نوع مقاله : خاطرات

10.22081/mow.2024.76410

چکیده تصویری

هدیه‌ای در هزارتوی پرچم

ادب و هنر 

هدیه‌ای در هزارتوی پرچم

الهه شهبازی

 

از وقتی خودم را شناختم، سحرخیز بودم. ازدواج کردم هم سحرخیز بودم. بعد از مادر شدن، باوجود این‌که شب‌ها کنار پسرم خواب‌وبیدار بودم و خواب عمیقی نداشتم، باز هم سحرخیز بودم. ساعت۷ صبح مثل همیشه، صبحانه‌ام را خوردم و با لیوان چای پشت پنجره آشپزخانه ایستادم و حیاط خانه و کوچه‌ را نگاه می‌کردم. پارچه سیاه همچنان بالای در پارکینگ آپارتمان وصل بود. چای تلخ را تمام‌ کردم. لیوانم را شستم. لباس‌هایم را عوض کردم. روز دادگاه بود. بی‌حوصله روسری‌ام را جلوی آینه مرتب کردم. با صدای آیفون، از اتاقم بیرون آمدم. تصویر عروسم را در آیفون دیدم. برایم یادگار امیر است. با دیدنش خوشحال می‌شوم. دکمه آیفون را زدم. در ورودی را باز گذاشتم و به آشپزخانه رفتم تا برایش چای بیاورم. در حال چای ریختن بودم که صدایم کرد. صدایش همچنان گرفته بود.

  • مادرجون! وقت چای خوردن ندارم، میشه یه لحظه تشریف بیاری؟

از آشپزخانه بیرون آمدم. بی‌مقدمه به طرفم آمد و بغلم کرد و با صدای آرام در گوشم گفت:

  • مهمان داریم.
  • مهمان؟ یادت هست امروز دادگاه داریم؟

او را کنار زدم و به طرف در رفتم. پیرمردی با کت و شلوار نوک‌مدادی و پیراهن سفید یقه دیپلمات، «یا‌ الله» گفت و وارد خانه شد. سلام کرد. جوابش را با سر دادم. پارچه سیاهی در دست داشت. با تعجب او را نگاه می‌کردم. این مرد کیست و چرا با عروسم آمده؟ حس می‌کردم برای چه آمده، ولی نمی‌خواستم باور کنم. این روزها هر ناشناسی به من سلام می‌کند، درخواست مشخصی دارد. مرد سرش پایین بود. نگاهش را بالا آورد و گفت:

  • حاج‌خانم! بنده تهرانی هستم. برای عرضی خدمت شما رسیدم. با طعنه گفتم:
  • تا الان خدا نخواسته مهمونش بشم. حاج خانوم نیستم، بفرمایید.

لبخند سردی زد و گفت:

  • ان‌شاءالله به زودی قسمت‌تون میشه. می‌خواستم درباره دادگاه امروز با شما صحبت کنم.

حسم درست بود. ابروهایم در هم رفت. ادامه داد:

  • امروز آخرین جلسه دادگاه‌ تجدید‌ نظره. با توجه به شواهد و رأی قبلی، به احتمال قوی رأی قاضی همان رأی قبلی است؛ قتل نفس و قصاص. به شما حق قصاص نفس داده میشه. من از طرف خیریه...

وسط حرفش پریدم و نگذاشتم ادامه دهد.

  • این‌هایی‌که گفتی، خودم می‌دونم. شما از طرف هرکس یا هر جایی باشی، برای من مهم نیست. من از حقم نمی‌گذرم.

پارچه سیاهی که در دستش بود، بالا آورد. آن را باز کرد. روی پرچم نوشته شده بود: «یا حسین».

  • آمدم شما رو به این پرچم‌ و خون امام حسین قسم بدم تا از حق‌تون بگذرید. نگذارید خانواده دیگری عزادار بشه. این اتفاق در خانواده افتاده. خانواده بزرگ‌تون از بین میره.

پرچم را به طرف‌من آورد. می‌خواستم ضجه بزنم. اشک‌هایم سرازیر بود. پرچم را گرفتم و به طرف صورتش گرفتم‌ و رها کردم. ‌عروسم جلو آمد و بازویم راگرفت.

  • مادرجون،چه کار می‌کنید؟

دستش را پرت کردم و رو به عروسم گفتم:

  • می‌شنوی چی میگه؟ منو به خون حسین قسم میده. بوی خون امیر از مشامت پاک شده؟ من هر روز بوی خون پسرمو نفس می‌کشم.

اشک نمی‌گذاشت چهره مرد را درست ببینم. جلوتر رفتم. انگشت اشاره‌ام را به طرف‌ش گرفتم.

  • گوش بده آقای تهرانی! پسرم ۱۵ سالش بود که همسرم مریض شد. پرستاری از یک طرف و نذر و دعا از طرف دیگر، از هیچ چیزی کوتاهی نکردم. عمرش به دنیا نبود. با خودم گفتم خدا نمی‌خواد، چاره‌ای نیست! تک‌پسرم چند سال بعد از ازدواجش، متوجه شد بچه‌دار نمی‌شه. رفت پی‌ِ نذر و نیاز، اما چه شد؟ پسرم کشته شد و من تنهاتر شدم. یعنی باز هم خدا نمی‌خواد؟ هنوز پرچم سیاه از دیوار خانه‌ من پایین نیامده‌. خاندان ما همان شب نحس از بین رفت. محترمانه میگم از خانه من بِرید.

مرد سرش پایین بود. انگار خودش کار اشتباهی کرده.

  • شما شب حادثه ‌حضور داشتین. من پرونده‌رو خوندم. پسر شما دعوا‌رو شروع کرده.

دوست داشتم زمین دهن باز کند و مرا ببلعد. تند نفس می‌کشیدم. گفتم:

  • دعوا؟ کدوم دعوا؟ مگر به دعوا رسید؟

روی دو زانو نشستم.

  • من شاهد تمام لحظه‌های اون شب تلخ بودم.

مرد با فاصله نشست روی زانو و صدایش را پایین آورد.

  • این اتفاق ممکن بود برعکس باشه و پسر شما الان جای قاتل باشه. به دیوار خیره شدم. تمام‌ آن شب لعنتی جلوی چشمانم آمد.

پنج‌شنبه‌های آخر ماه، کل خاندان، از ریش‌سفیدها تا ندیده‌های مادربزرگم، سببی و نسبی در خانه قدیمی مادربزرگ دور هم جمع می‌شدیم. وصیت مادربزرگ خدابیامرزم بود. آن پنج‌شنبه هم همین‌طور بود. پا به سن گذاشته‌های خانواده یک طرف خانه از خاطرات گذشته برای‌ هم تعریف می‌کردند. جوان‌های خانواده طرف دیگر، مشغول صحبت و خنده بودند. من همیشه و هرجا سعی می‌کردم از حال پسرم باخبر باشم. مدام سرم را کج‌ می‌کردم تا ببینم کجاست و چه کار می‌کند. کنار جوان‌ها نشسته بود و با هم گپ می‌زدند. دیدم کمی کلافه است و پشت سرهم دست در موهایش می‌کشد. ظرف میوه را آماده کردم تا به این بهانه، کنارش بروم و بفهمم چه شده. نزدیک‌تر شدم. فهمیدم با نوه خاله مادرم، سعید بحث می‌کند که پسری مودب و باشعور بود. سعید اصرار داشت امیر، زن‌ش را طلاق بدهد. می‌گفت: «مگه نمی‌دونی تو نمی‌تونی بچه‌دار بشی؟ مگه نفهمیدی مشکل از توست؟ باید زن‌تو طلاق بدی. حق داره بره دنبال زندگیش!»

من با ظرف‌ میوه به آن‌ها نزدیک‌ ‌شدم. امیر از عصبانیت سرخ شده بود که گفت: «می‌فهمی چی میگی؟» سعید گفت: «به زنت نگاه کن، هر بچه‌ای میبینه دلش ضعف میره. این‌قدر خودخواه نباش.» من با ظرف میوه، کنار آن‌ها ایستاده بودم. امیر از شدت عصبانیت نمکدانی را که روز میز بود، به سمت سعید پرت کرد. همه از تعجب فقط نگاه می‌کردند. در کسری از ثانیه او به تلافی، قندان روی میز را به سمت امیر پرت کرد. قندان مستقیم به گیجگاه امیر خورد و بیهوش روی زمین افتاد. همه جمع شدند. زنگ زدند اورژانس‌. من هیچ کاری نکردم و فقط مبهوت اتفاق بودم. تا آمدن آمبولانس سرش را روی پایم گذاشتم. رنگی به رخ نداشت. خون از سرش قل‌قل بیرون می‌زد. در بیمارستان دکترها گفتند همان لحظه برخورد اول، مرگ مغزی شده! من چه‌طور با این غم و درد هنوز زنده‌ام؟ از فکر بیرون آمدم. هنوز به دیوار زل زده بودم. آقای تهرانی در حال حرف زدن بود، ولی من صدایش را نمی‌شنیدم. عروسم به طرفم آمد و گفت:

  • مادر جون خوبی؟ حواست به حرف‌های حاج‌آقا هست؟

به خودم آمدم. دستم را روی زانو گذاشتم و بلند شدم. بازوی عروسم را گرفتم و گفتم:

  • تو برای چی با این آقا اومدی؟

ترسیده بود و با لکنت گفت:

  • جلوی در ایشونو دیدم. آمده بودم با شما حرف بزنم، خبر خوب دارم.

پوزخند زدم. در ورودی را باز کردم و به پیرمرد اشاره کردم.

  • لطفا از خانه من برید. می‌ترسم نتونم کنترلی روی خشم و اعصابم داشته باشم. پیرمرد سرش را پایین انداخت. بدون خداحافظی، از در بیرون رفت. در را هنوز نبسته بودم. بازوی عروسم را گرفتم. او را به بیرون از خانه هول دادم.
  • فکر نمی‌کردم تو تیم من نباشی. تو یادگار امیر بودی برام. از این به بعد دیگه نیستی. دیگه نمی‌خوام تورو ببینم. در را بستم و با صدای بلند از ته دلم ضجه زدم.

***

یک سال از آن روز که پسرم را به خاک سپردم، گذشته. امروز قبل از سپیده‌دم قاتلش را قصاص می‌کنم. شیرینی خریدم که بعد از قصاص، کامم را شیرین کنم. وقتی لباس‌هایم را آماده می‌کردم، به یک سال گذشته فکر کردم. تمام فامیل و خاندان بسیج شدند مرا راضی کنند به بخشش. ریش‌سفیدهای خاندان آمدند و ریش گرو گذاشتند. مذهبی‌های فامیل با قرآن خدا واسطه شدند. من همه را پس زدم. در این یک‌سال فقط یک لحظه فکر کردم، ممکن بود برعکس شود و نمکدانی که امیر پرت کرد، جان سعید را می‌گرفت. فکر سر غرق به خون امیر روی پایم، بوی خون پسرم در مشامم، نمی‌گذاشت فکرم در جایی غیر از قصاص بماند. لباسم را پوشیدم و آماده شدم. هوا تاریک بود. به محل اجرای حکم رفتم. از فامیل، کسی نیامده بود. فقط پدر و مادر سعید را دیدم. آمدند کنارم. به پایم افتادند و التماس کردند. اعتنایی نکردم. چشمانم سرخ شده بود، اما گریه نمی‌کردم. وارد سالنی شدیم و آنجا منتظر بودیم. دو خانواده دیگر هم آنجا بودند. مادر با ضجه می‌گفت: «پسرم باسواده، زحمت کشیده تا استاد بشه.» پدرش می‌گفت: «با پسرتون دست به یقه نشد، فقط هولش داد که دعوا کش نیاد.» از حرف‌ها و التماس‌های آن‌ها فهمیدم، قاتل، استاد دانشگاه است و باسواد! در صف پرینت گرفتن با مقتول بحث می‌کند. او فقط مقتول را هول می‌دهد که دعوا ادامه پیدا نکند. سر مقتول به دیوار می‌خورد و همان لحظه می‌میرد. خانواده‌اش رضایت نمی‌دادند و مصرانه حرف قصاص می‌زدند. دلم از ضجه‌های آن‌ها تکه‌تکه شد. قاضی همراه چند نفر دیگر وارد شدند. بعد از آن‌ها دو سرباز، مردی را آوردند که استاد دانشگاه بود. با خانواده‌اش خداحافظی کرد. چه خداحافظی تلخی بود. با گریه و ناله به پدر و مادرش سفارش می‌کرد تا کتاب‌هایش را به دست دانشجویان برسانند. طاقت نداشتم اشک‌های‌شان را ببینم و سکوت کنم. سمت خانواده مقتول رفتم. با صدای لرزان گفتم:

  • از قصاص بگذرید برای درس دانشجوها. برای دل پدر و مادری که این‌طور ضجه می‌زنند. می‌دونم سخت‌ترین تصمیم دنیاست.

همه با تعجب مرا نگاه می‌کردند. پدر مقتول گفت:

  • شما هم ولی‌ّدم هستی. خودت این تصمیم سخت‌رو می‌گیری؟

دست‌هایم را روی صورتم گذاشتم. تا جایی که توانستم ناله کردم. اشک‌هایم را پاک کردم و رو به پدر مقتول گفتم:

  • اگر من بگذرم، شما هم می‌گذرین؟

همه گریه می‌کردند. اشک سربازها هم درآمده بود. پدر مقتول جوابم را نداد. دو سرباز سعید را به سالن آوردند کنار خانواده‌اش. دیدن‌ سعید از همان شب لعنتی مرا یاد پسرغرق به خونم می‌اندازد. ناله‌ام درآمد. پدر مقتول نگاهم کرد و گفت:

  • روی تصمیمت مصممی، حتی با دیدن قاتل عزیزت‌‌؟ با گریه گفتم:
  • همون‌طور که خدا می‌خواست از شوهرم پرستاری کنم و بعد اونو ازم بگیره، حالا می‌خواد غم کشته شدن پسرمو به دوش بکشم، به پرچم امام حسین هم اعتنایی نکنم و تا پای قصاص قاتلش بروم. خدا می‌خواست در این لحظه رضایت بگیرم و رضایت بدهم... من از قصاص گذشتم.

پدر مقتول ایستاد با صدای گرفته، داد زد:

  • ما هم گذشتیم.

سعید با دست و پای بسته به طرفم آمد. به پایم افتاد. بلندش کردم. اشک‌هایم را پاک کردم. شیرینی خریده ‌بودم که بعد از قصاص، کامم را شیرین کنم. همان شیرینی، شد سور گذشتن از قصاص! به سعید گفتم:

  • فقط ازت می‌خوام دیگه به کسی زخم زبان نزنی. دیگه کسی‌رو با حرفت عصبانی نکنی. سعید با صدای بلند گریه می‌کرد و می‌گفت:
  • باقی عمرمو مدیون شما هستم.

پدر و مادر سعید می‌خواستند به پای من بیفتند و دست من را ببوسند، اجازه ندادم. از سالن بیرون آمدم. نفسم را بیرون دادم. انگار بی‌وزن شده بودم؛ سبک‌. همان‌طور بیرون سالن ایستاده بودم. گیج بودم. کجا باید می‌رفتم؟ چه‌ کار می‌کردم؟ خواستم به طرف در خروج بروم که آقای تهرانی را دیدم. همان پیرمردی که از خانه‌ام بیرونش کردم‌. پتویی در دستش بود. انگار چیزی لای پتو بود. از خجالت سرم را پایین انداختم. آمد جلو و با عجله پرسید:

  • از خون پسرتون گذشتین؟

باصدای بغض‌آلود گفتم:

  • بله.

صدای‌ش را بالا برد و فریاد کشید:

  • خدایا شکرت. لذتی بهتر از بخشش در این دنیا نیست.

از صدایش، چیزی که لای پتو بود، تکان خورد. با تعجب به او نگاه می‌کردم. پتو را به طرف من گرفت.

  • بفرمایید جایزه بخشش. خدا چند ماه است جایزه شما را آماده کرده!

پتو را گرفتم و نگاه کردم. نوزادی در پتو خوابیده بود. نگاهی پر از سوال به پیرمرد کردم. با دست، اشک‌هایش را پاک و به انتهای راهرو اشاره کرد.

  • ایشان ترسید باعث رنجش شما بشه، جلو نیامد. از من خواست، بچه را من به شما نشون بدم.

عروسم، زن امیر، انتهای راهرو بود. وقتی اشاره آقای تهرانی را دید. جلو آمد و با گریه گفت:

  • مادر جون، ممنون از حق‌تون گذشتین.

به نوزاد در پتو اشاره کردم.

  • این کیه مادر؟

با صدای لزران و با ترس گفت:

  • چند ماه پیش اومدم همین خبرو بدم. روز خاکسپاری امیر، متوجه شدم باردارم. ترسیدم به‌خاطر وضع روحی و گریه‌های من، بچه از بین بره و حال روحی شما هم بد بشه. بعد از سه ماه مطمئن شدم سالمه. آمدم به شما بگم که‌...

نشستم روی زمین. پتو را باز کردم. اول بویش کردم. بوی بهشت می‌داد. سرم را روی سینه‌اش گذاشتم. تا توانستم گریه کردم. سرم را بلند کردم و به آقای تهرانی گفتم:

  • میشه پرچم امام حسین رو برام بیارید؟ همان پرچمی که از شما نگرفتم.

عروسم نشست کنارم. پتو را باز کرد. روی نوزاد پارچه سیاه بود. آن را برداشت.

  • همان روز که از خانه بیرون رفتم، پرچم‌رو از حاج‌آقا گرفتم. می‌دونستم لازمش دارید. یادگار امیر رو به عروسم دادم. پرچم را گرفتم و بوسیدم.
  • وقتی از تاریکی به نور برسی، فهم بیشتری از روشنایی داری. تاریکی برای من ناشکری بود و لگد زدن. غم من کجا و غم صاحب پرچم کجا؟

رو به آقای تهرانی کردم.

  • من به صاحب این پرچم، معذرت‌خواهی بدهکارم. باید کاری کنم. قصاص حقم بود وگذشتن سخت‌ترین کار دنیا. نوه‌ام، یادگار پسرم نشانه شد برایم. نشانه‌ای که فهمیدم خدا، مرا رها نکرده. باید برای صاحب پرچم، کاری کنم. شما در کدام خیریه مشغول هستید؟