سرویس اجتماعی
برش کتاب آن سوگ
کفش کوچک
مصطفی سلیمانی
نشر مهرستان
«سلام عماد! روانشناسم گفته اگر از تو بنویسم، حالم بهتر میشود؛ حتی گفته فقط نوشتن از تو حالم را خوب میکند! معلوم است فقط تو بلدی حالم را خوب کنی. الان میدانی در چه حالی از تو مینویسم؟ روبهروی پنجره نشستهام، عکس دوتاییمان را در گوشی بزرگ کردهام و نگاهش میکنم، همان عکسی که لب آب در بندر انزلی گرفتیم. من را در آن سفر حسابی اذیت کردی نامرد. بعد از رفتنت، پیراهن چهارخانه آبیات را تنم کردهام، بوی عطرت مستم میکند. انگار کسی شیشه عطرت را خالی کرده روی فرشها، پردهها و سرامیکها. همه میگویند دو ماه است که از پیشم رفتهای. من که باور نمیکنم؛ خب برای خودم دلیل دارم. هنوز گاهی میبینم زیر کتری را روشن کردهای و پیچ رادیو جوان را چرخاندهای و داری میآیی پتو را از روی صورتم کنار بزنی. این را که برای مادرت تعریف کردم، طفلی حسابی تو بغلم گریه کرد. دلم می خواست همه بغلهای واقعی دیگران را با نصف نصف بغل قلابیات عوض کنم. برای همین عکست را به قلبم میچسبانم و یکهو غیب میشوم. مادرت میگوید دارم خواب میبینم، تو چی؟ تو هم خوابم را میبینی عماد؟ تنهام، نگاهم کن، سایهات چقدر امن و بلند بود برایم.
میخواهم از آن روز بنویسم، از روزی که خودت را در رختخواب لعنتی پیچانده بودی، جوری لحاف را دور خودت کشیده بودی که انگار نه انگار باید بروی سر کار. آن روز همه کارهای خانه را تنهایی انجام دادم، مانده بودم که اگر از شرکت تماس بگیرند چه بگویم؟ باز چه بهانهای بیاورم؟ بگویم کدام گوری هستی؟»
جلسه سومش بود که آمده بود، با کلی کش و قوس قانع شد که بنویسد. حالا که داشت متن را میخواند، نتوانستم جلوی خودم را بگیرم، پریدم وسط حرفش و گفتم: «چقدر خوب نوشتید. آفرین خوب به جزییات توجه میکنید.» سرش را آرام از روی برگهها بلند کرد و گفت: «توی این یک هفته، فقط برای نوشتن این متن وقت گذاشتم و هزار بار خاطراتم با عماد را مرور کردم.» گفتم: «حستان بهتر نشد؟» گل از گلش شکفت و یکهو گفت: «راستش چرا، گاهی فکر میکردم چشم گذاشتهام و عماد قرار است یکهو از مخفیگاهش بیرون بیاید.» دلم لرزید. از لحاظ روحی داشت به خودش آسیب میرساند. میدانستم پایه آسیب نرساندن به خودش ذهنآگاهی است. او باید میتوانست همهچیز را شفاف و واضح ببیند. مراقبه از طریق نوشتن، به او کمک میکرد با تمام جزییات زندگیاش ارتباط برقرار کند. نوشتن به او کمک میکرد که ببیند، بشنود و استشمام کند، بدون آنکه چشم و گوش و بینیاش را ببندد.
نگاهش را دوباره میخ کرد روی کاغذها. دوست داشت از چیزهایی که برای عماد نوشته، بیشتر بدانم. گفتم: «بله بله. حتما. ادامه بدهید.» دوباره نفسی حبس کرد و خواند: «حوصله جواب دادن تلفن همکار و رییس شرکت را دیگر نداشتم، درست شش ماه بود که یکیدرمیان سرفههات عود میکرد و نمیتوانستی از جات تکان بخوری و فقط روی تختخواب غلت میخوردی. این آخریها که حوصله دوا و دکتر هم نداشتی. اعصابم را ریخته بودی بههم. گاهی از سرفههات خلط خونی بیرون میزد. مگر تب و لرز تو قطع میشد؟ پدرم را درآوردی. تشخیص دکترها سرطان ریه بود، ولی تو میگفتی آنها هیچی حالیشان نیست و آن سیگار لعنتی را پشت سرهم دود میکردی. نوشتم سیگار، راستی از وقتی که رفتهای، دیگر سیگار نکشیدهام. سیگار فقط با تو میچسبید. یادت هست سیگار را برایم قدغن کرده بودی؟ من هم کلید کرده بودم که اگر تو بکشی، من هم میکشم. مجبور شدی و قبول کردی هر وقت باران ببارد، میتوانم یک نخ سیگار بکشم. الان چی؟ اجازه میدهی سیگار بکشم؟ به خدا دارد باران میبارد؛ آنقدر تند و عصبانی میبارد که اگر بودی چهارخانههای پیراهنت را شکافته بود. ببین عماد! از تو که مینویسم، شاعر میشوم، نمیخواهی بغلم کنی؟ وقتی بغلم میکنی، همهچیز بلافاصله به روزهایی برمیگردد که امیدوار و سرسخت بودم. کاش میشد دستهایت را از زمین پس میگرفتم.»
تا اینجا که رسید، برگهها را گذاشت کاناپه بغلی. گفتم: «چقدر خوب مینویسی و جزئیات را میبینی.» بدون اینکه حواسش به جملهام باشد، گفت: «نمیخواستم نوشتن را از مرگ همسرم شروع کنم. دوست داشتم توی ذهنم مخفیگاهی امن بسازم و قایمش کنم.» بلافاصله پرسیدم: «دوست داشتی این موضوع را تبدیل کنی به رازی بزرگ که حتی با خودت هم دربارهاش حرف نزنی، درسته؟» پلکهایش را باز و بسته کرد. نفسهایش را تند کرد و پرسید: «اصلا سوگ یعنی چی؟ یعنی دلتنگی؟ چند ثانیهای مکث کردم و گفتم: «همهچیز معمولی به نظر میرسد. بلند میشوی خودت را میتکانی، راه میافتی، میجنگی، حتی گاهی لبخند میزنی، اما دلت گرم نیست. چیزی چنگ میاندازد به تنت، به جانت، به همانجایی از قلبت که همیشه قرص بود. سوگ از دست دادن عزیز، تقریبا این شکلی است.»
بیمیل و رغبت دوباره برگهها را برداشت. گفتم: «میخواهی بقیهاش را بعدا بخوانی؟» قبول نکرد و اصرار داشت تمامش کند. قُلپی از چای را خورد و خواند:
«گاهی آنقدر وحشت میکنم از جهانی که تو را ندارد، آنقدر کم میآورم، آنقدر بد میشوم که فقط به فکرم میرسد به زور خودم را بخوابانم تا مثلا فراموشت کنم، نمیتوانم.
آن دو روز لعنتی، بیشتر از هر چیزی تماس همکارانت کلافهام کرده بود. هرچه صدات میزدم، انگار کر بودی. سیم تلفن را کشیدم تا خیال خودم و تو راحت شود. با خودم گفتم امروز را هم مرخصی رد میکنیم. اینهمه کار کردی، چه شد؟ خودم باید بروم دنبال کار بگردم. دیروز که بیرون رفته بودم، کفشت را از کفاشی سر میدان گرفتم و گذاشتم تو جاکفشی، کنار کفش چرم ورنی دامادیات. دیدی؟ به کفاش گفتم براقش کند. میگفت بیشتر از سه ماه است سراغی ازش نگرفتهای، ناراحت بود. فکر کنم کفشهایت جاش را تنگ کرده بود. حقالزحمه کارش را نگرفت، گفت خودت حساب کردهای. برای اینکه ناراحت نشود، بهش گفتم تازگیها حواسپرت شدهای و خیلی عقل درست و درمانی نداری! خندهاش نگرفت. با تعجب نگاهم کرد. نمیدانم چرا بیخودی سرش را تکان داد. ملت رسما رد دادهاند. انگار همه با من بد شدهاند. این چندوقت که همهاش میخوابی، حتی گربه سر کوچه که با تو دوست است، سمت من نمیآید. فکر کنم حتی عود عربیمان هم از وقتی خوابیدهای، بوی غمگینی دود میکند. بلند شو دیگر، حرصم را درآوردی. برای سیگار هم بلند نمیشوی؟ تازه خریدهام؛ اصل وینستون! اصلا حالا که اینطور شد خودم میکشم و برای اینکه حالت را بگیرم، دودش را میفرستم سمتت! شوخی میکنم برایت مجله هم خریدهام؛ بیا بخوان و ببین در این دنیای کثیف چه خبر است. عوض شدهای عماد! خوب خودت را به مریضی زدهای. درست از دیروز هیچی نخوردهای. نگاه کن ظرفهایت همه دستنخورده باقی مانده. غذاها بوی گوشت گندیده گرفته. نمیدانم این بوی بد از کالجوش و نان و پنیر و قیمه چرا باید بلند شود؟
دیگر به رفتارهای من حساس نیستی. قبلترها سیگار کشیدنم کلافهات میکرد، اما الان انگار نه انگار. خاکبرسرم! نکند افسردگی گرفتهای؟ میدانی چند وقت است بیدار نمیشوی؟ زنگ بزنم دکتر جمشیدی و وقت بگیرم؟ همانکه قرار بود وقتی بچهدار شدم، برای افسردگی پس از زایمان پیشش برویم. کاش لااقل بچهای داشتیم، کیف میداد. مخصوصا الان که تو از دو عالم مرخصی و برای دیدن باران هم پای پنجره نمیآیی. اگر بدانی چه بارانی آمده! از همانها که وقتی شیشه را خیس میکرد، سیگارت را برمیداشتی و بدو میرفتی بیرون و مثل دیوانهها زیر باران اداواطوار درمیآوردی. مصیبت وقتی بود که مثل موش آبکشیده برمیگشتی و من مجبور بودم به زور بفرستمت دوش بگیری. لباسهایت هم که خیس و چروک میشد و کار من درمیآمد.»
آمدم وسط نوشتهاش و پرسیدم: «این دو روز هیچکس تماس نگرفت؟» گفت: «باباش تماس گرفت و حالش را پرسید. من هم گفتم خوب است. او هم حرفم را باور کرد.» شاخکهاش تیز شده بود که موقعیتش در آن روز نرمال نبوده، اما هنوز مقاومت میکرد. انکار معمولا اولین مرحله سوگواری است که دقیقا قبل یا بعد از هر فقدانی اتفاق میافتد. این مراجع ویژگیهای مشخص این حالت را داشت. ترس، شوک یا بیحسی عاطفی که در بعضی جملههایش به چشم میخورد. در این مرحله، فرد ممکن است از صحبت درباره غم فقدانش با دیگران خودداری کند. درست مثل همین مراجع که حتی جلوی پدرشوهرش هم مرگ همسرش را کتمان میکند.
بیآنکه از من بپرسد، خواندنش را ادامه داد:
«گوشت با من است یا نه؟ امان از آدمی که خودش را به کری بزند. پیراهن سفیدت را شستم و اتو کردم با بخار اتو بوی پیراهنت بلند شد. بوی تنت را میداد. همان عطر همیشگی که خودم خریده بودم برات. بوی یاس رازقی را دوست داشتی و میگفتی بوی بهشت میدهد. من آن موقعها از بوی یاس خوشم نمیآمد. الان هم خوشم نمیآید. پیراهن اتو شدهات را توی کمد آویزان کردم، کنار کاپشن چرمت. من که میخواهم بروم بیرون چرخی بزنم، حیف این باران نیست؟ پاشو ببین پسر همسایه چه سازی میزند، سروصدای خنده را میشنوی؟ انگار برایش تولد گرفتهاند، همسایه کناریمان است. هرشب برنامه من همین است. چراغها را خاموش میکنم، شمعها را روشن میکنم. برایت قهوه میریزم. تو نیستی بخوری و از دهان میافتد، مجبور میشوم قهوه تو را هم یک نفس بالا بکشم. امشب هم که زود آمدی، خوابت برده. به تو هم میگویند مرد؟ دو کلمه نمیخواهی با من حرف بزنی و بگویی امروز چه کارهایی کردم؟ اصلا حواست هست چند شب است موهای بلندم را دور انگشتهات حلقهحلقه نمیکنی و با گوشوارههام بازی نمیکنی؟ مگر خودت نمیگفتی دوست داری؟ بیا ببین چهطور موهای بلندم روی شانهام ریخته. نمیخواهی بلند شوی؟ مگر قرار نبود دیوار اتاق خوابمان را رنگ سبز بزنی تا دلمان باز شود؟ قوطیهای رنگ همینطور روی کابینت آشپزخانه کپک زدهاند. راستی آقای سالاری صبح میگفت چند ماه است شارژ خانه را ندادهای، راست میگوید؟ حتی گفت طبقه ما بو گرفته. مگر آشغالها را نبردی دم در؟ هوا اینجا بو گرفته، ولی این مرتیکه هم راه به راه به ما گیر میدهدبیا بهانه دستش ندهیم. اصلا حوصلهاش را ندارم، طوری برخورد میکند که انگار مدیر یک شهرک است. یکی دو روز پیش هم با ناراحتی گفت خدا صبرتان بدهد. من هم نه برداشتم و نه گذاشتم و گفتم خدا به همسر شما صبر بدهد. در را هم محکم به رویش بستم. فکر کنم ناراحت شد، اما اصلا برام مهم نیست. بد گفتم؟ چه هوایی شده، مثل بلور صاف و تمیز... پسر همسایه دیوار به دیوار هم زده زیر آواز. تو هم از صدایش خوشت میآید. می شنوی صدایش را؟»
دستم را به حالت استپ نشان دادم و گفتم: «حواست هست هنوز داری انکار میکنی همسرت فوت کرده؟» طوریکه بخواهد ثابت کند متوجه حرفم نشده، دوباره نگاهش را به متن دوخت. شانههایش را بیتفاوت بالا انداخت. آشفتگیهای فکری و روانی در متنش موج میزد. احساس تضادی مرموز در من بیدار شده بود، خطای حسی یا توهم مراجع، این نوع نوشتن را توجیه میکرد. این زن آن قدر عاشق و وابسته شوهرش بود که بر اثر ضربه روحی که خورده سلامت ذهنیاش را از دست داده بود و تکگوییاش دلتنگیها و دلهرههایش را به نمایش میگذاشت.
رو کردم بهش: وقتی عماد به سوالهات جواب نمیداد، کلافه و شاکی نمیشدی؟» دستش را دور بازوهاش قفل کرد و گفت: «بیخیال. تمام تنم درد میکند مثل کسی که بسته باشند به تخت تا چیزی را ترک کند که بیشتر از جان دوست داردش.» تنش درد میکرد. ترجیح میداد به جای اینکه خوب شود، از دلتنگی بمیرد.