سرویس اجتماعی
درآمدی فلسفی بر پدیده سوگ
پارادوکس حلنشدنی رنج و رشد حاصل از سوگ
مایکل چُلبی – نصرالله مرادیانی
مقالهای که در ادامه میخوانید، بخشی از یک پژوهش مطول است که «مایکل چُلبی» چند سال وقت صرف آن کرده. او با بهرهگیری از علوم اجتماعی، روانشناسی، ادبیات و فلسفه، ثابت میکند ما برای فقدان کسانی سوگواری میکنیم که هویتمان را در گرو آنها نهادهایم. مرگ این افراد نهتنها ما را از تجربههای ارزشمند محروم میکند، بلکه سبب نابهسامانی تعهدها و ارزشهایمان نیز میشود. با این حال بهتر است از سوگ اجتناب نکنیم و بهعنوان تجربهای مهم در یک زندگی خوب و پر معنا با آغوش باز پذیرایش باشیم. چُلبی معتقد است سوگ با خود یک پارادوکس مهم و معنادار میآورد؛ از یک طرف حال آدم را بد میکند که درنتیجه باید از آن دوری کرد یا به خاطرش تاسف خورد. از طرفی سوگ، ارزشمند است نباید کاملا از آن اجتناب کنیم، باید سوگواری کنیم، چون در آینده باعث رشد روحی ما میشود.
وقتی میگویم سوگ ارزشمند است ارزشی را در ذهن دارم که سوگ برای فرد داغدار یا در زندگی او دارد. گاهی سوگ موجب اعمال نیکوکارانه میشود. سوگواری که منجر به حرکت مثبت شود، یعنی بهره جستن از دردی که میکشیم. ارزش سوگ منوط به قابلیت آن بهعنوان منبعی برای خودشناسی است. اما عدهای معتقدند سوگ به قدری بد و دردناک است که درنهایت چیز خوبی نیست. سوگ، یکی از اضطرابآورترین رویدادهای زندگی آدمهاست، بهخصوص برای زنها.
حل و فصل کامل پارادوکس سوگ مستلزم بررسی دردی است که هنگام سوگواری میکشیم و بررسی اینکه آن درد چه ربطی به سوگ و خودشناسی دارد. سوگ زمینه خاصی فراهم میکند که انسان خودش ببیند در اوج حس بدبختی و بنبست بیبرگشت، چه رفتاری بروز میدهد و این، نهایت خودشناسی است. سوگواری میتواند دردهای سوگ را به دردهای مفید بدل کند، گرچه بیتردید همچنان دردناک باقی میماند.
البته این تذکر را در ذهن داشته باشید که ما نمیخواهیم اثبات کنیم تمام تجربههای سوگ برای افراد مختلف، اثر مثبت دارند، چهبسا سوگواری به موهبت خودشناسی منتهی نشود.
مازوخیسم
یکی از راههای حل و فصل پارادوکس سوگ این است که نشان دهیم دردهای به ظاهر روانی ناشی از سوگ صرفا درد نیستند. و یکی از مواردی که درد در آن از تصور متداولش عدول میکند، جایی است که درد منشأ مازوخیستی دارد.
آدم ها تمایل دارند درد و لذت را نقطه مقابل و مجزا از هم بدانند؛ یعنی آنچه خوشایند است، دردناک نیست و بالعکس. ولی در واقعیت اینطور نیست. ارسطو خشم را آمیزهای از لذت و درد میداند: «هنگام خشم، حالمان بد است ولی این خشم توأم است با خیال لذتبخش انتقام از کسی که با ما بد تا کرده!» مثلا خیلی از ما آگاهانه به ژانر وحشت، مثلا فیلمهای وحشتناک علاقه داریم و از آن لذت می بریم، اگرچه موجب اضطراب و ترس ما میشوند. کالین کلاین نمونههای دیگری را مثال میزند که در آن لذت و درد هر دو وجود دارند: «وقتی ماساژ بافت عمیق میگیریم، ور رفتن به دندانی که لق شده، یا شیرجه زدن توی آب یخ به سبک «خرس قطبی» و... درک لذت مازوخیستی، دشوار است ولی حاصل درآمیختن درد و لذت را در بسیاری از تجربههای زندگی درک کردیم. نکته مهم آنجاست که مازوخیسم به معنی درد کشیدن به منظور حصول لذت متعاقب نیست. بلکه مازوخیسم، حالتی است که احساس درد و لذت توامان در ارتباط با ابُژه یا موقعیتی واحد وجود دارند.» کلاین معتقد است چنین دردهایی کیفیتی خوشایند دارند، چون فرد را تا آستانه تحملش پیش میبرد. بنا به استدلال کلاین، به همین خاطر است که شرایط مازوخیستی تجربه توام لذت و درد در جایی به وجود نمیآید که آدمها دردهای ملایم و قابلتحمل را پشت سر میگذارند. آیا میتوانیم دردهای سوگ را مازوخیستی بدانیم؟ اگر اینطور باشد، پارادوکس سوگ را حل کردهایم. لذت مازوخیستی خوب است، ولی اگر اینطور باشد دیگر پارادوکسی در کار نیست. درد مازوخیستی بهطور کلی بد نیست و لذتی در پی دارد، بنابراین نیازی نیست از آن اجتناب کرد یا برایش تاسف خورد. من شک دارم درد سوگ، از نوع مازوخیستی باشد، چون سوگ به لحاظ شدت و مدت فرق دارد. نکته مهم تر اینکه تا حالا نشنیدهام وقتی آدمها بهخاطر سوگ پریشان و متالماند، همزمان لذت ببرند. بنابراین با طرح این ادعا که درد ما ماهیتی مازوخیستی دارد، نمیتوانیم بفهمیم چهطور سوگ میتواند به رغم درد ناک بودن، ارزشمند نیز باشد!
درد یا عذاب؟
دومین راه برای اثبات اینکه دردهای سوگ، درد محض نیستند، این است که بگوییم این دردها نمیتوانند نمونه مسلم عذاب باشند. مایکل بردی استدلال میکند عذاب کشیدن صرفا از سر گذراندن احساسی ناخوشایند نیست، عذاب کشیدن وقتی است که فرد آرزو داشته باشد احساس بدش خاتمه یابد و طبق نظر بردی ما درباره تمام احساسهای بد، مدام دلمشغول این نیستیم که خاتمه یابند. کسی که مشغول مکالمهای پرشور و حرارت است، کمکم گلویش میخشکد و درد میگیرد، ولی اگر مکالمه او رضایتبخش باشد، نمیخواهد آن را زودتر تمام کند و به این احساس بد، اهمیت نمیدهد. اگر به دردهای سوگ اهمیت نمیدادیم، آنوقت سوگ پارادوکسی نداشت، چون با اینکه دردهای سوگ واقعیاند، اما دردهایی نیستند که آن را نخواهیم. آنها دردهایی نخواهند بود که عذابمان دهند ولی آنوقت، سوگ هر حسنی برای ما داشته باشد (خودشناسی یا هر چیز دیگر) با دردهای سوگ تعارضی نخواهد داشت. این دردها برایمان آنقدر مهم نیستند که پارادوکسی در کار باشد که آن را حلوفصل کنیم.
سوگ، حالت عاطفی نیست، بلکه فرآیند کشدار آکنده از احساسات جلب شدن توجه ما به فقدان رابطهای با فرد متوفی است. این واقعیت که ما به آن رابطه توجه میکنیم، گویای درگیری فعالانه با منبع درد ماست، ولی دشوار بتوان بین آن توجه عمیق و این فکر که دردهای سوگ را توی قلاب میگذاریم، آشتی برقرار کرد.
درد بهمثابه بهایی که میپردازیم
تلاش ایدههای دو بخش قبلی آن بود که پارادوکس سوگ را اینطور حل کنند، از طریق رد کردن اینکه دردهای روانی توام با سوگ، کاملا بد هستند. رویکردی متفاوت باید رنج سوگ را به رسیمت بشناسد و بحث کند که این دردها، بهایی است که باید برای بهرهمند شدن از محاسن سوگ بپردازیم. در این سناریو، دردهای سوگ، بسیار دردناکاند، ولی اگر سوگ به فایدهای مانند خودشناسی منتهی شود، درخور است. پس این دردها گاهی برای دست یافتن به این محاسن، به دشواری و دردسرش میارزد. البته هزینه دادن در ازای فایدهای برابر با آن هزینه یا حتی سودی بزرگتر، پارادوکس به حساب نمیآید. مثلا به واکسن زدن برای بیماری واگیردار فکر کنید، شاید موقع واکسن زدن درد داشته باشید، ولی منطقی است. باید هزینهای بپردازید تا از ابتلا به بیماری پیشگیری کنید که بسیار دردناکتر از تزریق واکسن خواهد بود.
ولی این تدبیر هم کافی نخواهد بود، چون هروقت برای دست یافتن به چیزی، پرداخت هزینهای ضروری باشد، باید هزینه را به حداقل برسانیم که این کار درباره سوگ، معنایی ندارد. بین اینکه فلان تجربه سوگ چقدر دردناک است و چقدر برای فرد داغدار مطلوب؛ هیچ تراز و توازنی وجود ندارد.
بیتردید دوست ندارید عزیزانتان از دنیا بروند، ولی اگر این اتفاق بیفتد؛ ترجیح میدهید اصلا دچار سوگواری نشوید؟ اینطور نیست. وقتی از مرگ کسی که دوستش دارید مطلع میشوید، بعید است بیاعتنایی شما به آن واقعیت برایتان بهتر باشد. برعکس، فقدانی که رخ داده موجب دردکشیدن شما میشود.
تمایل به درد
با سه تدبیر اخیر تلاش کردیم پارادوکس سوگ را حل کنیم، با نشان دادن اینکه دردهای سوگ بد نیستند یا آنقدری بد نیستند که موجب پارادوکس شوند. این دردها یا آمیخته به لذتاند، مثل مازوخیسم! یا هزینههایی عاطفیاند که دستکم گاهی بهخاطر فواید و محاسن سوگ، میارزد که تحمل کنیم. هر یک از این تدابیر به دلیلی خاص در این کار ناکام ماندند.
تلاش ما برای فائق آمدن بر پارادوکس سوگ به هیچوجه کار سادهای نیست، چون فرد سوگوار درد میکشد، اما این سوگواری را دوست دارد و نگران است مبادا روزی این درد برایش محلی از اعراب نداشته باشد. در نگاه اول شاید این تمایلها غیرعقلانی به نظر برسند. چهبسا خواستن چنین دردی بیمارگونه به نظر برسد، نوعی شکنجه خود بهخاطر احساس گناه و ندامت. ولی نمیتوان این امیال را غیرعقلانی خواند و کنار زد. مثلا فرد داغدار از احتمال دردناک بودن جستوجویش از پی مرده بیاطلاع نیست، اما در تمنای مواجهه دردناک با یاد مردگان با چشمان باز و با دل شکسته این کار را میکند؛ از طرفی نباید این رفتار آنها را نشان ضعف اراده دانست. به زبان بعضی فلاسفه معاصر، افراد داغدار کاری را میکنند که میخواهند خوب بدانند. اینکه اشخاص سوگوار طالب دردهای سوگ هستند، تدابیر قبلی را زیر سوال می برد. این رفتار، نشانههای آشکار مازوخیسم را در خود ندارد، چون هیچکس از این مواجهه با مردگان لذت نمیبرد. و اگرچه سوگواران خود در این درد متوقف میشوند، اما حین تجربه درد، از آن خوششان نمیآید و سعی میکنند آن را از کانون آگاهی خود بیرون برانند. درضمن این آدمها آلام سوگ را هزینه و بهای چیزی نمیدانند. برای افراد داغدار، این دردها مثل درد واکسن زدن بهخاطر بیماری واگیردار نیست. آلام سوگ برای افراد داغدار در حکم بهای چیزی نیستند، دردهایی راستیناند. بنابراین، چهطور ممکن است افراد داغدار با وجود اینکه این دردها بینهایت دردناک و عذابآورند، عاقلانه و آگاهانه پی دردهای سوگ باشند؟ در پس جذابیت ظاهری دردهای سوگ چه چیزی نهفته؟ جواب این سوالها بیش از قبل راهحل پارادوکس سوگ را برای ما آشکار میکند.
درد همچون مایه گذاشتن برای خودشناسی
احساسات متفاوتی که حین تجربه سوگ تجربه میکنیم، پرده از وجوه متفاوت رابطه ما با مردگان برمیدارد، رابطهای که فقدان و تغییر شکلش در حکم اُبژه سوگ است. اندوه و دردی که حین سوگ تجربه میکنیم، اهمیت فرد متوفی را برای ما آشکار میکند.
توجه کنید این باعث میشود دردهای سوگ و خودشناسی، در رابطهای علّی با یکدیگر قرار بگیرند. خودشناسی که فایده خاص سوگ است. درد همراه سایر احساساتی که حین سوگ از سر میگذرانیم مثل خشم، اضطراب، خوشی و... در رسیدن به خودشناسی سهیم است، ولی توجه کنید که رابطه علّی در اینجا از رابطه بین هزینه دادنِ صرف و سود ناشی از آن، سفت و سختتر است. دلیل اینکه ما به درد واکسن زدن تن میدهیم، این نیست که درد موجب ایمنی ما در مقابل بیماری واگیردار میشود. ایمن شدن در مقابل بیماری، نتیجه درد نیست، بلکه حاصل این است که واکسن زدن، سیستم ایمنی ما را به واکنش وامیدارد. به همین دلیل است که واکسن بیدرد مطلوب خواهد بود، چون هزینه واکسن زدن را کم میکند. اما درباره سوگ و دردهای آن، دردها برای سود یا حُسنِ مورد نظر، بنیادیتر و ضروریترند. درد، بخشی از مسیری است که برای رسیدن به خودشناسی میپیماییم، فرآورده جانبی و عَرَضی سازوکاری علّی نیست که به خودشناسی منتهی میشود. دردهای سوگ برای افراد داغدار خواستنی است، چون آنها پی میبرند که این دردها نوعی سرمایهگذاری در سود و فایده سوگاند. وقتی برای سود، مایه میگذاریم، متحمل هزینه میشویم ولی این معادله معنایی جدا از این هم دارد. مایه گذاشتن یعنی متعهد شدن یا وقف کردن چیزی برای سود، یا فراهم کردن وسایل مورد نیاز برای دستیابی به سود بیشتر است، وسایلی که نباید آن را هزینهتراشی یا ضرر دانست. چون آنها با فایده یا سودی که از دنبالش هستیم، رابطه علّی ضروری دارند.
درباره سوگ هم همینطور است؛ دردهای سوگ، هرقدر نشاندهنده سرمایهگذاری فرد داغدار در امکان رسیدن به خودشناسی از طریق سوگواریاند تا وقتی سوگ موجب خودشناسی ارزشمند شود «دردها» نتیجه دادهاند و به چیزی بیش از هزینه محض تبدیل شدهاند. فرد داغدار این امکان را پیشبینی میکند، بنابراین دنبال درد سوگ میرود، چون آن دردها بازنماینده سرمایهگذاری فرد داغدار در فایده و سود سوگاند. شاید این پیشنهاد با این ایراد مواجه شود که فرد داغدار فقط در صورتی میتواند روی دردهای سوگ سرمایهگذاری کند که آگاهانه در پی سودی باشد که سوگ فراهم میکند، ولی آدمهای خیلی کمی آگاهانه دنبال خودشناسیاند.
گفتیم بین هدف و مقصود هر فعالیت تمایز وجود دارد. مولفهها یا اجزای متفاوت هر فعالیت میتوانند اهداف خاصی داشته باشند، بیآنکه مقصود عمده آن فعالیت را لحاظ کنند. درباره سوگ هم همینطور است. نباید فرض کرد ما در همه فعالیتهای خودخواسته بشری آگاهیم که چه مقصودی داریم یا اینکه هر کنش عاقلانهای، وقتی به انجامش اراده میکنیم، مبنا و دلیلی دارد که از قبل به آن واقفیم. سوگواری موفقیتآمیز هویتهای عملی ما را تا حدی تغییر میدهد، لازم نیست از پیش دلایلمان را برای دنبال کردن آن کار تعیین کنیم. آدم میتواند، حتی اگر تصور پیشینش از چیز مطلوبی که دنبالش است، کامل در دیدرس نباشد، اما عاقلانه رفتار کند. درباره سوگ هم همینطور است. ما در انتظار فایده یا حُسنی سوگواری میکنیم که هنوز از آن مطلع نیستیم، یعنی بر مبنای غرایز سوگواری میکنیم. ما آدمها موجودات اجتماعی هستیم که هویتهای عملی ما متکی به وجود دیگران است و مرگ آنها به سیستم عاطفی ما صدمه میزند. معمولا فرد داغدار بهطور ناآگاهانه، ولی به نظر من هشیارانه، بیاینکه بداند، در جستوجوی خودشناسی است، با شهود خود میفهمد سوگ به دشواریاش میارزد. بیاینکه بداند سوگ چهطور میتواند ارزشمند باشد، طبق شمّی که دارد رفتار میکند. بنابراین فرد داغدار با تمایل به چیزی خوب، اما با فهمی مبهم رفتار میکند. چهبسا حین معلوم شدن تدریجی سوگ، مقصود را «کشف» کند.
شبه سوگ چیست؟
وقتی با تصوری مبهم از ارزش هدف، فعالیتی انجام میدهیم، کار ما و نقشی که در آن فعالیت میکنیم مقصود و ارزش را تعیین میکند. در نتیجه بهواسطه خود آن فعالیت، درک کاملتری از مقصود بهدست میآوریم. در وضعیت سوگ هم ارزش سوگ شاید فقط هنگام سوگواری بر ما آشکار شود، چه بسا در بعضی موارد نه تا وقتی که به شکلی موثر به سرانجام رسیده باشد. این احساس ما که تعدادی فایده یا حُسن هست که بر ما مکشوف نشده، کافی است برای درک اینکه چرا ممکن است فرد داغدار روی دردهایش سرمایهگذاری کند و با وجود آگاهی کامل به دردناک بودن آنها، خودخواسته متحمل آن دردها شود. بیشتر وقتها ما تصور و فهم مبهمی از مقصود داریم. ما وقتی دچار «شبهسوگ» میشویم که فقط با یک یا چند تا از ویژگیهای پدیدارشناختی سوگ اضطراب، یا علائم دیگری به مرگ کسی واکنش نشان میدهیم. «شبهسوگ» وقتی اتفاق میافتد که سوگ به اُبژهای دیگر معطوف شود یا اساسا به اُبژهای معطوف نشود. حالت دوم میان کسانی محتمل است که میخواهند سوگشان را از طریق پرت کردن حواس یا انکار، سرکوب کنند. حالت اول در اوج سوگ در مراحل آغازین محتمل است، وقتی واقعیت مرگ دیگری چنان مایه گُمگشتگی میشود که اُبژه سوگ هنوز نمیتواند به روشنی عیان شود. هنگام آشوبهای عاطفی احتمال آن هست که فهم ما از خودمان طوری دچار گمراهی شود که سوگ، دورهای باشد که طی آن شناخت ما از اُبژه؛ منقطع، تدریجی و ناقص باشد. چهبسا گاهی در زندگی چنان در روایتی غرق شویم که درک ناچیزی از وضعیت آن روایت داریم.
فایده درد در متن سوگ
افراد داغدار در طلب دردهای سوگ، در پی سرمایهگذاری روی دردها بهعنوان وسایل یا تدارکاتی برای خودشناسیاند. پس اگر درد برای رسیدن به خودشناسی ضروری باشد، غیرعاقلانه به نظر نمیرسد که فرد داغدار آن درد را طلب یا رویش سرمایهگذاری کند. همانطور که گفتیم این دردها با اینکه طلب میشوند، کماکان درد هستند و اینکه چون برای خودشناسی به آن نیاز داریم، نباید باعث شود گمان کنیم مطلوباند! اگرچه سبب رسیدن به موهبت خودشناسی میشود، ولی هزینههای سنگین، ضروری و اجتنابناپذیر دارد.
بافتی که دردهای سوگ را در آن متحمل میشویم یعنی فعالیت سوگواری، تاثیری بر مطلوبیت آن دردها ندارد. ولی بافتی که در آن درد میکشیم بر کیفیت آن اثر میگذارد. مثلا دردهای جسمانی ناشی از ورزشهای طاقتفرسا را در نظر بگیرید. دوی استقامت میتواند موجب خستگی مفرط، بند آمدن نفس و درد عضلانی شود، چنین حسهای ناخوشایندی برای دوندههای تازهکار ناخوشایندتر است، ولی هرچه به فرم مناسب نزدیکتر شوند، بیشتر ترقی و به آن علاقه پیدا میکنند. حسهای ناخوشایند، همچنان ناخوشایند باقی میمانند، ولی دیگر نمیتوانند دلیلی باشند برای ندویدن یا توقف! دردهایی که مقدمه این ارزش هستند، همچون دلیلی برای دویدن درک میشوند. بدیهی است دونده با تجربه نمیخواهد دوی استقامت، برایش دشوار و دردناک باشد، ولی همچنان خواهان بیرنج و مشقت بودنش هم نیست. در ادبیات داریم؛ «نابرده رنج، گنج میسر نمیشود» همین مفهوم است که رنج یا درد، عنصر ضروری و انکارناپذیر در فعالیتی است که برایش مفید و پرگنج است.
بعضی فعالیتهای پرمشقت و دردناک، طوری هستند که برای شرکتکنندگان در آن فعالیتها، ارزش و معنای خاصی دارند. طرفداران پروپا قرص فلفلهای خیلی تند یا زنان بارداری که زایمان طبیعی را بدون مُسکن و آرامبخش انتخاب میکنند، از روی عقل درد را انتخاب میکنند، چون خودشان آن را میخواهند و درخواستشان در پسزمینه فعالیتی بزرگتر که به باورشان ارزشمند است و به دشواریاش میارزد، موثر است. خواص کل به اجزای آن یا برعکس تسری نمییابد. در سوگواری یک جزو اساسی بهخصوص دردناکیاش با اینکه با نگاه از بیرون به زمینه سوگ بد است، میتواند در کل تجربه سوگ به امری خوب یا مطلوب مبدل شود، اما نیازی نیست فرد داغدار بتواند صریح درباره آن چیز مطلوب حرف بزند تا عاقلانه در پی دردهای سوگ برآید یا به این امید که آن چیز مطلوب را محقق کند، دردها را بپذیرد.
دردهای سوگ، وسیلهای هستند برای مزیت خودشناسی، ولی مزیتشان را از فعالیت سوگ وام میگیرند؛ فعالیتی که مقصود ضمنیاش، اکتساب خودشناسی است. در نتیجه عذابهای سوگ ازجمله عذابهای شگفتآوریاند که برای ما بد نیستند و ممکن است در پرمعنا شدن زندگی ما نقش ایفا کنند.
ایستگاه پایانی تصمیمگیری
بیایید قدم هایی را که در مسیر رفع پارادوکس سوگ برداشتیم، مرور کنیم؛ سوگ در واقع ارزشمند است چون برای خودشناسی فرصتی منحصر فراهم میکند. با اینکه دردهای سوگ واقعیاند، نباید آنها را فقط هزینههایی قلمداد کرد که بهخاطر مزیت خودشناسی متحمل میشویم، بلکه در متن سوگواری دردهای سوگ میتواند خوب و خواستنی باشند چون نشاندهنده سرمایهگذاری فرد داغدار در فعالیت سوگاند. پس ما باید از مجالی که سوگواری برایمان فراهم آورده، نهایت بهره را ببریم، نه اینکه از آن اجتناب کنیم فقط به این دلیل که به لحاظ عاطفی حالمان را بد میکند. البته باید به این نکته توجه کنید که راهحل من برای رفع پارادوکس سوگ، راهحلی فلسفی است، یعنی به آن معنا نیست که هر تجربه سوگی برای فرد داغدار خوب یا ارزشمند است. با در نظر گرفتن همه مسایل، اینکه سوگ درنهایت برای کسی خوب است یا بد، امری احتمالی و تصادفی است. نمیتوانم دلیلی بیاورم که بگویم سوگ لزوما و همیشه برای ما خوب یا بد است. سوگ، زمانی برای ما مفید است که خود و شرایطمان، ویژگیهایی داشته باشد. اگر سوگ، فایدهای جز خودشناسی نداشته باشد، آن وقت حُسنی وجود ندارد که جبرانکننده عذاب عاطفی ما هنگام سوگواری باشد. در آن صورت، دردهای سوگواری، هزینهای هستند بدون سود و فایده!
سوگ خیلی وقتها مشکلساز و گاهی هولناک است. در این صورت در دفاع از این حرف که سوگواری او برایش فایدههایی داشته، چه میتوان گفت؟ چیزی که من اسمش را پارادوکس سوگ گذاشتهام!