نوع مقاله : داستان

10.22081/mow.2024.76155

چکیده تصویری

از کیمیا تا طوبی

موضوعات

سرویس ادب و هنر 

از کیمیا تا طوبی

الهه شهبازی

 

نزدیک غروب بود، آسمان کم‌کم داشت رنگ عوض می‌کرد. کیمیا با لباس همیشگی‌اش؛ بلوز، شلوار جین و شالی که روی گردنش بود، سراسیمه خود را با ماشین قدیمی پدر به خانه مادربزرگ رساند. آمبولانس فوریت‌های پزشکی را جلوی در خانه دید و در حیاط که باز بود. با عجله وارد شد. خانه در سکوتی سنگین غرق شده بود. عمه گوشه‌ای ایستاده بود، با سر به او سلام داد. کیمیا هنوز نفسش آرام نشده بود و با صدای آرام پرسید:

  • عمه‌، چه‌طوری حالش بد شد؟

عمه دستش را گرفت و از هال بیرون برد تا بتوانند راحت حرف بزنند.

  • بعد نماز مشغول خوندن کتاب دعا بود که سرفه امانش نداد.
  • من نباید برای درس خوندن می‌رفتم خونه دوستم. مگه دستگاه اکسیژن کنارش نبود؟
  • بود عمه جان! ولی سرفه امان نمی‌داد از دستگاه نفس بکشه. فوری زنگ زدم اورژانس. می‌دونستم بعد از این‌که حالش خوب بشه، حسابی منو دعوا می‌کنه.

کیمیا با حالت حق به جانب گفت:

  • خیلی هم کار خوبی کردی عمه. دمت گرم! مطمئن باش نمیذارم دعوات کنه.

عمه دستش را به نشان دعا بالا گرفت و گفت:

  • خدایا مادرم خوب بشه، من راضی‌ام حتی ازش کتک بخورم.

کیمیا بازوی عمه را گرفت و گفت:

  • خوب میشه. عزیز خیلی قویه.

هر دو برگشتند به اتاق هال.

پزشک آمبولانس سرم دست عزیز را کنترل کرد و نگاهی به دستگاه اکسیژن انداخت. دفترش را برداشت و رو به عمه گفت:

  • خطر برطرف شده، ولی این مادر حتما باید تو بیمارستان تحت نظر باشه. این دستگاه اکسیژن برای ریه مادرتون مناسب نیست، دیگه جواب نمیده.

پزشک آمبولانس بعد از گفتن چند مورد درباره دستگاه اکسیژن، چیزهایی را تند تند در دفترش نوشت.

نگاه عمه و کیمیا به عزیز بود. سنگین نفس می‌کشید. مقنعه نماز سرش بود. با دستی که سرم نداشت، اشاره به چادر روی جانمازش کرد. عمه متوجه منظورش شد، چادر را برداشت و روی عزیز کشید. کیمیا با طعنه گفت:

  • تو این وضعیت فکرت کجاست عزیز! ول کن تو رو خدا، کسی شما رو نگاه نمی‌کنه.

لبخند شیطنت‌آمیز رضایت عزیز، از زیر ماسک اکسیژن مشخص بود. سرم تمام شد. پزشک آمبولانس وسایلش را جمع کرد و عمه او را تا در ورودی همراهی کرد. کیمیا رفت کنار عزیز، دستش را گرفت و پیشانی عزیز را بوسید.

  • عزیز جانم چرا نمیری بیمارستان؟ از دار دنیا تو یکی یه دونه برام موندی.

عزیز ماسک اکسیژن را از روی دهانش کنار زد و با هن هن و به‌سختی گفت:

  • نمی‌خوام از کار و زندگی بیفتی و پرستاری منو بکنی نور چشمم!

کیمیا بغصش را قورت داد؛

  • از ۱۰ سالگی برام مادر بودی، از ۱۸ سالگی هم پدر بودی و هم مادر. پس من کی جبران کنم مهربونی‌ها‌تو؟
  • خدا رحمت کنه پسر و عروسم‌رو. هرکاری کردم و می‌کنم مهر مادریه. جبران نداره، منتی هم ندارم.
  • باشه من جبران نمی‌کنم، اصلا هیچ کاری نمی‌کنم، ولی شما باید بری بیمارستان.
  • نمی‌تونم کار نیمه‌تموم دارم.

کیمیا چشمانش را ریز کرد و با تعجب گفت:

  • چه کاریه که من بی‌خبرم؟

عمه با یک لیوان شربت گل‌ختمی آمد و آرام کنار عزیز نشست. عزیز ماسک را روی دهان گذاشت، نفسی تازه کرد و دوباره آن را برداشت.

  • مریم جان امشب برو پیش شوهر و پسرت. کیمیا بلده به من رسیدگی کنه.

***

کیمیا در استکان بزرگ‌تر، چای ریخت و در استکان مخصوص عزیز هم دمنوش. از آشپزخانه بیرون آمد و به طرف هال رفت. عزیز روی مبل جلوی تلویزیون لم داده بود.

  • این هم از چای. عزیز برای شما هم دمنوش آوردم.

کیمیا استکان‌ها را روی میز گذاشت و چهارزانو جلو پای عزیز نشست.

  • ممنون دخترم.
  • می‌دونی عزیز، دوتا وزنه پای منو به این مملکت قفل کرده، وگرنه روزی هزار بار تصمیم می‌گیرم برم.
  • کدوم وزنه به پات گیره؟

کیمیا خنده شیطنت‌آمیزی کرد.

  • عزیزم و چای!

عزیز با طعنه گفت:

  • همه جای دنیا میشه چای خورد.

کیمیا قندی در دهانش گذاشت و استکان چای را برداشت و گفت:

  • چای تو این خاک، پیشِ عزیزم می‌چسبه.

عزیز نشست و شروع به خوردن دمنوش کرد.

  • اگر من نباشم، میری؟ یا اگه چای به جونت نچسبه؟
  • هیچ‌وقت به چشمای مهربونت دروغ نگفتم. راستش بعضی وقتا از همه‌چی خسته میشم، دیگه نمی‌تونم تحمل کنم.
  • چیو نمی‌تونی تحمل کنی؟

کیمیا با دست، لباس تن‌ش را تو مشت گرفت و گفت:

  • مثلا همین. اونجا هرطور که بخوای لباس می‌پوشی.
  • مگه الان به دلخواه کس دیگه‌ای لباس پوشیدی؟
  • دلخواه خودمه، ولی اینجا همش زور بالا سر آدمه!
  • زور کی؟ خدا؟
  • عزیز! من چه کار به خدا دارم؟ خدا خیلی هم خوبه، خیلی هم دوسش دارم.

عزیز استکان دمنوش را روی میز گذاشت. کیمیا متوجه شد عزیز می‌خواهد نصیحت‌ کند. فرم نشستن و حالت صورتش همیشه وقت نصیحت کردن، همین‌جور بود، به همین خاطر پیش‌دستی کرد و گفت:

  • عزیزجانم دورت بگردم، بی‌خیال شو.

حرفش کامل نشده بود که عزیز از جایش بلند شد. به‌سختی عصایش را برداشت و به اتاق رفت.

کیمیا زیر لب گفت: «یعنی عزیز ناراحت شد؟»

عزیز آهسته از اتاق بیرون آمد. چند دفتر قدیمی دستش گرفته بود. کیمیا عزیز را دید و با خوشحالی گفت:

  • قربونت بشم، رفتی موهاتو گیس ببافی؟ فدای موهای یک‌دست سفیدت، همیشه مثل برف تمیزه.

عزیز موهایش را بافته بود. یواش یواش کنار مبل آمد. به عصا تکیه کرد و روی مبل نشست. عصا را کنار مبل گذاشت. کیمیا خیره بود به کارهای مادربزرگ. عزیز دفترهای قدیمی را روی پایش گذاشت.

  • دخترم من از حرفت ناراحت نشدم، خیالت راحت!

کیمیا خندید.

  • میخوام برام یه چیزی بخونی، حوصله داری؟

کیمیا خودش را بیشتر نزدیک عزیز کرد.

  • من همیشه حوصله شمارو دارم قربونت بشم.

عزیز ماسک اکسیژن را دور گردنش انداخت. موی بافته را از بالای بند ماسک درآورد. یکی از دفترهای روی پایش را برداشت‌. قدیمی بودن دفتر از ظاهرش معلوم بود. عزیز عینک را که آویزان گردن بود، روی‌ چشم‌گذاشت.

از آخر، دفتر را ورق زد تا به صفحه مورد نظر رسید، آن را رو به کیمیا گرفت.

  • از اینجا بخون برام.

کیمیا دفتر را گرفت.

  • چشم عزیز جونم.

دستش را لای صفحه‌ای گذاشت که عزیز باز کرده بود. صفحه اول دفتر را دید. با خطی خوش نوشته شده بود: «طوبی خاتون». کیمیا با هیجان پرسید.

  • دفترخاطرات مادرتونه؟ خانواده فرهیخته‌ای داشتی عزیز، نگفته بودی!پ

عزیز نفسی بیرون داد.

  • بله جانم. پدرم میرزا بود و مادرم قرآن از بر بود و دوشادوش پدرم برای سوادآموزی مردم تلاش می‌کرد.

داداش علی ۸ سال و من ۵ سالم بودم که از دنیا رفت. از نوشته‌هاش خیلی چیزا یادگرفتم.

کیمیا با تعجب گفت:

  • چرا خاله زهرا رو نگفتی؟

عزیز آهی کشید و گفت:

  • دفتر رو که بخونی، می‌فهمی برای چی نگفتم.

***

بهمن ۱۳۱۴

هوا سرد است، ولی هر روزمان شده دشت کربلا و روز عاشورا. یک ماه است شاه قانونی تصویب کرده که همه مردم را به جان هم انداخته است. مردانی که صف‌های مسجد را پر می‌کردند، رنگ عوض کردند و تن دادند به قانونی خلاف حکم خدا. گروهی همان اول تسلیم شدند. گروهی ابتدا ممانعت کردند و بعد یک به یک جا زدند.

چند نفری ماندند پای حرف خدا، ان‌شاءالله تا آخر بمانند.

یک ماه است کوچه‌ها خلوت شده. دیگر در کوچه ‌پس‌کوچه‌های شهر، زنی چارقد به سر، یا زنبیل به دست نمی‌بینیم‌.

زن‌ها، خانه‌نشین شدند، یا عروسک خیمه‌شب‌بازی مهمانی‌های حکومتی.

در این یک ماه من و میرزا حسن تلاش کردیم با وجود این قانون، کلاس‌های قرآن و سوادآموزی تعطیل نشود، اما دیگر امکان ندارد بتوانیم ادامه بدهیم. ماموران دولتی هر روز بیشتر سختگیری می‌کنند. تا یک ماه پیش در مسجد جای سوزن انداختن نبود؛ هم برای نماز و هم برای سوادآموزی، اما حالا فقط من مانده‌ام و زن و دختر حاج سیف‌الله. آنها هم که با بدبختی خودشان را به مسجد می‌رساندند، دیروز در راه مسجد چادر از سرشان کشیدند. میرزاحسن برای اولین بار در زندگی به من تحکم کرد که از خانه بیرون نروم! در این ۱۰سالی که با او زندگی می‌کنم، تا حالا میرزا را این‌قدر پریشان و عصبانی ندیده بودم.

یا سید الشهدا به داد دل مظلومان برس!

 

فروردین ۱۳۱۵

سال نو شده، ولی غمی عجیب در کوچه های شهر رخنه کرده. دیگر اثری از زن‌های مسلمان با چادر چاقچور نیست. همه دل‌نگرانیم نکند مردم دین را فراموش کنند و همه‌چیز با یک قانون حکومتی پاک شود. دستی که گلوی من را فشار می‌دهد، این قانون نیست. می‌دانیم توطئه‌‌ای پشت این قضایاست. فکرهای پلیدی که زن ایرانی را بی‌سواد و عقب‌افتاده می‌دانند و حالا می‌خواهند با قانون جدید شکل و شمایلش را تغییر دهد تا مثلا امروزی و مدرن شود‌.

این فکر، زنان ایرانی اصیل را خانه‌نشین کرده؛ زنانی که پی علم و سواد بودند، درخانه حبس شدند. نمی‌دانم کدام مملکت با این سبک و سیاق مدرن می‌شود؟ این مردک زورگو فکر می‌کند زنِ بی‌سوادِ بی‌حجاب، مدرن است، اما زن عالمه فاضله که در مکتب یا در سراسرای خانه خودش به دختربچه‌ها قرآن خواندن و گلستان سعدی یاد می‌دهد، عقب‌مانده است و مایه ننگ؛ طوری که حق ندارد پایش را بیرون خانه بگذارد!

حالا زن فقط با رفتن به ضیافت‌های حکومتی به جایگاهی می‌رسد. زن اگر در کوچه و خیابان قهقهه بزند و ادای مردها را دربیاورد و کلاه به سر بگذارد، مملکت از این فلاکت درمی‌آید؟

میرزاحسن بیشتر وقت‌ها خانه نیست، اگر هم باشد آن‌قدر در حیاط قدم می‌زند تا بچه ها بخوابند؛ طفلکی‌ها اذیت می‌شوند از بدخلقی ما. یک هفته است که خواب و خوراک نداریم. نامه‌ای برای میرزاحسن فرستادند و او را به شب‌نشینی دعوت کردند. تا حالا هر بار از طرف حکومت دعوت می‌شد، حاضر بود. اما امروز انگار عاشوراست. باید بین حق و باطل انتخاب کند؛ با زن آبستن‌ بدون چادر و روبنده، به ضیافت برود، یا تنهایی راه زندان شاه را پیش بگیرد. خبر رسیده هرکه از قانون سرپیچی کند، در تمام شهر با دست بسته می‌چرخانند.

میرزاحسن‌ معتمد محله است. انگشت‌نما میشود. خدای حسین علیه‌السلام به داد ما برس.

 

اردیبهشت ۱۳۱۵

نمی‌دانم خدا را با چه زبانی شکر کنم که میرزا حسن به ضیافت نرفت. نامه‌ای نوشت برای عذر تقصیر و پا به ماه بودن زنش را بهانه کرد. چند روز بعد از ضیافت، نامه‌ای رسید که میرزاحسن را پریشان‌ کرد. در نامه قید شده بود در ضیافت بعدی حتما با یکی از اهل منزل؛ زن، دختر، مادر یا خواهر بیاید. حتی گفته بودند برای زن آبستنش که‌ من باشم اتاقی را آماده می‌کنند تا استراحت کنم. انگار می‌خواستند بگویند دور از جان میرزا حتی اگر بمیری هم باید به ضیافت بیایی. کم مانده بود مرقوم بفرمایند میرزا بمیر و بیا!

حاج سیف‌الله و بقیه رفقای میرزاحسن او را شماتت می‌کردند‌ که نباید نامه عذرخواهی برای این حکومت لامصب می‌فرستاد. میرزا می‌دانست بالاخره او را زندانی می‌کنند. می‌خواست تا زمین گذاشتن بار شیشه، من تنها نباشم.

 

خرداد ۱۳۱۵

بالاخره میرزا حسن را احضار کردند. مرد این خانه و سایه سرم را از زیر قرآن رد کردم، لباس همیشگی‌اش را پوشید و عرق چین‌ به سر گذاشت. با بچه ها خداحافظی کرد. مدام من را دلداری می‌داد و حرف می‌زد تا ملتفت شود در روزهایی که نیست، چه کار کنم، یا اگر پیش‌آمد ناگهانی واقع شد، چه‌طور تدبیر کنم.

رفت که رفت و معلوم نیست کجاست و کی برمی‌گردد. یکی از سفارش‌هایش این بود که هرچه شد و هر اتفاقی افتاد، پا در نظمیه نگذارم. دیگر حساب روز و شب از دستم در رفته، نمی‌دانم چند روز است میرزاحسن در خانه نیست، یک هفته یا ده روز! فقط می‌دانم دنیا آمدن بچه نزدیک است. خدایا بچه‌هایم را به تو می‌سپارم. نکند من سر زا بروم و این بچه‌ها سرگردان و بی‌مادرو دونر از پدر بزرگ شوند! نکند ماموران نظمیه این بچه‌ها را هم با خود ببرند! چه تقاصی داشت این چادر چاقچور سرکردن! چه گران بود این لچک به سر نگه داشتن ما!

***

کیمیا دفتر را ورق زد. تا انتها صفحه‌هایش خالی بود. تشنه شنیدن بود. این‌ برگه‌ها یادداشت‌های چه کسی بود و چه حس غریبی داشت. با تعجب پرسید:

  • عزیز بقیه‌اش کو؟

عزیز لبخند تلخی زد.

  • اجل به نویسنده‌اش مهلت نداد.

کیمیا گیج بود. یعنی این‌ها را چه کسی نوشته بود و چه نسبتی با بابا و عزیز داشت؟

  • از بابا شنیده بودم، تو بچگی مادرتونو از دست دادین. ولی این ماجرا رو نمی‌دونستم. عزیز تو رو خدا بگو بعدش نوشتن این یادداشت‌ها چی شده؟

بچه‌ای که اون زمان تو شکم طوبی خاتون بود، همین خاله زهرای خودمونه؟

عزیز نفسی بیرون داد با آه و حسرت.

  • بله نور چشمم.
  • تعریف کنین چی شده، چیزی یادتون هست؟
  • کمی یادمه، بقیه‌شو از زبون اقوام و همسایه‌های قدیمی شنیدم.
  • پس همین الان تعریف کن.
  • بابام، میرزاحسن زندان بود و ما از حالش بی‌خبر بودیم. روزی که درد زایمان‌ ‌مادرم شروع شد، مادربزرگم قابله رو خبر کرد. قابله برای فرار از دست مامورها از پشت بام خانه‌ها، به‌سختی خودشو به خونه ما رسوند. مادرم یک روز درد کشید، تا زهرا به دنیا اومد. بچه سالم بود، ولی درد و خونریزی مادرم قطع نشد. قابله گفت باید طبیب مادرمو ببینه. زن‌های فامیل جمع شدن و هرکس هر دوا درمونی بلد بود، توصیه کرد، اما فایده‌ای نداشت، آخرسر زن‌ها اومدن تا مادرمو راضی کنن بره بیمارستان، ولی رضایت نداد. باید چادر و لچک از سر برمی‌داشت، وگرنه تو خیابون با مامورها درگیر می‌شد و اصلا به بیمارستان نمی‌رسید. دو روز به خواهرم شیر داد و درد کشید. ساعت‌های آخر عمرش منو دادش علی کنارش بودیم. مدام ‌می‌گفت: «میرزاحسن میاد منو می‌بره پیش طبیب. میرزا نمیذاره چادر از سرم بکشن. من بدون حجاب پامو از در بیرون نمیذارم.»

به این حرف‌ها که رسید، کیمیا و عزیز هردو گریه می‌کردند. کیمیا اشک‌های عزیز را پاک کرد.

  • قربون اشکت عزیز جونم. برای چی این ماجرا رو برام تعریف کردی؟ می‌خواستی متنبه بشم؟
  • می‌خواستم بدونی طوبی خاتون و زن‌های زیادی که هم‌سن و سال مادر و خاله و عمه من بودند، برای حکم خدا تا پای جون‌شون رفتن. این چیزا آسون نیست.
  • مقصر مرگش قانون شاه بود، نه...

عزیز حرفش را قطع کرد.

  • مادرم می‌تونست مثل بقیه مردم به قانون تن بده، ولی نداد. حکم دین و رضایت خدا براش حجت بود.

کیمیا این پا وآن پا می‌کرد. انگار می‌خواست حرفی بزند، ولی نمی‌توانست.

  • راحت حرف‌تو بزن دختر.
  • عزیز اشک منو درآوردی، حرف خدارو یادم بندازی؟
  • کیمیا جان! از الان تا آخر دنیا من نمی‌خوام اشک‌تو ببینم، طاقت ندارم، خودتم می‌دونی.

کیمیا حق به جانب گفت:

  • مگه خود خدا نگفته در دین هیچ اجباری نیست؟
  • پس قرآن خوندی؟ الحمدلله که بلدی. خب دخترم خدا در ادامه آیه چی گفته؟

کیمیا ساکت بود و نگاه می‌کرد.

  • ادامه‌شم بلدی، می‌دونم که بلدی!
  • نه عزیز بلد نیستم.
  • می‌دونم چرا یاد نگرفتی، چون تو فکر جوونا پر کردن یک حرف از هزار حرف خدا کاری نداره. آیه‌ای که خوندی، اینه: «در دین، هیچ اجبارى نیست.» یعنی کسى حق ندارد دیگری را از روى اجبار وادار به پذیرفتن دین کند، بلکه هر کسى باید آزادانه با عقل و مطالعه و تحقیق، دین را بپذیرد. «مسلما راه هدایت از گمراهى روشن و آشکار شده است.» مشکل اینجاست، اونایی که دم از دین می‌زنن قرآن خدا رو اون‌جوری که دوست دارن، می‌خونن، نه اون‌طور که خدا در قرآن گفته. من از تو و دوستات و هم سن و سال‌هات توقعی ندارم.
  • عزیز جان ناراحت نشو. آخه هر کسی یه جور خدا رو تو قلبش داره. اعتقاد قلبیه.
  • مادر، من از تو ناراحت نیستم، قط بحث ما چون به حکم خدا مربوط میشه، جدیه.
  • باشه پس جدی حرف می‌زنیم. ولی من قبلش و بعدش ، دوستت دارم.
  • منم دوستت داشتم و دارم، تا بمیرم، تا اون دنیا. حالا بگو این اعتقاد شما چه جوره که فقط تو قلبه؟
  • فقط تو قلبم نیست، تو رفتارمم هست، می‌بینی که.
  • آفرین! قلب به تنهایی کافی نیست، صورت هم می‌خواد. تو از همه نوه‌هام منو بیشتر دوست داری. اینو از کارایی که برام می‌کنی، می‌فهمم. به حرفم احترام میذاری. هرچی بگم، گوش میکنی. چه‌جوری خدارو تو قلبت داری، ولی درباره بعضی حرفاش اما و اگر داری؟
  • عزیز جانم! من نمی‌تونم به‌زور یه چیزی بندازم رو سرم.
  • من‌ گفتم به‌زور چیزی بنداز سرت؟
  • مادر من این‌همه صغری و کبری بافتی که اینو بگی دیگه.
  • نوشته‌های طوبی خاتون، صغری و کبری بود؟ پس چرا مشتاق بودی که بقیه‌شم بخونی؟ من فقط خواستم یادت بندازم که مسلمونی. مسلمون باید سرش خم باشه برای حرف خدا، نه حرف بنده خدا. خدا میگه با حیا باش. خواستم مادرم و زن‌هایی رو بشناسی که جون‌شونو به‌خاطر اعتقاد قلبی، از دست دادن. برای گوش کردن به حرف خدا، حاضر نشدن همین روسری که یه تیکه پارچه ساده‌ست، از سر بردارند. تو از نسل طوبی خاتون...

سرفه‌های عزیز شروع شد، طوری که نتوانست حرفش را ادامه بدهد. کیمیا با عجله لباس‌های عزیز را تنش کرد. به سختی او را سوار ماشین کرد و به بیمارستان برد. پشت در اورژانس نشسته بود و به حرف‌های عزیز فکر می‌کرد، به طوبی خاتون. از گوشه چشمش آرام اشک سرازیر می‌شد.

***

همه رفته بودند سالن تطهیر. چند نفر از نوه‌ها کنار مزار بودند و البته کیمیا. تنهاتر از همیشه برای بدرقه عزیزش رفته بود. شش ماه قبل مرگ عزیز، در بیمارستان شب و روز کنارش بود. با او حرف می‌زد. وقتی خواب بود، به او نگاه می‌کرد، اما حالا مبهوت بود. از گریه زیاد زیر چشمانش کبود شد. ایستاده بود بالای قبر. حالا دیگر عوض شده بود. غم تازه، زندگی‌اش را دگرگون کرده بود. روسری عزیز سرش بود، روسری سرمه‌ای با خال‌های ریز و سفید. این روسری هنوز هم بوی عزیز را می‌داد. عزیز رنگ مشکی را دوست نداشت. عمه مریم داخل ماشین بود‌. به یکی از پسرعموهای کیمیا اشاره کرد که او را تنها نگذارد. پسرعمو با هیکل چهارشانه و ورزشکاری‌اش کنار کیمیا ایستاد.

کیمیا را صدا زد و خواست شانه‌های کیمیا را بگیرد برای هم‌دردی. کیمیا خود را عقب کشید و نگذاشت دست پسرعمو به شانه‌اش بخورد. پسرعمو از واکنش کیمیا تعجب کرد و دهانش باز ماند. کیمیا رفت سمت خاک تپه شده کنار قبر. روی خاک، زانو زد. اشک می‌ریخت. مشتی از خاک را برداشت و کنار دهانش گرفت. زیر لب گفت

تو همون خاکی هستی که قراره سرد بشی تا یکی مثل من، بی‌کسی‌شو فراموش کنه؟ تو همیشه پیش بدن عزیزم هستی. درِ گوشِ عزیزم بگو: «تو با محبت، از کیمیا، طوبی ساختی!» و خاکی که در دستش بود، داخل قبر ریخت.