با آن، نقطه‌ای را بیخودی سیاه کردم. مرد حتما زیر شکنجه بود و چنان فریاد می‌زد که گویی او را در آتش انداخته‌اند. با او چه می‌کردند؟ نمی‌فهمیدم. جیغ‌هایش مال شلاق نبود. نامنظم بود. یکی دو دقیقه قطع می‌شد و دوباره شروع می‌شد. احساس می‌کردم گوش همه ما که در اتاق آرش بودیم، تیز شده. بعد از چند دقیقه، صدا به‌کلی قطع شد.

آرش از پسری که در اتاق بود، پرخاشگرانه پرسید: «اون جزوه رو به کی داده بودی؟»

پسر با التماس گفت: «به شما که گفتم آقای آرش به حضرت عباس، به هیچ‌کس ندادم.» آرش معطل نکرد و با یک خیز از پشت میزش برخاست و به طرف پسر هجوم برد و یک پایش را به سرعت بالا برد و با ته کفش محکم بر دهان پسر کوبید.

بی‌اراده لرزیدم و چنان دلم به درد آمد که احساس کردم چیزی زیر قلبم شروع به سوزش کرد. باز هم از نوشتن باز ایستادم.

اما پسر هیچ نگفت و دوباره حرفش را تکرار کرد و گفت که جزوه را به کسی نداده. آرش با تلفن، ماموری را صدا کرد. مامور آمد. آرش گفت: «اینو بده به دست حسینی تا خودم بیام.» و یک دست پسر را گرفت و با یک تکان بلندش کرد و به طرف در هل داد. سپهر، بازجوی هم‌اتاق آرش امروز دیرتر از همیشه آمد. تا رسید و سر جایش نشست به من گفت «مهین چه‌طوری؟ حالت خوبه؟»

  • بله، خوبم.

آرش بیرون رفت و چند دقیقه بعد صدای فریاد مردی، دوباره تنم را لرزاند. سپهر مشغول بازجویی از متهمین خودش شد. آرش به اتاق برگشت و پسر را هم همراه خود آورد و ضمن فحاشی به او، ورقه‌ای داد دستش که بنویسد جزوه را به چه کسی داده. رنگ پسر پریده بود و آب می‌خواست، سپهر به او آب داد. غیر از من، دختر دیگری هم در اتاق بود. آرش او را زهرا صدا می‌کرد. دختری ریزنقش، جوان و قشنگ که موهای فرفری‌اش در هوا پریشان مانده بود. آرش و سپهر گاهی او را بیش از حد تماشا می‌کردند. زهرا مشغول نوشتن بود.

نوشتنم که تمام شد، با احتیاط به آرش گفتم: «آقای آرش تمام شد.»

  • همه چی رو نوشتی؟
  • بله.

ورقه‌ها را از دستم گرفت و گفت: «پاشو برو.» با شنیدن این کلمات احساس آرامش و خوشی کردم. سبک‌بال از جا برخاستم و به سوی در روانه شدم. حالا حداقل می‌توانستم چند ساعتی در پناه سلول در امان باشم. فرنچم را شادمانه بر سرم انداختم و همراه ماموری به سلول رفتم. هوا ابری و گرفته و سرد بود و سلول تاریک‌تر از همیشه به نظرم آمد. طبق معمول همه اتفاق‌های بازجویی را برای رابعه و مهری بازگو کردم، آنها فقط برای پانسمان پای‌شان از سلول بیرون رفته و زود برگشته بودند. زیر پای هر دو، بر اثر شلاق زخم شده بود و هر روز برای تعویض پانسمان به اتاق پانسمان می‌رفتند.

عصر شده بود و کار بازجوها آغاز. ساعت کار آنها در مواقع عادی از صبح تا ظهر و از عصر تا شب بود. من چون این دو سه روزه، هر روز صبح‌ها به بازجویی رفته بودم، ناخودآگاه از عصر نگرانی نداشتم و خیال می‌کردم که عصرها هیچ‌وقت به بازجویی نمی‌روم. رابعه و مهری هم این مدت عصرها به بازجویی نرفته بودند.

نشسته بودیم و مثل همیشه باهم پچ‌پچ می‌کریم. رابعه از جریان دستگیری و بازجویی‌اش حرف می‌زد و شکنجه عبدالحسین برادرش را تعریف می‌کرد؛ هم او و هم برادرش را بیش از حد پرونده‌شان شکنجه کرده بودند. یکی از دلایلش، بی‌تجربگی و شعار دادن بی‌جای رابعه ابتدای بازجویی بود، خودش می‌گفت روز اولی که آمده، پس از کتک خوردن و بعد شلاق، وقتی راضی به نوشتن شده بوده، برای گول زدن بازجوها، شروع به نوشتن سرودی می‌کند که مدح شاه را داشته است.

همین کارش باعث می‌شود که دوباره زیر شلاق و شوک الکتریکی برود، تا این‌که کم‌و‌بیش شروع به نوشتن فعالیت‌هایش می‌کند. رابعه در ارتباط با مبارزه مسلحانه نبود، کارش در حد جابه‌جایی اعلامیه و خواندن کتاب و ارتباط با برادرش بود.

میان اختلاط ما هر بار که قفل در بند، باز می‌شد و قدم‌های ماموری به داخل بند می‌آمد، سکوت می‌کردیم تا ببینیم قدم‌ها به کدام طرف می‌روند. خیال‌مان که از خودمان راحت می‌شد، به حرف‌ها ادامه می‌دادیم. از صدای دمپایی‌ها می‌فهمیدیم متهم از بازجویی می‌آید، یا به بازجویی می‌رود پاهای او زخمی است، یا سالم. عمق زخم‌ها را می‌توانستیم از روی صدای دمپایی‌ها تشخیص دهیم. این احساسی بود که واقعیت داشت و شاید همه ما که در بند بودیم، آن را یک‌سان درک می‌کردیم. حالا قفل در بند باز شده بود و مامور از سلول ما گذشته بود. اما اشتباه کرده بود، دوباره برگشت پشت در سلول ما و ایستاد. سکوت وهم‌انگیزی کردیم. در باز شد و مأمور گفت:

  • مهری!

نفسی که در سینه‌ام مانده بود، رها کردم. مهری یک‌باره رنگش سفید شد، با لبخند گفت:

  • من بیام؟
  • زود باش.

باز شدن در، سلول را کمی روشن می‌کرد و می‌توانستیم صورت‌ها و حالات یکدیگر را بهتر ببینیم. او رفت و ما را نگران بر جای گذاشت. بازجوی مهری، محمدی سنگدل‌ترین و بداخلاق‌ترین بازجوی کمیته بود. شام را گرفته بودیم که مهری آمد. زرد شده بود. نمی‌توانست خودش را سرپا نگه دارد. به‌سرعت نشست. ما نگران پرسیدیم: «چه کارت داشت؟» او در حالی که کمرش را گرفته بود خندید و گفت: به جان تو کمرم داره از هم باز میشه، مثل این‌که دو سه تا باهم زاییده باشم.

محمدی او را از مچ دست آویزان کرده بود، هیکلش هم سنگین بود و فشار بیش از حدی به کتف‌ها و کمرش آمده بود. می‌گفت حدود یک ساعت آویزان بودم. علی‌رغم تبسم‌ها و لحن شیطنت‌آمیزش احوالش آشفته و بیمار می‌نمود. او چند اعلامیه برای دایی‌اش تایپ کرده بود و نمی‌خواست این موضوع را بگوید. آنها هم موضوع را می‌دانستند، اما می‌خواستند با جزییات از زبان خودش بشنوند. درباره بیشتر بچه‌ها کم‌و‌بیش چنین بود. چون تشکیل پرونده عموما براساس اعترافات فرد صورت می‌گرفت، این بار هم گفته بود من چیزی تایپ نکردم و محمدی او را به وعده دیگر شکنجه حواله داده بود.

خنده‌ها و تحمل او زیر شکنجه آنها را به وضعش مشکوک کرده بود. رابعه کمی از آبگوشت شب را که برایش نگه داشته بودیم، جلویش گذاشت که بخورد، اما نخورد مهری خیلی کمرش درد می‌کرد. از نگهبان مسکن خواستیم که گفت ندارم.