همراه با خاطرات خانواده شهید آیت الله غفارى


محبوبه پلنگى ـ عصمت گیویان

 

 

اشاره اى دوباره:
در مقدمه نخستین بخش از این گفتگو, در باره انگیزه پرداختن به خاطرات خانواده شهید آیت الله غفارى و نقشى که این عالم شهید و همسر محترم ایشان و نیز فرزندان گرامى اشان حجت الاسلام والمسلمین آقاى هادى غفارى و خانم بتول غفارى در مبارزه داشتند, نکاتى را یادآور شدیم. در دو قسمت گذشته, ابتدا با زندگى شخصى و مبارزاتى شهید آیت الله غفارى و همسر مرحومشان آشنا شدیم و آنگاه خاطرات سرکار خانم بتول غفارى را پى گرفتیم. آغاز زندگى مشترک حجت الاسلام والمسلمین آقاى هادى غفارى با خانم زهرا خطیبى, آغازى بر حضور خانم خطیبى در زندگى مبارزاتى همسر گرامى اشان بود. حضورى فعال و شنیدنى. این بود که هم از جناب آقاى غفارى خواستیم که در این باره براى ما صحبت کنند و هم از سرکار خانم خطیبى درخواست کردیم فرصت گفتگو را در اختیار مجله بگذارند. تکرار بخشى از این خاطرات نیز به همین علت است که آنان هر دو در باره مبارزات و جریاناتى سخن مى گویند که مشترکا در آن نقش ایفا کرده اند. ضمن آرزوى موفقیت و سعادت براى بیت شریف غفارى, از وقتى که در اختیار مجله گذاشتند صمیمانه سپاسگزاریم.

در آغاز از حجت الاسلام والمسلمین درخواست کردیم که در باره نقش همسرشان در مبارزات و حرکت انقلابى خودشان توضیح دهند.
ـ من مجبورم که به عقب برگردم و نقطه شروع زندگى ام را با همسرم بگویم. بعد از آنکه پدرم به شهادت رسیدند من به جاى ایشان, به دعوت مردم در مسجد نماز مى خواندم. حدود پنج یا شش ماه نماز خوانده بودم. یک روز مردم جمع شدند که فلانى, ما پشت سر شما نمى توانیم نماز بخوانیم. البته یکى از دوستانمان که خیلى خیلى به ما و پدرم علاقه مند بود, یعنى مرحوم آقاى بغدادچى که مرد خیلى شریفى بود, خیلى شلوغ کرده که این آقایان پشت سر شما نمى توانند نماز بخوانند. گفتم: براى چه؟ گفتند: ما پشت سر آخوندى که زن ندارد نماز نمى خوانیم! و به این وسیله مى خواستند من را وادار به ازدواج کنند. ما آن موقع عزادار هم بودیم و هنوز حتى یک سال از شهادت پدرم نگذشته بود. من فهمیدم که اینها دلشان مى خواهد بالاخره ما صاحب خانه و زندگى بشویم. وقتى آمدم خانه شرمم مى شد به مادرم بگویم که مثلا من زن مى خواهم. گفتم: مادر .. . مادر ... مادر ... گفت: چیه؟ گفتم: والله مردم مى گویند که ... باز مکث کردم و خجالت مى کشیدم. گفت: بگو مردم چه مى گویند؟ گفتم: مردم مى گویند شما زن بگیر. گفت: خوب بگیر. آنها راست مى گویند. تو دیگر بزرگ شدى. بیست و پنج, شش سال دارى. گفتم: خوب شما بگیر. گفت: نه, این همه شاگرد مىآیند مسجد. بالاخره این همه آدم هستند. گفتم: نه. گفت: خیلى خوب, صبر کن. دو, سه روز گذشت. گفت: در این همسایگى, آقایى هست که گاهگاهى براى دادن خمس پیش پدرت مىآمد. (منظورش برادر همسرم بود.) اگر موافقى, من به اینها بگویم ... گفتم: برو بگو. مادرم رفتند; به بهانه اینکه بلند شو بیا خانه ما براى من لباس بدوز به ایشان گفتند: بیا. ایشان آمد خانه ما و نشست. و از همان جا دیگر قضیه ما شروع شد. منتها من هنوز در شرایطى بودم که خانم هم مى دانست که خانه ما تحت کنترل ساواک است و ساواک روى خانه ما مسلط و مستقر بود. ده روز خانه مىآمدیم, یک ماه نمىآمدیم. دو ماه مىآمدیم, سه ماه نمىآمدیم. خانه من همان ایام هم این گونه بود. به هر حال آنها مى ترسیدند که ممکن است آن شهادت, بهانه اى بشود و ما آن کار را دنبال کنیم, خیلى ما را در کنترل داشتند و من گاهى مخفى و گاهى فرارى بودم. در همان شرایط با ایشان ازدواج کردم. با مهریه 5000 تومان که آن موقع هم خیلى زیاد نبود. من یادم است که آن روز حداکثر با آن پول مى شد یک فرش خرید و یا حتى یک فرش هم نمى شد و یادم است دایى ایشان آن شب که مى خواستیم عقد کنیم با من چانه مى زد و من گفتم: خود خانم راضى هستند شما چه مى گویید؟! گفت: پس اگر خودشان راضى هستند من حرفى ندارم. همان اولین جلسه اى که ما به عنوان عروسى در منزل گرفتیم یک جلسه کاملا سیاسى بود. سران سیاسى و مذهبى آن روز ایران, همه در منزل ما جمع شدند و مراسم عروسى به آن معنا که امروز مى گویند نبود. یک سخنرانى سیاسى بود که آخر شب هم ساواکیها خانه را محاصره کردند و البته آن شب به خیر گذشت. خبرى نبود و رفتند. به طور مشخص از وقتى که ما ازدواج کردیم, مبارزه ما وارد یک مرحله جدىترى شد. به این دلیل که من توى خانه بودم, به این دلیل که من روحیه مبارزاتى داشتم و مبارزه را در خانه از پدر و مادرم یاد گرفته بودم, طبیعى بود که خواسته ام را راحت تر انجام بدهم. یکى از کارهایى که باید به عنوان الگو براى خیلى از خانواده ها مطرح شود این است که در خانواده, بین ما و همسرمان هرگز مسایل مالى و مادى مطرح نبود. با وضعیت فقیرانه و بسیار بىآلایش, زندگى ما شروع شد. همین الان هم اگر ماشین لباسشویى, یخچال و ... در خانه من است همان ماشینى است که ایشان جهیزیه آوردند. یعنى 21 سال است که همان امکانات اولیه در خانه ما مصرف مى شود. از اولین سالى که ما با هم ازدواج کردیم, مسإله فرارى شدن من شروع شد. ایشان اولین فرزندشان را باردار بودند که متإسفانه وضعیت به گونه اى شد که من دیگر نتوانستم در خانه زندگى کنم. 99% منبرهایى که مى رفتم, به عنوان منبرهاى تند و تیزى که اگر بعد به دست ساواک مى افتادم حتما اعدام مى شدم; همه جا همسرم همراهم بوده و دو, سه بار هم که دستگیر شده ام و البته از زندان فرار کردم, همان دو, سه بار به دلیل این بود که ایشان همراهم نبود. مثلا ما در آبادان در حوزه علمیه اصفهانیها منبر مى رفتیم. با یک پیکان به محل سخنرانى مى رفتیم. من پشت ماشین مى ماندم. 200 متر مانده به محل سخنرانى پیاده مى شدم. همسرم هم پیاده مى شد. یک گوشه اى مى ایستادم. قبلا محل را شناسایى مى کردیم. بعد ماشین را مىآوردند. یعنى لحظه اى ما ماشین را مىآوردیم که ساواک یک ربع پیش ماشین را آنجا ندیده بود. یعنى ندیده بود که مثلا من از چه ماشینى و کجا پیاده شدم. بسیارى از اوقات هم ایشان دو تا چادر مىآوردند که آن چادر دوم مال من بود و من باید سر مى کردم! براى اینکه بدانید بر من چه گذشته است, در اهواز دو تا مرد دنبال ما افتاده بودند. خیال مى کردند ما زن هستیم و من و خانمم را اذیت مى کردند. که خیلى براى یک مرد سخت است که جلوى چشمش به خانمش برخورد کنند و ما نمى توانستیم هیچ کارى بکنیم. در آن روز کسانى که ما را باید فرارى مى دادند گیر افتاده بودند و من هم جایى را بلد نبودم و پول هم نداشتم. مرحوم شهید حسین علم الهدى که تعزیه گردان سخنرانى آن روز در اهواز بود, خودش گیر افتاده بود. مرحوم شهید محمدتقى حکیم هم همین طور. بنابراین ما دو نفر تنها افتاده بودیم با پیراهن و شلوار, بدون عینک و پول بودم. به شهرهایى که من مى رفتم و الان اسامى همه آنها را به یادم نیست مثل ساوه, مازندران مکررا, کاشان, اصفهان, خوزستان مکررا, آذربایجان, مشهد و ... در قریب به اتفاق اینها همسرم همراه من بود. هر جایى هم که ایشان در طراحى فرار من دخالت نداشت من آنجا دستگیر مى شدم. یعنى غالبا حافظ جان من اقداماتى بود که همسرم انجام مى داد. مثلا در سال 1354 بود. عصر بود که من از زندان آزاد شدم. چهلم شهادت مرحوم شریعتى بود که خوب براى هر زنى که شوهرش بعد از مدتى از زندان آزاد شده, طبیعى است که بالاخره در خانه بنشینیم, یک چاى بخوریم و صحبت کنیم. در همین احوال دوست خوبى داشتم که یلى بود به نام آقاى مجید شیخ بابایى که در جبهه شهید شد, تکه تکه شد. بمب خوشه اى بالاى سرش خالى کردند و بدنش مانند الک سوراخ سوراخ شد. این آمد در زد و گفت: آقاى غفارى, سر چهارراه دیدم آمدید خانه. گفتم: بله. گفت: فردا صبح منزل آقاى شریعتى در مشهد مراسم چلهم شریعتى است; مىآیید برویم مشهد؟ به محض اینکه من به خانمم گفتم: برویم مشهد گفت: باشد. خلاصه فورا با ایشان رفتیم مشهد. دور تا دور خانه آقاى شریعتى را پلیس بسته بود. سه نفر بودیم. من, همسرم و آقاى شیخ بابایى. گفتیم ما باید از دیوار بالا برویم. هفت, هشت خانه و کوچه آن طرف تر, از دیوار رفتیم بالا. ابتدا آقاى شیخ بابایى دست مرا گرفت, من هم دست همسرم را گرفتم. من قلاب گرفتم و شیخ بابایى رفت بالا. و بالاى منازل همسایه ها, همسایه به همسایه از خانه مردم به خانه دکتر شریعتى رسیدم. به عنوان یک کار مبارزاتى علیه شاه براى دفاع از ارزشهاى اسلامى و به عنوان یک مبارزه سیاسى رفته بودیم; که همان جا من بعد از سخنرانى, فرار کردم و همدیگر را پیدا نکردیم تا جاى دیگر که به صورت اتفاقى همدیگر را پیدا کردیم. آمدیم برویم حرم. دم در حرم ما راشناسایى کردند که با کمک خانمم از صحنه دستگیرى فرار کردیم. در آبادان همسرم در حالى بچه را همراه داشت که پول سیر کردن شکم او را نداشتیم و چیزى هم نبود که بچه بخورد و شیر همسرم هم به خاطر بعضى مسایل کم شده بود و شیر کمکى مى دادیم. در حالى که صاحبخانه ما آقاى یحیوى که برادر بسیار بزگوار و خوبى بود. یک دسته اسکناس جلوى من گذاشت, مثل پارهآجر, حتى یک صد تومانى برنداشتیم چون خجالت کشیدیم و بین اهواز و خرمشهر دو بار مسافر سوار کردیم که بتوانیم پول شیر بچه را (حدود 40 تومان) فراهم کنیم. وقتى آقاى یحیوى فهمیدند مسافرکشى کردیم خیلى ناراحت شدند. چنان ناراحت شدند که مى خواستند حتى ما را بزنند و عصبانى شدند که بى تربیتى کردى. من بسته پول کنارت گذاشتم تو رفتى مسافرکشى کردى تا پول شیر بچه را دربیاورى!!
خاطره بسیار زیبا و باورنکردنى دیگر اینکه وقتى بنده بعد از منبر حسینیه آبادان سال 1356 به صورت اتفاقى در اهواز دستگیر شدم, دغدغه داشتم که همسرم که همراهم بود چه مى شود؟ پیکان زیر پاى ایشان بود. رئیس شهربانى که از کثیفهاى روزگار و فردى جلاد و آدمکش و قاتل اصلى طلاب در سال 1355 همین شخص بود یعنى سرتیپ رزمى که بعد از انقلاب هم از ایران گریخت و انقلاب نتوانست به او دسترسى پیدا کند از من پرسید امکانات چه دارى؟ گفتم: هیچى. گفت: ماشین ندارى؟ گفتم: نه. گفت: خیلى خوب, در بازجویى بنویسید وسیله نقلیه ندارد. بعد پرسید خانمت امشب کجاست؟ (ایشان منزل آقاى علوىتبار بودند که نماینده دوره اول و دوم مجلس شد و آن موقع به آقاى کیاوش معروف بودند. هنوز تغییر اسم نداده بودند و الان در نهاد ریاست جمهوى مشاور هستند.) فکر کردم که نباید منزل ایشان را لو بدهم, لذا گفتم: فکر کنم وسط راه خرمآباد به تهران باشند. گفت: با چه کسى رفته؟ گفتم: با ماشین دیگر! گفت: پس تو گفتى ماشین ندارم. گفتم: ماشین مال من نیست! مال زنم است. بعد گفت: چه آدمهاى بى شعورى! مگر من گفتم سند ماشین به اسم چه کسى است!؟
من نگران بودم که بالاخره چه بر سر همسرم آمده است. بالاخره من را به ایستگاه قطار آوردند. بعدا خودم در پرونده ام خواندم که مرا براى اعدام به تهران مىآوردند یا حداقل براى تبعید به بوکان. البته اینکه براى اعدام مى بردند یا به بوکان دقیقا نمى دانم. تعداد زیادى پلیس و مإمور هم در قطار به من مى گفتند: آقاى غفارى, ما داستانهاى فرار شما را زیاد شنیده ایم. این دفعه مواظب باش اگر از قطار فرار کنى این 20, 25 نفر پوست از کله ات, زنده زنده خواهند کند. هیچ احتمال نمى دادم و نمى دانستم که همسرم این قدر توانایى داشته باشد و اینقدر تیزبین باشد و مثلا بداند که ما چه موقع خواهیم رفت؟ چون خیلى سخت است که آدم بتواند حدس بزند که الان شوهر من کجاست؟ بردن من از خرمشهر به تهران را آقاى کیاوش خبر داده بودند. خلاصه مرا با چندین مإمور آوردند توى قطار و دور تا دور من هم مإمور بود. توى 3 کوپه مإمور بودند و من وسط کوپه و این طرف و آن طرف هم مإمور بود که پنج, شش نفر افسر بودند و بقیه نیز, پانزده, شانزده نفر درجه دار شهربانى بودند و من لباسهایم را درآوردم و روى صندلى گذاشتم. با پیراهن بلند عربى, شروع کردم به قدم زدن. در این کوپه و راهرو. گفتند: بنشین. گفتم: چى بنشینم؟ قطار دارد با این سرعت مى رود. من هم تماشا مى کنم. اگر من فرار کردم شما مرا با تیر بزنید. ساعت 9 ـ 8 شب بود که به ایستگاه اهواز رسیدیم. من دیدم ایستگاه اهواز است. تابلو را خواندم و گفتم بالاخره على الله, ما فرار مى کنیم. اگر گیر افتادیم مثل اولش مى شویم; بدتر که نمى شود. اتفاقا از قطار به بهانه وضو گرفتن به سرعت آمدم پایین در یک چشم به هم زدن دیدم خانمم روبه روى من ایستاده است! گفتم: اینجا چه مى کنى؟! اشاره کرد که با من صحبت نکن, برو بیرون و چون آنجا لباس عربى زیاد بود, فورا همسرم با ماشین آقاى یحیوى و ما با آقاى مهدوى آمدیم بیرون ایستگاه. به ایشان گفتم: چه شد؟ گفتند: آمده بودم در ایستگاه اهواز. رئیس شهربانى اهواز که آمده بود مواظب باشد ما یک موقع فرار نکنیم! (در طول راه را هم نیرو چیده بودند که ما از قطار فرار نکنیم!) مى گفتند: مواظب باشید که این شیخ مثل جن مى ماند; یک موقع فرار مى کند. این اگر با کسى صحبت کرد او را هم بگیرید.
وقتى ماشین حرکت کرد, پلیس نمره ماشین آقاى مهدوى را برداشته بود. منزل آقاى مهدوى نشسته بودم, بعد از چند دقیقه که ما رسیدیم منزلشان, تلفن زنگ زد. گوشى را من خودم برداشتم. چون حدس مى زدم با من کار داشته باشند. گفتم: بفرمایید. گفت: منزل آقاى مهدوى؟ گفتم: بله. گفت: این آقاى غفارى را شما آوردید منزل خودتان. گفتم: نه به منزل نیاوردیم. من مهدوى هستم. خانم ایشان با خانم من فامیل است. من هم چیزى نمى دانستم. خانمم به من گفت: فامیلهاى من به اینجا مىآیند, برویم آنها را بیاوریم. من هم رفتم. توى ماشین که سوار شدند, دیدم آقاى غفارى اضطراب دارد. من هم به ایشان گفتم شما را به منزل نمىآورم و من وسط خیابان اینها را پیاده کردم. ایشان و خانمشان هم پیاده شدند!!
تا من این را گفتم رئیس شهربانى پشت تلفن داد زد و فحش زن و بچه به من داد که آقاى مهدوى بى شعور! خوب آنها را مىآوردى اینجا. گفتم: آقا چطور مىآوردم آنجا. آنها مسلح بودند. من را در خیابان مى کشتند. این موقع شب من اگر راه را کج مى کردم, آقاى غفارى مسلح بود, مرا مى کشت. بنابراین من آنها را پیاده کردم. گفت: ا ... از دستتون در رفت! گفتم: بله. گوشى را گذاشتم و به خانمم گفتم: بلند شو برویم. شبانه از مسیر بیابان نه از مسیر جاده آسفالته, راه یک ساعت و نیم را, تا صبح, هشت ساعت طول کشید که ما دو نفر با ماشین دوستانمان به شوشتر رسیدیم. از یک مسیر چاله دار بیابانى و بدراهه, و هر دو له شدیم. به هر حال زن و مرد از لحاظ جسمى فرق دارند. در شوشتر هم منزلى که ما زندگى مى کردیم به خاطر گرمى هوا 80 پله به داخل زیرزمین مى خورد. انبار و دخمه نمورى بود.
در آخر, من باز این جمله را تکرار مى کنم که من اگر در مبارزه 100% کار کرده باشم, 80% مرهون خدمات همسرم است. ایشان در طول این سالها و تمام مبارزات زحمت کشیدند.

ـ خانم خطیبى, با تشکر از شما به خاطر حضورتان در این گفتگو, لطفا بفرمایید کى ازدواج کردید و انگیزه اتان از ازدواج با جناب آقاى غفارى چه بود؟
ـ بسم الله الرحمن الرحیم. آیت الله غفارى در دیماه 53 به شهادت رسیدند و ازدواج ما در اوائل سال 54 صورت گرفت. ما چون خانواده اى مذهبى بودیم, دوست داشتم با کسى ازدواج کنم که مذهبى باشد و بویژه در زمینه هاى اجتماعى و سیاسى فعالیت داشته باشد. ما چون در یک محله زندگى مى کردیم شناخت من نسبت به جناب آقاى غفارى از طریق خواهر ایشان و نیز مبارزاتى بود که ایشان و پدرشان داشتند.

ـ خواستگارى از شما به چه صورتى بود؟
ـ آقاى غفارى چون خودشان با ساواک درگیرى داشتند پیغام دادند که ما به منزل ایشان برویم و ما نیز رفتیم و به توافق رسیدیم. مراسم نیز خیلى ساده و معمولى بود و بعد هم جشن مختصرى در منزل گرفتیم. البته پدرم چون فوت کرده بود, دایى هایم یک مقدار با این ازدواج مخالفت مى کردند و مى گفتند شرایط ایشان به گونه اى است که حتى براى خواستگارى نمى توانند به منزل شما بیایند و شما باید به منزل ایشان بروید! ولى چون خودم خیلى مایل بودم موافقت شد.

ـ با توجه به وضعیت جناب حاجآقاى غفارى از نظر مبارزاتى و مزاحمتهاى ساواک, حتما از همان اوائل مشکلاتى را پشت سر گذاشته اید. ایشان نیز هم در کتاب خاطراتشان بازگو کرده اند و هم در همین گفتگو توضیح دادند. خوب است خودتان از همان اولین برخوردها, خاطراتى را نقل کنید.
ـ همان اوائل ازدواجمان که من باردار نیز بودم, یک روز صبح زود آقاى غفارى براى خرید نان از منزل خارج شده بود. من هم خواب بودم. زنگ خانه زده شد. در را که باز کردم دیدم خود ایشان است و مى گویند: آقاى غفارى منزل هستند؟! من هم متعجب بودم که خود ایشان چرا سراغ خودشان را مى گیرند! ولى خدا مى خواست که چیزى نگفتم چرا که ساواکیها پشت در, از ایشان سوال کرده بودند که آیا آقاى غفارى طبقه بالا مى نشیند؟ معلوم شد همان موقع که از منزل خارج مى شود مشاهده مى کند چهار نفر از یک ماشین پیاده شدند. ایشان به احتمال اینکه سوال دارند احتمال نمى دادند مإمور باشند ولى با دیدن اسلحه اى که در زیر کت خود داشتند مى فهمند از ساواک هستند. من هم ایستاده بودم و هر چه به آنها گفتم بگذارید من چادر سر کنم امان ندادند و آمدند رفتند بالا و من نیز در گوشه اى پنهان شده بودم. گفتند: ما خودمان چادر مىآوریم, شما همین جا بایستید. مى ترسیدند آقاى غفارى از جایى فرار کند. خلاصه چادرى به ما دادند. مقدار زیادى گشتند, حتى داخل رختخواب را! بعد از من پرسیدند: ایشان کجاست؟ گفتم: ایشان پایین هستند. سراسیمه آمدند پایین. درب قسمت پایین هم قفل بود; آن را شکستند. مادر حاجآقا کمى ناراحتى داشتند و همیشه توى رختخواب بودند, چون پاهایشان درد مى کرد. مإمورین مشاهده مى کنند که نان جلو ایشان گذاشته و کفشهاى حاجآقا نیز هست اما کسى نیست. از خانم سوال کردند: این آقایى که الان این نان دستش بود و کفشهایش هم اینجاست کو؟ ایشان خیلى راحت گفتند: اگر شما را دیده, ترسیده و فرار کرده است.
خلاصه ما هم بلافاصله ساک خودمان را بستیم و از خانه خارج شدیم; چون مى دانستیم دوباره حتما برمى گردند. دو روز بعد مجددا رفته بودند طبقه بالا و تازه فهمیده بودند که من همسر آقاى غفارى هستم. ایشان فرار کرد و ما دیگر همدیگر را ندیدیم تا اینکه مسإله زایمان من پیش آمد و من در خانه مادرم بودم.

ـ حاجآقاى غفارى نقل کردند که در قریب به اتفاق سفرهاى مبارزاتى ایشان که براى سخنرانى مى رفتند شما نیز حضور داشتید و ایشان را همراهى مى کردید. لطفا در باره این مسافرتهایتان نیز توضیح دهید.
ـ با توجه به نوع سخنرانیهایى که ایشان مى کردند و ساواک نیز حساس شده بود و حضور داشت لازم بود که بعد از هر سخنرانى ایشان فرار کند و من تا سر حد جان کمک مى کردم تا ایشان بتواند فرار کند. از جمله سخنرانى ایشان در اهواز به مناسبت چهلم شهداى تبریز در فروردین 57 بود که جمعیت بسیار زیادى حضور داشتند و ایشان سخنرانى داغى ایراد کرد. من یک ساک همراه داشتم و چادرى را براى ایشان داخل آن گذاشته بودم.
یک راه مخفى از پشت محراب به بیرون مسجد منتهى مى شد که من از آنجا راه گریز داشتم. همان جا با اینکه باردار بودم, دو, سه ساعت منتظر ایشان ماندم. از دریچه اى که به بیرون راه داشت مإمورین مسلح را مى دیدم که مى گفتند: اگر ایشان را دیدید خودتان تیرباران کنید و منتظر حکم گرفتن نباشید, و من پیش خودم مى گفتم: خدایا! امشب چگونه ایشان جان سالم به در مى برند! قرار بود هنگام روضه, چراغها خاموش شود. روضه ایشان شروع شد ولى چراغها خاموش نشد! ایشان هم همین طور به سخنرانى خود ادامه مى داد. مإمورین کنار کنتور برق ایستاده بودند و بچه ها نتوانستند چراغها را خاموش کنند و بالاخره چراغها خاموش نشد و حاجآقا نیز صحبتشان را تمام کردند و وقتى دیدند مردم مشغول شعار دادن شدند از این فرصت براى فرار استفاده کردند و به طرف من آمدند و به سرعت چادر را سر کردند و لباسها را داخل ساک گذاشتیم و درى که به طرف خانمها باز مى شد را باز کردیم ولى آنها به خاطر هجوم مإمورین خارج نمى شدند.خلاصه با هل دادن و زحمت خارج شدیم. هنگام خروج یک باتوم به من زدند. داخل خیابانى آمدیم که قرار بود بچه ها ماشینى را بیاورند ولى خبرى نشد. ما هم پیاده راه افتادیم و به سرعت مى رفتیم که دیدیم یک ماشین ما را تعقیب مى کند. جلو ما آمدند و یک نفر پیاده شد و صورت ما را نگاه مى کرد و حاجآقا نیز رو مى گرفت! آنها نیز گفتند: برویم; هردوى اینها خانم هستند!
من هر جا مى رفتم یک ساک به همراه وسایلم همراهم بود. یادم است روز تظاهرات قیطریه و 17 شهریور نیز که باردار بودم, یک بچه در بغلم بود و ساک نیز همراه داشتم. خلاصه من با وضعیت غیر قابل تحملى همان شبانه به طرف شوشتر حرکت کردیم. آنجا نیز یک بساطى داشتیم. از آنجا نیز به آبادان رفتیم که ایشان در آنجا دستگیر شد و مإمورین ایشان را با قطار به طرف تهران حرکت دادند. من از آنجا به خرمشهر و بعد به اهواز آمدم. چون قطار در ایستگاه اهواز توقف مى کرد, ایشان با برنامه اى که چیدند از دست آنها فرار کردند و خیلى جالب بود که من نیز با بچه هایم رفته بودم گوشه اى ایستاده بودم تا ببینم ایشان پیاده مى شوند یا نه؟ مإمورین نیز دائما در سالن راه مى رفتند و ایشان را زیر نظر داشتند. همدیگر را دیدیم. ما ماشین را نزدیک در آماده گذاشته بودیم. ایشان یکدفعه تا آنها آمدند متوجه شوند, به داخل ماشین آمدند و به سرعت رفتیم که جریانش را خود حاجآقا تعریف کرده اند.

ـ در باره جریان خروج ایشان و سپس خودتان از کشور نیز اگر توضیح دهید سپاسگزار مى شویم.
ـ من بعد از نماز عید فطر قیطریه, دیگر ایشان را ندیدم, چون پیغام آورده بودند که ساواک دستور تیر داده است. بعد از مدتى, ایشان به گونه اى که فقط خودشان مى دانند از مرز خارج شدند و خلاصه یک ماه گذشت و ایشان زنگ زدند که من در سوریه هستم و شما مى توانید بیایید. حتما هم بیایید. بچه ها نیز همان طور که کار ایشان را ردیف کرده بودند ترتیبى دادند که من نیز به ایشان ملحق شوم. من همان روزى که براى تهیه بلیط رفته بودم وقتى برگشتم به من اطلاع دادند که آقاى فردوسى پور از پاریس زنگ زده اند که من بلیط را براى فرانسه بگیرم چون حاجآقا در راه فرانسه اند و براى دیدن امام مىآیند. امام همان روز آمده بودند به فرانسه. ما نیز رفتیم بلیط را عوض کردیم. فرزند دومم تازه متولد شده بود. من با این دو فرزند راهى فرانسه شدم. امام هنوز به نوفل لوشاتو نرفته بودند. من و حاجآقا و بچه ها در یکى از همان اتاقهاى محل اقامت موقت امام بودیم.

ـ لطفا مقدارى در باره خاطرات آن روزها نیز توضیح دهید.
ـ امام مدتى در خود پاریس بودند تا اینکه در نوفل لوشاتو که خلوت تر بود منزلى براى ایشان گرفتند. ما نیز بیشتر به آنجا مى رفتیم. خانواده امام بعدا آمدند. تا اینکه امام به حاجآقا امر فرمودند که شما امسال حتما باید به مکه بروید تا پیام خودمان را به جهانیان برسانیم. لذا با حاجآقا از فرانسه به سوریه آمدیم و از آنجا رفتیم به مکه. اعلامیه امام به چندین زبان از جمله انگلیسى, ترکى, عربى, فرانسوى ترجمه شد. یک اتاق خیلى خیلى کوچک داشتیم و چند نفر از دانشجویان ما در آمریکا نیز آمده بودند و با ما کار مى کردند و اعلامیه ها را شب تا صبح در همان اتاق تایپ مى کردند و من نیز با بچه هایم در همان اتاق کوچک بودم. این اعلامیه ها را خیلى ظریف و کوچک تا مى کردیم و آماده پخش مى نمودیم. خیلى از آن عزیزان شهید شدند. از جمله شهید احمد حجازى که این اعلامیه ها را داخل یک چادرشب مى ریخت و روى کول خودش مى گذاشت و مى گفت من حمال هستم و مى رفت آنها را میان جمعیت پخش مى کرد.

ـ چه مدت در مکه ماندید؟
ـ ما همان مدت حج را ماندیم و چون کار ما مخفیانه بود در یک اتاق مخفى بودیم و اوقاف نباید ایشان را مى شناخت. همه اعمال را خودمان جداگانه انجام مى دادیم و به کاروان ملحق نمى شدیم. من و چند نفر دیگر از بچه ها شب تا صبح کمک مى کردیم و آنها را براى پخش آماده مى نمودیم. حاجآقا نیز سخنرانى مى کردند. حتى یک روز در خود مسجدالحرام نزدیک غروب سخنرانى داشتند و مردم نیز جمع شده بودند. من البته با مشکلاتى در همان اتاق بودم که اطلاع دادند به سرعت جمع و جور کنید تا از اینجا برویم, چون حاجآقا را شناسایى کرده اند و به دنبال ایشان هستند. با توجه به وضعیت بچه هایم شرایط بسیار دشوارى را پیدا کردم ولى این سختیها کلا براى من شیرین بود چون هدف داشتیم. خلاصه ما به سوریه برگشتیم و از آنجا نیز دوباره پیش امام برگشتیم. حاجآقا نیز براى سخنرانى و رساندن پیام انقلاب دائما به کشورهاى دیگر مى رفتند و ما هر شب در یک کشور بودیم. شبها تا دیر وقت سخنرانى داشتند و صبح زود دوباره عازم جایى دیگر مى شدیم.
هنگام مراجعت امام, به دستور ایشان, خانمها ماندند تا با پروازى دیگر بیایند به این دلیل که ایشان فرمودند معلوم نیست سرنوشت ما چه بشود؟ لذا اجازه ندادند خانمها همراهشان برگردند. من دو روز بعد به همراه دیگران از جمله همسر محترم امام, همسر حاج احمدآقا و خانم دباغ برگشتیم.

ـ خانم خطیبى, شما با توجه به وضعیتى که حاجآقاى غفارى داشتند آیا مسایل را با شما در میان مى گذاشتند و اصلا نوع ارتباطشان با شما چگونه بود؟
ـ ایشان همه چیز را براى من مى گفتند. ایشان با همه مشکلاتشان تإکید داشتند که کنار سفره با ما باشند. حالا هم همین طور هستند. واقعا فکر مى کردند که حتما باید من را همراه داشته باشند. من خودم هم توى جریان مسایل بودم. ایشان نیز قضایا را تعریف مى کردند, چون وقتى آدم نداند برایش سخت است. ارتباط ایشان با بچه هایمان در همان کوچکى خیلى صمیمى بود. آنها را ورزش مى دادند و مى گفتند: این بچه ها باید انقلابى تربیت شوند. من همواره کارى مى کردم که اشتیاقشان به مسایل مبارزاتى بیشتر شود که برنامه فرار, یکى از آنها بود.

ـ خانم خطیبى, از اینکه این فرصت را در اختیار مجله گذاشتید صمیمانه سپاسگزاریم. آرزو مى کنیم در کنار حاجآقاى غفارى و فرزندان عزیزتان همواره و همچون گذشته زندگى اتان در راه انجام وظیفه و خدمت به انقلاب اسلامى باشد.

ـ در ادامه از حجت الاسلام والمسلمین آقاى غفارى مى خواهیم که برداشتى از حضور سیاسى زنان مسلمان و مبارز در جریان انقلاب اسلامى و مشکلاتى که داشتند را ارائه دهند.
ـ واقعیت این است که زنان در جامعه اسلامى ما به دلیل آگاهیهایى که اسلام به طور اعم و حضرت امام بعد از سال 38 یا 40 به این طرف به خصوص, به آنان داده بودند نه تنها دوشادوش مردان بلکه گاهى جلوتر از آنان قدم برداشتند. در خاطرم است که در میدان شهدا, دو سه شب پیش از هفده شهریور, جمعیت زیادى از برادران بودند که رگبار ارتش شاه شروع شد و همه فرار کردند و من یک گوشه اى پشت یک تیر پنهان شدم. هنوز نیز آن لحظه بسیار بسیار عاطفى را به یاد دارم که دیدم یک زن چادرش را باز کرد و داد زد که اى بى غیرتها! کجا فرار مى کنید! اگر شما برنمى گردید من یک نفر برمى گردم. او که داد زد نزدیک به دو, سه هزار نفر مرد با صداى او برگشتند که این دفعه ارتشیها فرار کردند. یک زن ایستاد و این کار را کرد. در اهواز چنان که همسرم نیز مى دانند, در دو, سه تا از جلساتى که من داشتم زنانى بودند که تعزیه گردان مبارزه در خوزستان بودند و مبارزه را مى گرداندند. خانمهایى بودند که چه در درون تشکیلات و چه بیرون از آن صحنه را مى گرداندند. هر کجا که ما مخفى بودیم فداکارى یک زن بود که ما را تحمل مى کرد. مثلا اگر در منزل عمویم مدتها مخفى مى ماندم این فداکارى یک زن بود که با همه مشکلاتش مرا و گاه من و همسرم را تحمل مى کرد. و یا در منزل دوستانى به نام آقاى پنبه کار و یا آقاى کریمیان که مدت زیادى مخفى بودیم, این خانمهاى این دوستان بودند که واقعا بیش از یک خواهر و برادر از ما پذیرایى مى کردند و این نبود جز ناشى از آن روحیه حضورشان در انقلاب, و این کار را یک نوع فداکارى براى انقلاب مى دانستند. در تمام حوادثى که در انقلاب پیش آمد, در پیروزى انقلاب و پیش از آن, در شهرهایى که من خودم شاهد بودم, در مشهد, سارى, رشت و شهرهاى مختلف مازندران, گیلان و حتى کردستان, زاهدان, سیستان و بلوچستان, اصفهان, اهواز, آذربایجان, من خودم حضور زن را مشخصا به عنوان یکى از پایه هاى اصلى انقلاب درک و لمس مى کردم. من جلسه اى در اهواز داشتم که آقایان جرإت نمى کردند در آن شرکت کنند ولى خانمها به صورت مرتب و منظم مىآمدند. در بهبهان نیز جلسه اى داشتم براى که آقایان خیلى سخت بود که شرکت کنند چرا که مبادا شناخته شوند ولى خانمها شرکت مى کردند. بویژه در اهواز که افراد جلسه, همه اشان از خانمها بودند. من خودم آن سالها که فعالیت داشتم, مسوولیت تکثیر جزوات انقلابى من را تماما سه یا چهار نفر از خواهران بر عهده داشتند. خانم آقاى امید, خانم آقاى امینى و دختر آقاى امینى. من آن موقع سوره محمد(ص) را تفسیر مى کردم; تفسیرهایى تند و انقلابى. از خانم امید مى پرسیدم این جزوات را براى تکثیر به کجا مى برید؟ مى گفتند: سوال نکنید. شما چکار دارید که ما کجا تکثیر مى کنیم! و من دلخور مى شدم و مى گفتم: شما که شاگردان من هستید و در مسجد من مىآیید و مى روید, اینها را براى چه تکثیر مى کنید؟ اگر بیایند شما را بگیرند و زیر شکنجه بروید یک وقت ممکن است من را لو بدهید. ولى مى گفتند: شما که نمى دانید راحت تر هستید. تا اینکه پس از پیروزى انقلاب از خانم امید پرسیدم شما جزوات را کجا تکثیر مى کردید؟ ایشان گفت: یک جایى را روبه روى دانشگاه تهران پیدا کردیم که کتاب و جزوه تکثیر مى کرد و یک جا هم اول لاله زار که یک ارمنى بى سواد بود و طبعا هیچ معلومات اسلامى نداشت و ما هر چه به او مى دادیم تکثیر مى کرد. یک بار نیز پرسید اینها درسهاى چى است؟ که ما جواب دادیم اینها ریاضیات است! خلاصه هزار تا هزار تا این خانم تکثیر مى کرد و به مسجد مى برد و در داخل جامهرى مى گذاشت و میان مردم پخش مى شد.
از طرف دیگر خانمها در ایران پیش از پیروزى نقش تحریک مردها را ایفا مى کردند. در راهپیماییها این صداى زنان بود که رژیم را درمانده مى کرد. در تاریخ آمده است که روزى معاویه با یکى از زنان شیعه و طرفدار على(ع), محاجه و استنطاق مى کرد. معاویه به او گفت که شنیدم دست تو به خون یاران من آغشته است. توضیح اینکه این زن در جنگ صفین چند نفر از نیروهاى معاویه را کشته بود و بعد هم وقتى در یک قسمت از سپاه على(ع) عده اى داشتند فرار مى کردند این زن تنها ایستاد و سر آنها فریاد زد و آنان را وادار کرد که بیایند و سپاه معاویه را تار و مار کردند. حالا بعد از شهادت على(ع) معاویه این زن را خواست و به او گفت که شنیدم تو در کشتن یاران من دست داشته اى. زن گفت: الهى که مژده خیر بشنوى. مژده خوبى به من دادى. خوشحال شدم که دست من به خون یاران تو آغشته است. معاویه به او گفت: از من چیزى بخواه. گفت: من در تو لیاقتى سراغ ندارم که از تو چیزى بخواهم. من از خداوند درخواست مى کنم. بالاخره معاویه او را آزاد کرد و برگشت. بعدها معاویه به یارانش گفته بود که هرگز در زندگى ام این قدر تحقیر نشده بودم. مانده بودم چه کنم. اگر او را رها کنم چگونه رها کنم زنى را که با من این قدر تندى و درشتى کرد و اگر او را بکشم فردا خواهند گفت که معاویه با این بساط و تشکیلات, نتوانست یک زن را تحمل کند و یک زن را کشت.
تاریخ ما در گذشته و دوران معاصر پر است از فضیلتهایى که زنهاى ما آفریدند. اگر به تاریخ جبهه و جنگ بردگردیم, به هشت سال دفاع مقدس که دیگر من آنجا حرفى ندارم, براى اینکه مردم ما خودشان از نزدیک دیده اند و مى بینند. فقط براى ثبت در تاریخ باید بگویم که اگر نبود, تحمل و وفادارى و تحریک این زنها, چه آنهایى که مادر بودند و چه آنهایى که به بچه هاشان مى رسیدند, چه آنهایى که زن بودند, همسر بودند, به شوهرانشان مى رسیدند, مگر مى شد چنین سپاه عظیمى را با ارادت به جبهه فرستاد; با ارادت. جبهه اى که یک طرفش ((ارادت)) بود. آن طرف جبهه صدام, جبهه رسمى بود, امکانات بود, ابزار بود. دشمن تا بن دندان مسلح بود. این طرف ((ارادت)) مى جنگید و ارادت به جبهه را تنها یک پشتیبانى قوى مىآورد. پشتیبانى از ناحیه زنان و مادران. مادرها پیشانى بند شهادت را روى سر بچه هایشان مى بستند. یک مادر با ارزش ترین وجود در زندگیش فرزندش است, چرا که 16 سال 17 سال جان کنده خودش را کشته تا او را بزرگ کرده است. حالا سربند شهادت براى بچه اش مى بندد و او را به جبهه مى فرستد و احتمال قوى مى دهد که او برنمى گردد. بالاخره در جبهه پلو که تقسیم نمى کردند, حلوا تقسیم نمى کردند, حقوق نمى دادند, درجه نمى دادند. آنجا از ترفیع خبرى نبود. ولى با وجود این با اشتیاق کامل, با شوق تمام, بچه هاشان را به کشتار مى فرستادند. من مکرر یادم است وقتى که حضرت امام جلسه عمومى داشتند خانمها مىآمدند التماس مى کردند که ما برویم کشته شویم, شهید بشویم, ما برویم جبهه, ما برویم جنگ. و امام اجازه نمى دادند. و الا اگر امام اجازه مى دادند که خانمها به جبهه بروند یقینا بیش از آنچه که مردها رفته بودند زنها به جبهه تشریف مى بردند.

ـ در ایام مبارزه وجود برخى از زنان روشنفکرنما و مشکلاتى که آنها ایجاد مى کردند طبعا براى شما ملموس بوده است. لطفا در این باره نیز اگر صحبتى دارید بفرمایید.
ـ روشنفکران بى بوته و بى بنیه و به تعبیر دیگرى شبه روشنفکر, که روشنفکر نبودند بلکه خیلى هم کوته فکر بودند ولى بیرون قیافه روشنفکرى مى گرفتند. آنچه که به اشتباه در کشورهاى جهان سوم مرسوم شده, اینکه روشفکرى مساوى است با درس خواندگى. درس خواندگى در بیرون, روشنفکرى تلقى مى شد در صورتى که روشنفکر این نیست. اینها روشنفکر نما بودند و خود را به جاى روشنفکر جا مى زدند. اتفاقا یکى از مشکلات ما همین تیپ زنها بودند که زندگى براى آنها جز خودنمایى و بدن نمایى هیچ مفهوم دیگرى نداشت. آنچه که براى ما در زمان مبارزه مانع بود آن تیپ زنان و مردانى بودند که شبه روشنفکر بودند و مبارزه شان کاملا مبارزه بى بوته و پوکى بود. در جلسات بنشینند کیک و شام بخورند و احیانا یک بحثى هم در مورد هنر بکنند و یک بحثى هم در مورد شرایط سیاسى و تحلیل سیاسى بکنند و بعد زن و مرد در هم بلولند و گپى دوستانه بزنند و گاهى سرى به خمره بزنند یا نزنند و آبجویى بخورند و بعدش هم بیایند بیرون. اینها از مهمترین عواملى بودند که ما در مبارزه با آنها روبه رو بودیم. یعنى ما آن مقدار که از رژیم شاه نگران بودیم و با آن مبارزه مى کردیم و آن مقدار که ما شاه را به عنوان عنصر دست نشانده براى نظام انسانى, مضر مى دانستیم اینها را به عنوان ابزار نظام شاه مضر مى دانستیم و اینها مانع مبارزه بودند. اینها زندگى را تنها در خوردن و خوابیدن و پرداختن به خودشان و آرایش کردن و امثال آن مى دانستند. حتى همان تیپهایى که کمى بالاتر از اینها بودند نیز اشتباهات و طرحهاى انحرافى در تفکرشان داشتند. آنها معتقد بودند که مبارزه به این شکل پیروز نمى شود و آمدند حزب درست کردند تا گام به گام مبارزه کنند. به این معنا و به این مفهوم که ((مردم به خیابانها بریزند و این رژیم را فلج کنند)), به این معتقد نبودند. اینها کسانى بودند که حتى اگر فساد نداشتند و اهل آرایش نبودند آدمهایى بودند که باور مبارزاتى و باورشان به مردم و دین, بسیار بسیار ضعیف بود یا اصلا نداشتند. آدمهایى بودند شبه روشنفکر که هم مى خواستند مبارزه کنند و هم به زندگى روزمره و بى دغدغه خودشان برسند. این تیپ خانمها را حتى در زندان هم مى دیدم. گاهى اوقات روز ملاقات که مى شد, من یادم است مادر من به ملاقات پدرم مىآمد و درست صحبت مى کرد و مى گفت: نگران منزل نباشید. همه چیز درست و بسیار خوب است. اینجا به شما خوش بگذرد در خانه به ما خیلى خوش مى گذرد, این طور صحبت مى کرد تا آن بازجو یا افسر نگهبان که پیش ما مى ایستاد برایش خیلى تحقیرآمیز بود. از آن طرف مى دیدم برخى افراد که زندانى بودند یا اعدامى, خانواده هایشان چنان گریه و زارى مى کردند که نزد مإموران ساواک, باعث ذلت ما بود. به طور عموم مى گویم غالب خانمهایى که پشت زندان مىآمدند اگر مذهبى و از جناح مذهب و امام بودند یک ذره از این حرکتهاى ذلت بار نداشتند. خانم آقاى رجایى وقتى به ملاقات آقاى رجایى مىآمد واقعا یک شیر مىآمد. مإموران بیش از اینکه هواى آقاى رجایى را داشته باشند مواظب خانم رجایى بودند. درست و بلند صحبت مى کرد. خیلى صمیمى صحبت مى کرد. مادر خودم وقتى پشت میله مى ایستاد نمى گفت: پسرم چه دارى؟ چه پوشیدى؟ سردت شد؟ گرمت شد؟ اصلا یک بار از من در این زمینه ها نپرسید; در حالى که در یخبندان و سرما از ما پتو را هم گرفته بودند و آنها فهمیده بودند که ما در سختى هستیم ولى وقتى به ملاقات ما آمدند به صورت جدى گفتند: بیرون هیچ خبرى نیست. حتى یک بار مادرم یک مطلبى گفت که سرگرد زمانى به ایشان توهین کرد. مادرم گفت: دو طبقه ها همان دو طبقه هستند! و آسفالتها همان آسفالت هستند! هیچ چیز عوض نشده است. خیال نکنى بیرون خبرى است. هیچ خبرى نیست. مبادا در دفاعیاتت کوتاه بیایى.
جلوى سرهنگ, سرگرد و رئیس زندان اینجور با صراحت صحبت کردند. از آن طرف خانمهایى بودند که حتى اگر فرزندانشان به دلیلى در جلد مبارزه افتاده بودند و یا در گروه مارکسیستها بودند زنهایشان و یا خواهرهایشان کارهاى سخیفى انجام مى دادند. گریه و زارى و ضجه مى کردند و گاهى ما مى گفتیم: خانم داد نکشید. اینجا زندان است و پسر شما زندانى سیاسى است. به خاطر تریاک به اینجا نیامده است. شما نباید اینجور گریه کنید; خجالت مى کشیدند و ساکت مى شدند. اینها برخوردهایى بود که من خودم دیدم. خلاصه درجامعه ما آن تیپهاى روشنفکرنما بیشتر ابزار رژیم شاه بودند. مثلا دانشکده اى بود به نام دانشکده دراماتیک که بعدا شد هنرهاى زیبا که از این جور آدمها پر بود و اصلا در آنجاها مبارزه اى, حضورى, قیامى, هیچى نبود و فقط در آن اگر احیانا مى خواستند مبارزه اى بکنند یک شب نشینى مى گذاشتند و چهارتا شاعر مىآوردند در حالى که ما مى رفتیم منبر, خانمها مى گفتند ((مرگ بر شاه, مرگ بر شاهپور)) و امثال این شعارهاى صریح و تند. آن وقت اینها مى نشستند و مى گفتند: پرنده را از قفس آزاد کنید! و من آن پرنده سبز را مى خواهم! و امثال این حرفها که مبادا به قباى کسى بربخورد.

ـ در پایان از جناب عالى مى خواهیم که خاطراتى نیز از امام بازگو کنید.
ـ من اگر بخواهم خاطراتم را با امام بگویم یک کتاب چند جلدى مى شود. فقط یک نکته کوچکى را که خیلى عاطفى است عرض مى کنم. شبى بود که باید با امام برمى گشتیم. نزدیکهاى عصر بود, تقریبا ساعت 4 بعدازظهر زمستان نزدیک غروب بود. حضرت امام آمدند به خیابان نوفل لوشاتو (خیابان اصلى) با مردم دیدار کردند. غالب مردم محل هم زنان بودند و با یک روحیه عاطفى یک لچک سر کرده بودند. آنها نمى دانستند روسرى یعنى چه. ولى یک روسرى به سرشان بسته بودند و امام هم خیلى عاطفى با آنها صحبت کردند و بعد آمدیم و چون باید ساعت ده شب مى رفتیم, نماز را خدمت امام در چادر خواندیم. بعد از نماز وقتى مى خواستیم بیرون بیاییم به امام گفتند اهل محل دوباره جمع شدند و مى خواهند شما را ببینند. اکثر آنها هم مسیحى بودند چون فرانسویها که مسلمان نبودند. گفتند که آقا زنهاى محل دوباره جمع شدند و شعار شما را مى گویند. من یادم است که خانمها به زبان فرانسوى مى گفتند که ((ویو خمینى)), ((ویو خمینى)), به زبان فرانسه یعنى زنده باد خمینى. خلاصه صداى ((ویو خمینى)) خانمهاى کاتولیک مذهب پاریس, آن هم در محله نوفل لوشاتو که با اسلام و پیغمبر و خدا نیز بیگانه بودند بلند شده بود. به لحاظ برخورد خوب امام, زنهاى زیادى در کوچه جمع شده بودند. وقتى به امام گفتند که خانمها شنیده اند که شما امشب مى خواهید بروید ناراحت هستند. چون پلیسها به جنب و جوش افتاده بودند و به سرعت پیچید که امشب امام اینجا را ترک مى کنند و در روزنامه ها نیز نوشته بودند. از رادیو نیز پخش شد. خلاصه همه فهمیده بودند که امام بساطشان را امشب از اینجا جمع خواهند کرد و مى روند. من یادم است یک زن 50, 60 ساله یک لچکى خیلى تمیز بسته بود و یک گلدان خیلى قشنگى به امام داد و بعد گفت: شما براى این محله مسیح دومى بودید. از روزى که شما به این محله آمدید و ساکن شدید پس از چند ماه خانه هاى ما نورانى شد. از وقتى که شما به این محله آمدید شما نیامدید مسیح دوباره از آسمان به زمین آمد و شما اینجا یک مسیح بودید و ما بار دیگر داریم در فراق مسیح گریه مى کنیم. و وقتى که این زن اینجور صحبت کرد تمام خانمهاى محل اشک مى ریختند و گریه مى کردند که اگر امام یک مجالى مى دادند از سر و کول امام بالا مى رفتند. شاید قابل وصف نباشد آن شب که اینها چه کردند. گذشت تا آخر شب که خانمها دور امام را گرفتند و گفتند چرا شما مى روید و زنها را با خود نمى برید. لابد مى دانید که امام با هواپیماى اول که آمدند حتى یک زن را نیاوردند و حتى خانم خود امام با هواپیماى بعدى آمد. امام فرمودند: چون احتمال دارد که این هواپیما را بزنند و احتمال آن هم زیاد است و شاپور بختیار تهدید کرده است که چه بسا آمریکاییها ممکن است هواپیماى ما را بزنند من نمى خواهم خانمها کشته شوند. بعد زنها شلوغ کردند و صدا مىآمد که ما هم مى خواهیم کشته شویم. امام فرمودند : شما بمانید; اگر هواپیما را نزدند بعد شما بیایید, اما اگر زدند لااقل شما راه را دنبال کنید.

پیام زن: جناب حاجآقاى غفارى, از جناب عالى و سرکار خانم غفارى و نیز همسر گرامى اتان خانم خطیبى صمیمانه سپاسگزاریم که این فرصت را در اختیار مجله گذاشتید و بخشى از خاطرات شنیدنى و ارزشمندتان را بازگو کردید. ضمن درود به روح ملکوتى امام راحل ((قده)) و شهداى عزیز بویژه شهید آیت الله غفارى و نیز مادر مبارز و گرامى اتان, براى شما و بیت محترم غفارى, آرزوى موفقیت و سعادت و خدمت بیشتر به اسلام و انقلاب و نظام اسلامى و مردم شهیدپرور و عزیزمان را داریم.