ادب و هنر
(صندوق پست
دیگر به حرف مردم اهمیت نمیدهم، برگرد
نوشتن نامه، همیشه بهدلیل ابراز محبت نیست. گاهی کاغذ و قلم به انسان کمک میکند که شرح دلتنگی یا گلایه بدهد و از احساس غم درونی خلاص شود؛ غمی که نمیشود درباره آن با کسی حرف زد. «فروغ فرخزاد» نامههای تلخی خطاب به همسرش «پرویز شاپور» دارد، پر از گلایه بهخاطر دوری یا نامهربانیهای او. شاید نامه نوشتن بتواند درد و خشم درونی یک زن را از بین ببرد. زنها گاهی فقط با گفتن یا نوشتن غمهایشان آرام میگیرند. امتحان کنید، شاید گلایههای سنگین یا غم شما هم فروکش کرد. اجازه ندهید درد، عمیق و کهنه شود.
یکشنبه ۲ خرداد
پرویز محبوبم این اولین نامهای است که بلافاصله پس از ورود به تهران برایت مینویسم. مسافرت من با همه تلخی و ناراحتیهایی که داشت، بالاخره گذشت و اکنون که در این اتاق خلوت به نوشتن این نامه مشغولم چیزی جز یک خستگی زیاد و رنج دهنده از آنهمـه ناراحتی در وجودم باقی نیست.
الان از خانه شما آمدهام. پرویز بهخاطر تو و بهخاطر اینکه تو مادرت را دوست داری، لازم دیدم همین امشب به آنجا بروم. همه سلامت بودند و من هم تا جاییکه توانستم، از زندگی خودمان و از تو برایشان صحبت کردم. حکمت هم بود ،پیغام تو را به او رساندم. خوشبختانه از قراری که او میگفت، جاویدی کار تو را درست کرده و حتی پول را هم گرفته، فقط منتظر این است که بفهمد آیا پول را باید به من بدهد یا به تو. در هر حال خودت میتوانی درباره این موضوع تصمیم بگیری.
پرویز مامانم لباسهای بچه مرا دوخته. تخت و کمد هم سفارش داده و گفته که کالسکه هم به اتفاق هم برایش انتخاب میکنیم و میخریم. این هم یک مژده دیگر که تو پدرسوخته! دیگر به فکر کالسکه و چیزهای دیگر نباشی. البته اینها اطلاعات و اخباری است که در عرض همین امشب کسب کردهام و بیش از این دیگر خبری نمیدانم. بیژن هم به اتفاق مادربزرگش رفت و قرار است برای ترتیب دادن کارش به خانه ما بیاید.
پرویز میدانی چند روز است تو را ندیدهام؟ یک روز درست، یک روز تمام است که وجود تو را کنار خود احساس نمیکنم. صدای تو را نمیشنوم و نمیتوانم مثل یک موجود خوشبخت خودم را میان بازوان تو پنهان کنم. پرویز همین فکر، برای رنج دادن من کافیست. تو نمیدانی از آن ساعت که از تو جدا شدهام، تا حالا چه افکار تیره و غمانگیزی در مغزم رسوخ پیدا کرده. پیوسته فشار بغضی را در گلویم احساس میکنم. میل دارم گریه کنم. چهره تو یک لحظه هم از مقابل چشمم دور نمیشود. تو را میبینم که با نگاه مهربان و پر از عشق به روی من خیره شدی و در آن حال قلبم بـا فشار دردناکی در سینهام به تپش درمیآید و گرمی اشک را بر گونههایم احساس میکنم.
پرویز من نمیتوانم خودم را با این فکر تسلی دهم که بیست روز دیگر تو را میبینم... نه... غـم مـن بـرای یـک روز و دو روز نیست. اصولا من به این موضوع از نظر کمیت فکر نمیکنم. کیفیت آن برای من غمآور است. نمیتوانم از تو دور باشم. دوری از تو مرا رنج میدهد؛ حال چه فرق میکند اگر این دوری دو روز یا صد سال باشد. پرویز من برای خوشبخت بودن به وجود تو احتیاج دارم. من تو را با هیجان یک عشق مقدس و پاکی دوست دارم. عشقی که تصور نمیکنم در دنیا نظیری داشته باشد. پرویز چه فایده دارد اگر یکبار دیگر به تو بگویم که تو را میپرستم. تو را بهراستی میپرستم. مگر این را نمیدانی؟ پرویز به من بگو با تنهایی چه میکنی؟ برای من بنویس غذا چه میخوری و برنامه زندگیات چیست؟ پرویز من دیگر هرگز از تو جدا نمیشوم این آخرین بار است. من تنهایی را دوست ندارم. زندگی من با عشق تو توأم شده و وجود توست که عشق و زندگی مرا روشن و زیبا ساخته. وقتی تو نباشی، زندگی من مثل یک قبر، سیاه و تاریک میشود. نمیخواهم نامهام را تمام کنم. مهران از اتاق دیگر مرا صدا میزند، ولی نمیخواهم آخرین وسیلهای را که برای تسکین دردهایم در دست دارم، از دست بدهم. پرویز برای من نامه بنویس. آنقدر بنویس که خسته بشوم، هر روز بنویس. این آرزوی من است و تو اگر مرا دوست داشته باشی، به آرزوی من توجه خواهی کرد. پرویز من از فردا مرتب برای تو کاغذ مینویسم و جریان زندگیام را بهطور مفصل شرح میدهم و از تو هم همین انتظار را دارم. اگر نامه امشب من بدخط و کثیف است، مرا ببخش زیرا آنقدر خستهام که اگر فکر و خیال تو راحتم میگذاشت، اکنون در خوابی فرو میرفتم که انتهای آن فردا شب باشد. پرویز عشق مشتاقانه مرا بپذیر. به امید دیدار تو.
فروغ
چهارشنبه ۵ خرداد
پرویز عزیز اکنون من به نامهای که تو آن را تحتتاثیر احساسات خاصی برایم نوشتهای جواب میدهم.
این نامه برای من بسیار تلخ و ناگوار بود. تو در آنجا نوشتهای که بعد از سه ماه میتوانی مرا نزد خودت ببری. اکنون نمیدانم چهطور باید این سه ماه را بگذرانم. حتی فکر کردن بـه ایــن موضوع چشمان مرا از اشک لبریز میسازد چیزیکه پیوسته از آن میترسیدم و در عین حال انتظارش را میکشیدم، همین بود. همینکه تو سر مرا گول بزنی و بگویی یک ماه و بعد که من راضی به ماندن شدم و تو کامل از دسترس من دور شدی، حقیقت را بگویی. درست است من اقرار میکنم که باعث رفتن تـو شـدم و بسیار پشیمان و شرمندام.
این کوتهفکری و ضعف اراده من بود که تو را از من دور کرد و من بیآنکه بدانم چه میکنم به رفتن تو رضا دادم، ولی آنموقع امیدوار بودم که بعد از یک هفته و حداکثر یک ماه با تو زندگی خواهم کرد. من از گفتههای مردم میترسیدم. درست حدس زدهای پیوسته بیم داشتم این گفتهها سعادت ما را درهم ریزد و میان من و تو اختلافی اندازد و برای فرار از دست این گفتهها، برای اینکه کسی نتواند به ما ایراد بگیرد و در زندگی ما وارد شود، دلم میخواست جایی بروم که از این انسانهای بدنهاد و دورو اثری نباشد.
پرویز، برای شخص من یک آپارتمان مجلل با یک اتاق گِلی و ساده فرقی نداشت و من در هر دو جا خوشبخت بودم، ولی آن فکر پیوسته مرا آزار میداد و حالا میفهمم چقدر احمق بودم. چقدر بدبخت و ضعیف بودم. اکنون با هرکس که بخواهد در زندگیام دخالت کند، دشمنی میکنم و کینه میورزم. مادرم بهواسطه همـیـن موضوع هر روز مرا لااقل صد بار نفرین میکند. باشد من مستحق این نفرینها هستم. من این چیزها را به جان میخرم، زیرا تازه فهمیدم که باید در زندگی به حرف مردم خندید و به قول تو دیگران را کدو فرض کرد!
من اکنون آنقدر قدرت فکر و استقلال اراده پیدا کردهام تا هر وقت که لازم باشد به این زندگی سراسر قیدوبند و پر از رسوم و عادات پوسیده قدیمی، پشتپا بزنم و به آغوش تو پناه آورم. اکنون با صراحت اقرار میکنم که احمق بودم. از یک احمق کمتر بودم و تو دیگر نگو نگو. تو دیگر این حرفها را به یاد من نیاور، من از گذشته خود شرم دارم. چرا به حرف آنها گوش میدادم؟ چرا ناراحت میشدم؟ چرا رنج میبردم؟ مگر یک انسان آزاد یک انسان متمدن باید از این حرفهای توخالی رنج ببرد.
مقابل بدگوییهای اشخاص ضعیف بودم، ولی حالا قوی شدهام. بیا برگرد با هم یک اتاق کرایه میکنیم و در آنجا با کمال سعادت زندگی خواهیم کرد. هیچکس حق ندارد بگوید چرا مبل ندارید؟ چرا فرش ندارید؟ من خواهم گفت در عوض ما عشق داریم. عشق ما را گرم میکند، ما را خوشبخت میکند. مـا بـرای خـاطر یکدیگر زندگی میکنیم نه برای رضای خاطر مردم.
نمیخواهم تو آنجا زحمت بکشی، رنج ببری کار کنی و در عوض من راحت باشم. من این راحتی را نمیخواهم، برگرد. عزیز من به خدا من در مقابل تو مثل یک بره مطیع خواهم بود. هرچه بگویی اطاعت میکنم و هرگز کسی نمیتواند از ما ایراد بگیرد. پرویز عزیزم اگر من باعث مسافرت و رنج و زحمت تو شدهام، مرا ببخش. من از ته دل پشیمانم و امیدوارم روزی بیاید تا بتوانم به تو ثابت کنم که دیگر آنطور نیستم. چرا به آبادان میروی؟ من راضی نیستم. اگر بروی، من هم میآیم. این دیگر حتمی است. میخواهم با تو کار کنم، با تو زحمت بکشم و تو هرگز نباید مانع من باشی. من چیزی نخواستهام که بد باشد به قول یکی از شعرای خودمان (چیزی نخواستم که در آب و گل تو نیست)
لااقل پرویز عزیز مرخصی بگیر و به اینجا بیا. یکی دو روز پیش من باش. دو روزی استراحت کن، میبینی که حرارت سینه من از آفتاب اهواز سوزندهتر است. تو را با محبتم میسوزانم. تو را با اشک چشمم شستوشو میدهم. پرویز بیا، من قدرت ندارم سه ماه تو را نبینم. من از فرط رنج و اندوه دیوانه خواهم شد. مثل آدمهای مجنون فرار میکنم تا به آنجا بیایم و دیگر برنمیگردم. من بنده تو هستم. من تو را دیوانهوار دوست دارم و از گذشته پشیمانم. اگر باور نداری مرا امتحان کن.
پرویز عزیز دلم میخواست تو اینجا بودی و میدیدی که چقدر رنجور و لاغر شدهام. چقدر رنج میبرم. اگر میدیدی میآمدی مرا میبردی، مرا نوازش میکردی. یک گوشه اتاقت را به من میدادی و من به تو خدمت میکردم. دیگر نمیگذاشتم غذای حاضری بخوری، دیگر نمیگذاشتم بیهوش شوی. تو را بههوش میآوردم. آه اینها فقط آرزوست. یک آرزوی دوردست. چیزی که مسلم است حقیقتی که مثل همه حقیقتها تلخ و وحشتانگیز است. اینکه من باید اینجا بمانم و تو نمیآیی. هرگز نمیآیــی. شــایـد مـن دیگر نتوانم تو را ببینم. شاید بمیرم. شاید دیوانه شوم. مگر انسان از فردای خودش خبر دارد!
من محکومم که با رنج دوری تو بسازم ولی تو، تو میتوانی مرا نجات دهی. خدا حافظ تو، سلامتی تو منتهای آرزوی من است.
فروغ