ادب و هنر
تناردیه را من کشتم
عترت اسماعیلی
نشر ققنوس
هیپودنشیا
خودم را نابود کردم. از در بیرونم میکردند، از پنجره داخل مطب میافتادم. دفعه آخری، اتود را گذاشتم بین دندان نیش و کناری. با انگشت، سر اتود را فشار دادم. نوک هفتدهم چند میلیمتر رفت میان لثهام و تق شکست. سر اتود را لای دندانهای آسیا گذاشتم. نوک را فرو کردم لای لثه. تق، تق...
خدا لعنت کند شیدا را. البته نه. بهتر است منصف باشم. خدا کند دست به خاک میزند، طلا شود. این شیدایی را او در سرم انداخت. حرفهایی میزد عجیب و غریب. میگفت دکتر نیست، جادوگر است. زیر دستش که مینشینی از کانت و هگل و کامو برایت میگوید. مثل همان استاد فلسفه. شکل و صدایش هم مرا یاد او میانداخت. میگفت: «یادت هست چقدر دوستش داشتی!»
سیاست و فلسفه را خورده بود. چند ساعت مینشستیم توی راهروی دانشگاه. درباره گفتوگوی تمدنها حرف میزد. نشریه و مقاله نبود که نخوانده باشیم. لامصب همان روزها که دلبستهاش شده بودم، غیبش زد. دود شده بود و رفته بود هوا. چند نفر میگفتند گرفتار بند شده، اما بعدها فهمیدم خارج از کشور است. عکسش را که کنار زنی خوش بر و رو دیدم، دستهدسته از موهایم را دور انگشت پیچیدم و از ریشه کندم. به اندازه یک سکه وسط سرم خالی شد.
چند سالی طول کشید تا از سرم افتاد. تا اینکه شیدا جیغ و هوراکشان بغلم کرد. وقتی از او تعریف میکرد، چشمهایش برق میزد. میگفت روزهایی که قرار است عصبکشی سه کاناله بکند، عشق میکند. او میگوید و شیدا زیر دستش با دهان باز با ابرو و سر جواب میدهد. با هزار خواهش و اصرار مرا با خود کشاند دکتر را ببینم. گیر سهپیچ داده بود که خاطراتمان زنده میشود. میگفت عصبکشی به آن آمپول بیحسیاش میارزد. همان لحظه که سوزن توی سق فرو میرود و تلخیاش پخش میشود، خود رئالیسم جادویی است. فکر میکنی دهانت کج شده، اما جلوی آینه میبینی همهچیز سر جایش است.
بار اولم بود که با شیدا دندانپزشکی میرفتم. میدانست تا حالا رنگ دندانپزشکی را ندیدهام. درد نداشتم. نشستم روی صندلی. نشریهها را سیر تا پیاز خواندم. لابهلای خانواده سبزها، چندتا خردنامه و همشهری داستان هم بود. عکس روی جلد آلبر کامو بود. کتاب عصیانگر را گوشه سمت راست کار کرده بودند. نگاهم به پوسترهای روی دیوار افتاد. لبی با رژ قرمز، دندانهای یکدست سفید با نگینی روی دندان نیش.
نیشم باز شد. سرم را تکیه دادم به یونیت. سر شیلنگ را توی دهانم خم کرد. صدای مکش راه افتاد. دستکش لاتکس را روی انگشتهای بلند و باریکش کشید. شیلد را به صورتش زد. چشمهایش از پشت شیلد زیباتر به نظر میرسید. نور بالای سرم روشن شد. چشمها را بستم. آینه را داخل دهانم چرخاند. چند ضربه به دندانها زد. چشمها را باز کردم. صورتش نزدیک گونهام بود. چند تار ابرو و موی بینیاش سفید شده بود. بوی اونتوس میداد. صدای رادیو بلند بود و گوینده رادیو جوان با مهمانش گپ میزد. دکتر گفت: «میدونی اولین دندونت کی دراومده؟» سر را به علامت نه بالا انداختم. صدایش انعکاس عجیبی داشت.
انگار ته غار حرف میزد. چشم راستش را کمی تنگ کرد و سر را به عقب برد. سعی کرد لبش را روی هم فشار دهد. خندهاش گرفت. دندانهای یکدست سفیدش معلوم شد: «یک در هزار مردم دچار عارضهای میشن به نام هیپودنشیا.»
روی صندلی نشست. عکس اُپیجی را توی نور بالا برد؛ بیست و هشت تا دندان صاف و یکدست روی هم. خندید. گفت: «حتی یه دونه جوونه هم در فک دیده نمیشه. عقل هم که هیچ! معمولا این دندونها ته عمرشون بیست ساله. خب این هم شانس خوبیه.»
شیلنگ را از دهان درآوردم. صدای مکش قطع شد. گفتم: «آرزوی یه خنده با خیال راحت به دلم مونده.» دکتر روی صندلی چرخدار به سمتم آمد. چرخ صندلی غژ صدا داد. چیزی از روی میز برداشت. با فشار، باد به دندانهایم خورد. دهانم خشک شد. زبانم به سقم چسبید. گفت: «دندونها یکدست سالمن. فقط ریز و کوچیکن. این نگین هم روی این دندونها جواب نمیده.»
دلم میخواست بهش بگویم گور بابای نگین. تو بگو راهکار دیدن تو چیست. اگر بگویی راهکارش کشیدن تکتک دندانهای شیری است، نه نمیگویم. با بیحسی و بدون بیحسی، دوست دارم بیفتی به جان این شیریها. لثه را جرواجر کنی. دکتر شیلد را از روی صورت برداشت. ماسک را پایین کشید و گفت: «تا سالم و خوبن، قدرشونو بدون. نخ دندون و مسواک فراموش نشه.»
صدای پاشنه کفش منشی توی اتاق پیچید. سر چرخاندم؛ کف دستش یکدست دندان مصنوعی بود. بوی آلژینات پخش شد. دکتر را طوری تلفظ کرد که انگار صدای اُ روی تِ را چند ثانیه کشید. زیرچشمی نگاه کرد و پوزخند زد. آب توی لیوان را غرغره کردم و تف کردم داخل لگن کوچک. چرخید و رفت پایین. دندان مصنوعی به لثه صورتی رنگ چسبیده بود. دکتر، انگار با دختربچهای صحبت کند، گفت: «این راهکار هم هستها! یک دست مرتب و تمیز جاشو میگیره!» شالم را مرتب کردم گفتم: «ایمپلنت چی؟»
منشی قهقهه زد و کشدار گفت: «سی تا ایمپلنت؟»
دکتر به پرونده روی میز نگاه کرد. سر چرخاند: «نزدیک سی سال گذشته. عجیبه! شاید سی سال دیگه هم مهمونت باشن!»
منشی وسایل دندانپزشکی را مرتب کرد. سرشیلنگ را عوض کرد. اسپری الکل را به دسته یونیت زد: «بیمارهاتون مشخصه بچهپولدارن!»
دلم میخواست دریل را از روی میز دکتر بردارم و فروکنم توی زبان فضولباشی. چه میفهمید دل بستن یعنی چه! دکتر هم بفهمینفهمی خودش را زده بود به خریت. چند قدم سمت پنجره رفت. لای پنجره را باز کرد. کبریت را گرفت روی دهانه پیپ. بوی کاپیتانبلک پخش شد. گفت: «دست از سر این دندونها بردار. این شیدا پیداش بشه میدونم چه بلایی سرش بیارم! اینهمه سال با این شیریها کنار اومدی!»
با خودم اما کنار نیامدهام. چشمهایم سرخ بود و پفکرده. دست را گذاشتم روی گونه. فشار دادم. دهانم شور شد. قورت دادم. هرچه با زبانم بهش ور میرفتم، خون از لای لثه شره میکرد. غلیظ و شور. دندانهایم را گذاشتم روی هم. لثهها متورم بود. از لای درز دندانها خونابه راه افتاده بود. دست چپ را بلند کردم. تصویرم دست راستش را بلند کرد. جوش روی صورتم را فشار دادم. مایع سفیدرنگی پاشید به آینه. موهایم را زدم پشت گوش و شال را مرتب کردم. رژ لب را کشیدم به لبها. صدای پاشنه کفش آمد. با سر خودکار چند تق خورد به در. لای در دستشویی را باز کردم. منشی سرش را تکان داد و گفت: «دکتر نمیبینه. مجبورم نکنین زنگ بزنم به پلیس!» خیره شدم به چشمهاش. خونابه را تف کردم وسط دستمال کاغذی. رنگ صورتی پخش شد. منشی کاغذها را کوبید روی پیشخان. زیر لب گفت: «روانی! مغزت هم مثل دندونهات شیریه! هر روز راهت رو میکشی میای اینجا!»
از روی پیشخان کاتالوگی برداشتم. تا کردم. چند قدم رفتم سمت صندلی و موشک را پرت کردم سمت منشی. چپچپ نگاهم کرد.
صدای دیلینگ بالای در بلند شد. مرد با کلاه کلاسکت وارد شد. از توی جیب بادگیرش دندان مصنوعی را درآورد. گفت قالبگیری آخر است. منشی سرش پایین بود و با پیک صحبت میکرد. صدای تراشیدن دندان آمد. سر انداختم پایین و با سرعت رفتم داخل. مریض با دهان باز روی یونیت نشسته بود. زبانش را چسبانده بود گوشه لپش. دستهایش را محکم گرفته بود به دسته یونیت. دکتر ماسک پارچهای جلوی دهان را کشید پایین. چند لحظه از پشت شیلد نگاهم کرد. صدای پاشنه کفش پیچید. دوتا پای باریک، شبیه پاهای لکلک، وارد اتاق شد. با عصبانیت گفت: «دکتر، اجازه بدین زنگ بزنم...»
دکتر سر تکان داد و منشی بیرون رفت. با چوبهایی شبیه چوب بستنی، لبم را بالا برد. چشمهایش درشت شد. خیره شد به لثهها؛ آش و لاش بود. مکث کرد. گفت: «بشین روی یونیت.» سوزن را فروکرد داخل لثه بالا. دهانم تلخ و گس شد. پوست لبم گزگز میکرد. وقتی حرف میزدم، انگار دهانم یک طرف دیگر میرفت. به قول شیدا رئالیسم جادویی همین است. ابروهای دکتر گره خورد. بیمار از روی یونیت بلند شد. دکتر تیغ را کشید روی لثه. لوله مکش، خونابه را بلعید. با پنس از لای لثه نوک خرد شده را گذاشت روی باند. با حیرت نوکها را نگاه کرد. زد زیر خنده: «چی میخوای از جون خودت و من؟»
با دست شیلنگ را برداشتم. خونابه شره کرد روی مانتوام. گفتم: «هیچی! دندونها رو شکل عکس روبهرو کن!» دکتر موبایلش را درآورد. گفت: «دندونها رو روی هم بذار.» عکس از صورتم گرفت. گفت: «بلند شو برو پی زندگیت!»
عکس را نشان داد: «دست به هر کدوم بزنم، همه به هم میریزن. کشیدن یه دندون یعنی...»
زد زیر خنده. گفت: «من رو یاد شخصیت فانتین انداختی! مادر کوزت!» روی صندلی نیمخیز شدم. از روی میز انبردست کوچک را برداشتم. گرفتم سمت دکتر. گفتم من عاشق فانتین بودم.
دکتر انگشت اشاره را سه مرتبه زد به شقیقهاش. خندید. روپوش را از تنش درآورد. دستکش را انداخت سطل آشغال. لای پنجره را باز کرد. پیپ و کبریت را از روی یونیت کنار پنجره برداشت. چوب کبریتی روشن کرد. روی دهانه پیپ گرفت. نور کبریت افتاد روی ریشهای جوگندمیاش. دو تا پک زد و گذاشت همانجا. ساعت مچی را دست کرد. با گوشی شماره گرفت. صدایش روی اسپیکر بود. انگار ته غار حرف میزد. انعکاس عجیبی داشت. گفت: «حاضر باش عزیزم! دارم میام دنبالت.» صدای پاشنه کفش آمد: «دکتر با اجازهتون.» به علامت تایید سر تکان داد. چراغ را خاموش کرد. محلم نداد. کیف را دستش گرفت و ایستاد. به انبردست توی دستم نگاه کردم. اشک روی گونهام سر خورد. انبر را کردم داخل دهانم. دندان کنار نیش را گرفتم. دکتر کیفش را رها کرد. داد زد. دستم را کشید. خون از دهانم شره کرد. دندان کوچک و ریز بدون ریشه لای انبر بود. نگاهم به دندان بود. خندیدم. دکتر مبهوت دندان را گذاشت روی باند، کنار نوکهای خرد شده. دستش را گذاشت روی سر و نشست روی صندلی. یک مشت دستمال کاغذی چنگ زدم. همشهری داستان را برداشتم. در را باز کردم. دیلینگ صدا داد. موشک پشت در افتاده بود. موشک را برداشتم. به سمت دکتر پرت کردم. از مطب بیرون رفتم.