پرونده ویژه
زنان قصههای جنگی با زنان دیگر فرق دارند
دنیا بر مدار زن، عشق و جنگ میگردد
انسیه شاهحسینی
نویسنده، کارگردان و فیلمنامهنویس
میخواهم ذهنتان را از یک بیراهه و از راهی مهآلود به پشت خاکریزها برسانم. دوران کودکیام در روستایی در استان گرگان گذشت. جایی سرسبز و خوش آبوهوا که همه بچههای آن روستا در تابستان، زندگیشان در شالیزارها و روی درختها میگذشت. پدرم، زمین پنبه داشت. هشت ساله که بودم، دوست داشتم خودم کار کنم و پول دربیاورم. بهترین راهی که میتوانستم پول دربیاورم، این بود که به دل جنگل بزنم و میوههای جنگلی بچینم، کنار جاده ببرم و به مسافرهایی بفروشم که از آن جاده به مشهد میرفتند. منتهی این کار را دور از چشم خانواده باید انجام میدادم. چون اگر اطلاع پیدا میکردند، ناراحت میشدند و فکر میکردند با این کار آبرویشان را میبرم. بیشتر انار جنگلی میچیدم که کار خیلی سختی بود.
جایی بساط میکردم که یک بقالی بود و همهچیز میفروخت؛ از کمپوت تا قند و شکر و حتی نفت! یک روز پشت شیشه مغازه دو جفت دمپایی دخترانه به چشمم خورد که یک جفت سبز رنگ و دیگری نارنجی بود. من از دمپایی سبز رنگ خوشم آمد، چون هم زیبا بود و هم اندازهاش به پای من میخورد. اما دمپایی نارنجی به نظرم بسیار بدشکل و زشت بود. هر روز از پشت شیشه مغازه نگاهش میکردم و قیمت میگرفتم. فروشنده هم که هر روز مرا میدید، قیمت را میگفت و تاکید میکرد برو پولهایت را جمع کن و بیا بخر. بالاخره با فروش میوههای جنگلی، پولم به اندازه قیمت دمپایی شد، برای خرید دمپایی به مغازه رفتم.
چند دقیقه ایستادم و به دمپاییها نگاه کردم. در یک اقدام عجیب، به جای دمپایی سبز دوستداشتنی، دمپایی نارنجی را که نه اندازهام بود و نه دوستش داشتم، انتخاب کردم. فروشنده گفت برایت بزرگ است و اگر پشیمان شوی، پس نمیگیرم! دمپایی نارنجیِ بیریخت و زشت را جلویم گذاشت. پول دادم و آن را خریدم. دمپایی را پوشیدم، اما برایم بزرگ بود و نمیتوانستم راه بروم. بهسختی خودم را به پشت در خانه رساندم. روبهروی خانه ما فضای بزرگ جنگلی بود. دمپاییها را درآوردم و در آن دشت، پرت کردم و کفشهای قبلیام را پوشیدم و به خانه رفتم. از این ماجرا به کسی چیزی نگفتم. مدتها گذشت و مدام از خودم میپرسیدم چرا دمپایی سبز را برنداشتم؟ من که رویایم آن دمپاییها بود و برای بهدستآوردنش زحمت کشیده بودم. چرا چیزی که دوست نداشتم را انتخاب کردم؟ بعد از آن اتفاق، وقتی از جلوی مغازه رد میشدم، حتی ویترین را نگاه نمیکردم و آن علاقه را در وجودم از بین بردم. هنوز که هنوز است اگر در مغازهای دمپایی ببینم، میایستم و ساعتها در جستوجوی دمپایی سبزرنگ، آنها را تماشا میکنم.
زمان پهلوی، از ایران صادرات پنبه به کشورهای دیگر داشتیم. سیاست آمریکا بر این بود که بهخاطر از بین رفتن صادرات پنبه، نوعی آفت پنبه به نام کرم خاردار را وارد ایران کنند. سال1346 کرم خاردار به مزرعه پنبه افتاد. تمام زمینها را کرم خاردار گرفت و پدرم ورشکست شد. مجبور شدیم به تهران بیاییم. اینطور شد که من از روستای کودکیهایم به تهران رفتم.
سالها گذشت تا جنگ شروع شد. در جوانی بعد از اتفاقی، دچار افسردگی شدم و تصمیم گرفتم دیگر زنده نباشم. در این فکرها بودم؛ یکی از دوستانم که عکاس بود تماس گرفت و گفت امشب شهدا و مجروحان جنگ را ساعت12 به راهآهن تهران میآورند، اگر دوست داری با من بیا. قبول کردم و رفتم. آن موقع از نیمهشب، جمعیت زیادی به ایستگاه راهآهن آمده بودند. از مسئولان کشوری هم بودند. ابتدا، مجروحان را پیاده کردند، بعد نوبت شهدا شد. شهدا را از واگنها بیرون آورند. «کویتیپور» شروع به خواندن کرد. جمعیت زیادی برای استقبال از شهدا و مجروحان آمده بودند. گل میریختند، اسفند دود میکردند و حس و حال عجیبی بود. با خودم گفتم مرگ باید اینگونه باشد و باید من هم مانند شهدا بمیرم. تصمیم گرفتم به جبهه بروم. با هزار بدبختی مجوز را گرفتم و پایم به جبهه رسید.
اولین حضورم در جبهه 8 آذر1360 و عملیات «طریقالقدس» بود. همان اتفاق باعث شد تا من در منطقههای جنگی ماندگار شوم. در هویزه مردم با جعبه مهمات عراقیها که خیلی محکم بود در بیابانها برای خود خانه میساختند؛ یکی هم برای من ساختند. تمام هشت سال دفاع مقدس را در جبهه بودم. بعدها فهمیدم چرا آن روز دمپاییهایی که به عشقش زندگی میکردم، انار میچیدم و میفروختم را نخریدم؛ برای اینکه میخواستم رویایم جاودان بماند. اگر دمپایی سبز را میخریدم، میپوشیدم و پاره میشد، امروز اینقدر در تب و تابش نبودم و بعد از گذشت سالها، با عشق از آن حرف نمیزدم.
مدتی قبل، خاطرات حاج قاسم را میخواندم که میگفت رمز شهادت و رمز جاودانگی در انتخاب است. در مرحله انتخاب است که ما به نتیجه میرسیم؛ برویم یا بمانیم. تمام کسانیکه میروند و از جان خود میگذرند، ماندهاند. وقتی آدم میرود و میگذرد؛ بهدست میآورد. در فکه بود که فهمیدم نابترین لحظه زندگی ما، لحظه نرسیدن است.
در دهههای گذشته، فیلمسازان فکر میکردند فقط باید مویه کنند و مخاطب باید به جنگ، ویرانیها و شهدا بگرید. فیلمسازان بدانند سه مولفه است که هر جنگی را اداره میکند؛ زن، مرد و عشق. اینها سه، محورند. یعنی دنیا را اینها اداره میکنند. دنیا را زن و عشق و جنگ اداره میکند. ملتهبترین لحظههای این دنیا، زمانی است که نقطهای دچار بحران مانند سیل، زلزله و جنگ میشود و انسانها از محور خود به جایی دیگر پرتاب میشوند. بهترین چیز در دنیا این است؛ کسانی که در شرایط بحرانی قرار میگیرند، ذهنیت خود را به پرواز درآورند و تعاریف خود را از زندگی تغییر دهند.
در هویزه که بودم هر وقت عراقیها عقبنشینی میکردند، قبل از عقبنشینی، آن محدوده را مینگذاری میکردند. روزی یک زن باردار عرب، مشغول جمع کردن هیزم بود. وقتی هیزمها را کنار تنور انداخت، یک مین منفجر شد و او را پرت کرد. وقتی بالای سرش رسیدیم با شادی دست به شکمش میزد و به عربی میگفت بچهام سالم است، درصورتی که پایش را از دست داده بود.
وقتی میخواهیم درباره زن و دفاع مقدس حرف بزنیم، تعاریف، تغییر میکنند. نباید زنی که در تهران است و در فضای امن زندگی میکند، به قصه دفاع مقدس بیاوریم. باید جوهر قلممان، هموزن رنجهای دفاع مقدس باشد که بتوانیم زنها را توصیف کنیم. آنوقت این زنها قابلباور میشوند. زن فیلم دفاع مقدس را نمیتوان از هیچ قصه غیردفاعمقدسی قرض گرفت. عشقی که در دفاع مقدس اتفاق میافتد، در هیچ رمان عشقی وجود ندارد؛ چون جنسش متفاوت است. رنگش فرق میکند، دیالوگش تفاوت دارد. وقتی میخواهیم کار دفاع مقدسی کنیم، از همان جنس باید حرف بزنیم. وقتی زن را وارد فیلمنامههای دفاع مقدس میکنیم، باید تعریف معمول از زن را عوض کنیم. زنهای قصههای جنگی با زنهای قصههای دیگر فرق دارند.