سخن اهل دل


 

بوى گل
اى امید دل, چو جان در خویشتن مى جویمت
واى بر من, در خرابآباد تن مى جویمت
چون نسیم, آسیمه سر, افتان و خیزان, دربدر
بى خبر از خویش, در دشت و دمن مى جویمت
مى شوم پنهان چو بوى گل به خلوتگاه راز
در درون غنچه گل پیرهن مى جویمت
در گلوى دردمند نى, نوا سر مى دهم
در هواى نغمه مرغ چمن مى جویمت
هر کجا شور جنون برپا بود, مى خوانمت
هر کجا عشق است دور از ما و من مى جویمت
سوسنم با ده زبان خاموش, اما همچو شمع
با زبانى شعله ور در انجمن مى جویمت
در صفاى جویباران, در ترنمهاى رود
در دل دریاى پرموج و شکن مى جویمت
در طلوع آفتاب هر غزل پر مى کشم
بر فراز کهکشانهاى سخن مى جویمت
تو فروغ جاودانى در میان جان من
اى تو من, اى من تو, حیرانم که من مى جویمت!
مشفق کاشانى (معاصر)

گوهر نایاب
بر خویش چنان غنچه مپیچ از هوس اى دل
چون بوى گل از خویش برآ یک نفس اى دل
محروم به گلشن شود از لذت پرواز
خو کرد هر آن مرغ به کنج قفس اى دل
با عقده میسر نشود عقده گشودن
فریاد برآور که رسد دادرس اى دل
بر دامن مقصد نهى آسوده چو ره, سر
پابند نگردى چو به بانگ جرس اى دل
عاشق چه کند گر نکند عرض محبت
لطفى است که معشوق شود ملتمس اى دل
گشتیم و به از مهر نجستیم در آفاق
ماراست همین گوهر نایاب بس اى دل
((صاعد)) به نوا گوشه اى از حال درون گفت
یک زخمه بس ار هست در این پرده کس اى دل
محمدعلى صاعد (معاصر)

کعبه مقصد
گر حق نگرى, لایق منصور نباشد
دارى که ز چوب شجر طور نباشد
سهل است به غمنامه ما یک نظر افکن
این مهر و وفا نیست که منظور نباشد
کى پنبه کند کار نمک بر سر داغم؟
بخت من سودازده گر شور نباشد
یا رب, نمک لعل لبت باد حرامش!
هر زخم جفاى تو که ناسور نباشد
در خویش توان دید چو بینش به کمال است
آن کعبه مقصد که رهش دور نباشد
کورى است که با دستکش خویش نسازد
گر عقل ترا نفس تو مإمور نباشد
گر اهل رضا راه به فردوس نیابد
در دوزخ او شعله کم از حور نباشد
قسمت به کلیم از اثر بخت بد افتاد
کامى که میسر به زر و زور نباشد
ابوطالب کلیم (قرن یازدهم)

زبان نکهت گل
اى صبح! گرد ناز تو از کاروان کیست؟
بر خویش چیدن تو متاع دکان کیست؟
آنجا که فرصت من و ما تیر جسته است
ترسم نفس کشى و ندانى کمان کیست
سر بر نیاورى چو گهر از سجود جیب
گر محرمت کنند که دل آستان کیست
بلبل به ناله حرف چمن را مفسر است
یا رب, زبان نکهت گل ترجمان کیست؟!
هر جا نواى زمزمه تار بشنوى
اى آرزو! بنال و مگو داستان کیست
آنجا که جلوه مشترى امتحان شود
عرض متاع حوصله, جنس دکان کیست؟
((بیدل)) ز وضع خامشى غنچه سوختم
این بوسه سنج گلشن, فکر دهان کیست؟
عبدالقادر بیدل دهلوى (قرن دوازدهم)

طبیب عشق
دلا بسوز که سوز تو کارها بکند
نیاز نیم شبى دفع صد بلا بکند
عتاب یار پرىچهره عاشقانه بکش
که یک کرشمه تلافى صد جفا بکند
ز ملک تا ملکوتش حجاب بردارند
هر آنکه خدمت جام جهان نما بکند
طبیب عشق مسیحادم است و مشفق لیک
چو درد در تو نبینند, که را دوا بکند؟
تو با خداى خود انداز کار و دل خوش دار
که رحم اگر نکند مدعى, خدا بکند
ز بخت خفته ملولم; بود که بیدارى
به وقت فاتحه صبح یک دعا بکند؟
بسوخت حافظ و بویى ز زلف یار نبرد
مگر دلالت این دولتش صبا بکند
شمس الدین حافظ شیرازى (قرن هشتم)

به دنبال دل
از جنون این عالم بیگانه را گم کرده ام
آسمان سیرم; زمین خانه را گم کرده ام
نه من از خود, نه کسى از حال من دارد خبر
دل مرا و من دل دیوانه را گم کرده ام
چون سلیمانم که از کف داده ام تاج و نگین
تا ز مستى شیشه و پیمانه را گم کرده ام
از من بى عاقبت آغاز هستى را مپرس
کز گرانخوابى سر افسانه را گم کرده ام
بس که در یکجا ز غلتانى نمى گیرد قرار
در نظر آن گوهر یکدانه را گم کرده ام
طفل مى گرید چو راه خانه را گم مى کند
چون نگریم من که صاحبخانه را گم کرده ام؟
به که در دنبال دل باشم به هر جا مى رود
من که ((صائب)) کعبه و بتخانه گم کرده ام
میرزامحمدعلى صائب (قرن یازدهم)

حاصل عمر
هر که دلارام دید, از دلش آرام رفت
باز نیابد خلاص, هر که در این دام رفت
یاد تو مى رفت و ما عاشق بیدل شدیم
پرده برانداختى, کار به اتمام رفت
ماه نتابد به روز; چیست که در خانه تافت؟
سرو نروید به بام; کیست که بر بام رفت؟
مشعله اى برفروخت پرتو خورشید عشق
خرمن خاصان بسوخت; خانقه عام رفت
عارف مجموع را در پس دیوار صبر
طاقت بودن نماند; ننگ شد و نام رفت
گر به همه عمر خویش, با تو برآرم دمى
حاصل عمر آن دم است; باقى ایام رفت
هر که هوایى نپخت, یا به فراقى نسوخت
آخر عمر از جهان چون برود, خام رفت
ما قدم از سر کنیم در طلب دوستان
راه به جایى نبرد آنکه به اقدام رفت
همت ((سعدى)) به عشق میل نکردى ولى
مى چو فرو شد به کام, عقل به ناکام رفت
شیخ مصلح الدین سعدى (قرن هفتم)

قصه سودا
نفحه گلشن عشق از نفس ما بشنو
وز صبا نکهت آن زلف سمن سا بشنو
خبر درد فراق از دل یعقوب بپرس
شرح زیبایى یوسف ز زلیخا بشنو
همچنان ناله فرهاد به هنگام صدا
چون به کهسار شوى, از دل خارا بشنو
حال وامق که پریشانتر از او ممکن نیست
از سر زلف پراکنده عذرا بشنو
اگر از باد صبا وصف عروسان چمن
نکند باورت, از بلبل گویا بشنو
روز و شب چون نروى از دل تنگم بیرون
از سویداى دلم قصه سودا بشنو
چون حدیث از لب جانبخش تو گوید ((خواجو))
از دمش نکهت انفاس مسیحا بشنو
خواجوىکرمانى (قرن هشتم)

ز خاک سر برآور!
منگر به هر گدایى, که تو خاص از آن مایى
مفروش خویش ارزان, که تو بس گرانبهایى
به عصا شکاف دریا, که تو موسى زمانى
بدران قباى مه را, که ز نور مصطفایى
بشکن سبوى خوبان که تو یوسف جمالى
چو مسیح, دم روان کن, که تو نیز از آن هوایى
به صف اندر آى تنها, که سفندیار وقتى
در خیبرست, برکن, که على مرتضایى
بستان ز دیو خاتم, که تویى ـ به جان ـ سلیمان
بشکن سپاه اختر که تو آفتاب رایى
چو خلیل رو در آتش, که تو خالصى و دلخوش
چو خضر خور آب حیوان, که تو جوهر بقایى
تو چو تیغ ذوالفقارى, تن تو غلاف چوبین
اگر این غلاف بشکست, شکسته دل چرایى؟
تو ز خاک سر برآور, که درخت سربلندى
تو بپر به قاف قربت که شریفتر همایى ...
تو ـ به روح ـ بى زوالى; ز درونه با جمالى
تو از آن ذوالجلالى, تو ز پرتو خدایى
جلال الدین مولوى (قرن هفتم)

عالم بى خبرى
اى در درون جانم و جان از تو بى خبر
از تو جهان پرست و جهان از تو بى خبر
چون پى برد به تو دل و جانم که جاودان
در جان و در دلى; دل و جان از تو بى خبر!
اى عقل پیرو بخت جوان گرد راه تو
پیر از تو بى نشان و جوان از تو بى خبر
نقش تو در خیال و خیال از تو بى نصیب
نام تو بر زبان و زبان از تو بى خبر
از تو خبر به نام و نشان است خلق را
وانگه همه به نام و نشان از تو بى خبر
جویندگان جوهر دریاى کنه تو
در وادى یقین و گمان از تو بى خبر
شرح و بیان تو چه کنم زانکه تا ابد
شرح از تو عاجزست و بیان از تو بى خبر
عطار اگر چه نعره عشق تو مى زند
هستند جمله نعره زنان از تو بى خبر
عطار نیشابورى (قرن ششم)