پژمان بختیارى
وحید دستگردىشعر معاصر
امیرى فیروزکوهى
زن در شعر پژمان بختیارى
حسین پژمان بختیارى, متخلص به ((پژمان)) از شاعران تواناى معاصر است. تولد او در سال 1279 و مرگش در سال 1353 شمسى بوده است. مادرش بانو عالمتاج قائم مقامى متخلص به ((ژاله)) از شاعران کم نظیر زن در تاریخ شعر فارسى است. شخصیت شعرى ((پژمان)) شاید تحت تإثیر مادرش شکل گرفته باشد.
به هر روى در شعر پژمان, هم به ستایش و هم متإسفانه به نکوهش زن پرداخته شده است.
سرزنش زن
پژمان, زن را بلایى خانمانسوز و بیخ و بن برکن مى داند و جماعت زنان را حق ناشناس و مردآزار و فتنه گر و فریبکار مى خواند! و دعا مى کند پیش از آنکه زنان جان دیگر انسانها را بگیرند خشم حق جانشان را بگیرد و عذابشان کند!
بلاست زن که خدا در بلا بگیردشان
بلا, بلا به جان فریب آشنا بگیردشان
از این جماعت ناحق شناس مردگداز
خداى را چه بگویم خدا بگیردشان
به پیش چشم تو با یک سخن برانگیزند
هزار فتنه که چشم قضا بگیردشان
به کشتزار محبت به سان صاعقه اند
که برق حادثه سر تا به پا بگیردشان
چو دیرگیر بود خشم حق, از آن ترسم
که جان خلق بگیرند تا بگیردشان
بهشت را چه تمتع بود چو زن با ماست
مگر که مالک دوزخ ز ما بگیردشان
کشیده اند و کشیدیم و مى کشند بلا
ز دست زن که خدا در بلا بگیردشان
نشاط جان و دلند این فرشتگان عذاب
مباد آنکه خدا زین بلا بگیردشان
در مثنوى ((پاسخ سقراط)), حکایتى را از سقراط نقل مى کند که در ضمن آن سقراط, زن را همانند کفشى نو دوخته و زیبا مى داند که از بیرون بسیار جلب توجه مى کند ولى بر پاى پوشنده تنگ است و از درون او را سخت آزار مى دهد:
یکى گفت سقراط را کاى حکیم
نه چون توست در نرم خویى نسیم
شنیدم که از طبع سازشگرت
ندارد نصیبى نوازشگرت
زنى رامش افزاى شوى و سرا
تو قدرش ندانى ندانم چرا
چنین گفت استاد یونان زمین
که اى یار دیرینه اول ببین
چگونه است این کفش نودوخته
که دارد بسى دانش اندوخته
از این پاسخ لغو ناسخته, دوست
به حیرت فرو رفت و گفتا نکوست
بخندید داناى والا تمیز
که چشم تو بر ظاهر است اى عزیز
بلى کفش من از برون سو نکوست
ولى رنج من از درون سوى اوست
ندانى ز پاپوش زیباى من
چه ها مى کشد بینوا پاى من(1)
در شعر دیگر با نام ((پیامى که فرستاده نشده)), زن را همانند جادوگرى فریبکار و نیرنگ باز و حیله گر مى داند که شرط عقل و خرد, دل کندن از صحبت او است و با این وصف نیز دل از او نمى توان کند و از مصاحبتش امکان گریز نیست:
زن مقبول تو ملعون ابد ساخت مرا
نگه مست وى از چشم خود انداخت مرا
من جوان بودم و بى تجربه وان جادوى شهر
فتنه اى کرد که بیچاره خود ساخت مرا
من به صید حرم آلوده نبودم اى دوست
طایر بام تو در دام خود انداخت مرا
ساده چون آینه و پاک چو گل بودم لیک
قلم حیله او نقش گنه ساخت مرا
عقل ناپخته من بود که او را نشناخت
او مرا پخت به غمزه چو که بشناخت مرا(2)
و در شعرى دیگر چنین مى گوید:
در قمار هوس و بازى شهوت دل من
روى خجلت به زمین سوده و بخشایش خواست
لیک آن دختر شیطان ره ایمان مرا
نه چنان زد که به توصیف و بیان آید راست
شرط عقل است دل از صحبت او کندن لیک
چه کنم من که نه دل درکف ونه عقل به جاست...(3)
در شعرى دیگر مرد را از آزار زن نهى مى کند و از برافروختن آتش کینه این جنس لطیف برحذر مى دارد:
خاطر کس را مکن اى جان پریش
عیب مجو خاصه ز همجنس خویش
باخبرى از دل حساس زن
تیر مزن بر دل و نیشش مزن
آگهى از سینه جنس لطیف
الحذر از کینه جنس لطیف
پژمان در شعرى دیگر طبیعت زن را طالب تملق دوستى و چاپلوسى مى داند و به زنان سفارش مى کند در پى عجب و خودستایى و خودبزرگ بینى نباشند که این کارها روح آنان را تیره مى سازد:
((واى از تملق))
مام طبیعت که تو را زاده است
طبع تملق طلبى داده است
شرم و حیا چون شودت پرده دار
گوید ناموس بقا سر برآر
فطرت زن از غنى و مستمند
هست ثناجوى و تملق پسند
چون که تو خودبین شدى و سرگران
زى تو گرایند تملق گران
وصف جمالت به صد آیین کنند
بر تو و اخلاق تو تحسین کنند
چون سرت آکنده شد از عجب و ناز
بس در ناخوش که شود بر تو باز
تیره شود روح فرحناک تو
تیره تر از روح تو ادراک تو
ستایش زن
در شعر ((معماى وجود زن)), زن را مطلوب فطرت انسانى مى داند:
نیست تو را آگهى از سوز خویش
غافلى از فطرت مرموز خویش
هست معماى طبیعت کهن
لیک معما به معماست زن
گوش جهان پر شده ز آواز او
پرده نشین مانده همان راز او
این همه گفتند و سخن بس نشد
آگه از این راز مگو کس نشد
روح زنان جوى و بخوان روح زن
تا که شوى باخبر از خویشتن
پژمان در شعر شب سیوم, عفت و پاکدامنى زن را مى ستاید و از زن با تعابیرى همچون گل هستى, روح طبیعت, اشک صفا, نغمه مستى, کانون وفا و شرم و حیا یاد مى کند و سه عامل ترس از خدا و آبروى پدر و عشق به شوهر را نگاهبان حریم حیا و عفت او مى داند و دعا مى کند که پرده شرم زن همواره بر چهره اش افکنده باد:
((شب سیوم, عفت ذاتى))
... روح طبیعت, گل هستى زن است
اشک صفا, نغمه مستى زن است
رنگ وفا جلوه گر از روى اوست
شرم و حیا سنگ ترازوى اوست
آن که زنان را چو گل آراسته است
از گل او جلوه گرى خواسته است
عشوه او بانى کاخ بقاست
نسل بشر باقى از این ماجراست
لیک غرورى است در او کاین غرور
داردش از راه خیانت به دور
ترس خدا, نام پدر, مهر شو
هست ز صد راه نگهبان او
شرم و حیا موهبتى ایزدى است
ایزدى آن دیده که بى شرم نیست
پرده شرمت به رخ افکنده باد
دولت ناموس تو پاینده باد
((پژمان بختیارى)) که شعرهاى او را در مذمت زن پیشتر خواندیم, در برخى از شعرهایش نه تنها دعوى برابرى زن و مرد را دارد که زن را برتر از مرد مى داند. او مى گوید: مرد هیاهوگر و جنجال جوست و زن نغمه موزون و خوشآهنگ طبیعت است که براى تعدیل هیاهوى مرد آفریده است. پس از آن به زن سفارش مى کند اخلاق مردى را به خود نگیرد و همواره, زن بماند, اگر مرد زخم زد, او مرهم شود و کمال را در خلق مردان نبیند:
مردم چشم تو شد از خواب مست
لیک هنوزم سخنى با تو هست
دعوى مردى شده امروز مد
مد شده بس شیوه و این نیز شد
لیک مکن دعوى مردى مکن
اى همه گرمى ز تو, سردى مکن
زن نشود مرد ولى زین نبرد
نه زن, زن گردد نه مرد, مرد
یک زن کامل, زن شایسته نام
به که دو صد مرد و همه ناتمام
چند کنى شکوه از این نیستى
تازه اگر مرد شدى چیستى؟
مرد هیاهوگر و بانگ افکن است
نغمه موزون طبیعت زن است
از پى تعدیل هیاهوى او
جنس تو شد سنگ ترازوى او
کو چو دهد زهر تو دارو دهى
او چو زند زخم تو مرهم نهى
تا نفتد فتنه در این خانمان
دختر من مرد مشو, زن بمان!
مرد شدن سهل بود پیش من
لیک چه دشوار بود زن شدن
مقصد من تخطئه مرد نیست
فایده ما و تو بى مرد چیست؟
گر چه بسى مرد شرانگیز هست
دختر خوبم, زن بد نیز هست
در شعرى دیگر, به ایثار و فداکارى زنان اشاره مى کند و مى گوید دلجویى و پرستارى بیمار کار زنان است و جنس زن از این همه رنجى که با تحمل بار مشکلات دیگران مى کشد, خشنود و شادمانه است:
... راحت زن چیست روان باختن
هستى خود وقف کسان ساختن
زن چو شود غمخور غمدیدگان
خشک شود اشک ستمدیدگان
یارى و دلجویى بیمار از اوست
کیست جز این طایفه بیماردوست
ناله محنت زدگان یار اوست
بردن بار دگران کار اوست
خفته در آن رنجبرى شادىاش
بسته به این سلسله آزادىاش
دختر من, نفس نکویى نکوست
آن طرف کار چه دشمن, چه دوست
در شعرى دیگر با عنوان ((اندرز یک مادر)) به ارج و اهمیت تربیت دختر مى پردازد و این عمل را باعث حیات جهان مى داند زیرا تکامل مرد بسته به همت او است و پرورش نسل جدید با شیر و شیره جان او میسر مى گردد و دامن او است که دانشگاه نخست فرزندان است. شاعر, دختر را به مریم مسیحادم تشبیه مى کند که تربیت یک دختر برابر است با ساختن یک جهان, و او است پایه آفرینش جهان:
کس نشنیدم ز سخن گستران
در خط اندرز پرىدختران
گو به نصیحت گهرى سفته اند
قصه به خیر پسران گفته اند
لیک من آن شیوه بپرداختم
نغمه به قانون دگر ساختم
ناطق من شعبده انگیز شد
مرکب اندیشه سبک خیز شد
رهروى آموخت به پاکیزگان
گشت نصیحت گر دوشیزگان
کانچه جهان بخش و جهان پرور است
در بر من تربیت دختر است
اوست که پرمایه کند مرد را
ماحصل جمع کند فرد را
کار جهان بسته به تدبیر اوست
پرورش نسل نو از شیر اوست
در کف او میوه پیوند ماست
دامن او مکتب فرزند ماست
دختر ما مریم عیسى دمى است
تربیتش, تربیت عالمى است
جامعه با رشته او محکم است
در صفتش هر چه بگویم کم است
پایه ایجاد جهان خوانمش
برتر از این چیست همان خوانمش
نصیحت به عروس و مادرشوهر
شاعر ابتدا زحمتهاى مادرشوهر را در پرورش فرزند و امیدهایى را که به او بسته است, یادآورى مى کند و به عروس مى گوید: اگر خودت را جاى او قرار دهى, اخلاق و رفتار خویش را درست خواهى کرد زیرا او نیز مانند تو یک انسان و یک زن است که اگر به نیکى و احسان با او برخورد کنى او نیز چنین خواهد کرد:
((مادرشوهر))
با تو حدیثى کنم از راه پند
گر همه دشوار بود کار بند
دختر من! شوى تو را مادر است
کش نه همآواز و نه همبسترى است
شوهر او چون ز جهان رخت بست
خوشدل از این بود که فرزند هست
او پسرى تاج سرى داشته است
بر دل خود یک پسرى داشته است ...
چون ز در خانه فراز آمدى
در بر مادر, به نیاز آمدى
حاجت خود یکسر از او خواستى
سفره از او بستر از او خواستى
زن که دهد جان به ره آن و این
در ره فرزند چه ریزد ببین
دخترکى غافل از این داد و دود
آمد و این جمله از او در ربود
اینک از آن محفل فردوس وش
مانده به جا پیرزنى آه کش
جاى چنین زن چو نهى خویش را
چوب زنى طبع کج اندیش را
او نه فرشته است نه اهریمن است
همچو من و همچو تو او هم زن است
خور شوى خور شود بى سخن
ور تو شوى دیو شود اهرمن
عزت خود را به رخ او مکش
خاطر بیچاره به هیچ است خوش
در ادامه به وظیفه مادرشوهر مى پردازد که پس از ازدواج پسرش باید کار او را به همسرش واگذار کند و از زنش, نزد او بدگویى نکند و در صدد ایجاد محیط تفاهم باشد:
چون پسرت مرد شد و زن گرفت
نیست بر اویت دگر اى جان, گرفت
دور تو طى شد ره دیگر سپار
کار پسر را به زنش واگذار
با پسر از همسر او بد مگوى
آب خوشش ز آشتى آور به جوى
تا شود از مهر تواش کار به
راهنما باش نه دستورده
رهبر او باش پرستاروش
تجربه ات را به رخ او مکش
زان که زن اندر ره خدمتگرى
هم نپذیرد ز زنان برترى
زن در شعر وحیددستگردى
حسن وحیددستگردى متخلص به ((وحید)) از شاعران فاضل سرزمین ماست. او در سال 1260 تولد و در سال 1321 شمسى وفات یافت. ((وحید)) دروس فقه و اصول و حکمت را در محضر علماى عصر خود فراگرفته بود. تإسیس مجله ((ارمغان)) از خدمات فرهنگى او به کشور ما است.
دفاع از زن و تإکید بر تساوى زن و مرد
وحید در قسمتى از مثنوى ((سرگذشت اردشیر)), به دفاع از شخصیت و حقوق زنان مى پردازد و مرد را به لحاظ ستمى که بر زن روا مى دارد سرزنش مى کند. او مى گوید: ستمى بالاتر از این نیست که زن در پس پرده بماند اما مرد پرده درى کند و از حریم خود پا را فراتر بگذارد. آنگاه شاعر به جایگاه زن در شعر شاعران برجسته پارسى گوى اشاره مى کند و فردوسى و سعدى و نظامى را به سبب اهانت به شخصیت زن محاکمه و محکوم مى کند. فردوسى را به جرم اینکه مى گوید:
زن و اژدها هر دو در خاک به
زمین پاک از این هر دو ناپاک به
و سعدى را به سبب این بیتش که:
چو زن راه بازار گیرد بزن
وگرنه تو در خانه بنشین چو زن
و نظامى را به خاطر این سخنش:
ندیده هیچ کس در هیچ برزن
وفا در اسب و در شمشیر و در زن
((وحید)), در پاسخ به این سه شاعر نامدار مى گوید: اگر زن اژدهاست, مرد هم, چنین است; نهایتا اژدهاى نر خطرناکتر از اژدهاى ماده است. و اگر زن وفا ندارد, کدامین مرد اهل وفا است؟ ...
زن و مردند اساس زندگانى
زن اول در حساب و مرد ثانى
از آن ارزنده زن شد نیم اول
که بى زن زندگى باشد معطل
بود مرد از زن پاکیزه اخلاق
به شادى جفت از اندوه و محن طاق
ولى مرد آفت جان است بر زن
به هر آیین و کشور کوى و برزن
براى مرد, زن در کارسازى است
زن اندر دست مرد اسباب بازى است
جهان تا بوده این بوده است هنجار
ستمکش زن ولى مردان ستمکار
گهى سازندش از میراث محجور
نهندش گاه زنده زنده در گور
به پرده زن ولیکن پرده در مرد
ستم بالاتر از این چون توان کرد
فروخوان دفتر دانشوران را
اصول کیش و آیین جهان را
که بر گیتى ستم چون یاد دادند
ستم کردند و نامش داد دادند
یکى گوید چو اژدرهاى ناپاک
همان بهتر که پاک از زن شود خاک
یکى گوید بزن سخت و بیازار
چو زن از خانه گیرد راه بازار
یکى گوید ندیده هیچ بر زن
وفا در اسب و در شمشیر و در زن
ز من بنیوش حق گرچه بود تلخ
مخوان شیرین قضاى قاضى بلخ
زن است ار در جهان ناپاک اژدر
بتر از ماده اژدر, اژدر نر
اگر در خوى زن مهر و وفا نیست
کدامین مرد با خوى وفا زیست
وفا خوى زن است و زن از این خوى
نمى گردد جز از بى مهرى شوى ...
زن از آب وفادارى سرشته است
به نسبت مرد و زن دیو و فرشته است
در این دور است از صد زن دو ناپاک
ز مرد پاک لیکن پاک شد خاک
رود چون مرد و زن هر دو به بازار
چرا مرد است راحت, زن در آزار
براى هر دو کار زشت, زشت است
چرا این زشت آن زیباسرشت است
اگر بودند هر دو در نظر زشت
همانا تخم نیکى کس نمى کشت
شاعر, به تبعیض موجود بین زن و مرد, در فرهنگ جامعه معترض است و آن را ناروا مى داند و معتقد است حاکمیت تاریخى مردان بر زنان (پدرسالارى) نهایت ستم را در حق زنان روا داشته است و اگر حاکمیت و قانون گذارى به دست زنان بود, روال جهان به گونه اى دیگر مى بود. شاعر تبعیض موجود در نگرش اجتماع را نسبت به این دو جنس که اگر عمل زشتى از زن سر بزند او را مى رانند و منفور مى دانند اما همان عمل اگر از مرد سر بزند براى او افتخار مى دانند, مثالى براى ((یک بام و دو هوا)) مى داند:
نشاید این حکایت را نهفتن
حقیقت را بباید فاش گفتن
چو قانون بر زنان مردان نهادند
ستم کردند و نامش داد دادند
اگر قانون گذارى با زنان بود
به دیگرگونه قانون جهان بود
عیان مى شد بدى در مرد و زن چیست؟
همان بدنام و زشت از مرد و زن کیست؟
ولیکن چون به دیگرگونه شد کار
ستم بر زن ز مردان رفت بسیار
بیا یک بام بین و دو هوا را
هواى نفس و فرمان خدا را
اگر یک مرد با صد زن شود دوست
شرافت پیشه مرد نیکنام اوست
به کوى نیکنامان جاى دارد
ز رفعت فرق گردون ساى دارد
وگر یک زن دو مرد انباز گردد
بر او صد زشت نامى ساز گردد
سراى زشت نامان منزل اوست
ز هر در راندن او را حاصل اوست
زنان ناپاک و مردانى چنین پاک
چنین پاکان ناکس را به سر خاک(4)
زن در شعر امیرىفیروزکوهى
سیدکریم امیرىفیروزکوهى متخلص به ((امیر)) که به سیدالشعراى معاصر مشهور است, در قطعه اى, زن جوان را فرشته اى مى داند که با حسنش عالمى را مى فریبد و همین حسن [ ظاهرى] است که عیوب درونى اش را مى پوشاند و تا سالها برخوردارى از جسمى حریرى, دل سنگى او را پنهان مى دارد اما همین که پاى به عهد پیرى نهاد و دوره کهنگى اش فرارسید, تمام آن طراوت پیشین مسخ مى گردد و آن غزال دیروز چنان مى شود که روباه از دورنگى و شرارتش مبهوت مى ماند!! شاعر در پایان اعتراف مى کند که ما (مردان) اگر شاه یا گداییم در هر حال اسیر و شیفته ایم:
خواهى که جمع بینى دیو و فرشته را
با چشم خود جوانى زن بین و پیرىاش
تا نونهال و نورس و نوزندگانى است
هر کهنه نیز نو شود از نوپذیرىاش
ز اندام که حسن پاى نیازش برد به راه
عشق آید از فلک که کند دستگیرىاش
چندى چنان شود که شود با فریب حسن
عالم اسیر فتنه به حکم امیرىاش
آب حیات مرده آتش مزاجى اش
شور و نشاط زنده عاشق پذیرىاش
حسن اسیرىاش چو بود پرده دار خلق
پوشیده ماند آن همه عیب ضمیرىاش
بسیار سالها که ز هر کس نهان کند
قلب حدیدىاش را جسم حریرىاش
وانگه که روزگار به دى پى سپر شود
و آید زمان کهنگى ناگزیرىاش
بینى چنان به دل شود از سیر و دور عمر
کز زودباورى نشناسى به دیرىاش
مسخى عجب شود که حکیم از در قبول
گوید که جز به مسخ به چیزى نگیرىاش
زان از فنون مکر و دغل زود خواهى اش
وان از فضول آز و امل دیر سیرىاش
بغض تو برقرار به خوى پلنگى اش
حب زر آشکار ز روى زریرىاش
بینى که آن غزال چنان شد که مات شد
روباه از دورنگى و گرگ از شریرىاش
با ضعف پیر زالى و عجز عجوزگى
رستم نهان شود چو شغاد از دلیرىاش
شیرى چنانک به غضب با ضعیفگى
کز هول بشکند کمر مه به شیرىاش
بارى اگر امیرکبیریم اگر فقیر
ما را یکى است هر دو زمان در اسیرىاش(5)
مرحوم فیروزکوهى, در مصاحبه اى خود را فاقد عقل معاش و عقل زندگى دانسته و از نقش مدیریتى همسرش در زندگى تجلیل کرده و نیز در قصیده اى او را ستوده است:
مادر نکند آنچه تو کردى به من از لطف
اى خوبتر از مادر من در نظر من
این نیکى و احسان فزون از شمر توست
پاداش غم و درد فزون از شمر من
پى نوشت :
1ـ پژمان بختیارى, حسین, دیوان پژمان بختیارى, تهران, نشر پارسا, 1368, ص162.
2ـ همان, ص212 ـ 213.
3ـ همان, ص323.
4ـ گلهاى ادب, حسین سعادت نورى, اصفهان, مطبعه اخگر, 1312, ص116 ـ 119.
5ـ دیوان امیرىفیروزکوهى, به کوشش امیربانوىکریمى, تهران, چاپخانه حیدرى, 1365, ج2, ص1034 ـ 1035.
وحید دستگردىشعر معاصر
امیرى فیروزکوهى
زن در شعر پژمان بختیارى
حسین پژمان بختیارى, متخلص به ((پژمان)) از شاعران تواناى معاصر است. تولد او در سال 1279 و مرگش در سال 1353 شمسى بوده است. مادرش بانو عالمتاج قائم مقامى متخلص به ((ژاله)) از شاعران کم نظیر زن در تاریخ شعر فارسى است. شخصیت شعرى ((پژمان)) شاید تحت تإثیر مادرش شکل گرفته باشد.
به هر روى در شعر پژمان, هم به ستایش و هم متإسفانه به نکوهش زن پرداخته شده است.
سرزنش زن
پژمان, زن را بلایى خانمانسوز و بیخ و بن برکن مى داند و جماعت زنان را حق ناشناس و مردآزار و فتنه گر و فریبکار مى خواند! و دعا مى کند پیش از آنکه زنان جان دیگر انسانها را بگیرند خشم حق جانشان را بگیرد و عذابشان کند!
بلاست زن که خدا در بلا بگیردشان
بلا, بلا به جان فریب آشنا بگیردشان
از این جماعت ناحق شناس مردگداز
خداى را چه بگویم خدا بگیردشان
به پیش چشم تو با یک سخن برانگیزند
هزار فتنه که چشم قضا بگیردشان
به کشتزار محبت به سان صاعقه اند
که برق حادثه سر تا به پا بگیردشان
چو دیرگیر بود خشم حق, از آن ترسم
که جان خلق بگیرند تا بگیردشان
بهشت را چه تمتع بود چو زن با ماست
مگر که مالک دوزخ ز ما بگیردشان
کشیده اند و کشیدیم و مى کشند بلا
ز دست زن که خدا در بلا بگیردشان
نشاط جان و دلند این فرشتگان عذاب
مباد آنکه خدا زین بلا بگیردشان
در مثنوى ((پاسخ سقراط)), حکایتى را از سقراط نقل مى کند که در ضمن آن سقراط, زن را همانند کفشى نو دوخته و زیبا مى داند که از بیرون بسیار جلب توجه مى کند ولى بر پاى پوشنده تنگ است و از درون او را سخت آزار مى دهد:
یکى گفت سقراط را کاى حکیم
نه چون توست در نرم خویى نسیم
شنیدم که از طبع سازشگرت
ندارد نصیبى نوازشگرت
زنى رامش افزاى شوى و سرا
تو قدرش ندانى ندانم چرا
چنین گفت استاد یونان زمین
که اى یار دیرینه اول ببین
چگونه است این کفش نودوخته
که دارد بسى دانش اندوخته
از این پاسخ لغو ناسخته, دوست
به حیرت فرو رفت و گفتا نکوست
بخندید داناى والا تمیز
که چشم تو بر ظاهر است اى عزیز
بلى کفش من از برون سو نکوست
ولى رنج من از درون سوى اوست
ندانى ز پاپوش زیباى من
چه ها مى کشد بینوا پاى من(1)
در شعر دیگر با نام ((پیامى که فرستاده نشده)), زن را همانند جادوگرى فریبکار و نیرنگ باز و حیله گر مى داند که شرط عقل و خرد, دل کندن از صحبت او است و با این وصف نیز دل از او نمى توان کند و از مصاحبتش امکان گریز نیست:
زن مقبول تو ملعون ابد ساخت مرا
نگه مست وى از چشم خود انداخت مرا
من جوان بودم و بى تجربه وان جادوى شهر
فتنه اى کرد که بیچاره خود ساخت مرا
من به صید حرم آلوده نبودم اى دوست
طایر بام تو در دام خود انداخت مرا
ساده چون آینه و پاک چو گل بودم لیک
قلم حیله او نقش گنه ساخت مرا
عقل ناپخته من بود که او را نشناخت
او مرا پخت به غمزه چو که بشناخت مرا(2)
و در شعرى دیگر چنین مى گوید:
در قمار هوس و بازى شهوت دل من
روى خجلت به زمین سوده و بخشایش خواست
لیک آن دختر شیطان ره ایمان مرا
نه چنان زد که به توصیف و بیان آید راست
شرط عقل است دل از صحبت او کندن لیک
چه کنم من که نه دل درکف ونه عقل به جاست...(3)
در شعرى دیگر مرد را از آزار زن نهى مى کند و از برافروختن آتش کینه این جنس لطیف برحذر مى دارد:
خاطر کس را مکن اى جان پریش
عیب مجو خاصه ز همجنس خویش
باخبرى از دل حساس زن
تیر مزن بر دل و نیشش مزن
آگهى از سینه جنس لطیف
الحذر از کینه جنس لطیف
پژمان در شعرى دیگر طبیعت زن را طالب تملق دوستى و چاپلوسى مى داند و به زنان سفارش مى کند در پى عجب و خودستایى و خودبزرگ بینى نباشند که این کارها روح آنان را تیره مى سازد:
((واى از تملق))
مام طبیعت که تو را زاده است
طبع تملق طلبى داده است
شرم و حیا چون شودت پرده دار
گوید ناموس بقا سر برآر
فطرت زن از غنى و مستمند
هست ثناجوى و تملق پسند
چون که تو خودبین شدى و سرگران
زى تو گرایند تملق گران
وصف جمالت به صد آیین کنند
بر تو و اخلاق تو تحسین کنند
چون سرت آکنده شد از عجب و ناز
بس در ناخوش که شود بر تو باز
تیره شود روح فرحناک تو
تیره تر از روح تو ادراک تو
ستایش زن
در شعر ((معماى وجود زن)), زن را مطلوب فطرت انسانى مى داند:
نیست تو را آگهى از سوز خویش
غافلى از فطرت مرموز خویش
هست معماى طبیعت کهن
لیک معما به معماست زن
گوش جهان پر شده ز آواز او
پرده نشین مانده همان راز او
این همه گفتند و سخن بس نشد
آگه از این راز مگو کس نشد
روح زنان جوى و بخوان روح زن
تا که شوى باخبر از خویشتن
پژمان در شعر شب سیوم, عفت و پاکدامنى زن را مى ستاید و از زن با تعابیرى همچون گل هستى, روح طبیعت, اشک صفا, نغمه مستى, کانون وفا و شرم و حیا یاد مى کند و سه عامل ترس از خدا و آبروى پدر و عشق به شوهر را نگاهبان حریم حیا و عفت او مى داند و دعا مى کند که پرده شرم زن همواره بر چهره اش افکنده باد:
((شب سیوم, عفت ذاتى))
... روح طبیعت, گل هستى زن است
اشک صفا, نغمه مستى زن است
رنگ وفا جلوه گر از روى اوست
شرم و حیا سنگ ترازوى اوست
آن که زنان را چو گل آراسته است
از گل او جلوه گرى خواسته است
عشوه او بانى کاخ بقاست
نسل بشر باقى از این ماجراست
لیک غرورى است در او کاین غرور
داردش از راه خیانت به دور
ترس خدا, نام پدر, مهر شو
هست ز صد راه نگهبان او
شرم و حیا موهبتى ایزدى است
ایزدى آن دیده که بى شرم نیست
پرده شرمت به رخ افکنده باد
دولت ناموس تو پاینده باد
((پژمان بختیارى)) که شعرهاى او را در مذمت زن پیشتر خواندیم, در برخى از شعرهایش نه تنها دعوى برابرى زن و مرد را دارد که زن را برتر از مرد مى داند. او مى گوید: مرد هیاهوگر و جنجال جوست و زن نغمه موزون و خوشآهنگ طبیعت است که براى تعدیل هیاهوى مرد آفریده است. پس از آن به زن سفارش مى کند اخلاق مردى را به خود نگیرد و همواره, زن بماند, اگر مرد زخم زد, او مرهم شود و کمال را در خلق مردان نبیند:
مردم چشم تو شد از خواب مست
لیک هنوزم سخنى با تو هست
دعوى مردى شده امروز مد
مد شده بس شیوه و این نیز شد
لیک مکن دعوى مردى مکن
اى همه گرمى ز تو, سردى مکن
زن نشود مرد ولى زین نبرد
نه زن, زن گردد نه مرد, مرد
یک زن کامل, زن شایسته نام
به که دو صد مرد و همه ناتمام
چند کنى شکوه از این نیستى
تازه اگر مرد شدى چیستى؟
مرد هیاهوگر و بانگ افکن است
نغمه موزون طبیعت زن است
از پى تعدیل هیاهوى او
جنس تو شد سنگ ترازوى او
کو چو دهد زهر تو دارو دهى
او چو زند زخم تو مرهم نهى
تا نفتد فتنه در این خانمان
دختر من مرد مشو, زن بمان!
مرد شدن سهل بود پیش من
لیک چه دشوار بود زن شدن
مقصد من تخطئه مرد نیست
فایده ما و تو بى مرد چیست؟
گر چه بسى مرد شرانگیز هست
دختر خوبم, زن بد نیز هست
در شعرى دیگر, به ایثار و فداکارى زنان اشاره مى کند و مى گوید دلجویى و پرستارى بیمار کار زنان است و جنس زن از این همه رنجى که با تحمل بار مشکلات دیگران مى کشد, خشنود و شادمانه است:
... راحت زن چیست روان باختن
هستى خود وقف کسان ساختن
زن چو شود غمخور غمدیدگان
خشک شود اشک ستمدیدگان
یارى و دلجویى بیمار از اوست
کیست جز این طایفه بیماردوست
ناله محنت زدگان یار اوست
بردن بار دگران کار اوست
خفته در آن رنجبرى شادىاش
بسته به این سلسله آزادىاش
دختر من, نفس نکویى نکوست
آن طرف کار چه دشمن, چه دوست
در شعرى دیگر با عنوان ((اندرز یک مادر)) به ارج و اهمیت تربیت دختر مى پردازد و این عمل را باعث حیات جهان مى داند زیرا تکامل مرد بسته به همت او است و پرورش نسل جدید با شیر و شیره جان او میسر مى گردد و دامن او است که دانشگاه نخست فرزندان است. شاعر, دختر را به مریم مسیحادم تشبیه مى کند که تربیت یک دختر برابر است با ساختن یک جهان, و او است پایه آفرینش جهان:
کس نشنیدم ز سخن گستران
در خط اندرز پرىدختران
گو به نصیحت گهرى سفته اند
قصه به خیر پسران گفته اند
لیک من آن شیوه بپرداختم
نغمه به قانون دگر ساختم
ناطق من شعبده انگیز شد
مرکب اندیشه سبک خیز شد
رهروى آموخت به پاکیزگان
گشت نصیحت گر دوشیزگان
کانچه جهان بخش و جهان پرور است
در بر من تربیت دختر است
اوست که پرمایه کند مرد را
ماحصل جمع کند فرد را
کار جهان بسته به تدبیر اوست
پرورش نسل نو از شیر اوست
در کف او میوه پیوند ماست
دامن او مکتب فرزند ماست
دختر ما مریم عیسى دمى است
تربیتش, تربیت عالمى است
جامعه با رشته او محکم است
در صفتش هر چه بگویم کم است
پایه ایجاد جهان خوانمش
برتر از این چیست همان خوانمش
نصیحت به عروس و مادرشوهر
شاعر ابتدا زحمتهاى مادرشوهر را در پرورش فرزند و امیدهایى را که به او بسته است, یادآورى مى کند و به عروس مى گوید: اگر خودت را جاى او قرار دهى, اخلاق و رفتار خویش را درست خواهى کرد زیرا او نیز مانند تو یک انسان و یک زن است که اگر به نیکى و احسان با او برخورد کنى او نیز چنین خواهد کرد:
((مادرشوهر))
با تو حدیثى کنم از راه پند
گر همه دشوار بود کار بند
دختر من! شوى تو را مادر است
کش نه همآواز و نه همبسترى است
شوهر او چون ز جهان رخت بست
خوشدل از این بود که فرزند هست
او پسرى تاج سرى داشته است
بر دل خود یک پسرى داشته است ...
چون ز در خانه فراز آمدى
در بر مادر, به نیاز آمدى
حاجت خود یکسر از او خواستى
سفره از او بستر از او خواستى
زن که دهد جان به ره آن و این
در ره فرزند چه ریزد ببین
دخترکى غافل از این داد و دود
آمد و این جمله از او در ربود
اینک از آن محفل فردوس وش
مانده به جا پیرزنى آه کش
جاى چنین زن چو نهى خویش را
چوب زنى طبع کج اندیش را
او نه فرشته است نه اهریمن است
همچو من و همچو تو او هم زن است
خور شوى خور شود بى سخن
ور تو شوى دیو شود اهرمن
عزت خود را به رخ او مکش
خاطر بیچاره به هیچ است خوش
در ادامه به وظیفه مادرشوهر مى پردازد که پس از ازدواج پسرش باید کار او را به همسرش واگذار کند و از زنش, نزد او بدگویى نکند و در صدد ایجاد محیط تفاهم باشد:
چون پسرت مرد شد و زن گرفت
نیست بر اویت دگر اى جان, گرفت
دور تو طى شد ره دیگر سپار
کار پسر را به زنش واگذار
با پسر از همسر او بد مگوى
آب خوشش ز آشتى آور به جوى
تا شود از مهر تواش کار به
راهنما باش نه دستورده
رهبر او باش پرستاروش
تجربه ات را به رخ او مکش
زان که زن اندر ره خدمتگرى
هم نپذیرد ز زنان برترى
زن در شعر وحیددستگردى
حسن وحیددستگردى متخلص به ((وحید)) از شاعران فاضل سرزمین ماست. او در سال 1260 تولد و در سال 1321 شمسى وفات یافت. ((وحید)) دروس فقه و اصول و حکمت را در محضر علماى عصر خود فراگرفته بود. تإسیس مجله ((ارمغان)) از خدمات فرهنگى او به کشور ما است.
دفاع از زن و تإکید بر تساوى زن و مرد
وحید در قسمتى از مثنوى ((سرگذشت اردشیر)), به دفاع از شخصیت و حقوق زنان مى پردازد و مرد را به لحاظ ستمى که بر زن روا مى دارد سرزنش مى کند. او مى گوید: ستمى بالاتر از این نیست که زن در پس پرده بماند اما مرد پرده درى کند و از حریم خود پا را فراتر بگذارد. آنگاه شاعر به جایگاه زن در شعر شاعران برجسته پارسى گوى اشاره مى کند و فردوسى و سعدى و نظامى را به سبب اهانت به شخصیت زن محاکمه و محکوم مى کند. فردوسى را به جرم اینکه مى گوید:
زن و اژدها هر دو در خاک به
زمین پاک از این هر دو ناپاک به
و سعدى را به سبب این بیتش که:
چو زن راه بازار گیرد بزن
وگرنه تو در خانه بنشین چو زن
و نظامى را به خاطر این سخنش:
ندیده هیچ کس در هیچ برزن
وفا در اسب و در شمشیر و در زن
((وحید)), در پاسخ به این سه شاعر نامدار مى گوید: اگر زن اژدهاست, مرد هم, چنین است; نهایتا اژدهاى نر خطرناکتر از اژدهاى ماده است. و اگر زن وفا ندارد, کدامین مرد اهل وفا است؟ ...
زن و مردند اساس زندگانى
زن اول در حساب و مرد ثانى
از آن ارزنده زن شد نیم اول
که بى زن زندگى باشد معطل
بود مرد از زن پاکیزه اخلاق
به شادى جفت از اندوه و محن طاق
ولى مرد آفت جان است بر زن
به هر آیین و کشور کوى و برزن
براى مرد, زن در کارسازى است
زن اندر دست مرد اسباب بازى است
جهان تا بوده این بوده است هنجار
ستمکش زن ولى مردان ستمکار
گهى سازندش از میراث محجور
نهندش گاه زنده زنده در گور
به پرده زن ولیکن پرده در مرد
ستم بالاتر از این چون توان کرد
فروخوان دفتر دانشوران را
اصول کیش و آیین جهان را
که بر گیتى ستم چون یاد دادند
ستم کردند و نامش داد دادند
یکى گوید چو اژدرهاى ناپاک
همان بهتر که پاک از زن شود خاک
یکى گوید بزن سخت و بیازار
چو زن از خانه گیرد راه بازار
یکى گوید ندیده هیچ بر زن
وفا در اسب و در شمشیر و در زن
ز من بنیوش حق گرچه بود تلخ
مخوان شیرین قضاى قاضى بلخ
زن است ار در جهان ناپاک اژدر
بتر از ماده اژدر, اژدر نر
اگر در خوى زن مهر و وفا نیست
کدامین مرد با خوى وفا زیست
وفا خوى زن است و زن از این خوى
نمى گردد جز از بى مهرى شوى ...
زن از آب وفادارى سرشته است
به نسبت مرد و زن دیو و فرشته است
در این دور است از صد زن دو ناپاک
ز مرد پاک لیکن پاک شد خاک
رود چون مرد و زن هر دو به بازار
چرا مرد است راحت, زن در آزار
براى هر دو کار زشت, زشت است
چرا این زشت آن زیباسرشت است
اگر بودند هر دو در نظر زشت
همانا تخم نیکى کس نمى کشت
شاعر, به تبعیض موجود بین زن و مرد, در فرهنگ جامعه معترض است و آن را ناروا مى داند و معتقد است حاکمیت تاریخى مردان بر زنان (پدرسالارى) نهایت ستم را در حق زنان روا داشته است و اگر حاکمیت و قانون گذارى به دست زنان بود, روال جهان به گونه اى دیگر مى بود. شاعر تبعیض موجود در نگرش اجتماع را نسبت به این دو جنس که اگر عمل زشتى از زن سر بزند او را مى رانند و منفور مى دانند اما همان عمل اگر از مرد سر بزند براى او افتخار مى دانند, مثالى براى ((یک بام و دو هوا)) مى داند:
نشاید این حکایت را نهفتن
حقیقت را بباید فاش گفتن
چو قانون بر زنان مردان نهادند
ستم کردند و نامش داد دادند
اگر قانون گذارى با زنان بود
به دیگرگونه قانون جهان بود
عیان مى شد بدى در مرد و زن چیست؟
همان بدنام و زشت از مرد و زن کیست؟
ولیکن چون به دیگرگونه شد کار
ستم بر زن ز مردان رفت بسیار
بیا یک بام بین و دو هوا را
هواى نفس و فرمان خدا را
اگر یک مرد با صد زن شود دوست
شرافت پیشه مرد نیکنام اوست
به کوى نیکنامان جاى دارد
ز رفعت فرق گردون ساى دارد
وگر یک زن دو مرد انباز گردد
بر او صد زشت نامى ساز گردد
سراى زشت نامان منزل اوست
ز هر در راندن او را حاصل اوست
زنان ناپاک و مردانى چنین پاک
چنین پاکان ناکس را به سر خاک(4)
زن در شعر امیرىفیروزکوهى
سیدکریم امیرىفیروزکوهى متخلص به ((امیر)) که به سیدالشعراى معاصر مشهور است, در قطعه اى, زن جوان را فرشته اى مى داند که با حسنش عالمى را مى فریبد و همین حسن [ ظاهرى] است که عیوب درونى اش را مى پوشاند و تا سالها برخوردارى از جسمى حریرى, دل سنگى او را پنهان مى دارد اما همین که پاى به عهد پیرى نهاد و دوره کهنگى اش فرارسید, تمام آن طراوت پیشین مسخ مى گردد و آن غزال دیروز چنان مى شود که روباه از دورنگى و شرارتش مبهوت مى ماند!! شاعر در پایان اعتراف مى کند که ما (مردان) اگر شاه یا گداییم در هر حال اسیر و شیفته ایم:
خواهى که جمع بینى دیو و فرشته را
با چشم خود جوانى زن بین و پیرىاش
تا نونهال و نورس و نوزندگانى است
هر کهنه نیز نو شود از نوپذیرىاش
ز اندام که حسن پاى نیازش برد به راه
عشق آید از فلک که کند دستگیرىاش
چندى چنان شود که شود با فریب حسن
عالم اسیر فتنه به حکم امیرىاش
آب حیات مرده آتش مزاجى اش
شور و نشاط زنده عاشق پذیرىاش
حسن اسیرىاش چو بود پرده دار خلق
پوشیده ماند آن همه عیب ضمیرىاش
بسیار سالها که ز هر کس نهان کند
قلب حدیدىاش را جسم حریرىاش
وانگه که روزگار به دى پى سپر شود
و آید زمان کهنگى ناگزیرىاش
بینى چنان به دل شود از سیر و دور عمر
کز زودباورى نشناسى به دیرىاش
مسخى عجب شود که حکیم از در قبول
گوید که جز به مسخ به چیزى نگیرىاش
زان از فنون مکر و دغل زود خواهى اش
وان از فضول آز و امل دیر سیرىاش
بغض تو برقرار به خوى پلنگى اش
حب زر آشکار ز روى زریرىاش
بینى که آن غزال چنان شد که مات شد
روباه از دورنگى و گرگ از شریرىاش
با ضعف پیر زالى و عجز عجوزگى
رستم نهان شود چو شغاد از دلیرىاش
شیرى چنانک به غضب با ضعیفگى
کز هول بشکند کمر مه به شیرىاش
بارى اگر امیرکبیریم اگر فقیر
ما را یکى است هر دو زمان در اسیرىاش(5)
مرحوم فیروزکوهى, در مصاحبه اى خود را فاقد عقل معاش و عقل زندگى دانسته و از نقش مدیریتى همسرش در زندگى تجلیل کرده و نیز در قصیده اى او را ستوده است:
مادر نکند آنچه تو کردى به من از لطف
اى خوبتر از مادر من در نظر من
این نیکى و احسان فزون از شمر توست
پاداش غم و درد فزون از شمر من
پى نوشت :
1ـ پژمان بختیارى, حسین, دیوان پژمان بختیارى, تهران, نشر پارسا, 1368, ص162.
2ـ همان, ص212 ـ 213.
3ـ همان, ص323.
4ـ گلهاى ادب, حسین سعادت نورى, اصفهان, مطبعه اخگر, 1312, ص116 ـ 119.
5ـ دیوان امیرىفیروزکوهى, به کوشش امیربانوىکریمى, تهران, چاپخانه حیدرى, 1365, ج2, ص1034 ـ 1035.