بین الملل
کتاب لهجههای غزهای
نویسنده «یوسف القدره» و «فاتنه الغره»
مترجم: محمدرضا ابوالحسنی
انتشارات: سوره مهر
ماجرای دختر کوچولو زیر آوار
یوسف القدره
یکشنبه 5نوامبر 09:19، 2023صبح
بمبباران صف منتظران آرایشگاه
آواره از درد خودم به درد دیگران، و در حالیکه گریهام را به تعویق انداختهام، در گریه بزرگتر و گستردهتری به اندازه تمام باریکه غزه غرق میشوم؛ از شمال خونین تا جنوب خونریزش و از شرق شعلهور تا دریای وحشتناکش.
در برابر فاجعه خانه همسایگانمان که روی سر ساکنانش فرو ریخت، زمینگیر و ناتوان و درهم شکسته شده بودم. جایی که بیش از بیست نفر در آرایشگاه پایین ساختمان منتظر نوبتشان بودند و همینطور هر کسی که در مغازه فروش موبایل بود.
دفن میکنیم و برای نجات برمیگردیم
ساختمان چهار طبقه یک آن روی خود و همه ساکنانش فرو ریخت و ابر عظیمی از گرد و غبار و دود ایجاد کرد که محله را پوشاند. چند دقیقه بیشتر طول نکشید که احمد پسر «علی الشنا» را بیرون کشیدند؛ شهید. آمبولانس او را به بیمارستان ناصر برد. همانجا کفن کردند و بر جنازهاش نماز خواندند. بعد هم بهسرعت زیر وزوز پهپادهای شناسایی به قبرستان منتقل و دفن شد.
ماجرا به همین جا ختم نشد؛ مادر و دو خواهر احمد هنوز زیر آوار بودند. کار با بولدوزر برای بیرون آوردن کسانی شروع شد که در آرایشگاه بودند. ابومحمود و محمود الطبش (آرایشگر و پسرش) شهید... علی عامر شهید و... همینطور شهید بعد از شهید. و چند نفر هم مجروح با حال وخیم!
در انتظار باقر
تاریکی شب که همهجا را پوشاند و کار هم متوقف شد. در حالیکه خانواده همسایه من و دوستم علی الشنا و همینطور بچههای همسایهها هنوز زیر آوار بودند. شب، دو قتلعام دیگر در همان منطقه رخ داد؛ دو مجموعه مسکونی دیگر ویران شد. دهها شهید از خانوادههای مختلف، این را میگویم چون ماشینآلاتکار محدود است، بهویژه «باقر» که متخصص آواربرداری بود! صبح که میشود میفهمیم حالا حالاها طول میکشد تا باقر بیاید.
سی ساعت از بمبباران گذشته و امیدی به زنده ماندن کسی نیست. نهایت کاری که میشد کرد حفظ حرمت مردهها و دفنشان بود. یک بولدوزر رسید که طبیعتا نمیتوانست کار خاص و موثری صورت بدهد. اما در بیرون آوردن دو قربانی کودک کمک کرد. حالا نصف خانه در خیابان تلانبار شده و نصف دیگرش روی زن و دو دختر دوستم علی الشنا.
صدای افنان از زیر آوار میآید
حین پرسه زدن بین آوارها، یک نفر گفت از زیر آوار صدایی به گوشش خورده. عمویش تاکید کرد که صدای «افنان» است. معجزهای از طرف خدا؛ بعد از بیش از 36ساعت هنوز صدای زندگی از زیر آوار میآمد. باقر را آوردند. با زدن تونلی به محل آمدن صدا، تلاش کرد به دخترک برسد. دخترک خوب و هوشیار بود. فقط صورتش خراشیده شده و قفسه سینه از چندجا شکسته بود. با خروج او امید هم آمد و رنگ زندگی به چهره پدر و برادر و عموهایش برگشت. لطف خدا را ببین! افنان را درآورده بودیم، اما انگار همه زندگی را از زیر آوار بیرون کشیده بودیم.
شب دوباره سرِ بازیاش، تحمیل انتظار، برگشت. همسر و دختر دیگر علی همچنان زیر آوار بودند و کار باید متوقف میشد. با اصرار، کار تا یک دیروقت شب بیوقفه ادامه یافت. بیهیچ نتیجهای.
خواهرم داشت جلوی من بازی میکرد
صبح روز سوم، بر مبنای توصیف افنان که زنده مانده بود و میگفت خواهرش داشته مقابل او بازی میکرده و مادرش هم روی کاناپه نشسته بود و قرآن میخوانده، مردان شروع به حفاری تا رسیدن به محلی که او میگفت کردند. کاری که با دست خالی و تنها به مدد امید ادامه یافت.
دوستم علی در تمام این سه روز خویشتندار، سپاسگزار و شاکر بود. فقط گاهی اشکی که از آتش درون سینهاش جوشیده بود، صبر از کَف میبرد. استواری او به ما هم نیرو میداد و صلابتی که در او میدیدیم سیل دردی را که در چشمانش میدرخشید، از ما مخفی نمیکرد. صبور بود و قدردان و کار با دستان خالی همچنان ادامه داشت. شکست استیصال قدم قدم پیش میآمد. اینگونه بعد از سه روز بالاخره اماحمد(همسر) و اخلاص(دختر دیگر علی) هم از زیر آوار پیدا شدند: هر دو شهید. هر دو به احمد پیوستند. آنها زندهاند و نزد پروردگارشان روزی میخورند.
درختها مثل ساختمانها نمیافتند
فاتنه الغره
چهارشنبه 29 نوامبر 2023، ساعت 11:54 صبح
یوسا همراه من آواره میشود
لمار! از بیمارستان قدس هم آواره شدیم. ولی یادداشتهای روزانهام در آنجا هنوز بین دیوارها و راهروهای طبقات جامانده. پس همچنان با ضربآهنگ صداها و تصویرهایی که در حافظه یا بعضا موبایلم ذخیره کردهام، به نوشتن برایت ادامه میدهم.
رمان «راهی به سوی بهشت» ماریو باراگاس یوسا را با خودم داشتم. آن را در کتابخانهای پیدا کردم که پانزده سال پیش پشت سرم در غزه جا گذاشته بودم و مادربزرگت بیآنکه حتی یک حرفش را هم خوانده باشد، تا زمان برگشتنم از آن نگهداری کرده بود. کتاب را توی کیفم گذاشتم، به گمان اینکه فرصت دوباره خواندن را پیدا میکنم. آن را با چیزهای دیگری برداشتم که موقع ترک خانه زیر موشکباران با خودم حمل میکردم.
این را گفته بودم؟ مادربزرگت در حالیکه به دستان من و عمو محمود تکیه کرده بود، ایستاد و سرمان داد زد که او را همانجا جابگذاریم؟ تصورش را بکن؛ توقع داشت آنجا زیر آن بمبباران رهایش کنیم، چون حس میکرد وزن زیاد و ناتوانیاش در راه رفتن برای ما دردسرساز خواهد شد و مانع رسیدن ما به بقیه افراد خانواده میشود. آنوقت احتمالش هست حتی اگر نمیریم، زخمی شویم. چقدر دوست داشتم به سبکی آن پیرمردی بود که دیدم پسرش او را به دوش گرفته و میدود: به سبکی یک کودک حداکثر چهارساله. دستش را فشردم و گفتم: «بریم مادر، ما میرسیم». زنی داشت از پنجره یک ساختمان به ما نگاه میکرد. همانطور که یک جفت دمپایی را از پنجره به پایین پرت میکرد، مادرم را صدا زد: «حاج خانم! اینها را پات کن.» تازه آنوقت متوجه شدم مادربزرگت با پای برهنه بیرون آمده. زنی در سن هشتاد سالگی موقع بمبباران از خانهاش آواره شده، شاید همانطور که وقتی چهارساله بود با پای برهنه همراه خانوادهاش در روز نکبت آواره شد.
هیچوقت به عقب نگاه نمیکنیم
داشتیم مثل بازیکنان راگبی میدویدیم، بدون اینکه بدانیم به کدام سو پناه میبریم. همهچیز در تیررس بمب و موشکهایی بود که بین کودکی که به لیز خوردن و افتادن پدرش روی پلهها میخندید، یا مادری که کنار تنور گِلی نشسته و دستش را برای بیرون آوردن نانی که یک خمپاره سرگردان سوزانده بود دراز میکرد، فرقی قائل نبودند. پیرمردی روی پیادهروی مقابل با یک دست، فرزند خردسالش را میکشید و با دست دیگر یک چرخ دستی را میکشید که سهچهارم یک کیسه آرد رویش بود. شاید به قدر یک وعده خمیر از آن بیرون ریخت، اما او میدوید و به عقب نگاه نمیکرد.
اینجاست که یاد میگیریم به هیچ دلیلی به عقب نگاه نکنیم. شبیه همانی که دوستم «وسام یاسین» گزارشگر شبکه الحره تعریف میکرد: داستان زنی که شیوه شهادت دختر و نوهاش را برای او روایت کرده بود که پشت سرش در حال گذر از «مسیر مرگ» از غزه به سمت جنوب بودهاند. قصهاش را شاید در نامههای بعدی برایت بنویسم. میگفت خال قرمز تکتیرانداز را دیدم که از روی من عبور کرد و دو گلوله شلیک شد. بعد صدای دخترم و دخترش را پشت سرم شنیدم. بیآنکه بتوانیم حتی سرمان را به عقب برگردانیم، به راهمان ادامه دادیم. به ما اینطور گفته بودند: برو به پشت سرت هم نگاه نکن... آنها هم همین کار را کردند.
عمه جان درختان نمیافتند
از خیابان هشتم محله «تلالهوا» که خانهمان آنجا بود، رد شدیم و به سمت بیمارستان قدس رفتیم. گروهی تصمیم گرفتند به سمت مدرسهها بروند. اما گروه دیگر به حرف زنعمویت گوش کردند که فریاد میزد: «بیمارستان قدس». پیشنهادش منطقی بود: بیمارستان با پای پیاده فقط ده دقیقه تا خانه ما فاصله داشت. بنابراین بمبباران که متوقف میشد، میتوانستیم بدون سختی خاصی به خانه بازگردیم. چقدر سادهلوح بودیم عزیزکم! اینکه منطقه «تلالهوا» در همه جنگهای گذشته از بمبباران و خرابی در امان مانده بود، باعث شد فریب بخوریم. داشتیم میدویدیم که ماشینی از کنارمان گذشت. سر رانندهاش داد زدیم: «این پیرزنو با خودت ببر»! بنده خدا ایستاد و مادرم و همراهش عمو فهدت سوار شدند. ماندم من در حالیکه دست دخترعمویت«میرا»ی ده ساله و برادرش «یامن» پنج ساله را گرفته بودم با شتاب سمت بیمارستان راه افتادم.
تصویرش هنوز جلوی چشمم هست؛ تصویر میرا را که با خندهای که بیشتر حالت عصبی دارد میخندد و به یامن میگوید: «نترس عزیزم، بنا نیست ما بمیریم.» بعد با همان حالت خنده به من نگاه میکند و میگوید: «مگه نه عمه جان! ما که بنا نیست بمیریم؟» و من وسط نفسنفس زدنهایم تلاش میکنم خیالش را راحت کنم.
یامن دستم را سفت گرفته بود تا اینکه به پارک بارسلونا رسیدیم؛ پارک کناری ساختمانی که شما آپارتمانتان را در آن خریدید. به دو نفرشان گفتم: «از کنار درختها راه بروید نه ساختمونا.» میگفتم و صدایم با صدای هر انفجاری پشت سرمان میلرزید. یامن در همان حال جواب داد: «آره عمهجون! چون درختها نمیافتند.»
یامن فکرش را هم نمیکرد که جوابش چه آرامش و اطمینانی در قلبم خواهد ریخت. کلام را از دهانش گرفتم و در طول مسیر تا رسیدن به بیمارستان یکسره تکرار کردم: «درختها نمیافتند، درختها نمیافتند.»
خانه شما دیگر وجود ندارد
یادم رفت بگویم عزیزم! آپارتمان شما دیگر وجود ندارد. پودر شد؛ مثل بیشتر ساختمانهای اطرافش، ولی درختها هنوز نیفتادهاند.
یامن و میرا با خانواده به مدرسه آژانس امداد و بازتوانی پناهندگان در «حیالرمال» رفتند. من، مادربزرگ، پدربزرگ و خانواده عمو زیاد و عمو محمود هم در بیمارستان ماندیم. میدانم؛ خانواده ما بزرگ است. وضع بیشتر مردم غزه همین است: سر خودمان را با غذا خوردن، رقص دبکه، آواز خواندن، دعوا و بچهها گرم میکنیم.
ابتدا دمِ در بیمارستان ایستادیم و بنا کردیم به نگاه کردن به جمعیت؛ بدون اینکه بدانیم باید کجا بنشینیم، چهطور اینجا بمانیم و تا کِی. اینها سوالهایی بود که وقتی پسرعموهات از من میپرسیدند، پاسخ میدادم: «بذارید با سیاست قدم به قدم پیش برویم: ساعت به ساعت، شب به شب و روز به روز تصمیم میگیریم.»
طارق و محمد، پسرهای عمو زیاد رفتند طبقهها را بررسی کنند تا شاید جایی پیدا شود که برای همه ما جا باشد. چند متر به درازا در یک راهرو یا حتی پاگرد یک پله. برگشتند تا اطلاع بدهند جایی در طبقه سوم پیدا کردهاند. چیز زیادی با خودمان نداشتیم: فقط چیزهای سبکی که بتوان با دو دست یا روی کول حمل کرد. همه مدارک و باقیمانده پولم را در یک کیف کمری با خود آورده بودم. بقیه وسایل شخصیام را هم در یک کولهپشتی گذاشته و روی دوشم انداختم که شانهام را زخمی کرد و چند روزی طول کشید تا خوب شود. زیراندازی روی زمین پهن کردیم که اعصاب من هم روی آن پهن شد. شنیدن صدای انفجارهایی تا این حد نزدیک، بعد از پانزده سال زندگی آرام در اروپا، برای اعصابم تازگی داشت.
ابتدا این وضع را مرگ تلقی میکردم: «ناگهان بوووووووووووم درررراااام تررراک» خودم را روی تشکی که از پناهندگان قبلی جا مانده بود انداختم. اجازه دادم بدنم لَخت زمین بخورد. صدای موشکها چنان شدید بود که فکر کردم این صدا برای همیشه درونم باقی خواهد ماند؛ درست مثل سوسک کوچکی که در بامداد یکی از روزهای تابستان، وقتی روی بام خوابیده بودم، وارد گوشم شد. آن روزها کمتر از هفده سال سن داشتم. و حالا ارتشی از سوسکهای آهنین در گوشم رژه میروند. حتی دستان کوچکم با همه فشاری که به گوشهایم میآورند، نمیتوانند مانع این دنگ دنگ وحشتناک توده آهنین شوند. زبان حالم میگوید: «یوسا! بهشت هیچ راه دیگری ندارد!» یادم رفت بگویم که کتاب را در کمد پروندهها، در اتاق کوچکی در بیمارستان جا گذاشتم. بلکه یکی بهشت گمشدهاش در غزه را درون آن پیدا کند!