مسافر باغ سیب

نویسنده


((نازگل)) داشت مثل همیشه گل مى کاشت و زلفهاى نسترن را شانه مى زد. مدتى بود که این کار هر روزش شده بود. از خانه شان که بیرون مىآمد کمى بعد با جویبار همراه مى شد و صداى آن با احساسش در هم مىآمیخت. مانند آب روان با هر پیچ و خم جوى مى چرخید و مى رفت و چون زمزمه قطرات آب, براى سبزه ها و سنگها آواز مى خواند. با شبنم روى گلها حرف مى زد و به سان سنجاقکها در میان شبدرها پرواز مى کرد, تا اینکه مى رسید به باغ همسایه; باغى که همیشه آرزوى داشتنش را در سر مى پروراند و دلش مى خواست یک روز پشت دیوار خانه کوچکشان سبز شود. مى رفت پشت دیوار و سرک مى کشید تا پدر ((ترلان)) سر راهش نباشد. بعد ردیف درختهاى سیب را مى گرفت و یکراست مى رفت به طرف اتاق کارشان.
از وقتى که پایش به آن باغ باز شده بود, حس و حال غریبى پیدا کرده بود. انگار پروانه ها, شکوفه ها, برگها, تک تک نرده هاى باغ صدایش مى زدند و به او صبح بخیر مى گفتند. او هم لبخندى مى زد و مواظب بود مبادا پایش را روى چمنها بگذارد و شوق زندگى را در آنها خفه کند.
لب ایوان مى ایستاد و با مهر به همه باغ نگاه مى کرد و به گلهاى ((تاج خروس)) کنار ایوان سلام مى گفت. سپس یکراست مى رفت توى اتاق و شروع به گلکارى مى کرد. مى نشست پشت دار و به گلها ریشه مى زد. کمى بعد هم سر و کله ((ترلان)) پیدا مى شد, با گونه هاى سرخ و سپید و لبى خندان. اصلا نمى دانست چطور شادمانیش را پنهان کند. آخر قرار بود مسافرى بیاید, کسى که در تمام آرزوهاى او سرک مى کشید و فکرش را با خود پر مى کرد. ((ترلان)) در خیال فرو مى رفت و انگشتانش بیهوده در میان تارها مى چرخید و پودها را به هم مى پیچید.
اما ((نازگل)) با هر ریشه, خودش را به زندگى گره مى زد. از رویش غنچه ها و طراوت یاسمنها لذت مى برد. تازگیها به قدرت دستهایش ایمان آورده بود. انگشتان او بود که شهد محبت به کام غنچه ها مى ریخت و گلهاى تازه شکفته را به تبسم وامى داشت. دلش مى خواست ساعتها همان طور به دار بیاویزد و با دستهایش تار بزند. بعد نخهاى قرمز, زرد و سفید را به گلها وصله کند و گلها را به تارها پیوند بزند. آن وقت از خنده گلها, لبهاى او هم بشکفد و هر چه دلش خواست آواز بخواند و با همه موجودات عالم حرف بزند.
صداى ((ترلان)) که آمد, خیالات ((نازگل)) پر کشیدند و رفتند و گوشهاى او بودند که میزبان حرفهاى ((ترلان)) مى شدند, حرفهایى از یک مرد رویایى.
ـ مى دونى بالاخره امروز مى یادش.
و ((نازگل)) مى اندیشید چرا ((ترلان)) این همه به مرد آینده اش فکر مى کند. گلها داشتند سر انگشتانش را نوازش مى کردند و او را به جمع خودشان مى خواندند, که مادر ((ترلان)) با سینى استکانها آمد. ایستاد و به گلهاى رسته و نارسته نگاه مى کرد و گفت: ((نازگل جان, دستت درد نکنه. باشه تا منم بیام کمکت و فرش عروسیتو چله کشى کنم.)) ((نازگل)) بى اعتنا به این حرف, استکان چایى را برداشت و گرمى آن را چشید. دلش مى خواست بلند شود و به گلها آب بدهد, آن هم به گلهاى قالى; ولى ((ترلان)) جاى دیگرى بود. خودش را جمع و جور کرد تا چیزى از مادر بپرسد که زن برخاست. دختر نگاه شرمگینش را به زمین دوخت و مادر با شادى او را نگریست و مهر چشمانش به خواسته ((ترلان)) پاسخ گفت و رفت. دختر سرخوش از حس بودن, استکان را برداشت و در اندیشه فرو رفت و ((نازگل)) دید که چطور چهره او سرخ و سپیدتر شد, درست مثل سیبهاى توى باغ.
استکان خالى را روى سینى گذاشت و نشست پشت دار و آخرین ریشه گل ((لاله عباسى)) را که زد با خودش عهد کرد که این بار نقش یک آهو بیندازد. هر روز نوازشش کند و او را به زندگى وادارد. بعد دستش را دراز کند و آهو را از میان چهاردیوارى تارها برهاند و با خود به میان باغ و صحرا ببرد.
((ترلان)) قلبش مى تپید, آرام و قرار نداشت. از پنجره به باغ مى نگریست. منتظر بود و چون مى دید از احساس او چیزى در ((نازگل)) نیست پرسید: ((به چى فکر مى کنى؟ )) خیلى زود جواب شنید: ((به باغ قالى که ...)); ترلان پرید میان حرفش.
ـ بازم که رفتى تو خیال قالى. دست بردار دیگه. مى دونى که اون امروز مى یادش؟
((نازگل)) این را براى چندمین بار شنیده و در دلش پاسخ گفته بود.
ـ اون چن روزه که اومده و تو دل من جا باز کرده. یه حس عجیبه که هنوزم رازشو نفهمیدم.
((ترلان)) سرش را بلند کرد و با شیطنت او را نظاره کرد.
ـ اى بلا یعنى تو هم؟
نازگل انگشتها را در میان تارها فرو برد و صورتش را به قالى چسباند و در خیالاتش پرواز کرد. ترلان زیرکانه گفت: ((دیدى بالاخره تو هم عاشق شدى. حالا درد منو مى فهمى)).
ـ من خیلى وقته که عاشقم; عاشق دنیا, آدما, درختا, گلا, حیونا, کلاغا, قالیا و یه باغ سیب سرخ.
ـ اى بابا منو باش که گفتم نازگل ما هم عاشق شده. بازم که دارى شعر مى گى دختر!
ـ اگه بدونى ترلان عشق من هیچ کم از عشق تو نداره, نمى دونم چه جورى بهت بگم, انگار همه زمین و آسمون دهن باز کردن و مى خوان یه چیزى بهم بگن, یه چیزى که پشت آدما و خونه ها پنهونه و هیچ کس نگاهش نمى کنه, حتى جوابشو نمى ده.
ـ اینا چیه که مى گى دختر! تو هم با این فکر و خیالات.
((ترلان)) این حس را نداشت. حرفهاى ((نازگل)) را گوش مى کرد ولى باورش نمى شد که آدم بتواند با همه چیز حرف بزند و به درددل آنها گوش بدهد.
آفتاب داشت نرم نرمک از پنجره اتاق به داخل سرک مى کشید که صدایى از باغ آمد, صدایى از پس سیبهاى سرخ. در دو لنگه اتاق که تکانى خورد, صدایى از پشت در گفت: ((ترلان بانو!)) ((ترلان)) صدا را شناخت و از هیجان چهره اش چون گلهاى قالى شکفت. به خود توان رفتن داد و به پشت در پناه برد. دستى مردانه بقچه اى رنگین در درگاه گذاشت و رفت. چشمهاى درشت ((ترلان)) مى خندید که گره ها باز شد و همین که بقچه را گشود, چند سیب سرخ و زیبا به میان اتاق دویدند و ((نازگل)) گفت: ((پس بالاخره مسافرت اومد)).
دستهاى ((ترلان)) از شادى مى لرزید که شال پر از گلى را از میان بقچه برداشت و به سرش انداخت. دور اتاق چرخید و گفت: ((ببین چقده قشنگه!)) ((نازگل)) به او نگریست و به گلهاى سرخ شال; و باز به یاد گلهاى نیمه تمامش افتاد و حسى که در درونش مى جوشید و او را غرق خیال مى کرد.
ـ بى انصاف لااقل یه چیزى بگو.
((نازگل)) تبسمى کرد و گفت: ((مبارکت باشه اى گل سرخ باغ!)) ((ترلان)) دوباره شکفت.
ـ چقده خوب حرف مى زنى. حرفاى تو آدمو به یه دنیاى دیگه مى بره. خوشگل شدم نه؟
سپس دور خود چرخید و چرخید.
ـ حیف که اینجا آینه نداریم.
ـ چرا نداریم عروس باغ. عکس صورت تو روى همه چیزاى قشنگه; این باغ قالى و باغ سیب پیداست.
((ترلان)) سرخ شد. دستى به پیراهن سرخش کشید و بعد شالش را گره زد. یکى از سیبها را به نازگل بخشید و سینى استکانها را برداشت و رفت. سیب به ((نازگل)) لبخند زد و او فکر کرد آن روز سر راهش همه چیز را خندان دیده است. دیگر هیچ نمى شنید. از دور و برش فقط عطر گل قالى را مى فهمید و بوى سیب سرخ را. سیب, آن قدر زیبا بود که ((نازگل)) به خودش اطمینان داد, شبیه آن را در هیچ کدام از باغهاى اطراف ندیده است, حتى در باغ پدر ((ترلان)) که این همه دوستش داشت. به دقت سیب را نگریست. مثل اینکه داشت طور دیگرى مى دید, دریچه اى به حسى نو, در وجودش گشوده شده بود. دلش مى خواست در سرخى سیب گم شود, دلش مى خواست برود توى باغ و مثل سبزه ها و گلها با نور خورشید سبز شود و بشکفد. چیزى که از وجودش فواره مى زد, به او توان اندیشه و خیال مى داد. حالا او تنها بود. با احساس و آرزویش خلوت کرده بود. مى خواست تمام حرفهایى را که در آن چند روزه به فکرش رسیده بود, بیرون بریزد. انگار داشت تازه متولد مى شد, احساس تازگى و نشاط مى کرد. چیزى در درونش تقلا مى کرد و مى جنبید و به او قدرت بیان مى داد.
آفتاب خودش را به باغ قالى رسانده بود و از آنجا به ((نازگل)) نگاه مى کرد که او برخاست و جلوى پنجره ایستاد. صورتش را به شیشه ها چسباند و شوقى در دلش مهمان شد. دلش مى خواست پرواز کند و مانند سارها با صدایش باغ را به تصرف خود دربیاورد, از این سو تا آن سوى پرچین باغ; همان جایى که ((ترلان)) قندان پر از قندى را جلوى پاى مردش مى گذاشت و مرد با نگاهى شرمگین, دزدانه او را مى نگریست. ناگهان شورى از دل ((نازگل)) جوشید و به بیرون تراوید. گمشده اش را پیدا کرده بود. تکانى خورد و پنجره را باز کرد و لبهایش را نیز. نسیمى صورتش را غرق طراوت و تازگى کرد و او نفسش را فرو داد و ساقه هاى ((اطلسى)) کنار پنجره را نوازش کرد و هم صدا با گنجشکها آوازى نجوا کرد. دلش مى خواست با عطر ریحانها بیامیزد و در سراسر باغ بپیچد. مى خواست در روح سبز باغ غرق شود و چون نسیمى مهربان صورت گلبرگها را ببوسد. مى خواست در دلش گل ((همیشه بهار)) بکارد. مى خواست پنجره اى به باغ فردا بگشاید, فردا براى او, روز بهترى بود. از فردا مى خواست فقط شعر بسراید و بس. مى خواست به تمام ذرات ریز و درشت دهکده جان بدهد و آنها را به سخن گفتن وادارد.
دیگر یاراى ماندن نداشت. شعر مثل پیچک به جانش آویخته بود, که از اتاق بیرون آمد و راه افتاد. مسافر باغ, کنار پدر ((ترلان)) نشسته بود و سیب پوست مى گرفت و ((ترلان)) با گونه هاى گل انداخته در آن سوى باغ, سیب مى چید. ((نازگل)) سوار بر اسب سپید خیال در میان گل و ریحان مى تافت و شهد کلامش عطر شیرینى و نشاط در جان گلها مى ریخت.