زن در شعر معاصر
اشاره:
شخصیت زن در ادبیات پارسى مورد ستم قرار گرفته است و برخى شاعران با استفاده و در حقیقت با سوءاستفاده از ابزار هنر, نابخشودنى ترین خطاها را در حق زن مرتکب شده و بدآموزى کرده اند. از میان هنرها تإثیر شعر بر فرهنگ جمعى یک جامعه به هیچ روى قابل انکار نیست. در این گفتار به آثار برخى دیگر از شاعران که در باره زن سخن گفته اند, نظر مى افکنیم.
زن در شعر حسن هنرمندى
حسن هنرمندى شاعر و مترجم معروف ایران است که طبعى توانا در شعر و ادبیات داشت. او نیز مانند بسیارى دیگر از شاعران, تنها از بعد جنسى و جسمى به زن نظر دارد و در برخى از آثارش نفرت شدید خود را نسبت به جنس زن بگونه اى ناپسند و زشت ابراز مى کند و زن را مورد نکوهش قرار مى دهد:
من نیز چون خدا که ز زن دیده برگرفت
دیرى است دیده از رخ زن برگرفته ام
پرسد کس از خدا که تو بى زن چگونه اى
همچون خداى, شیوه دیگر گرفته ام
هر زن که آفریده من بود و شعر من
از من رمید و خفت در آغوش دیگرى
شد خواستار نغمه ز لبهاى من ولى
لب برنهاد بر لب خاموش دیگرى
جز در خیال من که بهشت من است و بس
دیگر زنى نمانده که لب بر لبم نهد ...
... بس روى دلفریب که آراستم به شعر
سوگند مى خورم که زنى آنچنان نبود
در شعر من شکفت اگر خنده اى شکفت
لبخند دلرباى زنى هرگز آن نبود.(1)
در شعر دیگرى با نام ((غم)), زن را عامل دفن شدن ذوق و هنر و شعر مى داند و معتقد است غمى که زاینده شعر و هنر است با زن قابل جمع نیست ولى با این حال زن را ((گل اندوه)) مى داند. البته از این تناقض گوییها در شعر شاعران کم نیست زیرا گویا ناف شعر را با قیچى دروغ و تناقض و تضاد بریده اند و از شاعرانى که تربیت مکتبى نشده اند و ایمان و عمل صالح را پیشه خود نساخته اند, بیش از این انتظار نمى رود. دمدمى مزاج بودن و هر لحظه به شکلى درآمدن و به گونه اى اندیشیدن معمول شاعران, از این منظر قابل ارزیابى است که تا هنگامى که احساس نیاز به جنس زن دارند در مقام گفت و گوى عاشقانه برمىآیند اما اگر بدانچه مى خواهند دست نیابند در مقام نفرت و اعلام برائت برمىآیند!
آن همه زن بود, زن که شعر در او مرد
آن همه غم بود غم, که شعر در او زاد
وین دل من گاه از این رمید گه از آن
گاه برین دل نهاد و گاه بدان داد
تا که غم آمد به خانه زن ز درم رفت
تا که زن آمد سه و دو شعر به لب مرد
من ز تو اى زن بگو کجا بگریزم
کز تو دریغا به شعر ره نتوان برد
آن همه زن بود, زن که دور ز من بود
آن همه غم بود غم که دور ز من نیست
باز شبى گر ز چنگ غم بگریزم
هیچ پناهى به غیر بستر زن نیست
تا که زنى چهره برگشاید و خندد
چهره غم در نگاه خویش نشانم
باز چنان شکوه سر دهم به نهانى
تا غم دیرینه را به خویش کشانم
گرچه نگاه تو اى زن اى گل اندوه
نقش دلاویز پرده هاى خیال است
باید اگر بگسلم من از همه پیوند
از تو توانم, ولى ز شعر محال است
کاش تو بودى و شعر در تو نمى مرد
تا سخنى تازه در نگاه تو جویم
کاش شبى بود تا به شعر دلاویز
قصه این رنجها به گوش تو گویم
آن همه زن بود زن که دور ز من بود
آن همه غم بود غم که دور ز من نیست(2)
زن در شعر کاسمى
دکتر نصرالله کاسمى, شاعر و مترجم مشهور در قصیده اى با نام ((زن کیست)) به ارج و مقام زن مى پردازد و از منظر زیباشناختى به خلقت زن اشاره مى کند و زن را شاهکار خداوند مى داند که خداوند آفریده اى به این خوبى خلق نکرده است.
بقیه این قصیده بلند به اندرز و پند به زنان اختصاص یافته است. شاعر, زنان را به صداقت و حفظ ارزش شخصیت انسانى خود و پرهیز از بازیچه مرد شدن فرا مى خواند:
زن کیست شاهکارى دلبند
از شاهکارهاى خداوند
در کارگاه صنع بسى بست
این چیره دست چهره دلبند
روزى که نقش زن به در آمد
بر کارگاه خود نظر افکند
دید اندر آن میان نتوان یافت
با زن یکى به جلوه همانند
شد در شگفت کاینهمه خوبى
بر تار و پودش از چه پراکند
وین آفریده را به چه علت
این گونه خوب کرد و خوشایند
گلگونه رخ چو غنچه به اردى
پاکیزه تن چو برق به اسفند
با گیسویى چو سنبل پیچان
با قامتى چو سرو برومند
از چشم او عیان هوس و عشق
در لعل او نهان شکر و قند
الهام بخش خاطر شاعر
نقشآفرین دست هنرمند
نیروفزاى جان به تکلم
روشن کن جهان به شکرخند
از تازگى چو صبح نشابور
وز خرمى چو دامن الوند ...
چون نیک بنگریست به زن دید
خلقت ز نقش اوست کرامند
او را پسند کرد و بر او بست
دل را و مهر از دگران کند
اى زن تو چون پسند خدایى
خود را به دام شیطان مپسند
سرمایه ساز صدق و صفا را
یکسو گذار جادو و ترفند
تو آبروى خلقت اویى
مگذار کآبروت بریزند
در دست مرد ملعبه بودن
بالله که از تو نیست خوشایند
هشیار باش و خویش نگه دار
از مکر و ریو مردم پرفند
چون قدر خویش بندانى
خواهى چرا که قدر تو دانند
تو مقصدى ز خلقت و مقصود
از خلقت تو هست به پیوند
شاعر در ادامه این قصیده, زن را به حفظ حریم حرمت خویش و دورى از اختلاط با بیگانه و پیراستن خانه دل از پلیدیها و آراستن منزل با شور و عشق فرامى خواند و معتقد است زینت زن, مهرورزى و تقواى او است:
بیگانه را بران ز حریمت
چون زاغ از کمین جگربند
خانه اگر چو دل نبود پاک
غرقابه اى است از لجن و گند
ور پاک شد مکان خداى است
دور از خدات ماندن تا چند
در خانه شور عشق برانگیز
چون موبدان به نغمه پازند
از ره مرو به لحن مخالف
برند اگر چه بند تو از بند
ارزش تو را به جامه نباشد
سوگند مى خورم به تو سوگند
زینت تو را به عشق و به تقواست
خوش آن که دل از این دو بیاکند
پرهیز را به عشق بپیوند
چونان ز ره فراز کژ آغند
خرم زنى که هست به گیتى
تنها به شوى خود خوش و خرسند
زیباترین نگار جهان چیست؟
زن در کنار شوهر و فرزند
دارم امید آن که بگیرى
از گفته درست یکى پند(3)
زن در شعر نوید
سیدابوالقاسم حبیب اللهى متخلص به ((نوید)) در برخى از شعرهاى خود از دردها و محرومیتهاى زنان سخن به میان مىآورد و تحمل زن را به شایستگى مى ستاید, چنان که در قرآن نیز تحمل و صبر و استقامت زنان ستوده شده است:
یا رب چه تحمل است زن را
با این همه رنج و درد دیدن
نه ماه به صد تعب جنین را
هر لحظه به جانبى کشیدن
زادن به هزار درد و محنت
وانگاه به رنج پروریدن
از بهر غذاى طفل دادن
تا صبح دمى نیارمیدن
اندر پى کار خانه هر روز
تا شام به هر طرف دویدن
وانگاه به شب ز شوهر خویش
صد یاوه و ناسزا شنیدن(4)
در شعرى دیگر مقام مادر و اهمیت آن را در پرورش فرزندانى نیک یا بد, بیان مى کند. شاعر, زن نیک را فرمانرواى کشور منزل مى داند و به زنان و مادران سفارش مى کند تا در کسب دانش و خرد و هنر بکوشند:
کودک هر آنچه دارد از آغوش مادر است
گر زشت خوى باشد و گر نیک محضر است
خویى که از نخست کسى را به سر نشست
او را هماره تا به دم مرگ بر سر است
در دفتر معلم و آموزگار نیست
آن تربیت که زاده آغوش مادر است
خوشبخت آن که مادر دانا به روز و شب
چونان فرشته بر سر او سایه گستر است
چون کشورى است خانه که در وى هماره زن
فرمانرواى مطلق و سالار و سرور است
زن چون عفیف باشد و دانا و نیک خوى
در تیرگى جهل چو تابنده اختر است
فرزند خوب مادر نادان نپرورد
این نکته نزد مردم دانا مقرر است
در دست مادران خردمند باهنر
خوشبختى و سعادت ابناى کشور است(5)
زن در شعر نظام وفا
نظام وفا متخلص به ((نظام)) (متولد 1266 شمسى) در اشعار خود فراوان از زن سخن به میان آورده و او را سخت ستوده است. او در شعرى, پاک سرشتى و حیا و راستى را از ویژگیهاى یک زن نمونه مى شمرد و این را عوامل خوشبختى مرد مى داند. شاعر بر تساوى بین زن و مرد تإکید مى ورزد و هر کدام از زن و مرد را به تنهایى ناقص مى داند که کمال آن دو در وحدتشان است:
بهر مرد از پاک طینت همسرى
روز حاجت نیست بهتر یاورى
زن اگر ز آزرم دل روشن بود
کوکب اقبال مرد آن زن بود
زن اگر از راستى و مهر او
جانب دیگر نگردانیده رو
کعبه اقبال کوى او بود
قبله امید روى او بود
مرد و زن در زندگانى توإمند
هر کدامى نیمه عمر همند
بگسلند از هم اگر خود تار مهر
یا که از هم بگسلاندشان سپهر
هر یکى تنها و دور از آن دگر
ناقص است و ناتمام و بى ثمر
...
خلقت زن بر نکوکارى بود
زندگانى اش فداکارى بود
مادرى و مهربانیهاى او
رنجها و جان فشانیهاى او
هر یکى از دیگرى بالاتر است
آن چو خورشید است آن گر اختر است(6)
نظام وفا در شعرى دیگر حروف کلمه دختر را رموزى از برخى عناصر مى داند و دانش و خرد و تربیت و رضایت را تشکیل دهنده این رموز مى پندارد. منظور از رضایت شاید این باشد که دختر در تعیین سرنوشت خود, تصمیم گیرنده نیست و تنها باید به وضع موجود راضى باشد:
دختر است آراسته از چار حرف
که به هر حرفى است رمزى در میان
((دال)) دانش خ ((خرد)) ت ((تربیت))
ر ((رضایت)) ز آنچه پیش آرد جهان
شاعر در شعرى دیگر زن را به آیینه تشبیه مى کند که هر چه از زشتى و خوبى را مى بیند منعکس مى کند و مجذوب هر آنچه در مقابلش است مى شود. این پندار شاعر, زن را تا حد یک موجود بى اراده که از خود هیچ مایه اى و تمایلى به چیزى ندارد تنزل مى دهد. جاى بسى تإسف است که برخى زن را در شکل موجودى مى بینند که هر لحظه به چیزى روى مى کند و ثباتى ندارد:
شنیدم قلب زن آیینهآساست
در آن هر زشت و زیبایى هویداست
اگر در پیش رویش باشى از مهر
نگاه اندر نگاه و چهر بر چهر
تو را هر نقش باشد بر دل و روى
فتد در قلب چون آیینه اوى
ولیکن رفتى اش چون از مقابل
رود نقشى که بودش از تو در دل
جز آنکو پیش روى وى نشیند
دلش هرگز کسى دیگر نبیند
...
الا اى خیل دلبازان مقبل
نشینید از بر آیینه دل
چو مى خواهید نقش خویش برپا
مبادا آن که برخیزید از جا
که این آیینه با کس آشنا نیست
در او چون در جهان نقش وفا نیست(7)
در شعرى دیگر لزوم کسب دانش و معرفت براى زنان را متذکر مى شود و بر توجه زن به آراستگى معنوى و اخلاقى تإکید مى کند و حسن ظاهرى را در صورت بى بهره گى از حسن باطن, مایه و بال مى داند و مى گوید در صورتى که زن به زیور مهر و شرم آراسته گردد, حسن جاوید و زیبایى حقیقى را کسب کرده است:
بکوشیم و دانش به دست آوریم
به خیل جهالت شکست آوریم
به شوق و جوانى و طبع بلند
به هر کار چیره شود هوشمند
زن و حسن هر یک ز بهر همند
دو گوهر برآورده از یک یمند
شوند این دو گوهر گر از هم جدا
بیفتند هر یک ز فر و بها
ولى حسن تنها به اندام نیست
به گیسوى و زلف سیه فام نیست
جمالى است دل را که مانند او
نباشد در اندام و گیسوى و رو
دل خود بیاراید ار زن ز مهر
برافروزد از شرم و آزرم چهر
نگارنده حسن جاوید اوست
فروزانتر از ماه و خورشید اوست
جمال و بهاى جهان از زن است
ولیکن از آن زن که دل روشن است
زنى را که از جهل دل تیره است
بدو خوى اهریمنى چیره است
جهان در جهان گر جمال است او
در آخر جهان را وبال است او(8)
نظام وفا در شعرى دیگر یادى مى کند از زنان روستایى ایران و نقش آنان در روند زندگى روستایى. زنانى که بیشترین بار زندگى را با مناعت طبع و علو همت به دوش مى کشند و از زندگى جز طعم رنج را نمى چشند و قدمى از دایره حیإ و تقوا بیرون نمى نهند. اما شاعر از ضعف فرهنگى این زنان یاد مى کند. ولى شاعر تحت تإثیر تبلیغات روشنفکران غربزده بوده است, زیرا فرهنگ اصیل و ناب و انسانى را در روستاها بیشتر مى توان یافت:
زنان دهاتى ایران نژاد
چنان پاک قلبند و روشن نهاد
بسازند با زحمت و کار و رنج
نخواهند از دهر جز دسترنج
چو زنهاى ایران در آزرم و مهر
ندیده زنى دیدگان سپهر
سوى کس به حاجت نیازیده دست
شکیبا به هر زندگانى که هست
به چشمان پرمهرشان هیچ چیز
چو ناموس و تقوا نباشد عزیز ...
دریغا ز فرهنگ کم بهره اند
اگرچه به روشن دلى شهره اند(9)
در شعرى دیگر, وسعت اندیشه و مهرورزى را از صفات نیک زن برمى شمرد و زن را منشإ و انگیزه ایجاد رازها و رمزها و شعر و سوز و ساز و ... مى داند و با تعابیرى همچون روشنایى بخش محفلها و بانوى کاشانه دلها یاد مى کند:
از زنان فکر باز دلنواز
کشور آباد است و میهن سرفراز
زن نبد گر در جهان رازى نبود
شعر و سوز و ساز و آوازى نبود
بانوى کاشانه دلهاست زن
روشنایى بخش محفلهاست زن
کهکشان زندگى دامان وى
اختران سعد فرزندان وى
حسن زن دلجویى و آزرم اوست
زیور زن مهر و خوى گرم اوست(10)
شاعر, دانش و تقوا را براى هر دو ((جنس زن و مرد)) همچون جان و دل در جسم و تن مى داند که بدن بى روح و تن بى جان از حیات بى بهره است:
دانش و تقوا براى مرد و زن
هست همچون جان و دل در جسم و تن
لیک زن چون آینه پا تا سراست
جلوه دانش در او زیباتر است
زن نخست آموزگار منزل است
تمشیت در خانه بى زن مشکل است
در کنار مادرى دانش شعار
کودک نادان نمىآید به بار(11)
زن در شعر عارف قزوینى
پیش از پرداختن به چهره زن در آثار عارف قزوینى, تذکر این نکته ضرورى است که امواج روشنفکرى کمى پیش از مشروطه به ایران رسید. در این میان عکس العملى که قشر تحصیل کرده ایران داشت عمدتا منفعلانه و متحیرانه بود. اینان در برخورد با موج هجوم فکرى و تبلیغاتى غرب به جاى بازگشت و رجوع به اصالتها و ارزشها, محو در فرهنگ مهاجم شدند و متإسفانه در این معامله به باطن و مغز آن فرهنگ نرسیدند و در ظواهر خیره ماندند و در ترویج ابعاد برونى فرهنگ غرب تمام تلاش خود را کردند. سادگى است اگر گمان کنیم این دسته روشنفکران نمى دانستند با اخذ لایه بیرونى فرهنگ غرب نمى توان به درون و باطن آن و ابعاد مترقیانه آن دست یافت. کار این روشنفکران این بود که به مظاهر فرهنگ خودى بتازند و ارزشهاى این فرهنگ را به تمسخر بگیرند و براى همنوا کردن جامعه ایرانى با الگوهاى غربى بکوشند و در این رهگذر علت مخالفت اینان با حجاب که شکل سنتى پوشش زنان ایرانى بود مفهوم مى یابد. عارف قزوینى یکى از کسانى است که در حرکت تجددطلبانه! کشف حجاب پیشگام بوده و به حجاب تاخته است:
بفکن نقاب و بگذار در اشتباه ماند
تو بر آن کسى که مى گفت رخت به ماه ماند
بدر این حجاب و آخر به درآ ز ابر چون خور
که تمدن ار نیابى, تو به نیم راه ماند
تو از این لباس خوارى شوى عارى و برآرى
بدر همچو گل سه از تربتم ار گیاه ماند
دل آن که روت با واسطه حجاب خواهد
تو مگوى دل که آن دل به جوال کاه ماند
پى صلح اگر تو بى پرده سخن میان گذارى
نه حریف جنگ باقى نه صف سپاه ماند
تو از آن زمان که پنهان رخ از ابر زلف کردى
همه روزه تیره روزم به شب سیاه ماند
نه ز شرم مى نیارم به رخت نگاه, ترسم
که به رویت از لطافت اثر گناه ماند ...(12)
زن در شعر ابراهیم صهبا
ابعاد گوناگون شخصیت زن که همانند مرد در صحنه ها و زمینه هاى مختلف جمال بروز و ظهور مى یابد گویا تعجب برخى از شاعران را برانگیخته است. طبیعى است که شخصیت انسان معجونى است از عشق و نفرت, لطف و خشونت, مهر و خشم, خنده و گریه و ... این امر, مرد و زن نمى شناسد. اما شدت تإثیر جنس زن بر جنس مرد اهمیت ابعاد مختلف شخصیت زن را بیشتر کرده است. از این رو شاعرانى همانند ابراهیم صهبا از زن نالیده اند و داد سخن داده اند:
من در عجبم ز خلقت زن
کز پهلوى آدم آفریدند
از لطف و جمال و حیله و کین
یک خلقت درهم آفریدند
در نرگس مست دلفریبش
افسون دمادم آفریدند
تا دل به کمند زلفش افتد
در گیسوى او خم آفریدند
وآن خنده جانفزاى او را
پاکیزه چو شبنم آفریدند
وآن گریه جانگزاى او را
سوزان چو جهنم آفریدند
باشد غم او قرین شادى
در شادى او غم آفریدند
گر دست زند به حیله سازى
ابلیس مجسم آفریدند
هم فتنه گر است و هم دلارام
زهرى است که مرهم آفریدند
گر خوب و اگر بد است ما را
یک دلبر همدم آفریدند
افسوس که در خمیره او
اکسیر وفا کم آفریدند
صهبا در شعرى دیگر به تساوى بین زن و مرد تإکید مى کند و شعر فردوسى که زنان را همانند اژدها و هر دو را سزاوار خاک مى داند, ناروا مى شمرد و نقش مثبت زن عصر حاضر در تکامل و پیشرفت جوامع را یادآور مى شود:
جدایى بین مرد و زن روا نیست
که زن از مرد و مرد از زن جدا نیست
به هر جا گلرخان همدوش مردند
که بى گل هیچ بزمى را صفا نیست
کنون دیگر در این عصر درخشان
زنان را روزگار انزوا نیست
نباشد دوره فردوسى امروز
زن قرن طلایى اژدها نیست
حقوق مرد و زن باشد مساوى
که قانون است و قانون ادعا نیست
به چشم خویشتن باشیم شاهد
که بى زن رونقى در کارها نیست
صهبا چندزنى را براى مرد ناروا مى داند و معتقد است دو زن در یک سرا نمى گنجند و از چندزنى بنیان خانواده لرزان مى شود:
درست است این عمل امرى حلال ست
ولیکن مایه بس قیل و قال است
کجا زنها به هم دمساز گردند
به کار زندگى انباز گردند
به هر جا صحبت از شوى و هووى است
همانا صحبت سنگ و سبوى است
خوش آن مردى که با یک زن بسازد
عبث بر آبروى خود نتازد
و در ادامه تعدد زن را به صورت طولى مى پذیرد و سفارش مى کند اگر مرد خواهان تنوع است بهتر است هر از چندى زن خود را رها کند (طلاق بدهد) و زنى دیگر اختیار کند!
وگر خواهد فزون همسر بگیرد
همان به بعد یکدیگر بگیرد
تنوع گر به نزدش هست مقبول
بیافزاید به جاى عرض بر طول
چو یارى رفت یار دیگر آرد
به جایش گلعذار دیگر آرد
نه چندین ماهرو با هم بگیرد
دمادم در سرا ماتم بگیرد
که اندر خانه یک زن خود بلایى است
وگر شد چند زن محنت سرایى است(14)
شاعر در شعرى دیگر دلجویى و وفادار بودن را بهترین ویژگیهاى زن مى داند و زنان ستیزه گر را نکوهش مى کند و زن پاکدل و مهربان و خوش خو را همانند فرشتگان مى داند و بر ضرورت ایجاد تفاهم و همدلى بین زن و مرد تإکید مى ورزد:
زنى که مظهر دلجویى و وفا باشد
اگر که جان به فدایش کنى روا باشد
پرى رخى که بود شاهکار زیبایى
اگر که زشتى از او سر زند خطا باشد
چو بى فروغ رخ او جهان بود تاریک
خوش آن که در دل او نورى از صفا باشد
زنى که پاکدل و مهربان و خوش خوى است
فرشته اى است که از جانب خدا باشد
وگر ستیزه گر و فتنه جوى و بدخودبین است
به هر سرا که نهد پا نه زن, بلا باشد
چرا از آیین کین عالمى بسوزاند
چو خنده اش به همه درد و غم دوا باشد
جهان عشق و امید است کلبه زن و شوى
اگر دو روح به یکدیگر آشنا باشد
جهنم است از آن خانه خوش تر و بهتر
در آن چو فتنه و آشوب و ماجرا باشد
تباه گردد عمر عزیز مرد و زنى
که نام مشترک و روحشان جدا باشد
بود بهشت سرایى که مهد صلح و صفاست
خوش آن بهشت فرحسراى ما باشد
پى نوشت :
1ـ هنرمندى, حسن, هراس, انتشارات تابش, تهران, چاپ اول 1337, ص135 ـ 136.
2ـ همان, ص137 ـ 139.
3ـ ذکایى بیضایى, نعمت الله, تذکره خوان نعمت, چاپ اول, انتشارات وحید, تهران 1348 شمسى, ص279.
4ـ حبیب اللهى, ابوالقاسم (نوید), ارمغان نوید, اصفهان, انتشارات میثم تمار, 1363, ص386.5ـ همان, ص435.
6ـ دیوان نظام وفا, به کوشش احمد کرمى, سلسله نشریات ما, چاپ اول, 1363, ص181.
7ـ همان, ص259.
8ـ همان, ص248.
9ـ همان, ص211.
10ـ همان, ص181.
11ـ همان, ص178 ـ 179.
12ـ دیوان عارف قزوینى.
13ـ صهبا, ابراهیم, دفتر صهبا, تهران, چاپ دوم,1358,ص282.
14ـ همان, ص382.