نوع مقاله : گفت‌وگو

10.22081/mow.2024.77016

چکیده تصویری

جای مادر در پازل آخرالزمان کجاست؟

موضوعات

 

 گفت‌وگو با خانم زینب شریعتمدار

جای مادر در پازل آخرالزمان کجاست؟

 زن فرهنگ را می‌سازد

فائقه سادات میرصمدی

 

در شماره‌های قبلی با خانم زینب شریعتمدار آشنا شدید. مادر دو فرزند که تجربه‌های ارزشمندی از زیست در محور مقاومت و روحیه مقاوم زنانه دارد. این گفت‌وگو خیلی مورد توجه مخاطبان قرار گرفت. بخش دوم را در ادامه می‌خوانید که درباره وظایف مادری در تربیت فرزندان برای دوران آخرالزمان است. این بحث جدی و جذاب را دنبال کنید.

 

  • وضعیت فرهنگی ونزوئلا چه‌طور بود؟

به‌طور کلی از نظر پوشش، فرهنگ کشورهای آمریکای لاتین، با ایران خیلی فرق دارد. تنها کسانی که پوشش قابل قبولی داشتند، لبنانی‌ها بودند. شاید تعداد باحجاب‌های آنجا که مثلا روسری و بلوز و شلوار می‌پوشیدند، به عدد انگشتان دو دست می‌رسید.

 

  • اهالی آمریکای لاتین، کم لباس می‌پوشند!

بله، دقیقا. در ونزوئلا تلویزیون نداشتم! یعنی داشتیم، ولی نمی‌توانستیم ببینیم. سینما، پارک، دریا و... از هیچ تفریحی نمی‌توانستیم استفاده کنیم. ما در یک جزیره‌ تفریحی‌-‌توریستی به نام «مارگاریتا» ساکن بودیم. وقتی پنجره‌ خانه‌ را باز می‌کردم، دریا را می‌‌دیدم، اما به‌قدری وضع پوشش بد بود که حتی پنجره‌ خانه را نمی‌توانستم باز کنم. من از قم رفته بودم آنجا. روزی دخترم آمد و گفت: «لباس‌ کوتاه می‌خواهم!» من برای نظام تربیتی او برنامه داشتم و از ایران 308جلد کتاب برده بودم. به او گفتم: «برایت می‌خرم ولی بابا نبیند، این‌جور لباس‌‌ها را نباید جلوی مردها بپوشی.» تا لباس را می‌پوشید، می‌گفتم: «صدای در می‌آید، بابا آمد!» اذیت می‌شد، برای این‌که نباید از پوشیدن این لباس احساس خوشایندی به او دست می‌داد. خب من می‌دانستم همسرم ساعت12 می‌آید. از ساعت11 می‌گفتم: «نکند بابا زودتر برسد، از پنجره نگاه کن، در را ببند، بدو برو اتاقت.» بعد که تنها می‌شدیم، می‌گفتم «چقدر قشنگ است! اما باید بلندتر باشد تا کمرت سرما نخورد.»

شرایط خیلی سخت بود، ولی من رفته بودم که با این سختی‌ها کار کنم. البته تکلیف تبلیغی نداشتم، من به‌عنوان خانواده مبلّغ رفته بودم. اما از یک جایی به بعد، متوجه شدم باید ورود کنم. آقایان آنجا همه تاجر بودند و آخر شب به جلسه‌ای می‌آمدند و دورهمی و گپ و گفتی بود. اگر قرار بود تغییری اتفاق بیفتد باید از خانم‌ها شروع می‌شد. کم‌کم به خانم‌ها نماز یاد دادم. چقدر دردسر کشیدم تا چرخ خیاطی پیدا کردم. پارچه می‌خریدم و چادر نماز می‌دوختم و هدیه می‌دادم.

 

  • در ایران چه چیزی تعطیل شد که هوای شما، لبنان شد؟ شما انسان آرمان‌گرایی هستید، چرا رفتید لبنان؟

عِرق ایرانی من بسیار قوی است و هیچ‌وقت تعطیل نشده. ما بعد از جنگ تحمیلی وارد مرحله‌ جدیدی شدیم و در دوران توسعه خواسته یا ناخواسته عده‌ای به بهانه مثلا «سازندگی» به دامن غرب پناه بردند؛ گویی دچار گسست تاریخی شدیم. هرچه وارد این دوران مدرن شدیم، غرب‌گراتر شدیم. بخشی از این اتفاق را رسما دولت‌ها رقم زدند.

 

  • یعنی دولت‌ها می‌توانند این‌قدر بر روحیه مردم اثر بگذارند؟

وقتی کسی روی کار بیاید که شعارهای زن و ورزشگاه و این‌ها را بدهد، خب خواسته‌های مردم تغییر می‌کند. نمی‌خواهم ورود کنم و بحث را جناحی کنم. ما در ایران مباحث ارزشمندتری داریم، ولی در آن سال‌ها به سمتی رفتیم که مساله‌ ملی‌گرایی برای ما قدرت بیشتری گرفت. حضرت آقا اخیرا سخنرانی کردند و بحث «امّت» را مطرح کردند که ما یک ویژگی داریم که از ایرانی بودن‌مان، مهم‌تر است آن هم مسلمان بودن و امّت بودن ‌است. در سال‌هایی و در دوران بعد از انقلاب، به‌خصوص بعد از جنگ، این نکته را فراموش کردیم. به یاد دارم در یکی از جلسه‌های وزارت ارشاد که ذیل جلسات شورای عالی جوانان برگزار می‌شد، بحث بود که بگوییم «هویت ایرانی اسلامی»، یا «هویت اسلامی ایرانی»؟ شهید مطهری خیلی قبل‌تر تکلیف این مساله را روشن کرده بود که اصلا ایران و اسلام آن‌قدر با هم اندماج دارند و خدمات متقابل به هم داشته‌اند که تقدم کلمه‌ها تفاوتی ندارد. امکان ندارد بگوییم هویت اسلامی ایرانی و بعد مثلا مسیحی‌ها نیایند سمت ما، چون آن مسیحی هم متأثر از این هویت ایرانی است که متأثر از اسلام است.

به‌هرحال در دورانی این هویت، رنگ باخت. من از کودکی با روحیه‌ مقاومت بزرگ شده بودم. مقاومت به مفهوم امروزی مدنظرم نیست، بلکه مقاومت در برابر نظام شاهنشاهی و جریان‌های ضداسلام‌گرایی. از روزی که یادم هست چادر سر می‌کردم. 4ساله بودم که یک چادر مشکی داشتم با لاله‌های قرمز و زرد. خانمی در خیابان به من گفت: کلاغ سیاه! برگشتم خانه و گریه کردم. گفتم: مامان، خانمی به من گفت کلاغ سیاه. مادرم کلی به من روحیه داد و گفت: «خب بگوید، تو کلاغ سیاهی؟ نه.» ما با این ادبیات، رشد کردیم. وقتی امام آمدند، تازه فهمیدیم چیزهایی که می‌دانستیم و فهمیده بودیم، درست نفهمیدیم؛ آن‌ها قالب بود و روح نداشت. امام آمد و به ما روح داد. ارتباط روح با قالب از دست رفته بود. بعد از جنگ، این ارتباط کمی قطع شد.

اواخر حیات رسول اکرم(ص) آیه‌ای نازل ‌شد: «أَفَإِنْ ماتَ أَوْ قُتِلَ انْقَلَبْتُمْ عَلى‏ أَعْقابِکُمْ‏»[1]. این آیه، تعریضی است. می‌گوید: می‌خواهید این‌طور باشید که اگر پیامبر(ص) شهید شود، به عقبه‌ جاهلی خودتان برگردید؟ گویی بعد از امام خمینی ما کمی «انْقَلَبْتُمْ عَلى‏ أَعْقابِکُمْ» شدیم، دور از جان مردم عزیز ایران، بعضی از ما به این سمت‌وسو رفتیم. البته به‌خاطر آن رفاه‌زدگی است. بالاخره دوران جنگ بود، آسیب‌های جنگ وجود داشت. خدمات کشور کم بود، چون درگیر جنگ بودیم. تمام تمرکز روی جبهه‌ها بود، حالا به شهرها و مناطق دیگر آمده‌ایم و باید خدماتی بدهیم و بعضی اتفاق‌ها طبیعی است. منتها این خدمات‌دهی همراه شد با جدا شدن از روح مفاهیم؛ گویی منفک شده بودیم و توجهی نمی‌شد. حضرت آقا از سال1368 بحث «شبیخون فرهنگی» و بعد هم «ناتوی فرهنگی» را مطرح کردند. حواس‌مان به آن هم نبود، دشمن نتوانسته بود با هجوم نظامی یا هجوم اقتصادی کاری از پیش ببرد. آن زمان هم تحریم داشتیم، وقتی دشمن در زمینه‌های سیاسی، اقتصادی و نظامی نتوانست کاری کند، از دریچه فرهنگی وارد شد و توفیقاتی هم برایش حاصل شد، چون بعضی‌ از داخل با او هم‌راستا بودند.

از طرفی، مردم ایران تازه انقلاب کرده بودند که درگیر جنگ شدند. هنوز کالبد اسلامی ما به‌طور جدی شکل نگرفته بود، بنابراین وقتی جنگ تمام شد و بار جنگ را بر زمین گذاشتیم، یک‌دفعه سراغ زندگی عادی رفتیم. فراموش کردیم ما انقلاب کردیم. آنجا نقطه‌ خلأ بود. در هر خلأیی، نفوذ و رخنه اتفاق می‌افتد و اینجا هم اتفاق افتاد.

من هم مثل همه، مردم شاید اگر در ایران مانده بودم، همین حس و حال را داشتم، اما مواجهه‌ من با لبنان، باعث شد کمی انقلابی‌تر و مذهبی‌تر شوم.

فکر می‌کنید چه زمانی قدر تنها تصویر 9سالگی با چادر نماز در خیابان‌های تهران را فهمیدم؟ وقتی که در ونزوئلا نشسته‌ام و دارم سال‌نامه‌ ایرانی را نگاه می‌کنم و می‌بینم چرا برگه‌های آن کَنده شده‌؟ هرچه می‌گردم روز اول فروردین را پیدا نمی‌کنم؟ یک‌دفعه می‌بینم سه روز است که سال نوی شمسی شروع شده و اینجا رنگ و بوی نوروز وجود ندارد و من نفهمیده‌ام. به یاد دارم با همسرم تماس گرفتم و گفتم: سه روز است که عید شده! فوری لباس نو تن دخترم کردم، او را بغل کردم، عکس گرفتم و شروع به پختن کیک کردم. سه روز از عید نوروز گذشته بود و من نمی‌دانستم! حالا شما فکر کنید میلاد امام می‌آید و می‌رود، شهادت می‌آید و می‌رود و ما اصلا متوجه نمی‌شدیم، اینجا بود که فهمیدم وقتی در ایران بودم، چقدر همه‌چیز روح داشت، روزها با این مفاهیم زندگی می‌کردیم و روز و شب برای‌مان مفهوم داشت، هویت داشت. آنجا 23مارچ است، بعد 24مارچ و... این تاریخ اصلا برای تو معنایی ندارد. این کمبود، من را به نتیجه‌ای رساند که چه نعمت‌هایی داریم و نمی‌دانیم!

اتفاقی دیگری هم افتاد که خوب است برای‌تان تعریف کنم. ساختمان 110طبقه‌ یهودیان در آرژانتین منفجر شد و سفارت ایران در ونزوئلا متهم شد. به ما گفتند حق ندارید به سفارت بیایید، ارتباط و تماس نگیرید. من با ایران و سفارت، هیچ ارتباطی نداشتم. شاید همین اتفاق باعث شد خیلی زود زبان لبنانی و اسپانیولی را یاد بگیرم، چون آنجا هیچ ایرانی را نمی‌دیدم. بعد از 8-9ماه شرایط کمی بهتر شد و ما به سفارت رفتیم و 7-8 فیلم ویدیویی گرفتیم، در یکی از این فیلم‌ها، اذان به‌طور کامل پخش شد. 9ماه صدای اذان نشنیده بودم و روزی که صدای اذان را شنیدم، فقط گریه می‌کردم. کسی که هر روز، صبح و ظهر و شب صدای اذان را می‌شنود، این دلتنگی برای صدای موذن را می‌فهمد؟ آن‌وقت دیگر نق می‌زند که چرا صدای اذان مسجد بلند است؟ نعمت صدای اذان را من می‌فهمم که 9ماه نشنیدم. آپارتمانی که در آن زندگی می‌کردیم، راهروی درازی داشت با 3 واحد سمت چپ و 3 واحد سمت راست، پنجره و بالکن هم داشت. تلویزیون را روشن می‌کردم، فیلم را پلی می‌کردم تا می‌رسید ابتدای اذان، نگه می‌داشتم. وقت اذان، در و پنجره‌ها را باز و اذان پخش می‌کردم. در محله‌ ما مسلمانان زیادی سکونت داشتند، همه تعجب می‌کردند صدای اذان از کجا می‌آید؟ بلندگو نداشتم ولی همان صدای تلویزیون به گوش همسایه‌ها می‌رسید. خانه ما در طبقه‌ سوم بود. همه لذت می‌بردند از این‌که صدای اذان می‌شنوند! بیشتر ظهرها و مغرب این کار را می‌کردم. مطمئنم کسی این حال را درک نمی‌کند؛ بسیار تلخ است.

یا اتفاق غم‌انگیزی مثل رحلت امام؛ آن روزها من ایران نبودم، خیلی برایم سخت بود.

 

  • دسترسی به اخبار روز داشتید که بتوانید خبرها را در روزنامه بخوانید یا فیلم‌هایش را ببینید؟

آن روزها در ترکیه بودم و همسرم اجازه نمی‌داد اخبار ببینم. از وقتی حضرت امام بیمار بودند، در ترکیه مدام شایعه می‌کردند که امام به رحمت خدا رفتند. همسرم می‌گفت: چرا این‌قدر اخبار دروغ را دنبال می‌کنی؟ وقتی امام به رحمت خدا رفتند، من متوجه نشدم. همسرم نمی‌خواست بفهمم. برای انجام کاری باید می‌رفتیم سوریه. در مسیر همسرم گفت: «حال امام خوب نیست. جایی‌که می‌رویم ممکن است درباره امام صحبت کنند و بگویند به رحمت خدا رفته؛ حال‌ امام خوب نیست.» می‌خواست خبر ارتحال را آرام‌آرام به من بگوید. یادم می‌آید در خیابان به او گفتم: «تو صدامی، تو یاسر عرفاتی! اصلا شما خودتان می‌خواهید که امام به رحمت خدا برود! نمی‌روم به جایی که باورشان شده امام فوت کرده.» او اصرار داشت به من بفهماند امام فوت کردند. اصلا در مخیله‌ من نمی‌گنجید. نمی‌خواستم بپذیرم، نمی‌توانستم باور کنم. آن روز برگشتیم. رسیدیم زینبیه، می‌خواستم بروم حرم که همسرم به من گفت: «امام به رحمت خدا رفته.» این شوک را پذیرفتم و رفتم حرم. نزدیک چهلم امام بود. در حرم فیلم ارتحال امام را نشان می‌دادند. برگشتم و به همسرم گفتم: می‌خواهم برگردم ایران. وقتی از دمشق برگشتم، چهلم حضرت امام بود. از پله‌های هواپیما که پایین آمدم، زمین را بوسیدم. ما خانم‌ها معمولا از این کارها نمی‌کنیم. همسرم روحانی، خودم ‌طلبه و محجبه بودم، نشستم روی زمین و زار می‌زدم. فقط سه ماه ایران نبودم. بچه‌های سپاه تعجب کرده بودند. مثل بید می‌لرزیدم.

باور کنید حتی برای این بچه‌قرتی‌هایی که خارج از کشور زندگی می‌کنند و اپوزیسیون هستند، وطن به‌شدت ارزشمند است، از حرص این‌که نمی‌توانند برگردند، بدوبیراه می‌گویند، وگرنه از بی‌علاقگی نیست. انسان باید خیلی بی‌خاصیت باشد که به وطن پشت کند. وطن مادر است، نمی‌توان به مادر پشت کرد. ریشه‌ من، رگ و پی من در وطن است، در خاک است. مثلا در مراسم حج از من پرسیدند کجایی هستی؟ گفتم: متعلق به اتحادیه‌ جماهیر اسلامی هستم. البته معتقدم خاک و وطن، بسیار ارزش‌مند است.

دوران راهنمایی و دبیرستان، مدرسه‌ روشنگر می‌رفتم. از کوچه‌ای می‌گذشتم که امروز منتهی به کوچه‌ شهید صیاد خدایی می‌شود. در آن کوچه جمله‌ای نوشته شده بود که من نمی‌فهمیدم، بعدها مفهوم آن را درک کردم. جمله این بود «امام خمینی: وطن ما مکه و شام نیست، وطن ما اسلام است.» 7سال این جمله را خواندم، 7سال این جمله مغز مرا اشغال کرد تا بالاخره معنای آن را فهمیدم. امام می‌خواستند دید ما را وسیع ‌کنند. خب وطن ما، تهران و قم هست، مکه و شام هم هست؛ تا کجا؟ اگر هویت اسلامی فراتر از مکه و شام تعریف شود، آنجا وطن تو می‌شود، وطن‌امّتی!

 

  • امام در سال‌های آخر حیات، سخنرانی‌های جالبی درباره گستردگی مرزهای جهان اسلام دارند.

بله، اگر مثل امام فکر کنیم، دیگر با افغانستان، مرز نخواهیم داشت و مهاجران افغانستانی را مزاحم نمی‌دانیم. عراقی‌ها، عرب‌ها و تاجیک‌ها هم همین‌طور. البته بحث حاکمیت جداست. اما در نگاه متعالی امّتی، آن افغانستانی، هم‌امّتی من می‌شود، class mate من می‌شود. امیرالمؤمنین(ع) می‌فرماید: «إِمَّا نَظِیرٌ لَکَ فِی الْخَلْقِ؛ یا هم‌نظیر تو در خلق است، تو آدم هستی و او هم آدم است. إِمَّا أَخٌ لَکَ فِی الدِّینِ؛ یا برادر دینی توست.» خب این افغانستانی هم نظیر من در خلق است و هم مسلمان است. اَخ است و بالاتر از نظیر.

اگر این‌طور نگاه کنیم، چقدر نسبت به یکدیگر دلسوزانه و مشفقانه رفتار می‌کنیم و نمی‌گوییم به ما چه که در افغانستان یا فلسطین جنگ شده!

 

  • این، سوالی است که امروز خیلی از نوجوان‌ها و جوان‌های ما دارند، چرا ما باید خودمان را به‌خاطر لبنان و فلسطین، درگیر جنگ کنیم؟

مگر روی سردر سازمان ملل به فارسی ننوشته: «چو عضوی به درد آورد روزگار / دگر عضوها را نماند قرار»؟ من بچه‌ سعدی‌ام، سعدی‌خوانده هستم، با این فرهنگ بزرگ شده‌ام که اگر عضوی در گوشه دنیا به درد آید، من باید به درد بیایم. بعد تازه من بچه‌شیعه هستم. روزی چند بار دعای فرج می‌خوانیم؟ تقریبا بعد از هر نماز. حضرت می‌فرماید: وقتی سر شما درد بگیرد، سر من درد می‌گیرد. مگر من بچه‌ این امام نیستم؟ مگر قرار نیست این امام دست من را بگیرد و ببرد؟ پس من هم باید سردرد بگیرم. ما هم‌سرنوشت هستیم. این هم‌سرنوشتی متاسفانه برای ما تعریف نشده. شما یک کتاب درسی ما را پیدا کنید که درباره هم‌سرنوشت، چیزی به بچه‌ها آموزش بدهد.

 

  • فرزندان ما این هم‌سرنوشتی را حس نمی‌کنند، شاید چون ایران امروز در اوج قدرت است.

تمام آدم‌ها هم‌سرنوشت هستند. فکر می‌کنید این حرف را فقط درباره یک لبنانی می‌گویم؟ من با آن یهودی هم هم‌سرنوشت هستم، با آن دانشجوی یهودی که در دانشگاه هاروارد پرچم فلسطین دست گرفته، چفیه به سرش بسته و چیزی از اسلام و فلسطین نمی‌داند. هاروارد، دانشگاهی است که می‌خواهند سران آمریکا را در آنجا تربیت کنند، از آنجا دانشجویان برخاستند و بعد یک‌دفعه امام نامه می‌نویسد و می‌گوید: «شما در سمت درست تاریخ ایستاده‌اید.» آیا من در سمت درست تاریخ ایستاده‌ام؟ اگر ایستاده‌ام که اهلا و سهلا، نور علی نور، من با او هم‌سرنوشت هستم، چون هر دوی ما در سمت درست تاریخ ایستاده‌ایم. اگر نایستاده‌ام، آیا می‌خواهم سمت درست تاریخ بایستم یا نه؟ پس هم‌سرنوشت هستیم. جبهه‌ حق و جبهه‌ باطل همیشه در جدال‌اند، اما سرنوشت را چه کسی رقم می‌زند؟ خودمان.

من به آقای پزشکیان رأی ندادم و کاری با شخصیت بزرگوار رییس‌جمهور عزیزمان ندارم، نه‌تنها هم‌سرنوشت با آن عزیزی هستم که به آقای پزشکیان رأی داد، بلکه هم‌سرنوشتم با کسی که حتی رأی نداد. این، قانون فیزیک است. این طرف دنیا یک برگ از درخت می‌افتد، آن طرف دنیا متاثر می‌شود. ما این تاثیر و تأثرهای جدی نظام خلقت را باور نکرده‌ایم. سنت‌های الهی را باور نکردیم که ما نسبت به آیندگان خودمان مسئولیم.

جواب سوال، در همین کلیدواژه‌ مسئولیت است. یک جایی بعد از جنگ تحمیلی، دولت احساس کرد نسبت به مردم وظیفه دارد. گفتند مردم، شما در خانه بنشینید، من کار می‌کنم. مردم را از ساحت مسئولیت کنار راندند. زمان جنگ، خودمان را نسبت به جنگ، دفاع از میهن و نسبت به همه‌چیز مسئول می‌دانستیم. پنیر و کره و همه‌چیز کوپنی بود. هرکس هر چیزی داشت، با هم مصرف می‌کردیم، نسبت به هم احساس مسئولیت داشتیم، هر اختلالی که پیش می‌آمد، احساس مسئولیت داشتیم. جنگ که تمام شد، دولت گفت مردم، شما زندگی‌ کنید، من به کارها می‌رسم. مثلا می‌خواستند لطف کنند، اما فراموش کردند که این مردم همه کارها را انجام می‌دهند. فاصله افتاد، چون دولت می‌خواست به جای مردم با سلیقه‌ خودش تصمیم بگیرد. اصلا تو دولت نیستی، تو بخشی از بدنه‌ مردمی هستی که قرار است انجام امور را تسهیل کنی. حتی راهپیمایی روز قدس ما هم دولتی شد! امروز که نیاز به کنش‌گری مردمی داریم، می‌گوییم چرا مردم نمی‌آیند؟ مردم می‌گویند شورای هماهنگی باید اعلام کند تا ما بیاییم. تا مجوز نگیریم که نمی‌توانیم بیاییم. چه کسی باید مجوز بدهد؟ دولت. دولت می‌گوید: من مساله‌ امنیتی دارم و نمی‌توانم به تو اجازه بدهم. اگر به تو اجازه بدهم، باید به آن یکی هم اجازه بدهم و ممکن است او بخواهد ضدحجاب تجمع کند و...

حضرت آقا به‌خصوص در سال‌های اخیر و توصیه‌شان به شهید رئیسی بزرگوار همین مردمی‌سازی بود؛ باید دولت به آغوش مردم برگردد و کارهای مردمی شکل بگیرد. نگاه آقا هم از خودش نیست؛ امیرالمومنین(ع) می‌فرماید: «لَوْ لَا حُضُورُ الْحَاضِرِ؛ اگر مردم سراغ من نیامده بودند، در خانه نشسته بودم لَأَلْقَیْتُ حَبْلَهَا عَلَى غَارِبِهَا؛ اصلا پای خلافت نمی‌آمدم، چون شما آمدید و حجت را بر من تمام کردید، آمدم.» رکن رکین تمدن، مردم‌اند و اگر مردم پای کار نیایند، تمدنی شکل نمی‌گیرد. حکومت می‌خواهد برای چه کسی حکومت کند؟ اگر مردم نباشند، حکومت دیکتاتوری می‌شود. اما وقتی مردم باشند، جمهوریت می‌شود. فکر می‌کنیم امام برای فهم زبان دنیا، جمهوریت را پیش آورد. نه، جمهوریت، جزیی از مفهوم حکومت و تمدن اسلامی است. وقتی اروپایی‌ها نمی‌دانستند جمهوریت چیست، ما از مردم، بیعت رضوان می‌گرفتیم. هویت مسلمانی ما به حضور مردم گره خورده است. این نکته را به مردم نگفتیم و آن‌ها را کنار گذاشتیم؛ گفتیم در خانه بنشینید تا خودمان کار کنیم. خیلی که خواستیم کار را مردمی کنیم، خصوصی‌سازی کردیم. بعد در جریان خصوصی‌سازی، نورچشمی‌سازی شد.

قطعا کنار گذاشتن مردم به قصد دیکتاتوری نبوده، ولی ناخواسته برای این‌که کار مردم را تسهیل کنند، آنچه از غرب آمده، نشخوار کردند و به اینجا رسیدیم. خدا را شکر داریم برمی‌گردیم. در تشییع حاج قاسم و ماجرای کرونا، اثبات کردیم چقدر مردم ما پای کارند.

 

  • در لبنان چه چیزی پیدا کردید؟ سراغ چه چیزی رفتید؟ با ترحم وارد لبنان شدید؟

نه. دختری معمولی بودم که با یک روحانی ازدواج کردم و یک زندگی معمولی داشتم. گفتند: برو حوزه. گفتم: نه، مگر خانم‌ها می‌روند حوزه؟ با این مفاهیم بیگانه بودم، فکر می‌کردم فقط آقایان به حوزه می‌روند. رفتم حوزه و خیلی خوب درس خواندم. سال سوم بودم که همسرم گفت می‌خواهم برای تبلیغ بروم. گفتم: باشد، برویم. مثل همه زن‌ها، زندگی برایم اولویت داشت؛ از ایران، برنج ایرانی و زعفران بردم.

 

  • کاملا مثل یک خانم خانه‌دار؟

بله. البته اجتماعی بودم، ولی زنانگی‌ برایم خیلی مهم بود. کتاب‌های دخترم را شماره زدم، 308کتاب برایش بردم، غیر از لباس‌هایی که دخترم داشت، چهار دست لباس برای او دوختم و بردم. من به‌عنوان یک مادر و همسر رفتم، ولی آنجا با این مواجه شدم که من باید کاری کنم و نقشی داشته باشم. به یک نیروی زنانه برای تبلیغ، نیاز بود. سه روز در هفته صبح‌ برای خانم‌ها کلاس گذاشتم و عصر برای بچه‌ها. بچه‌ها عربی حرف می‌زدند، ولی نمی‌توانستند عربی بخوانند، درنتیجه با قرآن انس نداشتند. بعضی از آن‌ها حتی عربی هم حرف نمی‌زدند، فقط اسپانیولی. در حالی‌که خودم عرب نیستم، به بچه‌های عرب‌، زبان عربی، نماز و احکام شرعی یاد دادم. من روحانی نبودم، برای آن‌ها دوستی بودم که خیلی وقت‌ها باهم شیطنت می‌کردیم. مثلا میوه کال انبه می‌چیدیم، خیلی ترش و خوشمزه است. می‌گفتم: همین‌جا می‌توانید بخورید، چون درخت انبه از خانه‌ مردم بیرون آمده، در حدی می‌توانید بکَنید که الان بخورید، نمی‌توانید با خودتان ببرید، برای برادرت که در خانه هست نمی‌توانی ببری. با این‌ بچه‌ها شیطنت می‌کردم، بازی می‌کردم، ولی می‌خواستم یک حکم شرعی یاد بدهم. حکم شرعی نه به این‌ عنوان که خدا و پیامبر گفته‌اند. آن‌ها خدا و پیامبری نمی‌شناختند. می‌گفتم درخت مال این‌هاست، به این درخت آب می‌دهند و از آن مراقبت می‌کنند، آن‌قدری که بیرون آمده، حکم انسانی این است که می‌توانیم چند تا بکَنیم. آن هم برای این‌که اگر دیدی و هوس کردی، در دلت نماند. ولی کم‌کم به جایی رسیدیم که برای‌شان چادر نماز دوختم و نماز می‌خواندند.

من الگویی نداشتم و این یک نقطه ضعف جدی بود. باید با خلاقیت خودم کار می‌کردم. مثلا چه‌طور احکام شرعی را یاد بدهم و از کجا شروع کنم؟ شاید خیلی کارهای بهتری می‌شد انجام داد، ولی من همین‌قدر بلد بودم. بلد نبودم، در مسیر شدنِ خودم، دیگران را با خود همراه کردم. آنجا کتاب‌های فارسی نبود و من هم زیاد به عربی مسلط نبودم که بتوانم مطالعه کنم. سفارش کردم کتاب‌های عربی استاد مطهری و ترجمه شده‌ها را بفرستند. کتاب و تفسیر برای‌شان می‌خواندم. نقطه قوت من این بود که آن‌ها هیچ‌چیز بلد نبودند.

 

  • بعد چرا و چه‌طور به لبنان رفتید؟

این‌که در ونزوئلا از لبنانی‌ها چه چیزی یاد گرفتم و چی برایم جالب بود، پرتلاشی لبنانی‌ها بود. بسیار مردم پرتلاش، اهل زندگی و خوشگذرانی هستند! لبنان شرایط اقتصادی بدی دارد، زمین ندارد، کارخانه ندارد، اقتصاد ندارد؛ همه مجبورند بیرون بروند و کار کنند. اما یکشنبه‌ها که تعطیل است، به دریا و کوه می‌روند. مثل همین کارهایی که ایرانی‌ها می‌کنند؛ مثلا می‌روند شمال و پنج‌شنبه و جمعه‌ها جوج می‌زنند! آن‌ها هم همین‌طورند. در خوشگذرانی خیلی به خودشان سخت می‌گرفتند. ما با هر کسی به سفر برویم، معمولا وسایل یک‌بار مصرف برمی‌داریم، ولی برای لبنانی‌ها یک‌بار مصرف، مفهومی ندارد. خیلی مفصل برمی‌دارند، سیخ کباب برمی‌دارند، زیرانداز خوب و پشتی می‌برند، خیلی مفصل! فقط دو ساعت تفریح می‌کردند و برمی‌گشتند، در‌حالی‌که این آدم خسته بود و 24ساعت کار کرده بود. این میزان پرتلاشی لبنانی‌ها برایم جذاب بود. من یک رگه‌ آذری هم دارم، مادرم تبریزی و پدرم زنجانی. رگ ترکی دارم که در تلاقی با لبنانی‌ها ضریب خورد، هر دو سخت‌کوش‌اند و این برای من خیلی ارزشمند است.

 

  • سخت‌کوش‌اند و اهل آداب.

دقیقا! غیر از سخت‌کوشی، اصالت هم برای‌‌شان خیلی مهم است. مثلا در شرایط مهاجرت، لزومی ندارد جوری زندگی کنید که نشان دهد لبنانی هستید، اما آن‌ها در مهاجرت کاملا لبنانی زندگی می‌کردند، غذاها کاملا لبنانی بود. بچه‌هایم مدتی در لبنان بودند، حالا غذای لبنانی را به ایرانی ترجیح می‌دهند. مثلا قرمه‌سبزی نمی‌خورند، من هم نمی‌خورم، ولی غذاهای لبنانی خیلی می‌خوریم. این‌که لبنانی‌ها این‌قدر اصالت و هویت‌شان را حفظ می‌کنند، برایم خیلی جذاب است.

لبنانی‌ها هر جای دنیا که زندگی کنند؛ آفریقا، آمریکا و اروپا، لبنانی می‌مانند و اصالت‌شان را حفظ می‌کنند. این اصالت خیلی زیباست. آرژانتین که بودم، حس کردم دارم اصالت ایرانی‌ام را از دست می‌دهم. مجبور بودم چادرم را درآورم. اولین فحشی که به زبان اسپانیولی یاد گرفتم دیوانه بود، چون وقتی با چادر حرکت می‌کردم، به من می‌گفتند دیوانه! به‌خاطر شرایط آرژانتین به من گفتند از خانه بیرون نیا، یا مدل لبنانی بیرون بیا. نمی‌خواستم مدل لبنانی بیرون بروم. البته از قبل مانتوی بلند برده بودم. بالاخره بعد از 2ماه زندانی شدن در خانه، مجبور شدم مانتو و مقنعه بلند بپوشم که غیرمسلمانان آنجا فکر می‌کردند من راهبه هستم. احساس کردم یک تم لبنانی دارم و هنوز هم دارم.

 

  • از این جهت نقطه‌ مقابل ما هستند، ایرانی‌ها زود اصالت خود را کنار می‌گذارند و فرهنگ جدید را می‌پذیرند.

می‌دانید چرا؟ توجیه فرهنگی دارد. چون لبنان کوچک است، همه در روستاهای خودشان ساکن هستند و یک خانه هم در شهر دارند، این پیوند حفظ شده است. وقتی از فلان روستا به تهران آمدم، آن‌قدر مسافت زیاد است که امکان بازگشت ندارم، برایم سخت است، پس منقطع می‌شویم. لبنانی‌ها عرب هستند و عرب‌ها قبیله‌ای - عشیره‌ای زندگی می‌کنند و این پیوندها همیشه بین نسل‌ها وجود دارد. ما نداریم. ما وقتی ازدواج می‌کنیم فراموش می‌کنیم یک دخترعمو داریم و می‌توانیم به خانه‌ او برویم و معاشرت کنیم. سالی یک بار عید نوروز به خانه عمو و خاله می‌رویم. اگر وفاتی هم اتفاق بیفتد، به بازماندگان سر می‌زنیم. اما چرا باید در عروسی پسرم، دخترعمویم را دعوت کنم؟ مگر چقدر جا داریم؟ این ادبیات رایج ماست. اما عرب‌ها این پیوندها را حفظ می‌کنند. حفظ کردن و خاندانی زندگی کردن، آدم‌ها را نگه می‌دارد. خیلی موثر است.

 

  • چرا پس از طراحی و راه‌اندازی اطلس مقاومت، سایت را تعطیل کردید؟

اطلس مقاومت خیلی خوب بود، ولی آن را از دست دادیم، چون پول نداشتیم.

 

  • شورای هماهنگی در اینجا نمی‌توانست کاری کند؟

خیلی اصرار داشتم دولتی نشوم. اولین پولی که از دولت گرفتم، در جنگ سوریه بود. به ما گفتند خبرهای سوریه را خوب کار می‌کنید، پول می‌دهیم تا کارتان را گسترش دهید. خبرنگار گرفتم و کار را توسعه دادم، دو ماه پول دادند و دیگر ندادند. من باید چه کار می‌کردم؟ طلا فروختم و پول خبرنگاران را دادم و خداحافظی کردم و سایت را بستم. در اوج، خداحافظی کردم.

 

  • خسته شدید؟

نه، وسط پرچم لبنان درختی شبیه به کاج است. درخت خاصی است که در همان منطقه رشد می‌کند، البته کمی چاق است. می‌دانید که درخت چاق باشد، یعنی چه؟

 

  • نه.

درخت‌ سرو ایرانی چرا عظمت دارد؟ چون قدش بلند است و لاغر است. درخت ارض لبنان، عرض زیاد و قد کوتاهی دارد و درنتیجه چاق است، یعنی یک مقداری مقاومتش کم است. من یک روزی در جایی خواندم که نشان عظمت ایران، سرو بوده است و بعد از این‌که ایران، اسلام آورد، سر این سرو را خم کردند و پایین آوردند و به این بته جقه‌ها تبدیل شد. این خیلی برای من جذاب بود و این سرو لبنان خیلی به آن عظمت می‌دهد. هرگاه می‌خواهم لبنان را توصیف کنم، می‌گویم «لبنان الشموخ» که معنای آن لبنان ایستاده نیست، بلکه به معنای لبنان ایستادگی است. این خیلی زیباتر است. باید بگویید «لبنان الشامخه» ولی من می‌گویم «لبنان الشموخ». اصلا خود عظمت با لبنان تعریف می‌شود. این واقعا به‌خاطر کاری است که حزب‌الله دارد می‌کند.

ساختار دولت لبنان این‌طوری است که رییس‌جمهور مسیحی، نخست‌وزیر سنّی و رییس مجلس هم شیعه است. حزب‌الله کجا شکل می‌گیرد؟ در ایران بچه‌هایی که کار فرهنگی می‌کنند، وقتی دولت عوض می‌شود، می‌گویند دیگر تمام شد، دیگر باید به غار تنهایی خودمان برویم و وقتی دولت عوض شد، دوباره می‌توانیم کار فرهنگی کنیم. حزب‌الله در زمانی رشد کرد و به‌دنیا آمد که مسیحی‌های مارونی با اسراییل هم‌دست شدند. در زمانی رشد کرد که سنّی‌ها حاکم هستند، در زمانی رشد کرد که شیعیان بسیار متشتت هستند و اصلا همگرایی ندارند. 18-19 طایفه در لبنان هست؛ مذاهب، ادیان، اقوام، شمال، جنوب. برای خودش دنیایی است.

 

  • غیر از علاقه‌مندان به حزب‌الله، یعنی مسیحی‌ها و اهل سنت هم این عظمت و اقتدار را قبول دارند؟

بله. جولیا پطروس یک خانم مسیحی است، همسرش وزیر لبنان است، خودش استاد دانشگاه است، در دوبی بزرگ شده‌، اما می‌ایستد و «احبائی» را می‌خواند، «الحق سلاحی» را می‌خواند.

 

  • یا سرود «وین الملایین؟» را می‌خواند که عتاب و خطاب به سران عرب دارد و بسیار طرفدار دارد.

بله. در یکی از ترانه‌هایش گفت «دیدید هیچ کاری نمی‌کنید!» با نیش و کنایه گفت و زیبا خواند. حزب‌الله هم با چنین افرادی رابطه‌ دقیقی تعریف کرد. سید حسن برایش هدیه فرستاد.

 

  • ما در ایران گویی در فضایی شبیه بعد از سقیفه هستیم و مدام با خودمان درگیریم.

خودمان برای خودمان سقیفه می‌سازیم، ما در فضای سقیفه نیستیم. نمی‌دانم درست است یا نه، ما در فضای بعد از عاشورا هستیم. لبنان بعد از عاشوراست، لبنان فهمید که دشمن دارد چه بلایی بر سرش می‌آورد، مختار که قیام کرد، مردم پای کار او ایستادند.

 

  • یعنی دوره سختی را تجربه کردند؟

بله، دوره‌ فطرت لبنانی‌ها و ضعف شدید شیعه به لحاظ فرهنگی، به لحاظ اقتصادی و به لحاظ اجتماعی و حاکمیت و بالادستی دیگران، چه اهل‌تسنن و چه مارونی‌ها و بعد پیدا شدن آقا موسی صدر و چمرانی به‌عنوان مختار باعث شد این‌ها جان بگیرند.

 

  • زن کجای این فرهنگ اصیل و ریشه‌دار لبنانی است؟

سوال‌تان اشتباه است.

 

  • زن خودش است؟

زن فرهنگ را می‌سازد، زن فرهنگ را منتقل می‌کند، زن می‌تواند فرهنگ را دگرگون کند و رو به جلو یا حتی به عقب ببرد. ربطی به لبنان یا غیرلبنان ندارد، ذات زن، فرهنگ‌ساز است. من هرچه یاد می‌گیرم، خوب و بد؛ از مادرم یاد می‌گیرم. می‌گویند مادرها هر کاری کنند، بچه‌ها هم همان کار را می‌کنند. چرا تمام اهل بیت(ع) شهید شدند؟ چون به مادرشان نگاه می‌کنند. مثبت و منفی هم ندارد. وقتی می‌خواهم از دخترم ایراد بگیرم، به خودم می‌گویم چرا ایراد می‌گیری؟ خودت هستی، او آینه‌ تمام‌نمای توست! نمی‌توانیم تعارف کنیم. حضرت آقا در دیدار با بانوان 6شهریور1402 فرمودند؛ فرهنگ هواست. گفتند «المرأة ریحانه» به این معنا نیست که زن گل و لطیف است و باید او را دوست داشت. نه، ریحانگی و گل بودن زن در خانه، گل‌آفرین است. عطر گل باید منتشر شود. ما این را فراموش کرده‌ایم، درگیر پرده و لوستر و فرش و دکور شده‌ایم.

 

  • این ویژگی‌های منحصر زنانه را هم زن‌ها فراموش کردند و هم جامعه، درست است؟

زن‌ها فراموش کرده‌اند، چون زن‌ها به مردها یاد می‌دهند. اگر ایرادی به مردها می‌گیریم، ایراد به خودمان است. مردهای لبنانی خیلی کاری هستند، 24ساعته کار می‌کنند که پول دربیاورند. «هدی حجازی» که در جنوب لبنان بمب زدند و سه تا دخترانش و مادرش شهید شدند، همسرش در استرالیا کار می‌کند. چه کسی فرزندان را تربیت می‌کند؟ سید حسن نصرالله که 24ساعته در خانواده حضور نداشته، عماد مغنیه که در خانواده حضور نداشت، چه کسی جهاد مغنیه را تربیت کرد؟ گاهی فیلم‌های جهاد را نگاه می‌کنم و می‌گویم آخر این جوان چه‌طور آموزش نظامی حرفه‌ای می‌دهد! می‌گفتند جهاد مغنیه دنبال این بود که چگونه به نیروهای نظامی مفاهیم و معارف اسلامی را یاد دهیم؟ چه دوره‌ ایدئولوژیکی برای این‌ها بگذاریم؟ وقتی کتاب «طرح کلی اندیشه‌ اسلامی در قرآن» حضرت آقا را می‌بیند، می‌گوید دیگر فهمیدم چه کتابی را تدریس کنیم. تو چقدر سن داری؟ مادر جهاد مغنیه، مادر نیست، اسطوره‌ صبر و مقاومت است. شوهرش شهید شده، جوان شاخ شمشادش شهید شده و او ایستاده. وقتی جهاد شهید شد، در ایران مراسمی گرفته بودند، ایشان به اینجا آمد. به یاد دارم دخترش از اضطراب و ناراحتی پایش را تکان می‌داد. دست روی پای او می‌گذاشت و می‌گفت: آرام باش! در حالی‌که دختر باید مادر را آرام کند. خانم‌ها می‌آمدند برای عرض تسلیت و خودشان را معرفی می‌کردند. او خم می‌شد و پای مادر شهید را می‌بوسید. چه کسی؟ همسر شهید، خواهر شهید، مادر شهید. خم می‌شد و پای مادران شهدا را می‌بوسید. آن‌ها اجازه نمی‌دادند و مجبور می‌شد دست‌شان را ببوسد. این مادر در اوج عظمت و شکوه بود. چرا «امام» از لفظ «اُم» گرفته شده؟ چون هر کاری کند، پیشران است.

زن لبنانی هم پیشران است. زن ایرانی هم پیشران است، تفاوتی ندارند. در نهضت تنباکو، زنان پیشرانی کردند. فکر نکنید لبنانی‌ها این‌طورند و ما نبودیم. ما هم بودیم. امروز شاید بسترش نباشد. ما «اشرف السادات منتظری» را داریم که پیشران در جنگ است، ما مرضیه دباغ را داریم که پیشتاز است، مریم کاظم‌زاده را داریم که پیشران هنر جنگ است. زن، ذاتا پیشران است. زمانی بستر فراهم شود، پیشرانی می‌کند. اگر بستر فراهم نباشد، گویی دست و پایش بسته است. ما جنگ را دیده‌ایم، چند تا اشرف السادات منتظری داریم؟ آن زمان می‌گفتیم: «بابا، قربانت بروم، پول بده، می‌خواهیم نخود لوبیا بخریم و برای جبهه‌ها آش بپزیم.» می‌گفت: «باشد.» پول می‌داد، آش را می‌پختیم، پدران و مادران‌مان را دعوت می‌کردیم که بیایند و آش بخرند، دوباره به آن‌ها می‌فروختیم. این‌ها پیشرانی است، متوجه نیستیم. آن زمان بستر جنگ فراهم شد و ما پیشران شدیم. امروز آن بستر فراهم نیست. ما جنگ نرم را به نوجوان نشان ندادیم، پیشران نشد. نشان بدهید، پیشران می‌شود. زمینه‌ بروز ندارد. باید زمینه را جلا دهیم تا بفهمد کجاست، می‌رود و پیشرانی می‌کند.

 

  • الان زمینه واقعا کجاست؟

الان که همه جوره زمینه داریم؛ مثلا برای فضای مجازی که آفت داریم، یا درمورد حجاب که مشکل داریم. برای بچه‌های‌مان بستر را فراهم نکردیم.

طی انقطاع تاریخی، فرهنگ را به نسل بعدی منتقل نکردیم. چقدر بچه‌های رزمنده و جانباز داریم که اصلا به این مقوله ورود نمی‌کنند؟ چرا؟ چون منتقل نکرده‌ایم. دهه شصتی‌ها را دیده‌اید که می‌گویند: ما دهه شصتی‌ها نسل سوخته هستیم. متولد 1349 هستم، دهه پنجاهی‌ها هم که سوخته بودند، لابد ما چهلی‌ها هم سوخته‌ایم! بعد می‌بینم این دهه نودی‌ها با کرونا سوختند و جزغاله شدند و تمام شد. پس چه کسی نسل نسوخته است؟

نکته مهم این‌که ما به هر نسلی نگفتیم تو خیلی فهمیده‌تر از من هستی. فرزندان، میراث قبلی‌ها هستند و عصاره‌ همه را دارند. ما دائم می‌گوییم شما آدم نمی‌شوید، نسل Z هستید. چقدر این حرف‌ها را به بچه‌های‌مان گفته‌ایم؟ این‌ها اتفاقا می‌فهمند. بارها در مکالمه با نوجوان‌ها می‌گویم: می‌دانی حرفی که می‌زنی یعنی چه؟ یعنی تو انقلابی هستی. می‌گوید: من این نظام را نمی‌خواهم. به او می‌گویم: من هم نمی‌خواهم. جمهوری اسلامی که ما ترسیم کرده و برای آن خیال‌بافی کرده بودیم، این نیست. پس من با آن جوان هم‌نظریم و در یک مسیر. وقتی با کسانی که سطل آشغال آتش زدند و فتنه کردند، حرف می‌زنم، می‌گویم: می‌دانی این کارها را از کجا یاد گرفتی؟ از ما یاد گرفتی، ما نسل انقلابیم، ما انقلاب کردیم و به شما یاد دادیم این کارها را انجام دهید. سخنرانی حضرت آقا در 13خرداد1399 درباره «امام تحول» بود. قبل از انقلاب، انتهای مطالبات ما این بود که کوچه ‌ما را آسفالت کنید! یک‌دفعه کسی آمد و گفت: آسفالت چیست؟ برو کنار. تو که عرضه نداری و فهمش را نداری، برو کنار، من خودم آسفالت می‌کنم. نمی‌توانی نفت توزیع کنی، خودم توزیع می‌کنم. نمی‌توانی تخم‌مرغ توزیع کنی، من تخم‌مرغ را توزیع می‌کنم، خودمان پای همه‌چیز ایستادیم. از کارهایی که ما انجام دادیم، اندکی به شما رسیده و این شکلی شده‌اید، شما انقلابی هستید. بچه‌های ما انس با انقلاب ندارند، تاریخ نمی‌دانند، به آن‌ها یاد نداده‌ایم؛ به همین خاطر این شکلی شده‌اند.

لبنان هم همین‌طور است، تفاوتی ندارد. اما باز هم تاکید می‌کنم چون آن‌ها در خط مقدم مواجهه با دشمن هستند، بیشتر وجود دشمن را حس می‌کنند، ما چون در خطر نیستیم، این حس را نداریم.

 

  • در جمعیت مستقر در لبنان، زن و بچه بیشتر از مردان هستند.

بله، چون معمولا مردان بیرون کار می‌کنند. جمعیت غیرمستقر در لبنان، بیشتر است. لبنانی‌های مقیم خارج از لبنان از لبنانی‌های مقیم داخل لبنان بیشترند.

 

  • ولی خودشان را متعلق می‌دانند، یعنی عِرق دارند.

خیلی از آدم‌ها وقتی از ایران خارج می‌شوند، دیگر برنمی‌گردند، یا چند سال یک‌بار تلاش می‌کنند که برگردند. به‌هرحال می‌گویند که واتساپ و فلان هست. این‌ها خودشان را متعهد می‌دانند که برگردند. این مسیر تهران - شمال ما در پنج‌شنبه، جمعه‌ها که 8 ساعت راه است، شما این مسیر را یک‌شنبه‌ها به سمت جنوب می‌بینید. چرا؟ چون هر کسی که در بیروت است مکلف می‌داند که به روستای خودش سر بزند. آن پیوندها به‌شدت محکم بسته شده. متاسفانه پیوندهای ما راحت‌ گسسته می‌شود. الزاما به‌خاطر فقر فرهنگی نیست، بخشی هم به‌خاطر گستره‌ مسافتی است که وجود دارد.

 

  • واکنش شما به خبر شهادت سید حسن چه بود؟ خیلی سخت گذشت؟

من بستری شدم. برای حاج قاسم بستری نشده بودم. حاج قاسم را دیده و کمی با ایشان کار کرده بودم. خیلی برای آقا غصه خوردم. کمی پوست‌کلفت شده بودیم، ابتدا حاج قاسم، بعد آقای رئیسی، بعد حتی هواپیمای اوکراینی، اسماعیل هنیئه، بچه‌های مدافع حرم، همه‌ این‌ها سخت بود، سید خیلی سخت بود. در اوج جنگ بودیم و نفهمیدیم، اگر مثل حاج قاسم شهید می‌شد، خیلی دردمان می‌آمد. تصاویری که از فلسطین و غزه مخابره می‌شد، ما را سخت‌جان کرده بود.

 

  • منطقه وارد دوران جدیدی شده؟

خیلی وقت است.

 

  • از زمان آغاز عملیات «طوفان الاقصی»؟

از حاج قاسم. نه فقط منطقه، بلکه دنیا وارد دوران جدیدی شده. شلیکی که به حاج قاسم شد، به نظر من شروع آخرالزمان بود. می‌دانید اسراییلی‌ها امروز عملیات‌شان را عوض کردند، نمی‌دانم چه نامی داشت و بعد نام عملیات آخرالزمان گذاشتند. حاج قاسم، قطعه‌ اول دومینو بود. سرعت اتفاق‌ها مدام بیشتر می‌شود. در آخرالزمان باید قوم خالص خلّصی پای کار جبهه‌ حق بایستند، اگر نایستیم به تاخیر می‌افتد و قوم دیگری جای ما را می‌گیرد مثل یمنی‌ها و عراقی‌ها. امروز موکب‌های عراقی بدون ‌استثنا پای جمع کردن اموال برای لبنان آمده‌اند. چه کسی فکر می‌کرد حضرت امام و انقلاب اسلامی 40-50سال از فلسطین بگوید و یک ساله آمریکایی‌ها هم فلسطینی شوند. ریشه آنجاست. همیشه وقتی به عاشورا فکر می‌کنم. عاشورا، عصاره تاریخ است و تاریخ، گستره‌ عاشوراست. در چند سال اخیر، گویی زمین و زمان سرعت گرفته. در نظام خلقت، در اصل خدایی خدا که زمین و زمان معنا ندارد، ما «إِنَّا إِلَیْهِ راجِعُونَ‏»[2] هستیم. نمی‌دانم، آدم حسابی‌ها باید در این‌باره حرف بزنند، ولی چه کسی فکر می‌کرد شهادت حاج قاسم را تحمل کنیم؟

 

  • مادر آخرالزمانی باید چه کند؟

مادر آخر الزمانی باید بفهمد تقریبا 1200سال است که 313نفر از مادرها نتوانستند 313نفر آماده کنند. سرعت تربیت 313نفر خیلی باید بالا برود، وقت نداریم و باید این 313نفر را زودتر تحویل بدهیم. این فقط کار مادر نیست، کار زنان جامعه است. ممکن است مادر تربیت نکند، مادربزرگ، خاله، عمه موثر باشند.

 

  • معلم باشد.

بله، ممکن است معلم یا پرستار باشد. یک زن باید این 313نفر را سریع‌تر به اجتماع تحویل دهد. به‌خصوص گزینه‌هایی که گمان می‌کردیم یکی از 313نفرند، به شهادت رسیدند. وقتی خبر سید آمد، گفتم: سید، تو دروغ نمی‌گفتی. آقا هم دروغ نمی‌گفت، ما قرار بود با تو در قدس نماز بخوانیم. می‌گفتم یک «قابَ قَوْسَیْنِ أَوْ أَدْنى‏»[3] است که به قدس برویم. ما در گمان خود چند نفر از این 313 نفر را از دست داده‌ایم. کدام‌یک از شهدای خدمت را نمی‌شد در این فهرست گذاشت؟ نمی‌دانم، شاید رجعت می‌کنند. ولی منِ مادر مکلفم، منِ معلم مکلفم، منِ آدم فرهنگی‌کار مکلفم که از دل همین بچه‌های نسل Z ، 313 تا سرلشگر و سرباز تربیت کنیم.

باید مشیت ما با مشیت الهی و اراده ‌ما با اراده‌ خدا یکی باشد. من این «هم» را خیلی دوست دارم، چه در مِیت و انگلیسی. خیلی مفهوم زیبایی دارد، هم‌امتی و هم‌سرنوشتی خیلی مفهوم دارد. این هم‌ارادگی با خدا آن‌قدر مسیر حرکت را هموار می‌کند و سرعت می‌دهد، ما متوجه نیستیم. وگرنه منِ زن برای عاقبت‌به‌خیری بچه‌ خودم حتی اگر فرح پهلوی هم باشم با اشل عقیده‌ای خودم تلاش می‌کنم بچه‌ام بهترین شود. پس این در ذات منِ مادر هست. اولا باید مبانی خودمان را تقویت کنیم و این‌که بدانیم کجای این پازل قرار گرفتیم؟ الان یک بخشی یمن است، لبنان، سوریه و عراق است. آن‌طرف آمریکایی‌ها و این طرف اروپایی‌ها هستند، همه دارند می‌آیند، آفریقا هنوز خیلی تکان نخورده. من کجای این پازلم؟ چرا نمی‌توانم آفریقایی‌ها را تکان دهم؟ شرق دور هنوز خیلی تکان نخورده. می‌توانم نسبت به آن‌ها کاری کنم. در ایران خودم چه کنم؟ آقا گفتند «فرض است! بروید کمک کنید، باید به حزب الله و به لبنان کمک کنید.» این یک تودهنی به رژیم صهیونیستی است. الان چه کاری می‌توانم انجام دهم؟ واقعیت این است که الان بزنگاهی نزدیک قله است و نفس‌گیر! تو باید این را بفهمی و فرصت استراحت به خودت ندهی.

در مسیر پیاده‌روی اربعین، می‌گوییم اگر زود زود استراحت کنی، زودتر خسته می‌شوی. می‌گوییم: 100 تا دیگر هم برویم، بعد استراحت کنیم. گرما دارد نفس می‌گیرد، داری جانت را از دست می‌دهی، ولی تو می‌گویی ببین 200 تا ستون دیگر به امام حسین(ع) می‌رسیم، بعد قلبت روشن می‌شود. من 200 تا ستون، نه «قابَ قَوْسَیْنِ أَوْ أَدْنى‏» به ظهور می‌رسم. باید این را بفهمیم و دیگر استراحت نکنیم. استراحت دیگر معنا ندارد. باید شتاب بگیرم و در جریان این شتاب بیافتم و بدانم نقشم کجاست؟ نسبتم با بقیه کجاست؟ خودم را جا دهم و بنشانم و این پازل تصویر تمدنی ظهوری که حاج قاسم هست، سید هست، عماد هست، همت با آن چشمانش هست، خرازی هست و... شکل بگیرد. کسانی که دوست‌شان داریم و نیستند و حسرت می‌خوریم، همه هستند. همه‌ آن‌ها برمی‌گردند و قاب باشکوهی شکل می‌گیرد. می‌توان این‌طور تصور کرد، قاب باشکوهی است و یک زنجیره‌ لطیف انسانی که به حضرت حجت(عج) چشم دوخته است. این خیال نیست، محقق می‌شود.

 

 

[1]سوره‌ آل‌عمران، آیه‌ 144.

[2]. سوره‌ بقره، آیه‌ 156.

[3]. سوره‌ نجم، آیه‌ 9.