این شماره:
خورشید خانم ـ مرضیه بدرقه ـ ؟
فرار مادر, غم انگیزتر از مرگ پدر ـ شریفه طالبى ـ محلات
پنجره ـ شهناز ـ دخترزا ـ فریبا انیسى ـ ؟
خورشید خانم
مرضیه بدرقه ـ ؟
نویسنده محترم, دستتان درد نکند. شما در ابتدا داستانتان را خیلى خوب شروع کرده اید, با یک دیالوگ و با انتظار. کودکى که منتظر آمدن پدرش است و بعد این انتظار از دید مادر پرداخت مى شود. اما وقتى عنوان مى کنید, پدر دوباره ازدواج کرده است, داستان باز تکرار همان قصه هاى قدیمى مى شود. شما خواسته اید با آوردن مسإله هوو, گذشته شیرین زن را کم رنگ کنید و علت بى علاقگى مرد را نسبت به او توجیه نمایید.
مرد اظهار مى کند چون آن زن بى پناه بوده, پس او را به زنى گرفته تا مواظبش باشد. شما اینجا نه قصد مرد را منطقى جلوه مى دهید و نه قصد زن را. چرا زنهاى فرهنگ ما هیچ کدام متفکر و منطقى معرفى نمى شوند؟ زن بدون اینکه بداند چرا شوهرش دوباره ازدواج کرده است, بى هیچ اعتراضى فقط دهانش کج مى شود و از حال مى رود. زن بدون اینکه از سوى هوو بى مهرى ببیند و یا اینکه شوهرش نسبت به او بداخلاقى کند, فورا قصد خودکشى مى کند, بىآنکه هنوز خطر وجود هوو در زندگى او نمایان شود. اگر این شخص این قدر حساس است پس چرا از همان اول پشت قضیه را نگرفته و گذاشته یک سال بگذرد و بعد بپرسد که چرا شوهرش اخلاق دیگرى پیدا کرده است.
شما در این داستان, زن را عجول و بى فکر نشان داده اید که فقط در صدد انتقام است ولى چون نمى تواند شوهر, بچه هوو و یا خود هوو را بکشد, پس خودش را مى کشد. آیا یک زن به غیر از خودسوزى راه دیگرى ندارد؟ آیا او با این کار از زندگى و مشکلاتش فرار نمى کند؟ بهتر بود هوو و شوهر زن, هر دو بناى ناسازگارى مى گذاشتند و زن با ترفندى, هر دوى آنها را شرمنده مى کرد.
در ضمن فراموش نکنید که در موقع نگارش داستان باید حتما به قواعد دستورى دقت کنید. بعضى از کلمات داستان شما پس و پیش است و متن, روانى معمول خود را ندارد. همچنین شما نثر داستان و نثر گفتگوها را یکسان آورده اید. در داستان نثر متن باید به صورت ادبى باشد و نثر گفتگوها با توجه به نویسنده و شخصیتهایى که خلق مى کند ادبى و یا محاوره اى باشد حال آنکه شما خود متن را هم محاوره آورده اید و این کار اشتباهى است, بگذریم که نویسنده تواناى ایرانى ((جلال آل احمد)) محاوره مى نوشت ولى باید توجه داشته باشید که او با اطلاع از زیر و بم داستان نویسى و با آگاهى از سبک نگارشى خویش, نثر محاوره را برگزیده بود ولى در مورد شما این طور برمىآید که کمى بى دقتى کرده و هنگام نوشتن, عجله کرده اید پس بهتر است با توجه به تغییراتى که در طرح داستان مى دهید, با دقت به نکات داستان نویسى و نگارشى, خورشید خانم را دوباره بازنویسى کنید تا اینکه خود به اشکالاتتان پى ببرید. به عنوان نمونه ما قسمتى از پایان داستان شما را برگزیده ایم که آن را با هم مى خوانیم.
((خورشید دیگه نمى شنید, نمى دانست راه خروج از کجاست و الا پرواز مى کرد. سعى مى کرد شعله هاى آتش به صورتش نخورند. ناگهان به چیزى برخورد کرد, سبک شد. داشت پرواز مى کرد. ((حتما مردم. نه بچه هام, اونها چى. اگه من بمیرم و اونها بمونن, اگه من نمیرم و اونها برن, نه)). دیگه تقلا نمى کرد. دیگه دست و پا نمى زد. دیگه سبک سبک شده بود. اما هنوز نمى دونست که به کجا میره. هنوز نمى دونست از کجا نجاتش میدن؟ از مرگ یا زندگى؟))
ما هم مى مانیم که پیام شما از این داستان چیست؟ آیا مى خواستید بگویید که یک زن در چنین شرایطى خود و بچه هایش را بسوزاند تا راحت شود یا اینکه با این کار شوهرش را ادب کند؟ در کتاب ((پلى به سوى داستان نویسى)) آمده است, ((هدف و منظورى که نویسنده از نوشتن داستان دنبال مى کند, باعث به وجود آمدن پیام در داستان مى شود و با دقت در حادثه اصلى, نحوه تغییر روحى و درونى شخصیت اصلى و یا گفتگوهاى داستان, مى توان به پیام آن پى برد)). که البته شما پیام مثبتى ارائه نمى دهید.
امیدواریم بعد از این شاهد متنهاى زیباى شما در عرصه قصه نویسى باشیم.
فرار مادر, غم انگیزتر از مرگ پدر
شریفه طالبى ـ محلات
خواهر ارجمند, نامه شما را خواندیم و به میزان علاقه تان پى بردیم. از اینکه براى ما داستان مى فرستید خوشحالیم, ولى باید به اطلاعتان برسانیم که داستان شما اشکالاتى دارد که باعث شده قابل انتشار نباشد.
داستان شما با مستقیم گویى شروع مى شود. ((سه ماه بود که ازدواج کرده بود, اما همیشه در فکر بود, همیشه ناراحت به نظر مى رسید, روزى شوهرش مهدى از او پرسید... )) با این جمله ها, شما مدت ازدواج, روحیه و اخلاق شخصیت را بیان کرده اید آن هم به صورت کاملا مستقیم و غیر هنرى.
در داستان, ما مجاز هستیم با دو شیوه کلى, مستقیم و غیر مستقیم مطالب را عنوان کنیم. یعنى شما هم مى توانستید به صورت غیر مستقیم و زیباتر این اطلاعات را در گفتگوها بگنجانید, مثلا در ضمن صحبت زن و شوهر, ما متوجه غم و غصه هاى آنها مى شدیم نه اینکه شما به عنوان یک نویسنده این چیزها را براى ما تعریف کنید.
مسإله دیگر در مورد خود گفتگوها است. آدمهاى داستان شما خیلى رسمى و خشک حرف مى زنند و از کلماتى استفاده مى کنند که کمتر در گفتگوهاى خانوادگى و دوستانه مى گنجد. شما باید صمیمیت و سادگى گفتگوهاى معمولى را به داستانتان منتقل کنید.
در ضمن بد نیست که در مورد اسم داستان هم اشاره اى بشود. بر اساس کتاب ((هنر داستان نویسى)), نام داستان کوتاه باید حتما مشخصه هاى معینى را دارا باشد که یکى از آنها کوتاه بودن نام داستان است, دیگرى خوشآهنگ بودن آن, سپس در ارتباط بودن موضوع با نام و مهمتر از همه بازگو نکردن اصل داستان. شما از همان ابتدا با نام داستان به خواننده مى گویید که ببینید مادرش با فرار کارى مى کند که شخصیت ما, مرگ پدر را فراموش مى کند ... این گونه نامها باعث مى شود که خواننده به محتواى داستان پى ببرد و دیگر رغبتى براى خواندن آن نداشته باشد. اسم داستان در ضمن کوتاه و زیبا بودن باید کمى مبهم و تفکر برانگیز باشد که اشتیاق خواننده را برانگیزد که مثلا این اسم یعنى چه؟ داستان در مورد چیست؟
با توجه به اینکه موضوع داستان شما برگرفته از حوادث خانوادگى است, ولى با این همه, چیز خاصى ندارد. این گونه موضوعها دیگر تکرارى شده اند, یعنى آن قدر در باره آنها نوشته اند که دیگر موضوع جذابیتش را از دست داده است. شما هم از همان دیدى که بقیه به این موضوع نگاه مى کنند, به آن پرداخته اید. بهتر بود شما از زاویه اى دیگر و با عنوان کردن مسایل مهمترى به این موضوع دقت مى کردید و اتفاقاتى در متن مى گنجاندید که کسى به فکرش نرسد شما مى خواهید چکار کنید; اما شما خیلى راحت مادر را با مرگ کنار گذاشته اید. اگر مادر زنده بود و شما مى توانستید احساسات واقعى و رو در روى این مادر و دختر را نشان دهید و سپس ماجرایى منطقى براى دیدارهاى آنها پیدا کنید, آیا آن موقع داستان جذابتر و شیرین تر نمى شد؟
در آخر متذکر مى شویم که بیهوده موقعیتهاى مکانى شخصیتها را عوض نکنید و آنها را از این شهر به آن شهر و از این محل به آن محل نبرید مگر اینکه در آن مکان چیزى وجود داشته باشد که شخصیت مجبور شود به آنجا برود وگرنه ذکر محل و شهر غیر ضرورى است و فقط باعث مى شود داستان شما منطقه اى باشد, آن هم تازه اگر شما تمام خصوصیات و فرهنگ آن منطقه را توضیح داده باشید.
با آرزوى موفقیت در تمام لحظات زندگى, منتظر آثار بعدى شما هستیم.
پنجره ـ شهناز ـ دخترزا
فریبا انیسى ـ ؟
خواهر محترم, این شماره قصد داریم سه داستان رسیده شما را مورد بررسى قرار دهیم. در ابتدا باید به شما تبریک بگوییم که داستان را مى شناسید و نثر زیبایى دارید. همچنین مى توانید خیلى خوب مسایل زنان را مطرح کنید; اما از آنجا که طرح داستان مهمترین عنصر داستان است شما باید ابتدا یک طرح منسجم و خوب بنویسید و بعد شروع به نگارش کل داستان بکنید همان طور که ((جمال میرصادقى)) مى گوید: ((طرح یا پیرنگ, الگوى حادثه داستان است و از رشته اى حوادث و رویدادهاى به هم پیوسته ساخته مى شود که داستان را از کشمکش به نتیجه مى رساند و موجب مى شود که شخصیت اصلى نسبت به آنها از خود واکنش نشان دهد.))
در داستان پنجره, شما به خوبى پیرزن را توصیف کرده و درد و تنهایى او را براى ما عنوان کرده اید ولى اگر بیشتر به اطرافتان دقت کنید مى بینید که این موضوع بارها و بارها دستمایه چندین فیلم و کتاب قرار گرفته و به قول معروف تکرارى شده است. شما اگر مى خواهید روى چنین موضوعى کار کنید, باید با پرداختى نو وارد گود شوید و از جهات دیگر به قضیه نگاه کنید, در صورتى که شما هم همان پیش زمینه هاى همیشگى را عنوان کرده اید. زنى که شوهرش مرده و او دو تا بچه را مثل گربه به دندان گرفته و با کلفتى بزرگ کرده است. دختر به دیار غربت شوهر کرده و پسر معتاد شده است.
ما در اینجا با توجه به شخصیت پردازى مراد باورمان نمى شود که چنین پسر مهربانى که هواى مادرش را دارد, ناگهان در دام اعتیاد بیفتد. اگر شما قبلا اشاره هایى در این مورد داشتید و دوران کودکى و زد و خوردهاى احتمالى مراد را براى ما تجسم مى کردید, ما باورمان مى شد که این پسر از اولش هم شر بوده است. شروع و پایان را خوب کار کرده اید ولى به تنه داستان که از همه چیز مهمتر, است توجهى نداشته و فقط اشاره کوتاهى به حوادث داشته اید. به قول معروف آن و کشمکشى که باعث مى شود داستان جذاب و خواندنى شود, در نوشته شما نیست. بعد از اینکه مادر متوجه کوتاهى خودش مى شود و پسرش از دست مى رود, مى اندیشد که اشتباه کرده و نباید در شهر مى مانده. ((مرده در اینجا داشت که داشت, کاش مى رفت زنده را نجات مى داد.))
در داستان شهناز, مردسالارى حاکم است و یا به تعبیرى این زن است که فرهنگ مردسالارى را اشاعه مى دهد. مرد داستان, شخصیتى معتاد است که زنش را اذیت مى کند ولى با این همه مادر طرفدار او است و عروسش را مقصر مى داند. مادر در این میان فقط خود و پسرش را حق مى داند و به بقیه توجهى ندارد پس بهتر است فرهنگ خانوادگى آنها بیشتر مورد بررسى قرار گیرد.
با توجه به اینکه پیرزن و مادرش هر دو عروس خون بس بوده و کلى مصیبت کشیده اند ولى زن باز هم حاضر نیست طرف عروسش شهناز را بگیرد, حتى وقتى که پسرش او را مورد ضرب و شتم قرار مى دهد!
در ضمن مسإله بچه لاینحل باقى مى ماند. معلوم نیست بالاخره این بچه متعلق به کیست؟ شما با توجه به قرائنى مى گویید که مرد بچه دار نمى شود ولى این مورد حتمى نیست و ممکن است مرد فقط بر اساس خیالاتش فکر کند که بچه دار نمى شود و بچه شهناز متعلق به مرد دیگرى است.
با اینکه نثر داستانیتان بسیار زیباست ولى کمتر در آن عناصر داستانى دیده مى شود. شهناز زنى بیچاره است که فقط کتک مى خورد و دم نمى زند, همان طور که از خود داستان برمىآید ((شهناز گونه هایش گر گرفته بود, آتش بود, سرخ سرخ. پسرم پا به پایش مى دوید. او را عقب کشید, داد مى زد و کتک مى زد. شهناز جیغ مى کشید, انگار تمام پرنده ها ساکت شده بودند, تنها او ناله مى زد, هیچ کس نبود به دادش برسد ... دست پسرم به پشت او پایین آمد. شهناز روى کمرش خم شد, افتاد روى پله ها. خون, شتک زد کف حیاط, همه جا قرمز شده بود, خون مثل نهر خانه حاج یونس جارى شد طرف باغچه.))
با خواندن داستان دخترزا گفتیم دست خانم انیسى درد نکند. شما خوب توانسته اید افکار یک زن بى توجه را نشان دهید. او وقتى مى فهمد نوه اش دختر است, با خودش واگویه مى کند و از اینکه عروس و پسرش از دختردار شدن خوشحال هستند, عصبانى مى شود. شما باید در این میان به شخصیت پسر بیشتر توجه مى کردید چون که او بر خلاف تصور مادر, جادو نشده و خودش این امر را قبول دارد, پس علت اختلاف عقیده مادر و پسر باید تا حدى مشخص شود و همه چیز از دید پیرزن نباشد.
با توجه به اینکه داستان, خود زیباست ولى بهتر بود بیشتر روى آن کار مى شد و توصیف زمانى و مکانى به داستان اضافه مى گشت و همچنین عمل داستانى قوت بیشترى به کار مى داد. این داستان از اول تا به آخر فقط دیالوگ است حتى وقتى مادرشوهر خبر پسر ناسالم بدرىخانم را مى دهد باز فقط همه چیز را تعریف مى کند. بهتر نبود همان لحظه که زن بچه را مى دید, داستان با عمل پیش مى رفت و خواننده به طور زنده شاهد حالات زن و پشیمانى او مى شد.
با آرزوى موفقیت براى شما, داستان ((دخترزا)) را از جانب شما به تمام خانواده ها هدیه مى کنیم.
دخترزا
فریبا انیسى
ـ جادوگر خبیث, معلوم نیست چى به خوردش داده که لام تا کام حرف نمى زند, ... رفتم عروس بیاورم, چراغ خانه ام روشن باشد, سر بالا کنم, ببینم پسرم چراغ خانه اش روشن است, دلم گرم شود, آینه دق آوردم. کوه ابوقبیس را آوردم روى سرم, کمرم خم شده است.
آخر مردى گفتند, زنى گفتند, یکدانه پسرم را دو دستى دادم به خانم, واى جلوى چشمانم پسرم را دزدیدند ... چه مى دانستم, فکر مى کردم همه عروسها مى شوند مثل من هالو, هر چه مادرشوهر بگوید, چشم. پدرشوهر ناسزا بگوید, سر بالا نکند بگوید با منى یا با چهار دیوار.
واى, واى, آتش گرفتم. انگار توى دلم مشعل آهنى روشن کرده باشند, گر مى گیرم. یقین به من هم یک چیزى داده است ... دزد بدکردار, معلوم نیست توى این مدرسه ها چه چیزى یادش داده اند. تمام فوت و فنهاى دزدى را بلد است, آن هم دزدى پسر مردم را ...
مى گوید: خودم کارهایم را انجام مى دهم. شما زحمت نکشید, ... آخر دختر, بیا کارها را زود تمام کنیم. برویم دم در, گل بگوییم, گل بشنویم, صحبت کنیم, ...
ـ درس دارم, کار دارم, ... این همه درس خواندى چه شد؟ شدى دختر امپراطور لندن ...
آن دو بار هم که مریض شدى خودت را زدى به مردن, دکتر گفته از پله بالا و پایین رفتن برایم ضرر دارد. بچه ام سقط شد...
دروغگو, خودت هم مى دانستى دخترزا هستى, همان بهتر که مرد ... هى درس خواندى, خیاطى نکردى, کمرم درد مى گیرد, ... هى این ور, هى آن ور ... این دکتر, آن دکتر, ... شاهکار عالم زاییدى, آبرویم پیش محبآقا رفت. با چه امید و آرزویى رفتم سلمانى اش وقت گرفتم براى ختنه نوه ام. واى, آبرویم رفت, دختر زاییده ...
گفتم اسم مرحوم آقاجانم زنده مى شود, دل مرده شاد مى شود, اسمش را مى گذاریم روى بچه, دختر زاییده, ... واى دارم آتش مى گیرم, ...
حالا به جهنم, دختر را بستى به ما, اسمش را بگذار ((حرمت)), اسم مادرجانم, اخم مى کند ... جادوگر پلید, پسرم را بگو, سرش را بالا مى گیرد, چشم سفید خیرسر مى خندد: ((مامان, حرمت قدیمى شده ...)) واى, مى دانم چیزخورش کرده اند, باید بروم سر قبر آقا, دعا بگیرم, بچه ام زبان بند شده, دهانش را دوخته اند. واى, زن آدم دختر بزاید و آدم هیچ نگوید, مگر مى شود؟ پسر زاییدم و سرم بالا بود, روزگارم این شد, واى به حال وقتى که دختر مى زاییدم ... همین عذراخانم همسایه مگر نبود؟ دختر زایید آن هم دوقلو, شوهرش به خانه راهش نداد. آن قدر توى بیمارستان ماند تا برادرانش او را به خانه اشان بردند. آبرویم رفت. جواب محبآقا را چه بدهم؟ بروم پیش او بگویم: ((عروسم دختر زاییده ...)) جادوگر خبیث ... معلوم نیست چى به خورد پسرم داده که او هم خوشحال است. اصلا به روى خودش نمىآورد.
واى دارم آتش مى گیرم, از کورى چشم عروسم هم که شده, مى روم براى عروس بدرىخانم که پسر آورده یک تیکه طلا مى خرم تا چشمش کور شود, ...
جادوگر خبیث; شده آینه دق من, یکى بودند چه گلى بر سرم زدند تا حالا که شدند دو تا, بزنند.
ـ مادر چرا رنگت پریده؟ چرا این طورى شدى؟
ـ ... .
ـ مادر! مادر!
ـ رفته بودم خانه بدرىخانم, عروسش پسر زاییده, رفتم دیدن, ... واى مسلمان نشنود, کافر نبیند, ... پسره یک طرف بدنش لمس است, حرکت نمى کند. عین سکته ایها, وقتى گریه مى کند, آدم دلش غش مى کند. مى گویند چون مادرش معتاد است, این طورى شده, واى چه طورى بود, حالم بد شد, اى واى ...