اجتماعی
روایت زندگی زنی که در مبارزهای نابرابر خودش را گم کرده بود
این مرد آرزوهایم را تباه کرد
برای ازدواج سهلگیری کنیم یا سختگیری؟
داستان من از یک عصر زمستانی شروع شد. همراه دوستم با تاخیر سر یکی از کلاسهای دانشگاه رسیدیم. استاد مشغول تدریس بود و اصلا یادم نمیآید که حتی به او سلام کرده باشم. استادی که هیچ شناختی از او نداشتم دو، سه ماه بعد، همسرم شد. اینکه چرا پس از مدت کوتاهی، این اتفاق افتاد به این خاطر بود که در آن مقطع، تحت تاثیر دوستان و هم دانشگاهیها در فضای ذهنیام به ازدواج آسان اعتقاد داشتم. صحبت از آسانگیری ازدواج که میشد، تصور میکردم اگر یک نفر که اخلاق و دین داشت و از من خواستگاری کرد، اگر «نه» بگویم احتمالا مورد مذمت خدا قرار خواهم گرفت و این تفکر را داشتم. تعریفم از اخلاق، همان شروط ضمن عقد بود که معتاد نباشد و سابقه کیفری نداشته باشد. ملاک ایمان هم برای من در نماز و روزه خلاصه میشد و نیاز به سختگیری بیشتری نبود.
دنیایی از تفاوت و اختلاف
من دانشجوی مهندسی مکانیک دانشگاه خواجه نصیر بودم. با استعداد درخشان وارد مقطع ارشد شدم و با رتبه یک وارد مقطع دکترا در رشته مهندسی مکانیک نانوفناوری دانشگاه تهران شدم. پس از زمان کوتاهی ازدواج کردم و با یک دنیا تفاوت و اختلاف وارد زندگی مشترک شدم. تصورم این بود که قرار است اثرگذاری مثبت داشته باشم. به هر حال ازدواج یک زوج علمی شکل گرفته بود و دو نفر همرشته و همکلام بودند. همه فکر میکردند قرار است پایههای علمی دنیا را متحول کنیم. اما برای ما اینگونه نبود. همسرم میخواست من در شخصیت او تعریف شوم. مسیر تحصیلی، گرایشهایم، انتخاب پروژههای درسیام، در سایه خودش تعریف میشد. من هم کمکم این موضوع را پذیرفتم، ضمن اینکه جامعه مذهبی هم این تفکر را تقویت میکرد. به من میگفتند زن باید در خانه باشد، زندگی آرامی را بنا کند، نباید حرفی بزند. اگر خلاف نظر همسرش حرفی بزند، یا کاری انجام دهد، هر اتفاقی در زندگیشان بیفتد مقصر، زن است. زن است که اشتباه کرده و مشکل بهوجود آورده؛ متاسفانه من هم این تفکر را پذیرفته بودم.
قبل از ازدواج، شعر و داستان مینوشتم، کتاب میخواندم و به این کار علاقه داشتم. شاید شش ماه بعد از ازدواجم دیگر چیزی ننوشتم، آن هم بهدلیل تمسخرهای همسرم! همیشه یکی از آرزوهایم این بود که در خانهام یک کتابخانه بزرگی داشته باشم، اما خواندن کتاب را هم کنار گذاشتم. من در خانه پدرم و در 18سالگی گواهینامه رانندگی گرفته بودم، وقتی ازدواج کردیم همسرم گواهینامه نداشت، او را تشویق به گرفتن گواهینامه کردم. باوجود اینکه من مهارت رانندگی داشتم، اما هیچوقت نتوانستم رانندگی کنم، چون همیشه به من میگفت تو نمیتوانی رانندگی کنی!
من که در دوران مجردی بهواسطه فعالیتهای مختلف در طول روز بیرون از خانه مشغول بودم، یکدفعه خانهنشین شدم، چون همسرم روابط اجتماعی من را دوست نداشت. ارتباطم با دوستانم قطع شد و این قطع شدن ارتباط گسترده شد تا جایی که حتی به قطع شدن رفتوآمدهای خانوادگی هم رسید. شاید در طول یک ماه، پدر و مادرم را چند ساعت میدیدم، آن هم با دردسرها و چالشهای مختلف! سعی میکردم فضا را به نفع همسرم مثبت نگه دارم که چون کار او زیاد است، فرصت رفتوآمد و مهمانی نداریم. اعتقادی نداشت بیرون از خانه کار کنم. کار کردنم محدود شد به اینکه چون در زبان انگلیسی مهارت داشتم، کمک کنم مقالههایش را بنویسد و چون هیات علمی دانشگاه بود، میگفت نیازی به کار کردن تو نیست! من نفقه خاصی دریافت نمیکردم، چون عملا دیگر بیرون نمیرفتم و این را پذیرفته بودم. من که دختری مستقل و پر جنب و جوش بودم، کمکم اعتماد بهنفسم را از دست دادم. حتی سادهترین کارها را بهتنهایی نمیتوانستم انجام دهم.
دردهای مبهم در زندگی پر از ابهام
در مدت هفت سالی که زندگی کردم، هیچکس نمیدانست من در این زندگی چه میکنم و چه اتفاقی برایم افتاده است. هیچ کلامی در خانه ما رد و بدل نمیشد. شاید کمی درباره گزارشها و مقالههای علمی صحبت میکردیم. بعد از مدتی، مشکلات مختلفی برایم بهوجود آمد. فشارهای روانی به فشارهای جسمی تبدیل شد، تا جایی که دردهای مبهمی در بدنم میپیچید و بدنم حالت فلجشدگی پیدا میکرد.
برای حل مشکل نزد مشاور رفتم. اما باتوجه به اینکه همسرم برای مشاوره همکاری نمیکرد، هیچ مشاوری مرا نمیپذیرفت. بالاخره نزد مشاوری رفتم که مرا بهعنوان یک هویت مستقل شناخت. اینکه یک خانم میتواند استقلال داشته باشد و به من پیشنهاد کرد مقداری از همسرم فاصله بگیرم، شاید رفتارش تغییر کند. یک روز این فاصله را گرفتم و به منزل مادرم رفتم. فردای آن روز وقتی برگشتم با تعجب دیدم که قفل در عوض شده و با وجود اینکه همه وسایلم در خانه بود، دیگر نتوانستم برگردم. خانواده همسرم گفتند که تو با این کار نشان دادی میخواهی طلاق بگیری و فضای زندگی را به هم بریزی. این رفتارها در خانواده ما وجود ندارد و این ماجرا برایشان سنگین بود. اما با صحبتهایی که کردم و نشانههایی که از همسرم دیدند، از من حمایت کردند. متوجه شدند پسرشان مشکل دارد. تلاش کردند با مشاوره حل شود، اما نشد.
سه سال درگیر دادگاه بودم. برای هفت سال زندگی، شش میلیون تومان اجرتالمثل درنظر گرفته شد. نفقه ماهانه مرا 600 هزار تومان مشخص کردند؛ برای من که دانشجوی دکترا بودم و وضعیت پدرم خوب بود و زندگی خوبی در خانه پدرم داشتم.
بعد از رفت وآمدهای فراوان، تمام حق و حقوق مالی و مهریهام را بخشیدم که بتوانم وکالت بر طلاق بگیرم و جدا شوم. حالا بعد از جدایی، توانستهام خودم را بهعنوان همان فرد توانمند بازیابی کنم و به دوران قبل برگردم.