نوع مقاله : گفت‌وگو

10.22081/mow.2024.76234

چکیده تصویری

شیر مادر روزی بچه هاست

موضوعات

پرونده ویژه 

روایت یک ماجرای شیرین از روزهای تلخ شیوع ویروس کرونا

شیر مادر، روزی بچه‌هاست

حورا فاطمی

 

دو پرستار مرا مثل گونی برنج روی تخت انداختند. یکی از آن‌ها دست‌هایم را کنار بدنم صاف کرد. دیگری تخت را مرتب کرد و از اتاق بیرون رفتند. نمی‌توانستم تکان بخورم، انگار کنترلی روی قسمت کمر تا نوک پایم نداشتم. همه جای بدنم درد داشت و بیشتر قفسه سینه‌ام.

نفس کشیدن با دستگاه اکسیژن، انگار وقت دویدن با سرعت زیاد آب می‌خوری. آب به جانت می‌چسبد، ولی نفس کم داری. دستگاه اکسیژن کمک می‌کند از خفگی نمیری وگرنه نفست همان‌طور بی‌رمق است. به‌سختی خودم را تکان دادم، می‌خواستم ببینم جان به بدنم برگشته یا نه. به‌قدری در قسمت پا بی‌حس بودم که انگار اصلا پا ندارم. ملحفه را کنار زدم. پاهایم سرجایش بود. کمی ماسک اکسیژن را که روی صورتم بود، تکان دادم. یک‌دفعه پرستار وارد اتاق شد، دو تا ماسک فیلتردار روی‌هم به صورتش زده بود و پشت سرش طوری محکم گره زده بود که مقنعه‌اش را به عقب میکشید. تا مرا دید گفت:

  • به هیچ وجه ماسک‌ از صورتت‌ جدا نشه.

صدایش از ته چاه می‌آمد.

سری تکان دادم.

  • اگر خواستی ماسک اکسیژن‌رو دربیار، ولی حتما ماسک بزن.

کمی ماسک اکسیژن را با صورتم فاصله دادم.

  • مگه اینجا بخش بیماران کرونایی‌ نیست؟
  • بخش زنان‌ کرونایی‌‌هاست.
  • اینجا همه کرونا داریم، ملاقاتی هم نداریم، چرا باید ماسک بزنیم؟
  • قانونه.

رگ دستم را پیدا کرد. آنژیوکت را در رگ دستم فرو کرد و درش را گذاشت.

  • تا دکترت نیاد، نمی‌تونم سرم بزنم، فقط آماده‌ات می‌کنم.

این را گفت و از اتاق بیرون رفت. خوب شد که رفت، نمی‌خواستم کسی را ببینم. کسی را که مشتاق دیدنش بودم، درست و حسابی ندیدم و کسی‌که دل‌تنگش هستم دور است. بقیه به چه کارم می‌آیند!

نمی‌خواستم گریه کنم، ولی اشک‌ها سرازیر شد.

با زحمت ماسک اکسیژن را درآوردم و ماسک فیلتردار زدم به‌صورتم، مثل پتو روی دهانم بود و راه نفسم را گرفته بود. ماسک، بیشتر آدم‌ها راخفه می‌کند تا ویروس کرونا‌‌‌‌! دستم را به‌سختی حرکت می‌دادم. حس می‌کردم لوله بزرگی در رگ دستم بود، نه سوزن نازک و بلند آنژیوکت. از پنجره اتاق بیمارستان آسمان معلوم بود. اتاق، ساعت نداشت، ولی می‌شد از هوا فهمید که از ظهر گذشته، وسط تابستان هوا ابری بود، آسمان هم مثل من غم داشت. ابرهارا نگاه کردم، سفیدند، مثل رنگ پوست پاره‌تنم، هم‌رنگ خواهرش بود. همان چند ثانیه که او را دیدم‌‌، چهره‌اش در ذهنم نقش بسته. چقدر دلم می‌خواهد هر دو را بغل کنم‌. دکتر زایمانم همراه چند خانم دیگر  وارد اتاق شدند. همان‌طور روی کمر خوابیده بودم، با سر سلام دادم.

  • عزیزم خوبی؟
  • ممنون. از دخترم خبر دارین؟

دکتر نگاهی به دو خانم سفیدپوش دیگر انداخت.

  • این زائو منو خیلی اذیت کرد، یک هفته مونده به زایمانش کرونا گرفت. زایمانش اورژانسی بود، شکرخدا بچه زنده و سالم به دنیا اومد.

راحت درباره دردهای من صحبت می‌کرد و می‌گفت اذیت شده‌ام! یعنی واقعا بیشتر از من اذیت شده بود؟

چقدر حرف در گلو داشتم. یکی از خانم‌های سفید پوش گفت:

  • عزیزم، از دخترت آزمایش گرفتیم، تست کروناش منفیه.

بلند گفتم: خداروشکر سالمه.

به‌قدری نگاه‌شان بی‌تفاوت بود که دلم می‌خواست فریاد بزنم.

با چهره و لحنی سرد و بی‌تفاوت به حرفش ادامه داد.

  • می‌تونی با مراقبت به بچه‌ت شیر بدی، ماسک بزن، دستکش یکبارمصرف بپوش، از همه مهم‌تر بغلش نکن، بعد شیردهی از خودت دورش کن.

دلم می‌خواست باصدای بلند گریه کنم. بغضم راقورت دادم.

  • مگه میشه بدون بغل کردن شیر بدم؟
  • بله میشه، نباید زیاد به بدنت بچسبه.

رو از من برگرداند‌ و با دو پزشک دیگر حرف زد.

وسط حرف‌شان پریدم.

  • بچه‌م کرونا نداره، نمی‌تونه بیاد تو این بخش. من کی مرخص می‌شم؟
  • بله نمی‌تونه بیاد تو این بخش، شما هم فعلا باید اینجا باشی، ۴۰ درصد ریه‌ت درگیره.
  • خب چه‌طوری شیر بدم؟

با تحکم گفت:

  • نکنه می‌خوای از شیردادن شونه خالی کنی؟ با کرونا، با ریه درگیر، با دستگاه اکسیژن، با هرچی که بهت وصله، باید به بچه‌ شیر بدی.

دیگر کنترلی روی اشک‌هایم نداشتم، سرازیر شدند.

  • خانم دکتر می‌دونین من یه بچه دیگه تو خونه دارم‌. اگر می‌خواستم شونه خالی کنم، زمین‌رو به آسمون نمی‌دوختم تا بچه‌م بیشتر شیر بخوره.

حرفم را تمام نکردم، فکر و خیالم رفت به زمانی که می‌خواستم دوباره حس مادری را تجربه کنم، چه روزهایی را گذراندم.

دوست داشتم فاصله سنی بچه‌هایم کم باشد، کتاب خوانده بودم، تحقیق کرده بودم‌، اما بازهم خیالم آسوده نبود. رفتم مطب دکتر، هر چیزی که در فکر بی‌تاب مادرانه‌ام آمده بود، پرسیدم.

هنوز جواب‌های دکتر با همان لحن سرد و بی‌تفاوت همیشگی‌اش در گوشم هست.

  • فاصله سنی کم خیلی خوبه، از یک سال ونیم تا ۳ سال عالیه، فقط باید آزمایش بدی و خودتو تقویت کنی. بعد از یک سالگی بچه زیاد به شیرمادر نیاز نداره، چون غذا میخوره. از نظر علمی ۳ماه اول بارداری بهتره به بچه اول شیر ندی، ولی بعدش مشکلی نداره.

ظاهرا همه‌چیز عالی بود و می‌توانستم به بچه اولم شیر بدهم و بچه دوم را به دنیا بیاورم، با اختلاف سنی کم. بهتر از این چه می‌خواستم!

اما جواب آزمایش لعنتی همه‌چیز را به‌هم ریخت.

غده تیروئید بد موقع فعال شده بود، آن هم چه فعال شدنی!

همه برنامه‌هایم را به هم ریخت.

دکتر تجویز کرد سریع بچه را از شیر بگیرم، چون ممکن است بچه از طریق شیر دچار همین مشکل شود، اما بارداری با دارو مانعی نداشت. خیلی تلاش کردم که بتوانم بیشتر به بچه‌‌ام شیر بدهم، با چند دکتر متخصص مشورت کردم. یکی از آن‌ها گفت:

  • حس مادرانه‌ات نمیذاره بفهمی که شیرت برای بچه کم است. اگر متوجه‌ پرکار بودن تیروئید هم نمی‌شدی،‌ نمی‌تونستی خوب به بچه‌ت شیر بدی، شیرت خیلی کم شده، بچه اصلا شیر نمی‌خوره فقط تو بغلت آروم می‌گیره.

خدا خیرش بدهد، دکتر خوبی بود، با آرامش جوابم را داد و خیالم را راحت کرد که عذاب‌وجدان نداشته باشم. حالا من‌ در اولین اتاق از بخش زنان کرونا بودم و باید به بچه دومم طوری شیر می‌دادم که تماسی با من نداشته باشد. از فکر و خیال‌ها که بیرون آمدم، کسی در اتاق نبود. نفهمیدم پزشک‌ها کی از اتاق بیرون رفتند. گرسنه بودم. دستم را به طرف موبایلم که روی میز بود بردم و بلند کردم که فقط ساعت را نگاه کنم. می‌خواستم بدانم چند ساعت لب به غذا نزدم، ۱۶ساعت!

پرستار با چند سِرمی که دستش بود، وارد اتاق شد. مشغول زدن سِرم شد. همان‌طور که کار می‌کرد، گفت:

  • من پرستار شیفت شب هستم. هرمشکلی داشتی، زنگ کنار تخت‌رو فشار بده، میام بالاسرت. درد داری مسکن بدم؟

هول گفتم: بله، بله، درد دارم.

می‌خواستم بخوابم تا کم‌تر فکر کنم. از جیبش آمپولی درآورد، سرنگ را آماده کرد و آن را داخل سرم فرو کرد. تشکر کردم.

  • کی می‌تونم غذا بخورم؟
  • تا صبح هیچی نباید بخوری.

جوابم را داد و از اتاق بیرون رفت. سِرم قطره قطره در بدنم ریخته می‌شد، ولی نه دردهایم را آرام کرد و نه خواب به چشمانم آمد. فکرم پیش دخترم بود که انتظار آمدن خواهرش را می‌کشید. فکرم پیش دختر دیگرم بود که به‌خاطر بیماری‌ام از من دور مانده. غرق در همین فکرها بودم که کسی وارد اتاق شد. از رنگ مانتو و مقنعه‌اش می‌شد فهمید که سرپرستار است. برگه‌ای دستش بود.

  • خانم شما تا صبح نباید چیزی بخوری و باید کم‌کم به...

نگاهش را از روی برگه‌ها برداشت و رو به من کرد. چشمانش گرد شد.

  • نوزادت کو؟
  • کرونا نداشت.
  • پس شیرت کو؟

با تعجب پرسیدم: یعنی چی؟

صدایش را بالا برد.

  • چرا برای بچه‌ت شیر نفرستادی؟

از صدایش، دلم لرزید.

  • وسیله ندارم. با چی می‌فرستادم؟ به من گفتن نباید هیچ وسیله‌ای تو بخش بیارم.
  • بگو برات بیارن. زود باش!

پایش را کوبید و از اتاق بیرون رفت.

دست‌هایم می‌لرزید. به‌سختی گوشی موبایلم را از روی میز کنار تخت برداشتم. زنگ زدم به همسرم، حال بچه‌هایم را پرسیدم و بعد خواستم برایم وسیله بیاورد. همسرم خبر داد که دکتر اطفال، نوزادم را مرخص کرده. خیلی خوشحال شدم. تا وقتی وسیله به دستم برسد، سه متخصص مرا ویزیت کردند. همین‌که وسیله به دستم رسید، شروع کردم. باید بچه‌ام را سیر می‌کردم. نمی‌دانستم تا حالا چی خورده؟ و چه‌طور نوزادم را سیر کردند! پرستاری وارد اتاق شد و دید سخت مشغولم. لبخند تحسین‌برانگیزی زد و گفت: کمک نمی‌خوای؟

نفسی بیرون دادم و گفتم: اگه ممکنه کمکم کنید. هرچی سعی می‌کنم‌، نمیشه. انگار شیر ندارم.

  • شاید دستت زور نداره. صبر کن یکی از نیروهای خدماتی رو صدا کنم. خانم با تجربه‌ای داریم اینجا.

خوشحال شدم کسی هست که کمکم ‌کند. کار سختی بود، آن هم بعد از عمل سخت سزارین. خانم خدماتی آمد و کمکم کرد. دریغ از یک قطره شیر. بعد‌از چند دقیقه تلاش، خانم خدماتی به شانه‌ام زد.

  • معلومه بچه اولت نیست. درسته؟

جان حرف زدن نداشتم و با سر تایید کردم.

  • پس تجربه شیر دادن داری. بگو ببینم بدنت طوری هست که بفهمی شیر داری؟ حس درد تو سینه‌ت داری؟

با سر جواب دادم«نه».

به پرستار گفت: یک قطره هم نیومد. گمون کنم شیر نداره یا کمه. اگه شیرش کم باشه، باید خود نوزاد همت کنه، وگرنه با دستگاه شیر نمیاد.

پرستار نگاهم کرد و گفت: نگران نباش عزیزم.

پرستار از اتاق بیرون رفت. خانم خدماتی روی تخت کنارم نشست. سرش را جلو آورد.

  • به خدای بالاسر معتقدی؟ اگه هستی، باید بدونی روزی چیه. باید بدونی اگه این شیر روزی بچه‌ت باشه، دست من و تو نیست. خودش می‌رسونه به دستش.

لباسم و ملحفه تخت را درست کرد و با روی خوش از اتاق بیرون رفت. سِرُم اصلی برای من، حرف‌های خانم خدماتی بود، نه آن قطره‌هایی که داخل لوله نازک دنبال هم می‌دویدند. جان تازه گرفتم. گوشی موبایل را برداشتم و حال بچه‌ها را از همسر‌م پرسیدم. پیام‌های تبریک و احوال‌پرسی را جواب دادم. چندبار تلاش کردم برای بچه‌ام شیر بفرستم، اما نشد. پرستار برای وصل سرم شب وارد اتاق شد. ترسیدم زود از اتاق برود؛ سریع گفتم: خانم میشه به من دارویی بدین که خوابم ببره؟

  • درد داری؟
  • درد دارم، ولی نمی‌دونم به‌خاطر درد خوابم نمی‌بره یا چیز دیگه.
  • باشه، میارم برات تزریق می‌کنم.

از اتاق رفت و بعد از چند دقیقه با یک سرنگ و یک ورقه قرص داخل اتاق شد. سرنگ را در سرم فرو کرد. ورقه قرص را رو به صورتم گرفت. با خجالت گفتم:

  • ممکنه به من آب بدین، نمی‌تونم از تخت پایین بیام.

سمت یخچال رفت. در را باز کرد و پرسید:

  • آب یا آب‌پرتقال؟

دلم آب‌پرتقال می‌خواست، ولی فقط آب تشنگی را برطرف می‌کرد.

  • آب لطفا.

قرص را خوردم و تشکر کردم.

چراغ اتاق را خاموش کرد و رفت بیرون. فقط چراغ کم‌سویی بالای سرم روشن بود. ملحفه را روی تنم کشیدم. کمی هوا سرد شده بود، مگر می‌شود اول تابستان سرد باشد؟ حتما من‌ ضعف بدنی داشتم. سعی کردم بخوابم، اما همین که چشمانم بسته می‌شد، چهره معصوم تکه‌های وجودم، در نظرم می‌آمد. کلافه بودم. خواستم کمی خودم را جابه جا کنم. خیلی سخت بود. اصلا جابه جا نشدم، زورم نرسید، سنگین شده بودم یا ناتوان؟ نمی‌دانم. به ساعت نگاه نمی‌کردم که از این بیشتر کلافه نشوم. پرستار وارد اتاق شد‌. نگاهش به چشمان بازم افتاد.

  • تو هنوز بیداری؟ یک ساعت دیگه چراغ‌هارو روشن می‌کنن، نمی‌تونی بخوابی.

لبخند زدم و سر تکان دادم. گوشی موبایل را برداشتم. عکس‌ها را نگاه کردم تا کمی دلم آرام بگیرد. آن‌قدر محو عکس‌ها بودم که متوجه گذر زمان نشدم. پرستار جدیدی وارد اتاق شد. چراغ را روشن کرد. فشارخونم را گرفت.

بعد از او، سرپرستار وارد شد.

  • دیروز شیر برای بچه‌ت فرستادی؟
  • شیر نداشتم که بفرستم.
  • یعنی چی شیر نداشتم؟
  • هرچی سعی کردم‌ نشد. حتی یک قطره هم نداشتم.

صدایش را بالا برد.

  • مثل تو خیلی دیدم، تو هم مثل همونایی هستی که وقتی وارد اتاق‌شون می‌شدم شیشه شیر رو قایم می‌کردند که من نفهمم به بچه‌شون شیرخشک میدن، نمی‌دونی چه ظلمی در حق بچه‌ت می‌کنی.

صدای بلندش در بخش می‌پیچید. از صدایش خانم خدماتی که روز قبل کمکم کرده بود، وارد اتاق شد. جلو آمد.

  • خانم، من شاهد بودم. من کمکش کردم. اصلا شیر نداره. انگار نه‌انگار زاییده.
  • دوباره سعی کنه. با یک بار که نمیشه.
  • من چند بار کمکش کردم.
  • باز هم کمک کن، ببینم دوباره میگی شیر نداره!

با عصبانیت از اتاق رفت بیرون. خانم خدماتی کنارم آمد. سرم را به خودش چسباند.

  • به دل نگیر، می‌خواد وظیفه‌شو انجام بده، نمی‌دونه تو با تمام وجودت دوست داری شیر بدی، فکر می‌کنه تو هم مثل همون‌مادرهایی هستی که از زیر کار در میرن.

دستم‌را چند ثانیه در دستش گرفت و بعد از اتاق بیرون رفت. آن‌قدر به حرف‌های سرپرستار فکر می‌کردم که ‌متوجه نشدم برایم صبحانه آوردند. مثل قحطی‌زده‌ها افتادم به جان نان و کره و عسل‌. به دقیقه نکشید‌ که همه را خوردم. گوشی موبایل را برداشتم و به همسرم اطلاع دادم که نمی‌توانم در بیمارستان بمانم، او را متقاعد کردم که مرا به خانه ببرد. حدود یک ساعت بعد متخصص ریه وارد اتاق شد.

به برگه‌هایی که در دستش بود، نگاه می‌کرد‌‌. با تعجب گفت:

  • با این ریه‌ داغون می‌خوای بری خونه؟ امکان نداره.

سرپرستار وارد اتاق شد.

  • با رضایت خودم میرم، از دستگاه اکسیژن استفاده نمی‌کنم.

سرپرستار وارد بحث شد.

  • دکتر زایمان‌ش هم اجازه ترخیص نداده، به همسرش هم ‌گفتم.

نگاهی به من‌کرد و گفت:

  • تو هنوز از تخت پایین نیومدی چه‌طوری می‌خوای بری خونه؟

نمی‌خواستم جوابش را بدهم. متخصص ریه نزدیکم آمد.

  • تو کرونا داری و باید هر روز تزریق وریدی داشته باشی.

منتظر جوابم نماندند و از اتاق بیرون رفتند. گوشی موبایلم زنگ خورد، خاله‌ام بود.

  • سلام خاله
  • سلام بزغاله‌، فکر نکن حالا که دوتا بچه داری، دیگه بزغاله من نیستی! نوه‌دار هم بشی بزغاله خودمی، حالت چه‌طوره؟ روبه‌راهی؟
  • خوبم خاله.

نگذاشت حرفم را ادامه بدهم.

  • خب دیگه حرف نزن، نمی‌خوام اذیت بشی، فقط گوش کن، متوجه شدم شیر نداشتی به دخترت بدی. زنگ زدم یه چیزایی برات تعریف کنم، پسرم که دنیا اومد شیر نداشتم، هیچی حتی یک قطره، بچه‌م گرسنه بود.‌ از دکتر تا فامیل‌های دور و نزدیک، همه شماتت کردن منو، سه سال بعد دخترم دنیا اومد، به‌قدری شیرم زیاد بود که دخترم حسابی تپل شده بود، دکتر رژیم داد و گفت کم‌تر بخوره. اینارو گفتم بدونی روزی دست خداست، غصه حرف‌هایی‌رو که می‌شنوی، نخور. می‌دونم الان نمی‌تونی بچه‌هاتو بغل کنی، رفتی خونه بشین نگاه‌شون کن و بگو خداروشکر.

بدون این‌که منتظر جوابم شود، قطع کرد.

        ***                              

کرونا زندگی مرا عوض کرد. در روزهای آخر بارداری کرونا گرفتم، ۴۰درصد ریه‌ام درگیر شد، بچه‌ام به دنیا آمد و هیچ اثری از کرونا در بدنش نبود. از همان روز اول سعی کردم از شیره جانم بخورد، اما نشد. چند ماه، هرخوراکی و نسخه‌ای که خاصیت شیرافزایی داشت، خوردم، باز هم نشد، روزیِ دخترم نبود. این‌ها را به دکتر مرکز بهداشت هم گفتم، وقتی برای واکسن دخترم رفته بودم، دکتر عینکش را به چشم زد و گفت:

  • این‌هایی که گفتی هیچ‌کدوم باعث نمیشه شیر نداشته باشی!

بغضی‌ در گلویم نشست.

  • دکترها گفتن‌ شیر نداشتن از عوارض کروناست، البته تیروئید پرکار هم مزید بر علت بود.

چشمانش را گرد کرد.

  • عجیبه!

موقع برگشت به خانه در ماشین، دختر بزرگم سرش را روی پایم گذاشته بود و دختر کوچکم سرش روی شانه‌ام. رادیو ماشین روشن بود، گوینده می‌گفت: «هموطنان عزیز، به بهانه روز جهانی شیرمادر، از مادران عزیز می‌خواهیم تا تجربه‌های خودشونو در اختیار ما بذارن، ما و شنونده‌ها منتظر شنیدن خاطرات شیرین شما هستیم.»

در همین لحظه، بغضی که‌ ماه‌ها گلویم را فشار می‌داد، ترکید. دخترانم را در آغوش گرفتم و گریه کردم.