مقدمه:
مصاحبه با سپیده کاشانى که بهانه آشنایى من و او شد, خود داستانى شنیدنى دارد.
جالب اینکه سالهاى اول انقلاب, رئیس و مرئوس و پشت میزنشین وجود نداشت یا حداقل من این طور تصور مى کردم. اصلا نفهمیدیم مسابقه کى شروع شد ولى خلاصه بعضى خودشان را از سکوى پرتاب رساندند به پشت میزها و آنها کم کم براى خود کیا و بیایى پیدا کردند و یاد گرفتند که ریاست هم براى خود آدابى دارد.
از جمله اینکه سوالاتى را مى نوشتند و مى دادند دست خبرنگار تا برود مثلا با فلان کس مصاحبه کند و غالبا هیچ گونه اطلاعى هم در مورد آن شخصیت و تخصص او نداشتند. این کارها را مى گفتند ((کار گل)). یکى از همین کارها هم نصیب من شد. البته به خیال سفارش دهنده همان ((کار گل))ش. ولى من فکرهاى دیگرى در سر داشتم و واقعا به دنبال شخصیتهایى بودم که بعضا حلقه هاى اتصال فرهنگ بودند. این حرفها هم برایم مهم نبود.
خلاصه, مصاحبه با خانم کاشانى را به همراه چند مصاحبه دیگر, به سفارش یکى از حوزه هاى معاونت ارشاد, انجام دادم و قرار بود که در مجموعه اى به چاپ برسد ولى رفت به آرشیو و موقعى که در صدد پى گیرى آن برآمدم ندا رسید که شما کارى براى ما انجام دادید و حق التحقیق خود را هم دریافت کردید و ...
هر بار خانم سپیده کاشانى را مى دیدم از مصاحبه مى پرسید و نیز آدمهاى دیگرى که با آنها مصاحبه شده بود, کم کم جورى شد که هر وقت یکى از آنها را مى دیدم رو پنهان مى کردم و خلاصه این مصاحبه از نظر من رفت جزو اموات. چند سال پیش یکى از دوستانم که مى خواست مجموعه اى ادبى به چاپ برساند خواست مصاحبه اى از خانم کاشانى بزند و به من پیشنهاد داد. من هم از روى یادداشتهاى پراکنده قبلى, مطلبى تنظیم کردم و دادم و موقعى که کتاب رفت به وزارت ارشاد از سوى یکى از همان میزهاى کذایى به من زنگ زده شد که این مصاحبه به ما تعلق داشته و شما حق نداشتید آن را به جاى دیگر بدهید. و من حس کردم آن مصاحبه به صورت میز و صندلى و سایر اشیإ روزمره در انحصار آنجا در آمده و باید تا ابد در آرشیو بماند و خاک بخورد.
... و درد سرتان ندهم این مجموعه درنیامد و سپیده هم غروب کرد و خدا را شکر که ((صداى آشنا))ى او در مجموعه اشعارش جاودانى شده است.
مادر, دلى خسته دارى!
افق بود و دریا و چشمهایى جوان که از میان قابها نگاه مى کردند. چشمها چه نگاه زنده اى داشتند!!
ـ بعد از این همه سال؟!!
ـ بله بعد از این همه سال.
زنهایى بودند که دستکهاى چادر خود را به دور گردن بسته بودند و با دستمال تر حجله هاى دامادى پسران خود را گردگیرى مى کردند. با دقت تمام, گرد از شیشه ها و قاب عکسها مى ستردند و دانه دانه کریستالهاى آویز شمعدانیها را پاک مى کردند.
بوى خاک مىآمد, بوى خاک باران خورده و بوى گلهاى وحشى که از میان درزهاى میان سنگها روییده بود. شاید براى همین بود که پیرزنهاى سفیدمو سر بر روى سنگها گذاشته بودند. براى شنیدن همین بوى آشنا.
بچه ها, گلدانهاى کوچک گل به دست داشتند و یا سبزه اى نورسته که با روبانى خوش رنگ بسته شده بود ...
زمین, انگار موج برداشته بود و از میان موجها زنى پیدا شده بود.
بلند بود و باریک و با انگشتهاى باریک و بلندش, گوشه هاى چادرش را بالا گرفته بود. انگار, دریا را حس کرده بود. دریایى که از میان ظرفهاى آب به سوى قبرها سرازیر بود.
عجیب است!! زن, سایه اى نداشت ولى صدایش, صداى آشنایش همه جا را پر کرده بود: ((مادر, دلى خسته دارى, در قبر, گلدسته دارى)).
از هر جا که مى گذشت, مادرها سر بلند مى کردند و او را مى دیدند که از گلابپاشى پرنقش و نگار, گلاب بر رویشان مى پاشد. گلاب, بوى کوچه هاى کاشان را مى داد. بوى خاطرات دخترى که با موهاى بافته, از میان کوچه ها مى گذشت و صوت قرآن پدر و زمزمه غزلهاى حافظ مادر را در گوش داشت. دخترى که همه مردم کاشان مى دانستند که خوب, شعر مى گوید و در همه مسابقات ادبى مدرسه ها رتبه اول را به دست مىآورد. از کوچه هاى قدیمى کاشان که هنگام بهار, پر بود از رایحه گلهاى محمدى تا کوچه هایى که از میان مردم مى گذشت راه درازى نبود.
مردم, سفره هاى هفت سین خود را بر مزار شهیدان خود گسترده بودند و چنان, نشسته بودند که گویى در خانه خودند.
در قطعه هاى دیگر مى شد آدمهایى را دید که با شتاب از ماشین پیاده مى شدند و دسته گلى بر مزار عزیزان خود مى گذاشتند و چند دقیقه اى مى ایستادند, مى نشستند و فاتحه اى را خوانده یا ناخوانده, به سرعت سوار ماشین مى شدند تا برگردند و به کارهاى دیگرشان برسند. کارهاى دیگر ... کارهایى که هیچ وقت تمامى نداشت. چیدن میوه ها, چیدن شیرینیها, پوشیدن لباسهاى نو و آماده کردن حرفهایى درخور هر یک از آدمهایى که مى دیدند.
یادم افتاد به اولین بارى که او را دیدم. فکر مى کنم بهار بود. در پاگرد پلکانهاى تالار وحدت. برخوردش چنان بى تکلف بود که حس کردم سالها است که او را مى شناسم, از ژست و فیس و افاده در او خبرى نبود و شاید براى همین بود که روشنفکرنمایان, او را زنى ((عامى)) مى پنداشتند.
قرار بود گفتگویى باشد با سپیده کاشانى ولى هنگامى که از پله ها بالا رفتیم و وارد دفتر عریض و طویل شوراى شعر وزارت ارشاد شدیم, طبق معمول آقایان شروع کردند به صحبت. آن هم بدون اینکه از آنها سوال بشود!! با این حال, همان جا حس کردم که ((سپیده)), یک سر و گردن از همه بلندتر است. انگار همه چیز را از بالا مى دید. بالاخره تعداد آدمها کم شد و مدتى هم پاى صحبت روانشاد مهرداد اوستا نشستم که واقعا شنیدنى بود. موقعى که گفتم در مورد شخصیت زن در تاریخ کار مى کنم, از مهستى گفت و از چهار هزار زن شاعره و عارفه اى که بعد از اسلام شناخته شده اند.
یکى از دوستانم مى گفت: ((تو هم حوصله دارى ها!! هى دنبال این و آن مى روى که چه بشود؟! این کارها, کار دانشجویى است)). ولى من هرگز پشیمان نشدم که تا دم مرگ ((دانشجویى)) کنم. دنبال چه بودم؟ به دنبال روح گمشده زمان ... به دنبال ...
این گفتگو با سپیده کاشانى بعدها چقدر مسإله ساز شد, بماند. بالاخره نوبت به او رسید و از محیط پرزرق و برق تالار وحدت که در این سالها خیلى از آدمها را به رنگ خود درآورده, مرا برد به دشت عباس. دشت عباس ... دشت عباس ...
وقتى این دو کلمه را مى گفت, صدایش, وزن خاصى مى گرفت و همه داستانهایش که این کلمات محملش بودند, در آن پنهان بود. دشت کربلا و دستهاى قلم شده قمر بنى هاشم و مشک آبى را که مى خواست براى بچه ها ببرد و از دستش افتاده بود ...
صدا و باز هم صدا: ((از صبح, سه بار دشت عباس را بمباران کردند. بچه هاى مدرسه با شمعهایى در دست براى تدفین معلمشان آمده بودند که بمباران شدند و هنگام غروب, مرده ها را نیز دوباره بمباران کردند ...))
چرا این قدر از دشت عباس حرف مى زد ... من بیشتر به دنبال آن دخترى مى گشتم که همه مردم کاشان مى دانستند شعرهاى خوبى مى گوید. بعد فکر کردم او هم مثل همشهرى دیگرش, شهر خود را گم کرده بود.(1)
آن قدر صبر کردم تا همراه با او به خیابانهاى قبل از انقلاب رفتیم. خیابانهایى پر از بوى الکل و لوازم آرایش و چراغهاى نئون; و او با همان چشمهایى که گاه, خیال و گاه, واقعیت را شکار مى کرد ((پروانه هاى شب)) را دیدیم. پروانه هاى شب, زنان بودند که به دام اهریمنان افتاده بودند و در میان ظلمت به دنبال روشنایى به این سو و آن سو مى رفتند. بعد, گفت: ((باورت نمى شود, ولى من همان پروانه هاى شب را در جایى دیگر دیدم. جایى نورانى, در میدان ژاله و ... پروانه هاى شب چند سال بعد به صورت پرستاران شب درآمدند که مرهم بر زخم دردمندان گذاشتند و شکوه عشق را به خانه جانبازان بردند)).
گفتم: ((پس شما قبل از انقلاب هم انقلابى بودید؟))
خندید و گفت: شاید, ولى حالا خیلیها از ما داغ تر و انقلابى تر شده اند! بعد مرا به بازار فرهنگ و هنر برد. جایى که مبادلات به صورتى مرموز صورت مى گرفت. سال شصت و چهار بود. آدمها درست یادم نیست فقط فضاها یادم است. گفت شعرى را براى سرود شدن به شوراى موسیقى داده و رفتیم تا خبر آن را بگیریم. تا بالاترین طبقات وزارت ارشاد رفتیم. وارد اتاق شلوغى شدیم. چند تن از استادان موسیقى را که زمانى دانشجوى دانشکده هنرهاى زیبا بودند, شناختم. جوابى سرسرکى به او دادند و بعد, توى راه, یکى از سیاستگذاران فرهنگ آن زمان را دیدم که به شکلى چندپهلو, از جواب دادن به قضایاى اصلى طفره مى رفت و ... چند کلمه اى به شکایت دهان باز کرد; آن هم به طنز. ساعت نزدیک سه بعدازظهر بود که مى خواستیم برگردیم. گفتم: ((اگر حوصله ژیان سوارى دارید, بیایید برسانمتان.)) و او را بردم به خانه اش در یکى از خیابانهاى بنى هاشم ... روز مهآلودى بود ...
افق بود و دریا و زنى که بلند بود و باریک و از میان سفره هاى هفت سین مزار شهیدا مى گذشت و در گوش مادران مى خواند:
امروز, پیچیده تا عرش, عطر گل پرپرتو
چشمت به راه سوارى است, کاو نازنین غمگسارى است مىآید, آرى, یقین دان, روزى ز ره یاور تو
مىآید آن صبح مقصود, سر مى زند فجر موعود(2)
پى نوشت :
1ـ اشاره به سهراب سپهرى و شعر بلندش ((صداى پاى آب)):
اهل کاشانم, اما
شهر من کاشان نیست.
شهر من گم شده است.
2ـ قسمتى از شعر گردآفرین, سروده زنده یاد سپیده کاشانى.