نویسنده

غروب از تمام پله هاى شهر مى بارد.
در خیال آفتاب, خاموشى آفتاب نمى گنجد.
کجاوه نقره فام ماه, طنین انداخته در هزار موج, مرثیه.
در بوى فراق,
((قنارى زیباى عشق))
بال مى زند و مى میرد.
اندوه, غم و هجرت
در اینجا و در شهر من,
تفسیر پیدا کرده.
دور و برمان,
پر است از عطر یاسهاى داغدیده.
و صداى شکسته چلچراغى خاموش
که در انتهاى دره اى ژرف,
کورسوى ناله اى دارد,
و دل و جان مى لرزاند.
قلبى پینه بسته,
دستى پرغبار,
و نگاهى بى نور;
مى بارند و مى بارند همراه با شمعهاى نیم سوخته.
مردم شهر,
سیاهپوشند, غرق در التهابى که مى سوزاندشان
سیاهپوشند, غرق در تلالویى که مى خواندشان
و سیاهپوشند, در وداع با ترجمانى که مى شناسدشان.
و اینجاست,
شهر دلسوختگان بى قرار,
منتهاى پرواز پرنده هاى نور,
التهاب قاصدکهاى برهنه پاى بىآشیان
و اشتیاق دانه هاى غلطان دل
که بى اختیار
که با اشتیاق
که بى ریا
که با سوز و گداز
کومه هاى دل را درمى نوردند و رخ مى نمایند.
و شهیدان,
زندگان ابدى و پاینده تاریخ,
در انتظار,
مى نگرند.