نوع مقاله : معرفی کتاب

10.22081/mow.2024.76409

چکیده تصویری

مرثیه‌ای بر یک رهایی

موضوعات

ادب و هنر 

مرثیه‌ای بر یک رهایی

آزاده جهان احمدی

نشر: مهرستان

حمید مهندسی پزشکی خوانده و در مغازه بابا جواد لوازم پزشکی و آزمایشگاهی می‌فروشد. پدرش بیست ساله بود که حمید به دنیا آمد. مثل دو برادرند تا پدر و پسر، وقتى حمید عاشق من شد، به پدرش گفته بود سناریویی بچینند تا خود ثریا پیشنهاد خواستگاری و ازدواج را بدهد؛ چون در غیر این‌صورت به این بهانه که او را نادیده گرفته‌اند، کلا ازدواج را هوا می‌کرد. من و حمید همدیگر را در عزاداری محرم دیدیم. رفته بودم مراغه. شب عاشورا، عموی من نذری می‌داد. تا قبل از کنکور، چند بار در این مراسم شرکت کرده بودم، اما بعد از قبولی در دانشگاه دیگر نرفته بودم. آن سال، بابا تنها بود و مامان عمل قلب باز کرده بود. همراه بابا رفتم تا هم او تنها نباشد و هم دلی سبک کنم. در آشپزخانه حسینیه داشتم کمک می‌کردم و با دخترهای روستا، سبزی در آبکش می‌چیدم که متوجه پسری شهری با جین راسته و پیراهن مشکی کمرباریک شدم. آستین‌هایش را تا زده بود و مدام به آشپزخانه رفت و آمد می‌کرد و سینی‌ها را می‌برد. یک سینی دستم گرفتم و وقتی دستش می‌دادم، چشم در چشم شدیم. من عاشق بازوهایش شدم که داشت آستین پیراهنش را می‌ترکاند. از دخترها پرسیدم: «این پسره کیه؟»

  • پسر ثریا!

و چه کسی بود که ثریا را نشناسد. هرچند دورادور می‌شناختمش، در ذهنم ابهتی داشت.

ثریا اصلا دلش نمی‌خواست از روستا و بین فامیل، برای پسرانش دختر انتخاب کند؛ برای همین به جای طرح مستقیم موضوع، نقشه کشیدند.

حمید و بابا ساعت‌ها درباره این موضوع حرف می‌زدند و ازدواج ما را یک پیروزی می‌دانستند که طرحش را در گروه دونفره ریخته بودند و آن را مثل رازی بین خودشان نگه می‌داشتند. قرار شده بود یکی از دوستان خانوادگی آن‌ها برای رسیدن دو عاشق به هم، فیلم بازی کند. این دوست خانوادگی که ازقضا پسری هم‌سن حمید هم داشت، در مهمانی حرف را کشیده بود به ازدواج پسرها و بعد هم گفته بود: «من دختری می‌شناسم با چه کمالاتی! بعید می‌دونم پسر منو بپسنده؛ وگرنه میرفتم خواستگاری» ثریا کنجکاو شده و درجا شماره تلفن ما را گرفته بود. روزی که آمدند خواستگاری، تازه فهمید آمده خانه همشهری‌اش، اما خدا را شکر، آن‌قدر از من خوشش آمد که مخالفتی نکرد. بعدها حمید تعریف کرد که مادرش گفته بود: «همان اول که شماره تلفن را گرفتم، از اسم و فامیل بابای ریحانه شناختمش.» شاید هم خواسته بود کم نیاورد. همه‌چیز خوب بود. مادر حمید برای تمام مراحل نامزدی و عروسی سنگ‌تمام گذاشت. کادوهای گران‌قیمت می‌گرفت و رسم و رسوم را کامل با آداب سنتی برگزار می‌کرد. همیشه سلیقه و انتخابش دست بالا و درجه یک بود و دستش به کم نمی‌رفت. حتی وقتی ما پول ودیعه خانه نداشتیم و می‌خواستیم خانه‌ای کلنگی اجاره کنیم، ثریا گفت: «بیایین طبقه بالای آپارتمان ما بنشینین.» حتی نگذاشت یک ریال کرایه بدهیم. خب این‌طور دست‌شان تنگ می‌شد. قبلش این واحد را به مستاجر داده بودند. این‌همه توجه و حواس‌جمعی خوب است؛ اما از دور. کار، جایی پیچیده می‌شود که سلیقه دو طرف به هم نخورد، آن‌وقت احساس می‌کنی دیگر حق انتخاب نداری. فرض کن تو دلت نخواهد حلقه پرنگین درشت دست کنی و بخواهی حلقه ساده سفیدی داشته باشی، آن‌وقت مادرشوهرت بگوید: «این آبروریزیه. مردم چی میگن؟ نمیگن دل‌شون نیومد برای عروس‌شون خرج کنن؟» خیلی وقت‌ها با این‌که پول بیشتری خرج می‌شود، دلت شاد و راضی نیست. بابا جواد از خاطرات ازدواج خودش با ثریا هم برای حمید گفته بود و این‌که قبلش عاشق دختری موطلایی و چشم تیله‌ای بوده که فقط یازده سال داشته؛ اما نگذاشته‌اند به خواستگاری اش برود. دختر با قد بلند و اسکلت درشت، شانزده هفده ساله به نظر می‌آمده است. بابا گفته بود تمام این سال‌ها فکر او از ذهنش بیرون نرفته است. بعدها که ازدواج کرد و رفت شهر، گاهی در مراسم بزرگ روستا او را می‌دید تا این‌که در عروسی من و حمید توانست دوباره با او حرف بزند و بفهمد طلاق گرفته است. بابا آپارتمان‌ها را فروخت و به جایش مغازه خرید تا هر سال مجبور نشود محل کسبش را عوض کند. به نظر حمید و پدرش ،محل کسب مهم‌تر از محل زندگی است. آن‌موقع یک سال بود در خانه حیاط‌دار اجاره‌ای زندگی می‌کردند که یک روز ثریا قاتی کرد و به جواد گفت: «همین الان لباس بپوش، برویم محضر طلاقم بده. بابا جواد هم که از پس اصرارهای زنش برنیامده بود، راهی محضر شد. همین‌که نشسته بودند مقابل سردفتردار، به‌شان خندیده و گفته بود: «خودتونو مسخره کردین؟ مگه دم بقالی اومدین؟ باید برین دادگاه دادخواست بدین، اونا نامه بدن، بیارین ما صیغه طلاق رو جاری کنیم.»

زیر سقف همان ملک اجاره‌ای نازی آباد بودند که با هم می‌رفتند دادگاه. آدم باورش نمی‌شد ثریا برای جدایی جدی باشد؛ ولی با جدیت دنبالش را گرفته بود. دادگاه برای‌شان جلسه‌های مشاوره گذاشت و در یکی از جلسه‌ها، من و شوهر و برادرشوهرم را هم خواستند. درنهایت قرار شد ثریا و هرکه با او ارتباطی دارد، یک دوره دارو مصرف کند. هرچه طرف ارتباطش با ثریا نزدیک تر بود، دوره درمانش طولانی‌تر می‌شد. دوا درمان من یک ساله بود. داروها کم‌کم به هفته‌ای دو حب رسید و بعدش یک قرص و تمام. خود ثریا تا دو سال باید دارو مصرف می‌کرد و تحت مشاوره قرار می‌گرفت.

***

دوره درمان من و حمید تمام شد. آن روزها وقتی ثریای معقول و آرام‌گرفته را می‌دیدم که سرش به خانه و زندگی خودش گرم است دلم می‌خواست دست آن مشاور و روان‌پزشک را ببوسم که مشکل را درست تشخیص داده بود. داشت دنبال دختر خوبی می‌گشت تا پسر کوچکش را داماد کند. برادر حمید چهار سال بود اطراف اصفهان زندگی می‌کرد. با این‌که رتبه دورقمی داشت و حتی می‌توانست در دانشگاه امیرکبیر یا صنعتی شریف درس بخواند، در هیاهوی پدر و مادرش تصمیم گرفته بود برود دانشگاه خمینی شهر.

ثریا مدام دختردیدنی می‌رفت و گاه خانواده دختر برای دیدن وضع زندگی آن‌ها به خانه‌شان می‌آمدند. مادرشوهرم به این بهانه کلی خرج کرد و تمام وسایل خانه را نو! بالاخره دختری پیدا شد که هم دل ثریا را به دست آورد و هم دل داماد را برد. نامزد شدند و قرار شد خیلی زود بروند سر خانه و زندگی‌شان. تمام حواس ثریا پی جفت و جور کردن هدایا و برگزاری مراسم و آیین عروسی بود. نمی‌خواست یک عید، یک شب یلدا یا پاگشاکنان را وابگذارد. انگار برای دختر خودش تقلا می‌کرد و تدارک می‌دید. این وسط گاه عین چیزی را که برای عروس جدید می‌خرید، به من هم هدیه می‌داد. از دو سال پیش که مامان از دنیا رفت، خیلی بیشتر حواسش به دل من بود.

وقتی دیدیم تلاطم خانواده خوابیده و اوضاع من هم مناسب است، تصمیم گرفتیم دوباره بچه‌دار شویم؛ اما تا آخر چهارماهگی که کمی اندامم تغییر کرد، به کسی نگفتیم توراهی داریم. می‌دانستم ثریا شاکی می‌شود که این‌قدر دیر با خبرش کرده‌ام؛ اما پیه‌اش را به تنم مالیدم. راحتی خیال و سلامت بچه برایم اولویت داشت. با این‌که مادر حمید تا حد زیادی تغییر کرد و کمتر به آدم‌ها پیله می‌کرد، هنوز از رفت‌وآمد زیاد به خانه‌شان پرهیز می‌کردیم.

روزی که به حمید گفتم جواب تست بارداری خانگی مثبت است، حسابی خندید. خنده‌اش از جایی به بعد، شبیه خوشحالی نبود، گویا به چیزی در ذهنش فکر می‌کرد و می‌خندید. داشتم چای می‌ریختم. پرسیدم به چی می‌خندی؟

به این‌که من و بابا، با هم بابا بشیم!

پقی زدم زیر خنده. این‌بار خنده من قابل‌کنترل نبود. لوله قوری تپ و تپ می‌خورد به لبه استکان و جرینگ جرینگ می‌لرزید. حمید آمد و قوری را از دستم گرفت.

- چی کار می‌کنی؟ خودتو نسوزونی حالا.

- یعنی مامان ثریا حامله شده؟ مگه میشه؟ نزدیک شصت سال‌شه. خودش را جمع کرد. چشم‌هایش خجالت داشت.

-  بابا بالاخره دختر عمه‌ت‌رو صیغه کرد. فقط می‌ترسم مامان بفهمه. دودستی زدم بر صورتم و پشت‌بندش خندیدم. هیجان و وحشت قاتی شده بود.

- نه... تو از کجا فهمیدی؟ خود بابا گفت؟

سرش را تکان داد.

  • جون تو رو قسم داد به کسی نگم.

اگر ثریا می‌فهمید، خونم مباح بود. حالا دیگر دلیل کافی داشت برای ناراحتی از من. از این‌که دوباره برگردد سر آن دل‌خوری و کینه جادو جنبل. حالا حق داشت اگر می‌گفت آن طلسم‌ها را من در رختخواب و کیفش گذاشته‌ام. آن دختر چشم‌تیله‌ای که بابا جواد از اول دوستش داشت، دختر عمه من بود. می‌گفتند چون خیلی کوچک‌تر از جواد بوده، برایش خواستگاری نکردند و در عوض، ثریا را که هم زیباتر بوده و  هم کدبانو، برایش گرفته بودند. اما دخترعمه می‌گفت: «چون ما بالادهی بودیم و آن‌ها پایین‌دهی، پا پیش نگذاشتند.»

ثریا در مقابل شنیدن شوخی‌های دیگران و نقل خاطرات عاشق‌پیشگی بابا، فقط می‌خندید و تند برخورد نمی‌کرد. بقیه هم فکر می‌کردند لابد ناراحت نمی‌شود. شاید هم کسی فکر نمی‌کرد این عشق هنوز در دل جواد زنده و گرم باقی مانده است. حمید گفت: «بابا بعد از عروسی‌مون گفت من بالاخره یه روز اینو می‌گیرم.» دلیل ثریا برای پیش کشیدن طلاق این نبود؛ چون هنوز این قضیه بین من و حمید و بابا بود.

دو هفته یک‌بار به دیدن ثریا و بابا می‌رفتیم، ناهار را می‌خوردیم و به بهانه دیر شدن برمی‌گشتیم خانه. راه حمید به فروشگاه بابا در خیابان جمهوری دور شده بود، زود می‌رفت و دیر می‌آمد. همیشه خسته بود و می‌خوابید؛ اما کم‌و‌کسری‌ها قابل تحمل‌تر از آن بود که این بچه را هم مثل اولی از دست بدهم. ثریا هی اصرار می‌کرد شب را همان‌جا بمانیم تا صبح، حمید راحت برود سر کار؛ ولی قبول نمی‌کردیم. آنجا که بودیم، کباب تابه‌ای و گوشت گردن و کباب چنجه‌اش به‌راه بود. موقع برگشت هم شیشه‌های عصاره گوشت و سبزی خوردن پاک کرده همراه‌مان می‌کرد.

***

روزهای سنگین بارداری را می‌گذراندم. قرار بود همان روزها عروسی برادرشوهرم را برگزار کنند؛ اما یک‌بار دیگر زلزله آمد. ثریا در خانه بست نشست. بابا جواد شب‌ها در مغازه می‌خوابید و دوباره پرونده طلاق رو آمد. حمید یکی دو روزی رفت پیش مادرش ماند، با او حرف زد و دل به دلش داد تا معلوم شود چه اتفاقی افتاده است. وقتی برگشت، گفت: گمون نمی‌کنم دیگه درست بشه، بهتره طلاق بگیرن.» داشتم رومیزی را عوض می‌کردم قبلی را پرت کردم در ماشین لباس‌شویی.

- وا... چه راحت این حرفو میزنی! حمید طلاق بازی که نیست.

حمید خم شد از دیگ ماشین ،توری رومیزی را بیرون کشید.

  • تو چرا گیج می‌زنی؟ بگیر، این تمیزه است.

خلاف دفعه‌های قبل، خیلی هم غصه‌دار نبود.

  • بالاخره باید تموم شه. چقدر تن و بدن‌مون بلرزه؟ بابا که دلش جای دیگه گرمه. گاه‌گداری هم که خونه پیداش میشه، همه‌ش اره بده، تیشه بگیر دارن.

با این‌که سال‌هاست حرف جدایی این دو نفر در خانه‌هاست، وقتی حمید به آن رضایت داد، انگار تیر آخر رها شد. از دید من همه‌چیز آن لحظه تمام شد؛ در حالی‌که قبل‌تر تمام شده بود.