جشن طلاق
نویسنده: علی موذنی
نشر: نیستان
وقتی پاکت کارت دعوت را باز کردم و علت دعوت را دیدم خشکم زد. دخترها هم چشمهایشان گرد شد و هر دو با صدای بلند گفتند: جشن طلاق! و به من نگاه کردند که آیا این یک شوخی بیمزه از طرف ژاله و هرمز است؟
یاسی گفت: طلاق گرفتن هم جشن دارد؟
گفتم: پشت تلفن حرفی از طلاق نزد.
یاسی پرسید: یعنی خبر نداشتید؟
سر تکان دادم که نه. گفتم: جشن گرفتن برای طلاق هم انگار دارد مد میشود.
هر دو دهانشان را کج کردند که بیخیال.
مبینا گفت: مسخره است! و به یاسی گفت: فکرش را بکن فامیل دو طرف جمع میشوند یکجا، میوه و شیرینی میخورند و هی به هم چشم غره میروند و زیر لب به هم فحش میدهند!
یاسی سریع نشست یک سرِ میز ناهارخوری و مبینا هم سر دیگر میز. کینهتوزانه به هم نگاه کردند، با حرکات اغراقشده در لبها و چشمها. دست از پوست کندن سیبزمینی کشیدم تا آن منظره بدیع را از دست ندهم. یاسی با صدایی که کلفت کرده بود، گفت: من عمه داماد هستم. شما؟ مبینا با همان بی اعتنایی ذاتیاش در رفتار گفت: ارادتمند شما خاله عروس! یاسی گفت: این عروس بود شما به ما قالب کردید خاله جان؟ مبینا گفت: عمه جان تصمیم داریم این داماد بنجل شما را با یک اردنگی تقدیم حضورتان کنیم!
یاسی بلند شد ایستاد، قلدرانه گفت: به من فحش بده اما به داماد نه. عمه شدهام که فحش بخورم! پس چی؟ مبینا همانطور که ادای سوهان کشیدن به ناخنش را درمیآورد، نیمنگاهی به عمه داماد انداخت و گفت: تف تو روی بنجلپرورت! لبهایم را گاز گرفتم کاری که یاسی هم کرد. کافی بود یکیمان پقی بزند زیر خنده تا این نمایش تمام شود. یاسی رو کرد به من و گفت: وقتی خاله عروس این باشد، وای به حال عروس! شما قضاوت کنید! یک دستم را با چاقو و دست دیگرم را با سیبزمینی آوردم بالا که من در این دعوا شرکت نمیکنم. یاسی پرسید: اصلا من به شما مشکوکم فامیل عروسید یا داماد؟
گفتم: با هر دو نسبت دارم
گفت: به کدام بیشتر نزدیکترید؟
و با یک چشمک اغراقشده اشاره کرد که بگویم به فامیل داماد. اما مبینا در یک تغییر و پز ناگهانی بلند شد ایستاد و اندامش را داد جلو و یقه پیرهن یاسی را گرفت و به سمت خود کشید؛ طوریکه عمه داماد تعادلش را از دست داد و خود را با صورت انداخت توی ظرف شکلات و شکلاتها را با پوست به دندان گرفت. مبینا سعی کرد این جمله را سالم به آخر برساند این داماد بنجل را... اما نتوانست. ریسه رفتیم. قیافه یاسی با دو تا شکلاتی که وانمود میکرد دارد با پوست میخورد، دیدنی بود. بوی روغن بلند شد. سریع هواکش را زدم و مشغول پوست گرفتن سیبزمینی شدم یاسی گفت: بابا شما که سن و سالتان زیاد است، بگویید چنین مراسمی سابقه داشته؟ گفتم: من همینقدر میدانم که توی فرهنگ ما سابقه نداشته... شانه بالا انداختم. اطلاعات دقیقی نداشتم. مبینا گفت: بابا به نظر شما که هم سن و سالتان زیاد است هم تجربهتان برای ما بدآموزی ندارد، بیاییم به چنین مجلسی؟
گفتم: اگر مثبت نگاه کنید، نه !
پشتم به آنها بود، اما میدانستم به هم نگاه میکنند، با چشمهایی که درشتش کردهاند و بعد میچرخند رو به من و همصدا میپرسند: چه جوری؟ شروع کردم به خرد کردن سیبزمینیها. گفتم: میخواهند بگویند داریم دوستانه از هم جدا میشویم.
یاسی گفت: اگر دوست بودند که از هم جدا نمیشدند.
گفتم: اصلا چرا توی مراسم از خودشان نمیپرسید؟
یاسی گفت: آخر هنوز تصمیم نگرفتهایم بیاییم.
سیبزمینیها را ناگهان ریختم توی روغن. صدای جلزولز بلند شد همراه با پشنگههای روغن که پاشیده شدند به اطراف و فریاد دخترها که نسوزید بابا !
یاسی گفت: اصلا مراقب خودتان نیستید.
آمد جلو و نگاه کرد به صورتم و به دستهایم.
حدسم این بود که به جشن طلاق ژاله و هرمز نمیآیند. درست هم بود. روز جشن یاسی سر صبحانه گفت که نمیآید. مبینا هم. گفتند که حوصله کنجکاوی زن های فامیل را ندارند که میخواهند از زیر زبانشان حرف بکشند. حتی اصرار
کردند شما هم نرو. گفتم مجبورم. مبینا پرسید: مجبور؟ چرا؟
دلم میخواست بگویم ژاله قرار است من و روفیا را به هم معرفی کند و بعله و اگر همه چیز خوب پیش رفت دیری ریری ریم دارا را را دی ری ری را دیری ری را، اما خجالت میکشیدم صبر کردم تا عصر...