نوع مقاله : داستان

10.22081/mow.2024.76041

چکیده تصویری

از دختر خودم شروع می‌کنم، چادر از سرش برمی‌دارم

ادب و هنر 

از دختر خودم شروع می‌کنم، چادر از سرش برمی‌دارم

 

سرهنگ قدم زد. یک بار درازای اتاق و یک بار پهنای آن را رفت و گفت: «حکومت پادشاهی مدیر و مدبر و صاحب رأی بر توده نادان و کشیدن نطق آنان، ملک را به پیشرفت می‌رساند.»

از در وسط دو اتاق گذشت و به مهمان‌پذیر رفت. آسید مرتضی هم به دنبال او. سرهنگ پشت میز نشست. عکس تازه‌ای از معطر خانم از جیب درآورد و زیر شیشه میز گذاشت: «از دختر خودم شروع می‌کنم، چادر از سرش برمی‌دارم. به کلوپ خارجی‌ها می‌برمش، می‌گذارم با فضای تجدد آشنا شود. بعد هم در معیت حضرت نورشاد، راهی دیار فرنگش می‌کنم. بگذار یک‌باره یکی دو قرن پیش بیفتد و به جایی برسد که ما بعدها خواهیم رسید.» نفسی تازه کرد: «البته اگر سکان به دست اعلی‌حضرت باشد می‌داند چگونه کشتی تجدد را هدایت کند و زودتر از موعد به ساحل نجات برساند.» آسید مرتضی پوزخند زد: «جسارتا این را هم شنیده‌اید که خدا کشتی آنجا که خواهد برد، اگر ناخدا جامه بر تن درد. حتما مطلع‌اید، اما از این کمترین هم بشنوید.» سرهنگ جلو آمد و دو دست بر لبه میز گذاشت: «یادت باشد جوان که از دید من، تو یک میرزابنویسی در نظمیه و گماشته‌ای برای خانه من. از نطق و خطابه هم حذر کن که در حد تو نیست! فکر لقمه‌ای لذیذ را هم نکن که گلوگیرت خواهد شد. حالا هم راه بیفت و سری به منزل بزن و به اهل خانه خبر بده به علت کارهای عقب افتاده، رأی آن دارم که شب را در نظمیه بمانم. ضمن آن‌که سفارش اکید دارم به دده باشی، حالا که دهه محرم شروع شده، نکند چادر چاقچور کند و دخترم را دنبال خود بکشاند برای رفتن به مسجد و تکیه!» آسید مرتضی لبانش را که خشک شده بود با زبان تر کرد: «اطاعت امر قربان.»

  • پس فقط لق لقه زبانت اطاعت نباشد. سریع راه بیفت و پیغامم را برسان.

آسید مرتضی خواست به سمت در برود سرهنگ فریاد زد: «بایست.» آسید مرتضی ایستاد. سرهنگ جلو رفت و با دو انگشت به تخت سینه او زد: «یادت باشد خداوند، اعلی‌حضرت را به سکانداری این کشتی کژ و مژ مامور کرده، برای حمایت و نجات این ملت عقب‌افتاده تا کور شود هر آن‌که نتواند دید!» آسید مرتضی نفس داغش را از سینه بیرون داد: «بله قربان.»

و آرام به طرف در رفت. از نظمیه که بیرون آمد و پا بر کف خیابان گذاشت، بهت زده نگاه کرد. زمین و آسمان را دانه‌های سفید برف به هم دوخته بود. یقه پالتوی سیاهش را بالا زد. دست بر طاق کلاه گذاشت و آن را تا روی گوش‌ها پایین آورد. به ‌ خیابان نظر انداخت آخر فروردین و این همه برف! انگار تخم هرچه درشکه را ملخ خورده بود. اتومبیلی سیاه چون تابوتی نعش‌کش آمد و بی‌توجه به او که دست تکان داد گذشت. در همین دقایق دانه‌های خشک برف بر سر و شانه‌اش نشسته بود و اگر همین‌طور پیش می‌رفت، با متن یکی می‌شد. دوچرخه‌سواری از دور پیدا شد. آسید مرتضی دست بلند کرد. دوچرخه‌سوار که سر و صورت را با شال پشمی پوشانده بود، ترمز کرد و او با گفتن مستقیم بر ترک دوچرخه پرید. دوچرخه‌سوار در سکوت رکاب زد و او را با خود برد. برف بود و سپیدی برف و آسمانی که سرخ می‌بارید. نه صدای ناله گدای سرِگذر که پوستین بردوش لکه سیاهی بود بر سفیدی یک‌دست، نه صدای سوت آژانِ گشت، نه ریختن کپه‌های برف از بام‌ها و صدای خفه هف آن، نه عوعوی سگی تنها، نه صدای روضه‌خوانی که از دور می‌آمد، هیچ‌یک باعث نمی‌شد از فکر حرف‌های سرهنگ بیرون بیاید. صدای هن‌هن دوچرخه‌سوار و تلق‌تلق زنجیر چرخ‌های دوچرخه و خشاخش برفی که از فشار حلقه لاستیک‌ها ترک می‌خورد هم او را از فکر کردن بازنمی‌داشت. چشم‌ها را بسته و سر در پناه شانه‌های راکب گرفته بود و فکر می‌کرد مبادا حرف‌های سرهنگ درست دربیاید!

  • بی‌شرف بی‌ناموس از جان‌مان چه می‌خواهی؟ برو گم‌شو!

سر بلند کرد، از پس پرده برف، درشکه‌ای را دید که سورچی‌اش در تقلای رام کردن اسب‌هایی بود که پا بر زمین می‌کوبیدند، گردن ‌فراشتند، عقب و جلو می‌رفتند و دو زن گلاونگ بازوی آژانی که چادر از سرشان می‌کشید و مستانه فحاشی می‌کرد. آسید مرتضی از دوچرخه پایین پرید. دوچرخه‌سوار بی‌هیچ حرف و حدیثی، رکاب‌زنان دور شد.

  • زنکه سلیطه، مامورم و معذور! به دستور اعلی‌حضرت، از دیروز گذاشتن این جل بر سر زنان این کشور قدغن شده، یا برمی‌دارید و می‌گذرید یا برنمی‌دارید و در می‌گذرید!

در همان حال که رجز می‌خواند، مشت گره کرده هم بر سر آن دو زن می‌کوبید. جلو رفت. آه! این دده باشی بود و این معطر خانم. جلو ندوید، پرواز کرد. یقه پاسبان را گرفت و مشتی حواله چانه‌اش کرد: «بی‌پدرمادر! دست روی ضعیفه بلند می‌کنی؟»

چادرهای به تاراج‌رفته را از چنگ او بیرون کشید. یکی را بر سر معطر خانم انداخت که روی زمین نشسته و موهای پریشان را با دو دست پوشانده بود و شیون می‌زد و یکی را سر دده باشی که ناله و نفرین می‌کرد: «ای تف به گور هرچه آدم زورگوست! ای که الهی به زمین گرم بخوری مرد که دستم را شکستی!» آژان پیلی‌پیلی‌خوران کلاه به زمین افتاده را برداشت و بر سر گذاشت. جلو آمد و روبه‌روی آسید مرتضی ایستاد از پس پرده برف، چشمان مغولی، ابروان فروافتاده سبیلی قیطانی و دهانی که بوی گند مشروب می‌داد، به چشم آسید مرتضی نشست. پیش از آن‌که رعب او بر دلش بنشیند، مشت پر او را زیر چانه حس کرد و دست به اسلحه بردنش را میان شیون زن‌ها، تنها کاری که به نظرش بهترین آمد، زدن لگد زیر دست او بود و برداشتن اسلحه که چند متر آن‌طرف‌تر افتاده بود و کوفتنش بر سر او. صدای هقی بلند شد و آژان با دهانی کج وکوله و چشمانی نیمه‌باز روی برف‌ها افتاد و لکه‌ای سرخ لحظه به لحظه بزرگ‌تر شد صدای درشکه‌چی را شنید: «کشتی‌اش بالام جان! چه خبط و خطایی کردی جوان، خدا به دادت برسد!» صدای کلاغی که معلوم نبود از کجا پیدایش شده، بلند شد. قارقار. آسید مرتضی رو به دو زن کرد که یکدیگر را بغل کرده بودند و شیون می‌کردند: «سوار شوید یاالله.» زن‌ها گریان و لرزان سوار درشکه شدند با لگدی به چرخ درشکه، راهی‌شان کرد: »راه بیفت پیر خرفت.»

برف درشکه‌چی را که به طرح شبح درآمده بود، هاشور زد.

  • نشنیدی چه گفتم؟ راه بیفت!

درشکه‌چی شلاق بر پرده برف کشید و دوشقه‌اش کرد. آسید مرتضی روی رکاب درشکه پرید، اما برق سنجاق‌سری که روی برف‌ها افتاده بود، باعث شد پایین بپرد، آن را در مشت بگیرد و دوان‌دوان سوار درشکه شود که در حال حرکت بود. زن‌ها را که در بغل هم تیک‌تیک می‌لرزیدند جلوی خانه سرهنگ پیاده کرد و از درشکه‌چی خواست او را به نظمیه ببرد. باید شرح ماوقع را به سرهنگ می‌داد. در نظمیه هنوز چراغ دفتر سرهنگ می‌سوخت. در را که باز کرد، هرم گرما بیرون زد. سرهنگ دست و سر روی پرونده‌ای گذاشته بود و خرناس می‌کشید. از صدای گام‌های او سر بلند کرد، با چشمانی سرخ و پرابهام. آسید مرتضی بریده‌بریده ماجرا را گفت. سرهنگ از جا بلند شد، به طرفش آمد و دست سنگینش روی صورت او فرود آمد: «پدرسوخته کله‌شق! حالا جلوی مامور قانون می‌ایستی و قُپی درمی‌کنی؟ هنوز مرکب فرمان ملوکانه خشک نشده، آن وقت تو، تو که زودتر از بقیه باید حالی‌ات شود، جفتک‌چارکش راه می‌اندازی و نافرمانی می‌کنی؟» به طرف در رفت و آن را باز کرد. سوزی سرد به دفتر ریخت. شعله بخاری گرگر کرد و فرونشست. نعره زد: «نگهبان» کلاغی گفت قارقار. بلندتر فریاد زد: «کدام گوری هستی؟» سربازی در درگاه دفتر حاضر شد، پاشنه بر هم کوبید و سلام نظامی داد: «بله قربان.»

  • بیا این اشتر جفتک‌انداز را بینداز توی هلفدونی بابت غلطی که کرده! سرباز دست آسید مرتضی را گرفت. لحظه‌ای حس کرد قلبش تیر کشید. دستش را به ضرب کشید و مشتش را باز کرد، سنجاق‌سر کف دستش فرورفته و یک قطره خون به شکل یاس پنج‌پر بر آن نشسته بود.