ادب و هنر
آینه خوشبخت
الهه شهبازی
غیرممکن است کسی دنبال آینه و شمعدان درجه یک برای عروس بگردد و اسم مغازه «آینه خوشبخت» را نشنیده باشد! محال است کسی به مغازه «آینه خوشبخت» برود و دست خالی برگردد! امکان ندارد کسی بعد از دیدن صاحب مغازه، نگوید «کاش همه کاسبها مثل حاج نایب باشن!»
به قول کسبه قدیم بازار، اللهبختکی مغازه «آینه خوشبخت» سر زبانها نیفتاده! حتما حاج نایب کار خاصی انجام میدهد که بقیه کسبه از آن غافلاند، مثل حساب وکتابش! از وقتی کاسب شده، آخرین روز هر ماه قمری کرکره مغازه را تا نیمه پایین میکشد و در حضور اهل خانهاش حساب و کتاب میکند. میگوید: «اهل خونه باید بدونن چه نونی سر سفره میبرم.»
من ۱۵سال از صبح سحر تا تاریکی هوا با حاج نایب بودم و از همه کارهایش خبر دارم. رفتارش در کسب و کار با همه بازاریها فرق دارد. البته اعتقاداتش هم با همه بازاریها فرق دارد!
امروز آخرین روز ماه قمری است و طبق معمول هرماه، کرکره مغازه «آینه خوشبخت» تا نیمه پایین است. من، اینجور وقتها داخل مغازه نمیروم. اخلاق حاج نایب را میدانم، دوست ندارد خانوادهاش مثل آینههای مغازه، ویترین کسبه و مشتری باشند. کسبه بازار میدانند کرکرهای که کامل باز نیست یعنی چه. مشتریها هم دنبال مغازه باز هستند برای انتخاب و خرید. باید حساب کار دستم باشد و حریم صاحبکارم را بشناسم.
همان روز تکیه داده بودم به کرکره مغازه بسته حاج یونس که روبهروی مغازه حاج نایب بود. تا حاج نایب در بازار هست، دل رفتن به خانه را ندارم. میخواهم همیشه دور و برش باشم تا هرکاری خواست، برایش انجام بدهم. بالاخره هم رییس من است و هم حکم پدری به گردنم دارد. همیشه برای اطاعت از اوامرش حاضرم.
حاج نایب خمیده از زیر کرکره مغازه بیرون آمد. جلو رفتم، دستپاچه بود.
- حاجی، اتفاقی افتاده؟
- میدونستم هنوز خونه نرفتی.
دستش را به بازویم گرفت و سرش را نزدیک گوشم آورد.
- سعید جان، حال مادرم خوب نیست. الان نمیتونم برم خونه، همراه دخترم باش.
هول شده بودم. ماشین در کارگاه بود. با موتور هوندا هم که نمیشد دختر حاج نایب را به خانه رساند. حاج نایب موبایلش را از جیب کت درآورد و به انتهای خیابان اشاره کرد.
- تاکسی سر خیابان اصلی ایستاده.
نفس راحتی کشیدم. گفتم «چشم حاجی جان!» خواستم کرکره را پایین بکشم که دختری از پایین کرکره مغازه خمیده بیرون آمد. صاف ایستاد و چادرش را مرتب کرد و به آرامی سلام گفت. من هم جواب سلام دادم، ولی از هولم نمیدانم چهطور!
حاج نایب مشغول صحبت با موبایل بود، با دست خداحافظی کرد و با عجله سوار ماشین شد و رفت.
دخترحاجی کنار مغازه ایستاد تا کرکره را پایین بکشم. هول بودم. قفل آخر را زدم و گفتم:
- ببخشید طول کشید.
آرام گفت:
- خواهش میکنم.
دلم پر میکشید نگاهش کنم، نمیدانم چرا! شاید کنجکاو بودم که اهل خانه حاج نایب را ببینم چهجورند. از اعتماد حاج نایب خوشحال بودم. حتما کاردرست بودم که اهل خانهاش را به من سپرده.
به طرف خیابان رفتیم. سعی میکردم یک قدم جلوتر از او بردارم. شش دنگ حواسم به پشت سرم بود تا جایی که صدای دست کشیدن روی چادرش را میشنیدم. به تاکسی رسیدیم. با سر پایین در را برایش باز کردم. سوار شد. با تمام وجود دوست داشتم نگاهش کنم، اما پا روی دلم گذاشتم. من هم جلو نشستم و تاکسی حرکت کرد.
تا جلوی درِ خانه، سکوت مزخرفی داخل تاکسی بود. رسیدیم. دست در جیبم کردم و پول برداشتم و به راننده پول دادم. در را باز کرد. از ماشین پیاده شد و گفت:
- ممنون. ببخشید باعث زحمت شدم. سلام برسونید به خانواده.
از تاکسی پیاده شد.
با عجله پیاده شدم تا جوابش را بدهم.
- خواهش میکنم.
به طرفم برگشت و خداحافظی کرد. دیدمش و دهانم باز ماند.
با خودم گفتم «خاک بر سرت سعیدِ دختر ندیده!» واقعا دختر ندیده بودم؛ آن هم اینقدر با حیا و زیبا. تاکسی را رد کردم. به حاج نایب زنگ زدم و گفتم دخترش سلامت به خانه رسید. کمی در کوچه نشستم. حس ناتوانی، تمام وجودم را فراگرفته بود. من و زن گرفتن؟ من و شروع زندگی؟ من و چای خوردن خانه حاج نایب؟ من و همه نشدنها، حس ناتوانی سالهای گذشته را برایم زنده میکرد.
همان روزهایی که بعد از پدرم باید نانآور خانه میشدم. دلخور بودم از ناتوانیام. پدرم سالها برای حاج نایب کار کرد. قاب آینه میساخت، میفروخت و تحویل مشتری میداد. مغازه «آینه خوشبخت» با اسم حاج نایب و زحمت دستهای پدرم سر زبانها افتاده بود. بعد از پدرم، ناتوانیام مغازه را از رونق انداخت. ناتوان بودم از ساختن قاب. به خواست حاج نایب، مسئول تحویل آینهها شدم نه سازندهاش! همیشه میگفت: «باید با هرچه در چنته داری تو بازار جابیفتی، وگرنه به هر بهانهای بازار تورو پَس میزنه.»
هرگز فراموش نمیکنم اولین بار تحویلی را؛ آینه و شمعدان عروس بود. با کمک آقا مرتضی همکار پدرم، بار را با احتیاط پشت وانت بستیم. آقا مرتضی رفت پشت فرمان ماشین و من پشت وانت مراقب بار شیشه بودم. تا مقصد به حرفهای حاجنایب فکر میکردم. قبل بستن بار تو گوشم گفت: «در این بازار فهمیدم آینه و شمعدان عروس یعنی شیشه عمر بخت عروس. آینهش باید سالم باشه تا اقبال به بختش بیفته. اگر ترک برداره یا خدایی نکرده بشکنه، عمر ازدواجش کوتاه میشه. شاید خرافه باشه اما واقعیتی هست که با چشم دیدم. خیلیها توجه نمیکنن و عروسی از سرمیگیرن. چند صباح بعد، خبر جداییشون گوش به گوش میرسه. من نمیخوام بهخاطر شکستن آینه مغازه خوشبخت، خوشی از بخت کسی گرفته بشه. مراقب آینه بخت عروس باش!»
به مقصد رسیدیم. صدای دایره و تنبک در کوچه پیچیده بود. پدر عروس به سرعت نزدیک ماشین شد و به آقا مرتضی اصرار کرد آینه را روی سر تا ته کوچه ببریم. میگفت شگون دارد! آقا مرتضی با اکراه قبول کرد. وقتی میخواستیم آینه را از وانت پایین بیاوریم درِ گوشم گفت: «تو رو جون مادرت مراقب باش پسر. حواست به آبروی حاجی باشه.»
آینه را با احتیاط روی سرم گذاشت. سنگین بود، گردنم خم شد. صدای قلبم را میشنیدم. با کِل کشیدن خانواده عروس و صلواتهای زیرلبم، به ته کوچه رسیدم. پدر عروس دستهپولی در دهانم گذاشت و در گوشم گفت برو داخل حیاط. اما نگفت حیاط دو پله پایینتر از سطح کوچه است. نفهمیدم چهطور وسط حیاط پهن شدم و آینه هزار تکه شد. در کسری از ثانیه اتفاق افتاد. از صدای فریاد پدرعروس به خودم آمدم. «آینه بخت دخترم تو حیاط شکست، این عروسی شگون نداره. من چه کنم با این بدیُمنی!»
هنوز هم نمیدانم ربط شکستن آینه و دوام ازدواج، خرافه است یا واقعیت! هرچه بود، آن روز شد همه اسم و رسم من در بازار آینه و شمعدان. اهل بازار بعد از سلام با طعنه میگفتند: «داش سعید آینه مارو نَشکنی! ما خانوادهمونرو دوست داریم.»
حاج نایب درحالیکه گوشهایش از عصبانیت قرمز شده بود، به رویم نیاورد. فقط دیگر آینه دستم نداد. هر کاری از من خواست، جز حمل آینه. کسی که آینه مغازهاش را دستم نمیدهد، دختر از گل نازکترش را به من میدهد؟
تاب نشستن و دست روی دست گذاشتن ندارم. باید دست به دامن مادرم بشوم و از او بخواهم برای تکپسرش آستین بالا بزند.
***
این روزها اصلا دل و دماغ ندارم. حوصله چانه زدن با مشتریها هم را ندارم. شبها اشتیاقی برای خانه رفتن ندارم و به قول مادرم، شدم یک سعید دیگر!
چند وقتی است صبحها با سر پایین وارد بازار میشوم و کرکره مغازه را بالا میزنم. با سر پایین به کسبه بازار سلام میکنم. سرم پایین است تا مبادا چشم در چشم حاج نایب شَوم. از وقتی دخترش را دیدم، دیگر چشم در چشمش نشدم. نمیدانم چیزی که مانع میشود حرفم را بزنم شرم و حیاست یا دلخوری! شرم دارم از حاج نایب که با یک نگاه به دخترش، دلم رفت و دلخورم از جوابی که شنیدم. همان موقع که سفره دلم را برای مادرم باز کردم، گفت اول باید اجازه بگیریم و بعد برای چای خوردن و خواستگاری خانه حاج نایب برویم. خیلی زود برای اجازه، به بازار آمد و حرفش را به حاج نایب زد. با سر پایین از بازار بیرون آمد. نمیدانم چه جوابی به مادرم داد. از آنروز هرچه از مادرم پرسیدم، من را به حاج نایب حواله داد. گفت: «مرد باش و برو از خودش بپرس برای چی نه گفته.»
نشان دادن مردانگی و غرور، در مقابل حاج نایب از من بعید بود. تا امروز نتوانستم مرد باشم مقابلش؛ امروز که آینه و شمعدان عروسی دخترش را بار ماشین کردم.
حاج نایب هنوز چُلفت بازیام را از یاد نبرده که سپیده نزده دنبال دو کارگر کاربلد است برای فرستادن آینه و شمعدان دخترش. غمی عجیب در دلم نشسته. ذهنم پر از سوال است و دهانم بسته. حاج نایب در این چند روز جلوی چشمم به آینه و شمعدان سفارشی دخترش رسیدگی میکند. امروز هم از صبح در تکاپوی جهازبران دخترش است، آن هم جلوی چشمم. این چند روز بیشتر از همیشه، به خودم بد و بیراه میگویم. سعیدی که عرضه حرف زدن و سوال پرسیدن ندارد، فقط به درد ناسزا میخورد.
تو مغازه روی صندلی نشستم و تماشا میکنم حاج نایب چهطور به کارگرهای مغازههای کوچک آخَر بازار، اعتماد میکند و از آنها میخواهد آینه سفارشی را با سلام و صلوات حمل کنند. اما از صبح در این بازار به این بزرگی حتی یک نفر را پیدا نکرده. یک مغازه سفارش دارد، مغازه دیگر تحویل بار. البته خیلی از کسبه ریسک نمیکنند بابت کارگرشان. حاج نایب کلافه از مغازه بیرون رفت. بعد از چند دقیقه، در حالیکه دست پسر نوجوانی را گرفته بود، وارد مغازه شد. خوشحال بود. رو به من گفت:
- سعید پسرم، این آقاپسر، نوه حاج احتشامه. قراره امروز به ما کمک کنه.
به زحمت چشمانم را کنترل کردم تا گرد نشود از تعجب. حاج احتشام! رقیب سرسخت حاج نایب در بازار بود. حاج نایب اهل رقابت نبود و در بازار با همه کسبه دست رفاقت داده بود. اما حاج احتشام او را رقیب میدانست.
- پسرم تو پشت فرمان ماشین بشین و آقا پوریا هم پشت وانت مراقب آینه باشه. من هم با ماشین خودم جلو میروم، یاعلی.
دلم برای حاج نایب میسوخت. خیلی تلاش کرد مرا با خودش نبرد، ولی نشد. به قول خودش «همیشه قسمت جلوتر از ما حرکت میکنه.»
به سمت وانت رفتیم. پوریا پسر نحیفی بود. به زحمت رفت بالای وانت. من پشت فرمان نشستم و منتظر شدم حاج نایب ماشینش را روشن کند.
حرکت کردیم. بنز مدل معماری حاج نایب جلو میرفت و وانت پیکان مغازه «آینه خوشبخت» پشت آن حرکت میکرد. نگاهم به خیابان و ماشین حاج نایب بود و فکرم غرق در ناتوانیهایم. رسیدیم. حاج نایب به سرعت از ماشین پیاده شد و به سمت وانت رفت. من هم پیاده شدم، اما جلو نرفتم. حاج نایب به پوریا گفت:
- پسرجون خیلی آروم آینهرو جلو بیار تا من کمکت کنم.
پوریا خواست بلند شود که تعادلش را از دست داد و وانت کمی تکان خورد. در اصل دل حاج نایب بود که تکان خورد.
کلافه گفت:
- تو تکان نخور پسرجون. صبر کن خودم میام بالا.
کتش را درآورد و از کناره وانت آویزان کرد. آستین پیراهنش را بالا زد. به زحمت رفت پشت وانت. اولین بار بود که کاری دست حاج نایب میدیدم و جلو نمیرفتم. روی جلو رفتن نداشتم. نمیخواستم در چشمم نگاه کند و رویم را زمین بزند.
حاج نایب به زحمت دو دستش را از پشت به آینه گرفت و آن را روی کولَش گذاشت. خواست از وانت پایین بیاید. حس بدی داشتم که نمیتوانستم کمکش کنم. جلوی کفشش به کف وانت گیر کرد. از وانت افتاد پایین، جوری خودش را انداخت که آینه پتو پیچ رویش بیفتد و آخ نگوید. بلند شد؛ با احیتاط آینه را بررسی کرد. در ظاهر آینه سالم بود. پتو را باز کرد. آینه تَرک برداشته بود. همانجا روی آسفالت کوچه نشست. پوریا جلو رفت و آینه را نگه داشت و گفت:
- آینهرو باید چند نفر بلند کنن!
آینه چند تَرک برداشته بود. حاج نایب غصه عالم به دلش نشسته و سرش پایین بود. دیگر تاب نیاوردم در آن حال ببینمش. رفتم جلو، دستش را به طرفم آورد تا بلندش کنم. با سر پایین گفت:
- میبینی سعید، قسمت جلوتر دویده؟ من راضی بودم، ولی قسمت راضی نبود.
دستش را گرفتم و بلندش کردم. پیراهن خاکیاش را تکان دادم. بازوی حاج نایب در دستم بود. او را به سمت ماشین بردم. چشمم افتاد به آینه ترک خورده. چشمانی آشنا در ترکهای آینه دیدم. چشمانی که از پشت چادر نازک عروسش به من نگاه میکرد و میخندید.