ماجراى گوشهایم

نویسنده


خوانندگان محترم! آنچه را در سطور بعد خواهید خواند کاملا واقعى است. براى اینکه این مطلب را به شما ثابت کنم لازم نمى بینم دلیل بیاورم و یا حتى برایتان قسم بخورم. شاید بر خیلى از شماها نیز همین حوادث گذشته باشد. اگر آدمى دیر باور هستید بعد از تمام شدن قصه مدتى با خود خلوت کنید و به ماجراهاى آن بیاندیشید. مطمئن هستم شما نیز با من هم رإى خواهید شد. اما بپردازیم به اصل قضیه:
من از همان اوان بچگى خجالتى بودم. با کوچکترین توپى یا تشرى, نازى یا نوازشى, تعریفى یا تمجیدى به شدت سرخ مى شدم و صورتم چون لبو قرمز مى شد, سپس لحظاتى بعد تمام خونى که در صورتم جمع شده بود به سمت گوشهایم جریان مى یافت. با سرعت نور, خود را به گوشها رسانده و در آنجا چنبره مى زد. این عمل چنان سریع و بى رحمانه انجام مى گرفت که گویى زلزله اى بر من نازل گشته است. مثل برق گرفته ها ابتدا خشکم مى زد سپس به تکانهاى محسوس و نامحسوس مى افتادم و در اینجا اتفاق تکمیلى رخ مى نمود. خون که جاى کمى براى ماندن داشت و خود را زندانى مى دید به طرف نوک گوشها روانه مى شد. آدمهایى که طرف من بودند ناگهان مى دیدند گوشهایم کشیده مى شوند و نوک آنها دراز مى شود. البته کل این حوادث که مایه تعجب توإم با خنده و تمسخر دیگران بود, بیش از دقایقى به طول نمى انجامید که عاقبت به حالت عادى و زندگى زندگان بازمى گشتم.
تا مدتها از عارض شدن به این حالت رنج مى بردم اما وقتى مى شنیدم دیگران مرا به عنوان نمونه حجب و حیا معرفى مى کنند, خیالم راحت مى شد و از یإس و نومیدى که گاه و بى گاه به سراغم مىآمد نجات مى یافتم. در حقیقت اعتماد به نفس کم کم در من ایجاد مى شد چرا که قبل از آن به یاد دارم حتى به فکر خودکشى افتاده بودم. حتى به سرم زد, گوشهایم را از ته ببرم و خیال خود و همه را راحت کنم! به هر حال به این حالت خو گرفته بودم که به مبارکى و میمنت از دوران طفولیت, بچگى و بلوغ گذر کرده و پا به دوران پرشکوه جوانى نهادم. در این دوران پس از طى مراحلى از قبیل دیپلم, سربازى و غیره, به عنوان کارمند دون پایه به استخدام شهردارى درآمدم.
اگر به مانند من کارمند باشید احساس روز اولى را که پاى در دفتر کار گذاشتم درک خواهید کرد. اطاقى که کلید دارد و کلیدش در جیب من جاى مى گرفت, میزى که مال من بود و یک صندلى که پشت آن مى نشستم. چه احساس پرشکوهى!
اما پرواضح است به دلیل کمبود اطاق, همکار و هم اطاقى دیگرى نیز داشتم. ایشان آقاى ستار منصورى بودند. زمانى که به او معرفى شدم ناگهان همان اتفاق رخ داد. بله, گوشهایم تیز شدند!
آقاى ستار منصورى (که اجازه بدهید از حالا به بعد او را به طور مختصر ستار بنامم), با چشمهایى از حدقه درآمده, مدتى نگاهم کرد و بعد از بازگشت وضعیتم به حالت عادى دست روى شکم گذاشت و قاه قاه خندید. ستار برخلاف جسم نحیف من داراى بدنى فربه و پرچربى بود و هنگام خندیدن کاملا مى توانستم لرزش چربیها را از زیر پیراهنش ببینم. در روزهاى بعد که بیشتر با هم صمیمى و به اصطلاح خودمانى شدیم, متوجه شدم جناب ستارخان ساعت اول زمان کارى را در حالت عادى به سر نمى برد. در طول این مدت با چهره اى دژم و عبوس پشت میز مى نشست و کلمه اى بر زبان نمى راند. روزى به خود جرإتى داده و علت این حالت را از او جویا شدم. ستار جوابى نداد و اما من براى اینکه دلش را به دست بیاورم, جریان گوشهایم را تمام و کمال برایش شرح دادم. در پایان از او خواستم حال که رازم را برایش افشا کردم او هم علت این رفتارش را بگوید. ناگهان چشمانش برقى زد. فکر کردم مى خواهد لب بگشاید اما انتظارم بیهوده بود. چیزى نگفت و این به آن نشانى که سالها مى گذرد, هر چند خودم حدسهایى مى زنم, هنوز برایم علت را بازگو نکرده است. در عوض فرداى آن روز علت برق زدن چشمهایش را به تمام و کمال دریافتم. آن روز هنوز سلام نگفته و پشت میز مستقر نشده بودم که ناگهان ستار در چشم به هم زدنى در اطاق را قفل کرده, خود را به من رسانید و گوشهایم را در دستهاى پت و پهنش جاى داد. بعد با آخرین توانى که در او مى توان سراغ گرفت گوشهایم را به ناگاه کشید. من بینوا از درد به خود مى پیچیدم. فریاد مى زدم: ((ستار, چرا این جورى مى کنى, ستارستان, سیتارستان, دیوونه شده اى, سیتور, سیپور ...))
اما او به فریاد و التماس من وقتى اسمش که بى اختیار به انحإ و اشکال مختلف در دهانم تغییر شکل مى یافت وقعى نمى نهاد. آن قدر کشید و کشید تا گوشهایم کاملا تیز شدند. آنگاه با صورتى که چون گچ سفید شده بود, آهى از سر رضایت کشید و به دنبال کارش به پشت میزش رفت. باور مى کنید بعد از این کار مثل اینکه بارى از دوشش برداشته باشند, کاملا ساکت و آرام شد. گویى با کشیدن گوشهایم عقده هایش را خالى مى کرد. در ابتدا, این تهاجم او بر من گران تمام شد. حس مى کردم به من توهین شده و حتى در یک لحظه تصمیم گرفتم جریان را به رئیس بخش اطلاع دهم. اما خوب که قضیه را سبک و سنگین کردم تصمیمم عوض شد. چرا که در روزهاى دیگر یک ساعت مى بایست بدعنقى ستار را تحمل مى کردم ولى با در اختیار گذاردن گوشهایم, این یک ساعت به چند دقیقه تبدیل مى شد; در ضمن اندیشیدم اگر درد چند دقیقه اى را تحمل کنم با آن زور و هیکلش بالاخره گوشهایم را از ته بکند و مرا از شرشان خلاص مى کند. از طرف دیگر بعد از این فعل و انفعالات اول صبحى, ستار چون بره اى در دستهایم رام و مطیع بود. هر بلایى که مى خواستم و میل داشتم بر سرش مىآوردم و او دم برنمىآورد. با عرض معذرت خدمتتان عرض کنم حتى (جسارت مى شود) به او پس گردنى مى زدم خم به ابرو نمىآورد. گویى ستار یک روز فشار و درد و رنج را در خود جمع مى کرد و با کشیدن گوشهایم همه را از خود دور مى ساخت و به این ترتیب او خود را مدیون من مى دانست. بنابراین کاملا در اختیارم بود و زمانى که به تمسخر به او مى گفتم: سیتار یا سیپار و یا احیانا سیتارستان و یا چیزهایى از این قبیل; و این گونه او را دست مى انداختم, لبخند ملیحى تحویلم مى داد. شاید هم مى اندیشید بنده به این طریق فشار روحیم را تقلیل مى دهم وگرنه جن و انس عالمند اگر تلنگرى بر من مى نواخت از پنجره اطاق که هیچى از اداره به بیرون پرتاب مى شدم. دردسرتان ندهم, این شد برنامه روزانه ما. از طرف دیگر هر چه کشیدن گوشهایم ادامه مى یافت بر صمیمیت ما افزوده مى گشت. هر چند که هیچ گونه تغییرى در وضعیت حجب و حیا و تیزى گوشهاى من رخ نمى نمود و آرزویم که عبارت از کنده شدن گوشها بود تحقق نمى یافت تا اینکه زمانى این حس در من نضج گرفت باید سر و سامانى گرفته و از حالت تجرد به حالت تإهل تغییر جهت دهم.
مادر پیرم دخترى را نشان کرده و بعد از پرس و جویى مفصل نشانى گرفته بود. او را که برایم توصیف مى کرد قند توى دلم آب مى شد. رعنا, زیبا, خانه دار و شوهردوست که از هر انگشتش هنرى مى ریخت.
با این وجود هر بار که پیشنهاد خواستگارى مى داد, طفره مى رفتم. مى ترسیدم گوشهایم سیخکى شوند و دختره جواب رد بدهد. مطمئن بودم در اولین جلسه قضیه لو مى رفت و گوشهایم آبرویم را خواهند ریخت. از طرف دیگر خجالت مى کشیدم به مادر پیرم, که مرتب مى گفت تنها آرزویم این است که عروسى تو را ببینم, بگویم در خودم این اراده را نمى بینم که نگذارم گوشهایم سیخ شوند.
مادرم مرتب نق مى زد. ((مادرجان, الهى به قربونت, من که لب گورم, آخه چرا اینقده این دست و اون دست مى کنى. دختره از دستت مى ره. دختر خیلى خوبیه. ده تا ده تا خواستگار داره. تو که نمى خواى دل مادر پیرتو بشکونى. دختره دیپلم گرفته, وجاهت داره, خانواده داره. یه خانواده اى داره ماه ماه. بامعرفت و فهمیده. خود دختره به من گفت: پدر و مادرم مى گن ما کارى نداریم, هر کى رو خودت انتخاب کردى ما هم قبول مى کنیم. مى فهمى؟ اصلا توى کارش دخالت نمى کنن. مریضى, مادر به جان خودت بیخود این پا و آن پا مى کنى. حواست با منه؟ آخ که اگر بدونم چى تو دلت مى گذره...))
اما مادر بیچاره ام واقعا نمى دانست چى توى دل من مى گذشت. نمى توانستم و نمى خواستم قضیه گوشهایم را پیش بکشم چون هم بى ارادگى خودم را اثبات مى کردم و هم داغ دل او را تازه مى کردم. مى دانستم آن بیچاره از بابت گوشها, خود را مقصر مى دانست و تصور مى نمود چون مرا به دنیا آورده پس گناهکار اصلى هم خودش مى باشد که گوشهاى پسرش گاه گاهى هوس سیخ ایستادن به سرشان مى زند. اما او بعد از کارمند شدن من دیگر هرگز ندیده بود که گوشهایم سیخ شوند و مى اندیشید من به کلى خوب شده ام.
از شما چه پنهان قضیه کشیده شدن گوشها توسط ستار را از او پنهان نگه داشته بودم و دلم نمى خواست این خوشحالى از او گرفته شود. اما حالا در بد مخمصه اى گیر افتاده بودم. در برزخ بودم که روزى به ناگاه فکرى از خاطرم گذشت. به مادر گفتم: ((باشد مادرجان شما براى فردا شب قرار بگذار)). با این جمله گویى دنیا را به او دادند. چشمانش روشن شد. در حالى که اشک در چشمانش حلقه زده بود, پیشانیم را بوسید و گفت: ((مادرجان, الهى داغت را نبینم ...)) و نتوانست ادامه دهد, بغض گلویش را گرفت.
صبح زود به سر کار رفتم و با شهامت, تمام و کمال قضیه را براى ستار تعریف کردم. در قیافه گرفته او هیچ گونه تغییرى مشاهده نشد. حرفهایم که تمام شد همان طور خشک و عبوس لبانش جنبیدند: ((خب, که چى؟)) با عجله و به دستپاچگى گفتم: ((ستارجان, گره مشکلم به دست تو گشوده مى شود. خوب گوش کن چه مى گویم. امروز تو باید با تمام توان و با همه زور بازوانت گوشهایم را بکشى. قد یک هفته گوشهایم را بکش. تو فکر منم نباش. دیگه مطمئن شده ام این گوشهاى لامصب کندنى نیستند. رحم نکن. اصلا گازشون بگیر. هر بلایى دوست دارى سر گوشها بیاور. جورى بکش که راه خون بند بیاد ... یکدفعه دلت به حالم نسوزه و ...)) در آخر با همان هیجان افزودم: ((خب چى مى گى, این کارو مى کنى؟))
مى گویند کور از خدا چه مى خواد دو چشم بینا. چشمهاى ستار برقى زد و با حرص و ولع گفت: ((صبر کن الان آماده مى شوم)) و به سرعت کت را از تن پرچربیش درآورده و آماده حمله شد. تند گفتم: ((نه, نه. صبر کن اجازه بده.)) و به سمت در اطاق دویدم. در را قفل کرده و برگشتم. کمربند چرمیم را در میان دندانها گرفته و پایه میز کار را محکم چسبیدم. آنگاه با سر اشاره کردم بیا, یعنى که آماده ام.
ستار چون غولى بى شاخ و دم فى الفور در بالاى سرم حاضر شد. اول گوش راست سپس گوش چپ را در دستهاى کت و کلفتش گرفت. کمى آنها را مالش داد که احساس گرما کردم. بعد چون جلادى بى رحم به بختشان افتاد. همان طور که از او خواسته بودم عمل مى کرد. تازه زور واقعى خود را نشان مى داد. به چپ و راست, بالا و پایین مى فشرد, مى پیچاند و مى کشاند. نه او حال خود را مى فهمید نه من. او که گویى دشمن خونیش را اسیر کرده و مى خواست انتقام بگیرد و عقده هایش را خالى کند و من که از درد به خود مى پیچیدم. درد بر تمام وجودم مستولى شده و به شدت کمربند را در میان دندانها مى فشردم. اما بالاخره چنان درد شدید شد که کمربند را رها کرده و فریاد زدم: ((ستار, سیتور, سیپور, ساخور و ...)) با شنیدن فریادهاى بلندم ستار شل کرد. در حالى که نفس نفس مى زد و دانه هاى درشت عرق بر پیشانى و صورتش نشسته, گوشهایم را رهانید و به پشت میز کارش برگشت. دقایقى بى حال به پشت, بر کف اتاق افتادم. کمى که حالم جا آمد, بلند شدم و خود را در آینه دیدم. گوشهایم خیلى دراز شده بودند. پرخون و کشیده. همان طور که آن گوشهاى دراز را در آینه ورانداز مى کردم لبخندى بى اختیار گوشه لبم سبز شد. بى تردید گوشهایم درازتر از آن نمى شدند و این دردناکترین لبخند تمام عمرم بود.
بالاخره شب موعود فرا رسید و به خواستگارى رفتیم. دختر و خانواده اش همان بودند که مادرم تعریف مى کرد. یک پدر و یک مادر با خود دختر. خود را مظلوم کردم سر, به زیر انداخته و زیر زیرکى او را مى پاییدم. کاملا حواسم بود که چیزى نگویم تا مایه شرمسارى و خجالتم شود و ناگهان گوشهایم دستخوش تغییر و تحول شوند. به سوالهاى پدر و مادرش در حالى که سرم را یک ورى گرفته, پاسخ مى گفتم اما در یک لحظه, آنگاه که دختر چایى را آورد و استکانها را مقابلم گرفت, حس کردم به چشمهایم خیره شده است. در یک آن حس کردم گوشهایم قصد آن دارند که کش آیند و آبرو از کفم بربایند. اما زبان بسته ها چنان توسط ستار مالانده شده بودند که رمقى براى کش آمدن برایشان باقى نبود. به دستپاچگى و دستهایى لرزان استکان چایى را از سینى گرفتم. او به سمتى دیگر رفت و من نفس راحتى کشیدم. هر چند احساس مرموزى نهیبم مى زد که متوجه قضیه شده اما خود را گول مى زدم که گوشها فقط تکانى اندک خورده اند و این در تمام خواستگاریها معمول است و حتما او حمل بر خجالتى بودن داماد گذاشته است. بالاخره آن ساعات پردلهره و اضطراب سپرى گشت و به خانه برگشتیم. به گاه برگشتن ننه گفت: ((پدر و مادر دختر حرفى نداشتند و گفتند نظر دختر شرط است. بتول هم گفت تا دو هفته دیگر جواب نهایى را خواهد داد)). من تنها سرى تکان دادم. در آن موقع تنها چیزى که برایم مهم بود تمام شدن مراسم پرعذاب و دردسر خواستگارى بود.
چند روز مى گذشت اما از جوابشان خبرى نبود. صبح روز چهارم تلفن زنگ زد. رئیس بود. گفت براى کمک به نمایشگاه بروم. شهردارى نمایشگاهى با عنوان گل و گیاه ترتیب داده بود. از ستار پرسیدم کى را باید ببینم. خشک گفت: مسوولش آقاى بزرگى است. مى خواستم بپرسم این آقاى بزرگى چه شکلى است که صرف نظر کردم. زیاد پاپیچش نمى شدم. دوست داشت توى خودش باشد. همان اول صبحى که گوشهایم را مى کشید, راحت مى شد و دیگر پشت میز کارش قرار مى گرفت و کارى به کسى نداشت. کتم را پوشیدم و زدم بیرون.
در نمایشگاه مردى پشت میزى بود. سلام دادم و گفتم براى کمک آمده ام. اندکى سر را بالا کرد و با اخم و تخم پرسید: ((چرا این قدر دیر کردى؟ الان چه وقت آمدن است؟ )) آمدم توضیح بدهم که نگذاشت دهان باز کنم با همان تندى و خیلى بى ادبانه دستش را در هوا تکان داد و گفت: ((خیلى خوب, نمى خواد بهانه بیارى, برو پشت آن میز بشین)) من که جا خورده و گوشهایم به تکان و جنبش افتاده بودند, چیزى نگفتم و به پشت میز روبه روى او خزیدم.
نیم ساعت گذشت, یک ساعت گذشت, اما نه کسى کارى به من ارجاع مى داد و نه آقاى بزرگى لب باز مى کرد. پاک حوصله ام سر رفته بود که در باز شد و آتشگاهى, مسوول زیراکس اداره وارد شد. در این هنگام اتفاقى افتاد که نزدیک بود از تعجب شاخ دربیاورم. آقاى بزرگى به محض دیدن آتشگاهى چون فنر از جاى جست و بله قربان بله قربان گویان جلو رفت. آتشگاهى هم که متوجه من شده بود بى توجه به او, بله قربان, بله قربان گویان به طرف من آمد. جل الخالق! بزرگى از رئیس روساى اداره بود. حالا چگونه زیراکسچى اداره را این گونه احترام و اکرام مى کرد؟ با عصبانیت تلفن را برداشته و شماره رئیس را گرفتم. رئیس به محض شنیدن صدایم گفت خوب شد تلفن کردى; همین الان مى خواستم با تو تماس بگیرم. براى آقاى بزرگى چند کار پیش آمده و به نمایشگاه نمىآید, تو هم فورا برگرد.
در همین حال صداى یارو را شنیدم که از آتشگاهى مى پرسید: مگر این همان کسى نیست که قرار بود از امروز به صورت روزمزد کمک کار من باشد؟ گوشى را محکم به تلفن کوبیدم و خشمناک نگاهش کردم. دوست داشتم با مشت بر کله پوکش بکوبم. مخصوصا که آتشگاهى هم با آن قیافه مضحک متوجه قضیه شده و مى خندید. دستم را بالا آورده که حس کردم گوشهایم به طرف بالا به حرکت درآمدند. به محض درک این نکته صلاح دیدم تا گند کار بیشتر درنیامده فرار را بر قرار ترجیح دهم, به سرعت کتم را برداشته و زدم بیرون. اما از بابت این خفت نمى توانستم خود را کنترل کنم. با وجودى که گوشها توسط ستار مالانده شده بودند, اما به سرحد جنون رسیده بودم. در طول راه گوشها دراز و درازتر مى شدند. دیگر چنان از خود بیخود شده بودم که اصلا اهمیتى نمى دادم و برایم مهم نبود کسى ببیند یا نه. تازه وقتى به اداره رسیدم و قدرى آرام گرفتم ناگهان به یاد گوشها افتادم. واى چه افتضاحى شد! اما چاره اى نبود. سر را پایین انداخته و به سرعت خود را تو انداختم. دزدکى خود را تا راهرو منتهى به اطاق کار رساندم که به ناگاه آقاترکى آبدارچى اداره همچون اجل معلق جلویم سبز شد. گویى به انتظارم لحظه شمارى مى کرد. تا که مرا دید, سینى چاى را در دستى گرفت و دست دیگرش را جلوى دهان گرفت یعنى که هیس! در دل گفتم تو را دیگر کم داشتیم, که با دست آزادش دستم را چسبید و پاورچین پاورچین جلو برد. پاک گیج شده بودم. به محض رسیدن به آبدارخانه, آقاترکى مرا به داخل هل داد. سپس خود را داخل کشانید و در را پشت سر قفل کرد. مى خواستم داد بزنم این چه مسخره بازى است که امانم نداد و آمرانه گفت: ساکت, ساکت!
اى خداى بزرگ دیگر چه چیزى انتظارم را مى کشید؟!
آقاترکى که گویى تازه متوجه تیزى گوشهایم شده بود نزدیک بود بزند زیر خنده اما جلوى خودش را گرفت و گفت: ((خبر مهمى برایت دارم اما اول رد کن بیاد)).
من که دیگر حوصله ام سر رفته بود فى الفور یک اسکناس صدى کف دستش خوابانیدم. با بى میلى وراندازش کرد و با نگاهى که انگار مى گفت چقدر گدا! به اکراه زبان را در دهان چرخاند: ((آقاستار مرا مإمور کرده اند مانع ورود تو به اتاق شوم. علتش را نمى دانم. الان یک ساعتى مى شود ته راهرو انتظارت را مى کشم. پاهایم از درد افتادند. بعد از این همه ... فقط ... چه ناخن خشک!))
با وجود اینکه از جمع بستن اسم ستار و احترام گذاشتش, پى برده بودم که ستار حسابى سبیلش را چرب کرده ولى براى اینکه زود ته و توى قضیه دربیاید یک صدى دیگر هم اضافه کردم. این دومى شنگولش کرد. به اصطلاح موتورش روشن شد. جستى زد که برود. در را گشوده و نگشوده گفت: ((از جایت جم نخور تا آقاستار را خبر کنم)) سپس سر را بیرون برد و وقتى دید کسى در راهرو نیست بیرون رفت. اما لحظاتى بعد باشتاب برگشت و سرتکان گفت: ((منم چه حواسى دارم. آقاستار گفتند کارى نکن کسى مشکوک بشه)), دو تا استکان چایى ریخت, ژستى گرفت و بیرون رفت. هاج و واج مانده بودم. دیگر فکرم کار نمى کرد. رفتار آقاترکى, حرفهاى ستار, کى مشکوک بشه ... و دهها سوال دیگر که مغزم را مى خوردند. بالاخره ستار و آقاترکى برگشتند. ستار با دیدن من بدون سلام و احوالپرسى خود را روى صندلى پرت کرد و گفت: ((واى خداى من))! من که دیگر پاک بى حوصله شده بودم و طاقت نداشتم, خود را به او رسانیده و پرسیدم: ((چى شده, این کارا چیه مى کنید؟))
ستار با ناراحتى گفت: ((گوشهایت, گوشهایت ... از چیزى که مى ترسیدم ...))
پرسیدم: ((گوشهام؟ ... از چى مى ترسیدى؟))
ستار گفت: ((خانمتان تشریف آورده اند, توى اطاق نشسته اند)).
با نگرانى پرسیدم: ((کدام خانم ... درست حرف بزن ...))
ـ زن آینده تان, خنگ!
گویى دنیا را بر سرم کوفتند. ستار جریان را شرح داد: ((من در اطاق رئیس بودم که گفت برگردى. بعدش آن دختر آمد و سراغت را گرفت. ترسیدم با او برخورد کنى و غافلگیر شوى و گوشهاى لعنتى ات کش بیایند و همه چیز خراب شود. گفتم باشد تا برگردى. به آقاترکى سپردم مواظب باشد به محض آمدنت نگذارد بى هوا وارد اطاق شوى. اما حالا که از قبل گوشهایت سیخکى شده اند))!!
ناباورانه و به تلخى حرفهایش را گوش مى دادم,احساس بدبختى مى کردم.
ستار که اینک واقعیت درونى خود را نشان مى داد, دستها را به هم مالید و گفت: ((کارى است که شده, باید فکرى کرد. دختر بیچاره خیلى وقته منتظرته, شک مى بره)).
ناگهان آقاترکى وسط پرید و گفت: ((الان درستش مى کنم. شما خونسردیتون را حفظ کنید.)) مقدارى باند آورد و به ستار گفت کمک کند. ستار که متوجه منظور آقاترکى شده بود, بشکنى زد و گفت بارک الله آقاترکى. بعد رو به من کرد و گفت زود گوشهاتو جلو بیار. بدون لحظه اى درنگ گوشها را به دستشان سپردم. به سرعت نصف گوشها از طرف بالا باندپیچى شدند. کار که تمام شد, ستار گفت: ((بلند شو. سعى کن خونسرد باشى. اونجا مى گى دکتر گفته گوشهات باندپیچى بشند.)) خود را در آینه دید زدم. چه قیافه مسخره و بى ریختى!
با ترس و لرز در حالى که قلبم گرومب گرومب مى زد دستگیره در اطاق را چرخاندم. اول من و بعد ستار وارد شدیم. داشتم قالب تهى مى کردم. با صدایى لرزان سلامى دادم و چون زانوانم تاب تحمل هیکلم را نداشتند, خود را روى یک صندلى انداختم. حس کردم بتول دارد از خنده روده بر مى شود اما در یک آن چشمهایش برقى زدند و خود را نگاه داشت. سرش را پایین گرفت. فکر کردم این طورى مى خواهد نگاهش بر من نیفتد. گفت: ((معذرت مى خوام مزاحم شدم. راستش از بابت اینکه چند روز معطل شدید واجب بود حضورى از شما عذرخواهى کنم. راستش مى خواستم بگویم ... مى خواستم بگویم ...)) اما جمله اش را ناتمام گذاشت و نیم نگاهى به طرف ستار انداخت یعنى که او مزاحم است. قدرت تکلم از من سلب شده بود اما ستار خودش متوجه شد و بیرون رفت. وقت بیرون رفتن, آقاترکى را که کمى از در را گشوده و گوش ایستاده بود به همراه برد. آنها رفتند و مرا که خون در رگهایم جارى نبود, تنها گذاشتند. بتول پرسید: ((راستى ببینم ... واى گوشهایتان چه شده؟ چرا آنها را باندپیچى کرده اید؟))
با این سوال فکر کردم همین الان است که روح از تنم پرواز کند. چشمهایم را بستم و گشودم. نه بدبختانه زنده بودم و بتول راست راست به گوشهایم خیره شده بود.
دوباره صدایش به گوشم نشست. ((مثل اینکه حالتان خوب نیست ... اما چه بد گوشها را باندپیچى کرده اند)). صدایش را خیلى ضعیف مى شنیدم: ((باندها را باز کنید ببینم چى شده ...))
مانند آدمى مسخ شده, دستها را به سمت گوشها بردم و آنها را از دست باندها خلاص کردم. سپس دستهایم شل شدند و باندها بر روى میز رها شدند.
صدایش ضعیف تر شده بود: ((پس ... پس حدسم درست بود ... اشکالى ندارد. جوابم مثبت است. فقط شرطى دارد ...))
با صدایى که گویى از ته چاه مىآمد نالیدم: ((هر چى باشد قبول مى کنم)).
با چشمهایى نیمه باز و تار دیدم دستهایش به سمت کیفش رفت. در آن را گشود و دو حلقه آهنى بزرگ بیرون آورد. آنها را روى میز جلویم گذاشت. در آخرین لحظاتى که داشتم بیهوش مى شدم صدایش آمد: ((گفتم که جوابم مثبت است ... فقط باید قول بدهى همیشه این دو حلقه را بر دو گوشت داشته با...)) و دیگر چیزى نفهمیدم. زمانى به هوش آمدم که ستار و آقاترکى سیلى بر صورتم مى نواختند.
بله خوانندگان محترم! اینک من و بتول با هم زندگى مى کنیم. گوشهایم خوب شده اند و از بالا کش نمىآیند, چرا که آن دو حلقه چنان سنگین هستند و چنان نرمک گوش را به طرف پایین مى فشارند که با دراز شدن نوک گوشها از سمت بالا تعادل و موازنه برقرار مى شود.