پیرى زودتر از حساب سال و ماه در چهره اش جا خوش کرده بود. مى دانستم که گامهاى سست و مضطرب, دستهاى لرزان, چشمهاى بى حالت و لبخندى سرد و شرمآلود, همه مایملک او از زندگى است.
این دومین بارى بود که براى شنیدن و نوشتن, پا به بند زنان زندان اوین مى گذاشتم و این بار مقصود گفتگو با زنانى بود که در قمار اعتیاد, آزادى روح خود را باخته بودند.
صداى بسته شدن در زندان در پشت سر, هر چند روبه رو, فضاى باز و روشن بند زنان باشد و بدانى که بیش از چند ساعت آنجا نخواهى بود, نوعى احساس سرما و بى کسى را بر تو تحمیل مى کند ... و بعد وقتى در اتاق مشاور به انتظار سوژه هاى مورد نظرت هستى, تشویش نیز به آن اضافه مى شود. مشاور زندانیان مى گوید: ((الان مىآیند. گفتم اول چند نفر از سابقه دارها را خبر کنن. اینها کسانى هستند که هر چند سال و گاه چند ماه یک بار مهمان ما مى شوند)).
صداى دمپاییهاى پلاستیکى اش از دالان دراز بند شنیده مى شود. هر چه نزدیکتر مىآید پاها را بیشتر به روى زمین مى کشد, گویى جان لحظه به لحظه از تنش دورتر مى شود. مى رسد. در آستانه در اتاق مى ایستد. نگاهى آشنا به مشاور مى اندازد و بعد نگاهى غریب به غریبه اى که نمى داند کیست و از او چه مى خواهد.
ـ سلام.
ـ سلام.
ـ لطفا بنشین.
مى نشیند و با چشمانش از مشاور مى پرسد: او کیست؟
ـ براى مجله اى ویژه زنان گزارش تهیه مى کنم. مجبور نیستى خودتو معرفى کنى. حتى اگر نمى خواى مى تونى مصاحبه نکنى.
ـ نه, مهم نیست, جواب سوالهاتونو مى دم.
ـ خب, از خودت بگو.
ـ 32 سالمه, به جرم اعتیاد 2 سال محکومیت دارم که یک سالشو گذروندم و یک سال دیگه هم باید اینجا باشم.
ـ بار چندمته که زندانى مى شى؟
ـ بار نهم.
ـ اعتیادت از کجا شروع شد؟
ـ شوهر اولم معتادم کرد.
ـ چرا؟ چه جورى؟
ـ بلافاصله بعد از ازدواج. شب دوم زندگى بساط تریاک رو آورد و پهن کرد. گفتم: این چیه مى کشى؟
گفت: این هم براى خودم خوبه, هم براى تو.
گفتم: نه, من نمى کشم. این کارها آخر و عاقبت نداره.
گفت: مگه تو مى خواى دوباره ازدواج کنى؟ من و تو قراره با هم زندگى کنیم و منم تو رو این جورى مى خوام.
منم چون دوستش داشتم, کشیدم. اون هر چى مى خواست انجام مى دادم.
ـ اون موقع چند سالت بود؟
ـ بیست ساله بودم.
ـ بچه که نبودى. عشق, توجیه کارهاى خلاف نیست.
ـ بچه نبودم, اما خودسر بودم. با وجودى که پدر و مادرم با ازدواجم مخالف بودن, زن امیر شدم, این هم آخر و عاقبتش.
ـ چه جورى باهاش آشنا شدى؟
ـ یک شب که رفته بودم ماشینمو بنزین بزنم باهاش آشنا شدم و ظرف یک هفته با هم ازدواج کردیم.
ـ ماشین مال خودت بود؟
ـ آره, خانواده مرفهى داشتم. پدرم ماشین رو زیر پام گذاشته بود.
ـ فکر نمى کنى همین موقعیت اقتصادى باعث شد که امیر به مالت طمع کنه و به خاطر اعتیادش باهات ازدواج کنه؟
ـ نمى دونم, شاید.
ـ خب, باقیشو بگو.
ـ امیر پیش از انقلاب افسر گارد شاهنشاهى بود, حالا نمى دونم توبه کرده بود یا خودشو جا زده بود یا به هر علتى, هنوز توى ارتش بود. اما بعد از مدتى از ازدواجمون, موضوع اعتیادشو فهمیدند و اخراجش کردند. شب سالگرد ازدواجمون با هروئین اومد خونه و گفت: این یکى رو امتحان کن.
گفتم: نه, ولى بعد ...
ـ لابد چون دوستش داشتى! هروئین رو هم کشیدى؟
ـ آره. اعتیاد این جوریه. آدم دلش مى خواد هر روز موادشو بیشتر کنه. هر روز حریص تر مى شه, خرجش هم بیشتر مى شه. بنابراین بعد از مدتى خونمون رو فروختیم تا اینکه پسرم به دنیا اومد.
ـ در حالى که معتاد بودى باردار شدى؟
ـ آره.
ـ فکر نکردى بچه ات معتاد به دنیا مىآد؟
ـ آدم معتاد که به چیزى فکر نمى کنه. ((امید)), پسرم معتاد به دنیا اومد. بچه سه روز زجر کشید تا حال عادى پیدا کرد. مادرم توى اون روزا که براى زایمانم اومده بود موضوع رو فهمید. خیلى باهام دعوا کرد. گفت: مواد رو بذار کنار و به خونه پدرت برگرد. اما گوش ندادم و چه اشتباهى کردم. کاشکى اون روز برگشته بودم. امیر تا اون موقع منو پیش پدر و مادرش نمى برد. اما بالاخره یک روز در اثر بى پولى, دستمو گرفت و برد توى یه محله فقیرنشین, توى خونه اى که همه معتاد بودند و گفت: این هم خانواده من, بعد از این باید با هم زندگى کنیم. بعدش به خاطر اینکه توى کار خرید و فروش مواد افتاده بود, دستگیر و زندونى شد.
ـ تو چه کردى؟
ـ وسایل باقى مونده زندگیم رو فروختم و خرج اعتیادم کردم. اصلا هیچى برایم مهم نبود. هروئین بى غیرتم کرده بود.
ـ اولین بار کى به زندان افتادى؟
ـ همون موقعها. یک بار وقتى براى تهیه مواد بیرون رفته بودم دستگیر شدم. دفعات بعد هم دستگیریم همین جوریها بود. بار اول تنم لرزید. فکر کردم من و زندون! من بچه یک سرهنگ بازنشسته هستم. من کجا و اینجا کجا. ولى خیلى زود اینم برام حل شد. گفتم که, هروئین آدمو بى غیرت مى کنه. اصلا به تفاوت بین خودم و شوهرم یا خانواده خودم و اون فکر نمى کردم, به شرایطم و اینکه از کجا به اینجا رسیدم.
ـ چى شد طلاق گرفتى؟
ـ بعد از اینکه هر دو از زندان آزاد شدیم, پدرم یک ماشین خرید و گذاشت زیر پاى شوهرم. بلکه آدم بشه و زندگى درستى داشته باشه. اما امیر اون ماشین رو هم فروخت و خرج اعتیادى که دوباره بهش رو آورده بود, کرد. مى دونى اصلا اون مرد زندگى نبود. یک دفعه به خودم اومدم و گفتم طلاق مى خوام.
گفت: بچه چى؟
گفتم: پیش خودت باشه. فکر مى کرد به خاطر امید مى مونم و تحمل مى کنم. اما این کارو نکردم, طلاق گرفتم و برگشتم خونه پدرم. ولى مثل اینکه هنوز سرم درست و حسابى به سنگ نخورده بود. احساس مى کردم اطرافیانم کنترلم مى کنن, محدودم مى کنن. به خاطر این فکرهاى بى خودى, دوباره احساس نیاز به مواد درم بیدار شد. زدم از خونه بیرون و دیگه برنگشتم.
ـ چى شد دوباره ازدواج کردى؟
ـ همون موقع که از خونه پدرم دراومدم و دنبال مواد به جاهایى که مى شناختم سر کشیدم, یک پسره زشت و بدریخت سر راهم سبز شد. به خاطر اینکه وضعش خوب بود و مى توانست خرج اعتیادمو بده, حاضر شدم باهاش ازدواج کنم. الان پنج ساله که زنشم, اما اعتیادمو کنترل مى کنه یعنى مواد رو خودش به اندازه هاى محدود بهم مى ده و منم که یک اندازه خاص کفافم رو نمى ده خودم اقدام به تهیه مواد مى کردم و چند بار از این دفعات هم دستگیر شدم.
ـ یک سال دیگه از محکومیتت مونده, بعد از اینکه آزاد بشى مى خواى چه کار کنى؟
ـ شاید باور نکنید, یعنى هر کسى بدونه من, بار نهم است که زندونى مى شم باور نمى کنه, ولى این دفعه واقعا مى خوام وضعمو تغییر بدم. شاید به خاطر مرگ پدرم این جورى شدم. اون بنده خدا وقتى براى ملاقات من مى اومد, تصادف کرد و مرد. حالا مادرم تنهاست. چون دو تا برادرهام خارج زندگى مى کنن. مى خوام برم پیش مادرم, مى خوام ازش نگهدارى کنم.
ـ من باور مى کنم, ولى آیا واقعا خودت باور مى کنى؟!
ـ ...
سکوت مى کند و لبخندى مى زند که در وراى آن, ترس از آینده اى مبهم آشکار است. در مقابلم زنى نشسته که دوران جوانى را به دنبال آرزوهاى واهى از کف داده, از زندگى زناشویى جز ((براى اعتیاد با یکدیگر بودن)) چیزى نفهمیده, هرگز طعم محبت و مودت را نچشیده و از تنها فرزندش, ((امید)) زندگیش بى خبر است.
بر روى هر دو دستش از آرنج تا مچ, جاى بریدگیهایى دیده مى شود.
مى پرسم: اینها جاى چیه؟
مى گوید: جاى یکى دو بار ترک اعتیاده. با تیزى قوطى کنسرو در زندان خودزنى کردم. چهل تا بخیه بیشتر خورده.
... آثار به جاى مانده بر دستانش, شاید تصویر چاک چاک زندگیش باشد.
2
لیلا مصاحبه شونده دومى است. خود را به راحتى معرفى مى کند و با همان لحن و تکه کلامهاى هم بندىاش که دقایقى پیش روبه رویم نشسته بود, سخن گفتن را آغاز مى کند. گویى مبتلایان به اعتیاد داراى ادبیات و گویشى خاص هستند که حتى پس از ترک, بدان وفادار مى مانند.
لیلا 40 ساله است و بار پنجمى است که دستگیر مى شود. تا کلاس ششم ابتدایى درس خوانده و اولین ازدواجش در سن پانزده سالگى بوده است. مثل اینکه اصلا نیازى به سوال کردن من نیست. خودش شروع مى کند. تند تند حرف مى زند, به طورى که گاهى در نوشتن از او عقب مى افتم ...
ـ بدبختى من از خونه پدرم شروع شد, از اعتیاد بابام. اون مواد مى کشید و مادر بیچاره ام صبح تا شب خونه مردم کارگرى مى کرد. بزرگ درست و حسابى نداشتم, واسه همین زود ازدواج کردم. شوهر اولم رو خیلى دوست داشتم, اما بعد از مدتى فهمیدم که آدم بى بند و باریه. چه جورى بگم؟ به زن خودش قانع نبود. حتى دوستاشو مىآورد تو خونه من. از بدبختى زودى هم بچه دار شدم. یک پسر و یک دختر پشت سر هم و بعد هم طاقت نیاوردم و بچه ها رو گذاشتم و طلاق گرفتم.
ـ چه جورى تونستى بچه هاتو توى اون محیط رها کنى و فقط خوتو نجات بدى؟
ـ نمى دونم ... آخه از اون وضع خیلى زجر مى کشیدم.
ـ الان از بچه هات خبر دارى؟
ـ دخترم رو که بعد از مدتى دروغى به من گفتند مرده, اما شنیدم دادنش به یه خانواده. پسرم هم حالا 22 سالشه. مى گن پدرش بهش نمى رسه, تا سوم راهنمایى درس خوند و بعدش ول کرد. شنیدم حشیش مى کشه.
ـ خودت چه جورى معتاد شدى؟
ـ شوهر دومم معتادم کرد. اولش معتاد نبود. اما پول و پله داشت و رفاه زیاد معتادش کرد. یک سال بعد از ازدواج هروئینى شد و بعدش هم رفت توى جلد من.
ـ چرا مقاومت نکردى؟
ـ نمى خواستم بره این ور و اون ور بکشه و از دستش بدم. گفتم اون که مى کشه, بذار تو خونه بکشه! تازه اون به من تسلط داشت. بدبختى, خانواده اش هم همه چى رو از چشم من مى دیدن و هر بار منو لو مى دادن. بالاخره هم اون قدر آتیش سوزوندند که طلاق گرفتم. یه مدت پیش دوستام رفتم, بعدش هم رفتم پیش داداشمو زنش.
ـ از شوهر دومت بچه دارى؟
ـ نذاشتم بچه دار بشم. آخه اون یکى که معتاد نبود چى شد که این یکى بشه.
ـ چى شد اعتیادت تکرار شد؟ مگه هر بار بعد از دستگیرى و زندان, ترک نمى کردى؟
ـ مى دونى, همیشه دوست داشتم خوب زندگى کنم, اما هیچ وقت نفهمیدم چطورى. بعد از طلاق زدم به تریاک! هر وقت از زندون بیرون مى رم به جرم سوابقم بهم کار نمى دن. چند بار به خاطر اینکه خرج زندگیمو درآرم به خرید و فروش مواد افتادم. چه کار کنم, نه سواد دارم, نه کارى بلدم. مسوولین باید یه فکرى براى وقتى که ما آزاد مى شیم بکنن. این جورى زندگى خود به خود آدمو به سمت مواد سوق مى ده. اعصابم ناراحته, تا چشم باز کردم پدرم گوشه اتاق چرت مى زد و مادر بدبختم جون مى کند که یه لقمه نون به ما بده. من هیچ وقت نتونستم آرزوهامو از منجلابى که توش بودم, از خونه بابام گرفته تا خونه شوهر نجات بدم. انگار آرزوهام دفن شدن و منو با خودشون دفن کردن.
ـ با این توصیفات مثل اینکه هنوز به مصرف مواد مخدر گرایش دارى.
ـ نه, این دفعه خیلى خسته شدم, دیگه کشش زندانو ندارم.
ـ محکومیتت چقدره؟
ـ یک سال با 100 هزار تومان جریمه. چون بار چندمه که دستگیر مى شم, جریمه بهم خورده.
لیلا مى گفت از زندان خسته شده و از اعتیاد پشیمان, اما به نظر نمى رسید که این خستگى و پشیمانى بتواند پس از پایان محکومیت مانع بازگشت او به سوى مواد مخدر باشد.
اعتیاد در میان زنان اگر چه بسیار کمتر از مردان رواج دارد, اما بدون تردید از همان عواملى ریشه مى گیرد که مردان را گرفتار خود مى سازد. پژوهشگران معتقدند که معتادان از لحاظ عاطفى نابالغ, عصیانگر بویژه علیه خانواده, بى قرار, داراى احساسات خصومت زا, فاقد رشد اجتماعى, خودکم انگار, خواستار رفع فورى نیازها, گوشه گیر و مردم گریز هستند. براى این افراد مواد مخدر مانند غذا براى مردم عادى است, به طورى که مصرف این مواد جانشین یک نیاز اصلى شده است.(1)
با این حال حقیقتى انکارناپذیر در زندگى زنان معتاد وجود دارد که در مورد مردان این گروه به ندرت صادق است. حقیقتى تلخ حاکى از اینکه بسیارى از این زنان توسط همسرانشان معتاد مى شوند.
اساسا روابط خانوادگى در جامعه ما مبنى بر اعمال محدودیت و کنترل بر روى فرزندان دختر موجب مى شود که آنان کمتر به دام انواع فساد از جمله اعتیاد گرفتار شوند. اما پس از ازدواج نگرانیهاى پدر و مادر کمتر کارساز است و ... نقطه آغاز تباهى در زندگى بیشتر زنان معتاد, یک ازدواج نادرست است. جرقه اى که بر انبار روح ناآرام آنها مى خورد ... و البته در پایان این سلسله گزارش, تلاش خواهیم کرد گفتگویى نیز با برخى کارشناسان این موضوع داشته باشیم.
ادامه دارد.
پى نوشت:
1ـ سابقه تاریخى اعتیاد, ماهنامه اصلاح و تربیت, شماره 23, ص37.