سخن اهل دل


(ویژه شعر جوانان)(12)
ریحانه واعظشهرستانى
تولد: 1353 ـ اصفهان
تحصیلات: دانشجوى مهندسى کامپیوتر

در سوگ باران
سه ماه سوختم; اى ابرها نمى بارید؟!
گمان کنم سر آزردن مرا دارید
ترانه هاى زمستان همنفس با من!
منم, نواده باران; به جا نمىآرید؟
کجاست ایل شما کولیان بارانى ـ
که خیمه از سر ییلاق برنمى دارید
منم ـ و هرم نفسهاى داغ باغچه ها
شما به دشت دگر گرم رقص رگبارید؟
ز یاد پنجره هامان گریستن رفته است
نهال اشک بر این شیشه ها نمى کارید؟
چه فصل خشک و غریبى است فصل تابستان
زمین نشسته به تاول; چرا نمى بارید؟

برایم دعا کنید ...
امشب تمام آینه ها را صدا کنید
گاه اجابت است; ضریحى بنا کنید
تسبیح اشکهاى من امشب گسسته است
اى ابرها! به بارش من اقتدا کنید
اى شاخه هاى خشک درختان داغدار!
با آن دل شکسته برایم دعا کنید
صد بار آمدیم بمیریم و پختگان ـ
گفتند: نارسید; کمى پا به پا کنید!
انسان شدن عقوبت سختى است کاتبان!
با یک پرنده نام مرا جابجا کنید!

خشکسالى
پرپر شدند آهسته گلهاى خیالى
من ماندم و یک پنجره گلدان خالى
بیهوده پرپر مى زنى اى ماهى سرخ
مرگ است تقدیر تو در این خشکسالى!
وقتى مترسکها تبانى کرده اند, آه
با زاغهاى کهنه کار این حوالى ـ
دیگر چه سود از بارشت؟ بگذار ـ باران!
ویران بماند کشتزار این اهالى
من در شبم پوسیده ام; دیر است دیگر ـ
دل خوش کنم بر صبح خورشید محالى
در من دلى آتش گرفته ست آه ... بنشین
بگذار خاکستر شود آشفته حالى
مریم خدادادیان ـ قم

طعم گندم
من قطره اى وامانده ام, دریا صدایم کن
از وهم این ((اما)) و ((شاید))ها رهایم کن
در این هبوط ابرهاى زرد و دردآلود
با دستهاى تابشت فکرى برایم کن
در رنگهاى شعر من آئینه ها گم شد
با دفتر آبى پرواز آشنایم کن
از سایه هاى مبهم ومشکوک شبآلود
از لحظه هاى زرد و نارنجى جدایم کن
از وسعت تزویر و طعم گندم و عصیان
از رنگها ـ این قبله ها ـ رو به خدایم کن
در خود نشستم در تب تنهاى یک تردید
مثل سکوتى پر ز فریادم; صدایم کن
من رنگ آبم; بوى باران, طعم تزویرم
از این دورنگى ـ التفاتى کن ـ رهایم کن

مجتبى صادقى (مسافر)(13)
تولد: 1353 ـ مرودشت
تحصیلات: حوزوى

فصل پنجم
(تقدیم به رهبرم و نگاه زلالش)
زبانم را نگاه تو تکلم مى دهد هر شب
که تحویل نگاه من تبسم مى دهد هر شب
دل اشراقى روشن تر از آئینه ات, آرى
به مردان زمین درس تفاهم مى دهد هر شب
غرور آسمان پیماى تو, اى آبى مطلق
به اقیانوس هم رنگ تلاطم مى دهد هر شب
و باران از تبار چشمهاى آشناى توست
اگر دلهاى عاشق را ترنم مى دهد هر شب
نگاه نازنین منتظر استاده ات ما را
بشارت از طلوع ((فصل پنجم)) مى دهد هر شب

افشین شیخ زاده ـ باغ ملک
دو نوبت آه ...

همیشه
روشن ترین تکه خلوتم را
براى تو کنار گذاشته ام
همین امروز
بیدار که شدم
وقت نماز صبح
تو را
دو نوبت
آه کشیدم

(14)صالح محمدىامین
تولد: 1353 ـ کرج
تحصیلات: لیسانس حقوق

آه, اى مسیحاى موعود!
این ریشه تیشه خورده, راهى به جنگل ندارد
از نسل چوبین عقل است, عشقى مسجل ندارد
اى دستهاى برنزى, در حسرت نان بسوزید!
شاید ز اجداد سنگ است, دستى که تاول ندارد
اى دل مگر از قرون تاریک وسطى رسیدى
از عصر ماقبل خورشید; عصرى که مرسل ندارد
کاین گونه در جاهلیت, در خویش بیتوته کردى
در سرزمینى که مردى, یک وحى منزل ندارد
اى کاش مى شد بکوشیم, تا روستاى صداقت
جایى که اعلى ندارد, جایى که اسفل ندارد
محصول لبها: تبسم, دلها: پر از عطر گندم
آبادى سیب سرخ است; یک بوته حنظل ندارد
آه اى مسیحاى موعود! من ماندم و نعشى ازخویش
غیر از دم روحبخشت این مشکلم حل ندارد ...
على عزیززاده ـ سراب

اجابت
امشب پرم
از فلس هاى نیایش
از باله هاى دعا
از ماهیان زلالى که سطح آینه را
موج داده اند
O
امشب
رسیده ام از جلگه هاى صدف
با دامنى
از قطره هاى بسته آه!
O
امشب
تا لحظه هاى من آبى است
ـ اى بر سواحل غیب ـ
تور زلال نگاهت را
از من دریغ مدار
O O
امشب
از آبهاى اجابت رسیده ام

کوچه باغ باران
اگر غروبى گذارت افتد حوالى کوچه باغ باران
به روزن باغ دیده من, نهاده بینى چراغ باران
بهار هجرت گزیده من! ز غربت واحه سترون
به انتظارت به صحن گلشن, نشانده ام چلچراغ باران
دگر خمار عطش نگیرد, سرم به دامان خشکسالى
ز گردش آسمان دستت گرفته ام تا ایاغ باران
غریب سان در عطش تنیدم, کویر دردآشنا ندیدم
به چشمه سار عطش رسیدم, ز هر که جستم سراغ باران
به شانه ام کوله بار غمهاست,نشانه ام, شهر دور رویاست
همیشه بى کس, همیشه تنهاست مسافر کوچه باغ باران
به زیر بال طلایى غم قنارى روز سر فرو برد ... .
غروب غمگین این قفس را, چه سان نگریم به باغ باران؟!