سخن اهل دل


 

(ویژه غزل عرفانى کهن)
ترنمهاى خاکستر
نذر امام(ره)

آسمان بود و عباى ابر روى کول داشت
هر سحر بارانى از تسبیح در کشکول داشت
روشنایى از سر انگشت خطابش مى چکید
روزن کشفى به چشم انداز هر مجهول داشت
گرچه دریا بود و طوفان در نگاهش مى تپید
لطفهاى بیکران نسبت به ما مبذول داشت
محو بودم وسعت پیشانیش را یک غروب
سایه ام از پرتوش تا بى نهایت طول داشت
چشمهاى ما به سطحى دیدن عادت کرده بود
عمقمان بخشید و رسم مکث را معمول داشت
خرقه آتش تنم شد آخر از داغ غمش
با ترنمهاى خاکستر مرا مشغول داشت
از فراز پرسشى افتاده بودم روى خاک
رفت و پاسخ را به پشت آسمان موکول داشت
على عزیززاده ـ سراب

سفر
مبارکت اى صبور شبها, به صبح تابان رسیدى آخر
ز دل پراکندگى گذشتى, به مطلق جان رسیدى آخر
سرى ندارى, تنى ندارى, به غیر خود دشمنى ندارى
شمیم پیراهنى ندارى, ولى به کنعان رسیدى آخر
دریچه شعله ور گشودى, به عشق آتش جگر گشودى
ز بستر سینه پر گشودى, به زیر دندان رسیدى آخر
شکفت در شعله هاى خونت, گدازه هاى تب و جنونت
هزار ابر از دلت برآمد; به گل, به باران رسیدى آخر
شبى ـ شب خنجر و ستاره ـ به مرگ آویختى دوباره
گذشتى از آسمان سواره; به خود, به انسان رسیدى آخر
... تو خواب سرسبز ریشه بودى, بهار فرداى بیشه بودى
در ابتداى همیشه بودى, ولى به پایان رسیدى آخر
هادى سعیدىکیاسرى (از مجموعه ((نامى که گم شده است)))

آفتاب من
روزهاى بى تو بودنم چه دیرتر غروب مى شوند
بادهاى صبح نیز مثل آتش جنوب مى شوند
خنده مى زنند شاخه ها به بخت دست دیگران ولى
ما که مى رسیم میوه ها چو قطعه هاى چوب مى شوند
انتظار آن نگاه مى کشم که از نسیم مرهش
زخمهاى سینه سوز سرگشاده خوب خوب مى شوند
آفتاب من, ببین, ستارگان هفت پشت آسمان
از نگاه روشنت به جاى خویش میخکوب مى شوند
اى دل این چه ناامیدى است عاقبت شبى, سپیده اى
اینهمه نیاز و اشک و آه غافرالذنوب مى شوند
باز در کنار ((ساحل)) طلوع تو نشسته ام, ولى
روزهاى بى تو بودنم چه دیرتر غروب مى شوند
خلیل ذکاوت ـ لامرد

ضریح چشمانت
صبح آرزو دارد آفتاب چشمانت
آیه هاى باران است در سحاب چشمانت
معنى نگاهت را, پاکى و صداقت را
تا همیشه مى جویم در کتاب چشمانت
در فضاى یکرنگى, عکس آرزوهایم
مى شود تماشایى در دو قاب چشمانت
پرستاره مى بینم دیده ترا هر شب
در شبم قیامت کن با شهاب چشمانت
کى شود گذارم سر در حریم دامانت؟
بشنوم به گوش دل شعر ناب چشمانت؟
جام خالى جانم, پرعطش ز بى تابى است
در هواى یک جرعه از شراب چشمانت
در ضریح چشمانت صبر من به زنجیر است
بشنو این دعاى دل با جواب چشمانت
پروین داوودىفرد ـ فولادشهر

پاورقى
وامى از عنوان داستان ((ضریح چشمان تو))
از نویسنده خوب ((سیدمهدى شجاعى))

بال سفالى
چه حیف! قصه پرواز ما خیالى بود
که فصل کوچ همه بالها سفالى بود
بهار بود ولى روح زردرنگ خزان
دوباره پیچک آن کشتزار شالى بود
صداى زشت پلنگى که ماه را مى خواست
همیشه سارق خواب خوش اهالى بود
و سهم ساده ما سفره هاى خالى بود
و آب دزد, نگهبان چشمه را مى کشت
همیشه در ده ما رنج خشکسالى بود
مهدى رفائى ـ تیران

به یاد لاله ها
بیا براى دل بى قرار گریه کنیم
به یاد نسترن سوگوار گریه کنیم
دلم گرفته از این محنت گران اى دوست
بیا در این دل شب زار زار گریه کنیم
به کنج تنگ قفس همصدا بیا با من
به یاد زخم گلوى هزار گریه کنیم
به یاد قاسم گلگون قبا که شد جسمش
ز کین خصم چو گل تار و مار, گریه کنیم
به یاد تشنگى ساقى حرم, عباس
چو مشک پاره آن نامدار گریه کنیم
حسین تشنه کنار فرات جان مى داد
بیا چو دجله بر او ـ شرمسار گریه کنیم
به یاد گریه زینب کنار نعش حسین
بیا که باز چو ابر بهار گریه کنیم
حسن غفارى ـ زنجان

دو فانوس
(به روح بلند و ملکوتى حضرت امام
رحمه الله علیه)
قامتش را خدایا چه گویم؟!
اشک شمشادهاى جوان بود
سبز مانند سرو و صنوبر
ساده مانند رودى روان بود
چشمهایش دو آیینه صاف
گرم تکثیر رنگین کمان بود
یا شبیه دو فانوس روشن
روشنى بخش تاریکمان بود
فکر کردیم اهل زمین است
آن مسافر که از آسمان بود ...
او سبکبار از این تنگنا رفت
در ده ما شبى میهمان بود
دیدى اى دل که در رفتن او
چار فصل دل ما خزان بود ...
افشین شیخ زاده ـ باغ ملک