قصه هاى بى بى 1

نویسنده


((نقشه بى بى))

 

 

((بى بى سالار))ى که ما مى گفتیم, خیلى با واژه هاى رایجى مثل ((مردسالار)), ((زن سالار)) یا ((مادرسالار)) و از این قبیل تفاوت داشت. معناى آن ((سالار))ها از نوع قدرت بى چون و چرا و تحکم کردن و فقط خود را دیدن است اما بى بى خدا بیامرز من واقعا سالار بود. سالار در مهربانى, سالار در تدبیر, سالار در عطوفت و گذشت و سالار در خیلى چیزهاى انسانى دیگر. بدون شک او محور تمام فامیل ما بود و حالا که سالها است عمرش را به شما بخشیده یادش و تربیتش در یاد و جان ما مانده است.
من بى بى را از حول و حوش پنجاه سالگیش به یاد مىآورم. لاغر و ضعیف الجثه اما تا بخواهى زبر و زرنگ و تر و فرز. با آن چادر نماز سفید گلدارش بر سجاده اش مى نشست و تا تمام نمازهاى واجب و مستحبى اش را نمى خواند بلند نمى شد و دست آخر ذکرهایش بود و دعا به جان ما بچه هایش. نماز که مى خواند روبه رویش روى پله مى نشستم, دست راستم را تکیه گاه چانه مى ساختم و خیره اش مى شدم. مجذوبانه چهره معنوى و ملکوتیش را مى نگریستم و با ولع تمامى حرکاتش را حین نماز در ذهن ثبت مى کردم. عادتم بود نمازش را که تمام مى کرد بى اختیار به طرفش مى رفتم, بر سجاده اش مى نشستم و بر دست استخوانى و چروک خورده اش بوسه مى زدم. اما بى بى بعد از نماز, دیگر دقیقه اى آرام و قرار نداشت. جارو مى کرد, لباس مى شست, کلوچه برایمان مى پخت و خلاصه هر کجا و خانه هر کس که بود, داد همه را درمىآورد که ((بابا, بسه, یه دقه استراحت کن ...)) اما کو گوش شنوا. گویى خمیرمایه بى بى را با کار و خدمت سرشته بودند.
چو افتاده بود که زیر سر عموى وسطیم, حسینقلى بلند شده و دو پایش را تو یه کفش کرده که الا و بالله من پرى را نمى خوام. حسینقلى پسر دوم بى بى بود و توى اداره ثبت احوال و اسناد کار مى کرد. عمو حسینقلى مدام پى سرشمارى و شناسنامه دادن و از این کارا; به عشایر و چادرنشینها سرکشى مى کرد و در این رفت و آمدها بده بستون قند و چاى و لباس از یک طرف و اخذ کره و ماست و غیره را در برنامه کار خود داشت و مى گفتند روز به روز و وضعش بهتر مى شود. عمو حسینقلى چاقترین عمویم بود و چند تار باقیمانده مویش را به دقت در عرض سرپاشنه خواب مى کرد تا که شاید صورت تپلش نمایى خوش منظر یابد. بى بى ورد زبانش بود: ((این حسینقلیم مو که داشت همتا نداشت. بسکه فرستادنش پى سجل تو بیابونا, آفتاب کف مغزش خورد و موهاشه برد)) اما باباى من مى گفت: ((گیرم حرف بى بى حقیقت داشته باشد, حسینقلى مو داد پول درآورد. منم حاضرم همه موهاى سرمو بدم در عوضش نصف ثروت اون گیرم بیاد.)) من که این حرفا سرم نمى شد فقط از این در تعجب بودم چطور بى بى به آن مهربانى, مى تواند عمو حسینقلى بداخلاق و عصبانى مزاج را دوست داشته باشد. عمو حسینقلى مثل ترقه بود. مگر مى شد نزدیکش شد. منتظر کوچکترین بهانه اى بود تا خون به صورت بیاورد و از کوره دربرود. بعد مگر کسى مى تونست آرومش کنه. من تا یادم هست تنها زمانى خانه عمو حسینقلى مى رفتم که او خانه نباشد و بعد دل سیرى با علیرضا و محمد و احمد بازى مى کردم. بى بى مى گفت: ((حسینقلى این نیس که ظاهرش نشون مى ده, دلش صافه, من بزرگش کردم, من از دلش خبر دارم. چى کار کنه, زندگى سخته, اعصابش خرده ...))
اما اون شبى که دیروقت بى بى زنگ خانه مان را به صدا درآورد حرفاشه فراموش کرده بود. بى بى سخت گرگى بود و از غیظ, کف به لب آورده بود. از زور ناراحتى زانوهاش طاقت نیاوردند و همان جا توى ایوان نشست. ما, همه مان هول کرده بودیم. خشم و ناراحتى از لابه لاى چین و چروکهاى صورت بى بى بیرون مى ریخت. برایش قندداغ آوردیم و من شروع کردم به باد زدنش. بالاخره بى بى, حالش کمى جا آمد و شروع کرد به تعریف ماجراها:
((این حسینقلى نمک نشناس را عاق مى کنم ... شیرم را حرامش مى کنم, خیال کرده, شندرغازى پول به چشم دیده, خدا را بنده نیس ... اى نمک نشناس!)) و از غیظ, انگشت اشاره اش را به دهان برد و گاز گرفت.
((اومده نیومده خونه, زنیکه مفلوک بیچاره رو تاروندش. من که مى دونم دردش چیه. آقا فیلش یاد هندسون کرده ... هیچى دیگه, هیچى, پرى را راهى خونشون کرد. بیرونش کرد. گفت من زن بدگل نمى خوام. پرى رو هم که مى شناسین. چمباتمه زده بود دم در که من از اینجا جم نمى خورم. اینجا خونه اول و آخر منه ... جختى که فهمیدش زن بیچاره, دم در نشسته, یه قشقرقى به پا کرد که همه در و همسایه ها ریختن بیرون ... آخرش مجبور شدم خودم وساطت کنم. خودم راهى خونشون کردم. چاره چه بود. گفتم نذار از این بیشتر آبروریزى کنه, دستشه کشیدم و با خود بردم ... چه زنى! چه زنى! حالام بر و رویى نداشته باشه مگه به ایناس ... تو راه هى منو دلدارى مى داد, مى گفتش بى بى نکنه ناراحت بشى, مرده دیگه, حالا عصبانیه, ساعتى بعد خوب مى شه, خودشه. لابد یه خطایى, یه چیزى از من دیده, برا بچه هاش دل نگرون بود ... دنیا رو مى بینین, اون به من دلدارى مى داد. هى هى, هى هى, قد و قامت این جور زنا رو باس طلا گرفت, تعظیمشان کرد ... دلم مى خواد همین حالا پاشم برم دو کشیده آبدار بخوابونم تو گوش این حسینقلى نمک نشناس و بگم آخه پرى ریخت و قیافه نداره, تو دارى؟ حالا چشاته وا کردى که جوونیشه بپات ریخته ... واى واى واى ... یعنى مى گید کسى چشممون زده ... خدا خدا چرا مرا نمى برى تا همچى روزى را به چشم نبینم ...)) بى بى وقت گفتن این حرفا از زور ناراحتى سرش را به این طرف و آن طرف تکان مى داد وبامشت گره کرده به تخت سینه اش مى زد که من آخم درمىآمد.
بابا پرسید: ((آخه حرف حسابش چیه؟))
ـ حرف حسابش؟ هیچى زن مى خواد. مى گه پرى واسه من زن نمى شه. ترو به خدا دیدین؟ من که خوب مى دونم پول دین و ایمونشه برده, کورش کرده ... زن مثل دسته گل, سه تا پسر واسش زاییده, از هر انگشتش هنرى مى باره, کدبانو, سنگین, بى توقع ... دیگه چى مى خواد؟ ... زن من باید قیافه داشته باشه! ... قیافه, هه, قیافه, اى فلان فلان شده ...
ـ شاید کسى زیر پاش نشسته!
ـ پس چى, پس چى. همینه ... اما مگه بچه س! مگه کوره. دس به دلم نذارین که آتیشم ... نمى دونین به چه مکافاتى تو این تاریکى شب خودمو اینجا رسوندم. من پیرزن علیل ده بار نزدیک بود با سر تو چاله برم! دلم واسه بى بى خیلى مى سوخت. دلش به درد اومده بود. اخلاقش را مى شناختم و مى دانستم حالا آرام و قرار ندارد. بالاخره جا را انداختیم. تابستان بود و ما تابستانها پشت بام مى خوابیدیم. بى بى که پیش ما بود من کنارش مى خوابیدم و تا به قول خودش متل برایم نمى گفت و آرام آرام موهایم را نوازش نمى کرد خوابم نمى برد. اما آن شب جرإت نداشتم از او بخواهم برایم قصه بگوید. خوابم هم نمىآمد. تا پاسى از شب گذشته چشم به آسمان دوخته بودم. آسمان ستاره باران بود و نسیم خنکى شروع کرده بود به وزیدن. ستاره ها چون قطعات الماس در متن آسمان مى درخشیدند. شروع کرده بودم به شمردنشان که حس کردم انگشتان استخوانى بى بى موهایم را نوازش مى کند.
ـ هنوز نخوابیدى امینم؟
ـ نه بى بى, خوابم نمىآد.
ـ به چى فکر مى کردى؟
ـ به ستاره ها, بى بى من مى گم ستاره ها تمومى ندارن ... تا آخر دنیا هم بریم ستاره هس ... بى بى نمى دونم چرا دلم گرفته.
ـ خدا نکنه امینم, چرا دلت گرفته؟
ـ واسه شما ... همین جریانه دیگه, عمو حسینقلى ...
صورتم را به طرفش برگرداند. لبخندى دلنشین چین و چروکهاى صورتش را از هم گشوده بود:
ـ امین, یه فکرى به سرم زده.
ـ چه فکرى بى بى؟
ـ فردا واست تعریف مى کنم. اما باید قول بدى کمکم کنى, باشه؟
لبخند زدم و در روشنایى ماه به چشمهاى نیلگون و ریز و مهربان بى بى چشم دوختم. انعکاس درخشان نور ستاره ها به روشنى در آنها دیده مى شد. بى بى بر پیشانیم بوسه اى نشانید. کم کم پلکهایم سنگین مى شدند.

اى بى بى ناقلا! چه نقشه اى کشیده بود! چند روزى بى بى به حالت قهر خانه مان ماند, مثلا. روز جمعه اى بود که مرا به سوى خونه عمو روانه کرد. وقتى مى خواستم زنگ خانه شان را فشار دهم قلبم گرومب گرومب مى زد. خود عمو حسینقلى آمد و در را باز کرد. انگارى خواب بود. اخمآلود پرسید: ((هان! چه مى خواى؟)) گفتم: ((بى بى پیغام دادن تشریف بیارین کارتون دارن.)) لبخند پیروزمندانه اى گوشه لبش سبز شد:)) ((مى دونستم طاقت نمىآره. تو برو. بگو عمو تا یه ساعت دیگه مىآدش.)) از درز در توانستم احمد رنگ پریده را که هم سن خودم بود ببینم. از عمو پرسیدم اجازه دارم چند دقیقه اى با احمد حال و احوال کنم. عمو که شنگول از نرم شدن بى بى بود رضایتش را با اشاره دست و ابرو اعلام داشت و خودش پاکشان رفت تو. اشاره کردم, خنده صورت احمد را رنگ زد. نمى دانم محمد و علیرضا کجا خودشان را قایم کرده بودند که مثل فشفشه خودشان را به ما رساندند. آهسته به آنها گفتم: ((بى بى گفته ناراحت نباشین. به زودى اوضاع روبه راه مى شه و مادرتان برمى گرده سر خونه زندگیش. فقط چفت دهنتونه محکم نیگر دارین و حرفى نزنین. فهمیدین؟)) سه نفرى با هم سرشان را با هم تکان دادند. گفتم: ((بى بى گفت اما باید قول بدین, قول مردونه)). بعد با سه نفرى دست على دادم که رازنگه دار باشن. به خونه که برگشتم دیدم زن عمو آمده و مشغول حرف زدن با بى بى است. سلام دادم و گفتم همه چى روبه راست, عمو تا یک ساعت دیگه خودشو مى رسونه. بى بى رو به زن عمو کرد و گفت: ((خوب شد, پرى زود باش, نگرانى هم به خودت راه نده, توکلت به خدا باشه, خدا خودش همه چى رو درس مى کنه. )) زن عمو با مادرم به اطاق آن طرف حیاط رفتند و من و بى بى منتظر آمدن عمو شدیم. از تصور آنچه در پیش بود دلم مثل سیر و سرکه مى جوشید. فکر مى کردم بى بى هم مثل من است. بى بى چند بارى به اطاق پذیرایى رفت تا مطمئن شود همه چیز طبق نقشه اش است و پرده ها را خوب کشید. اما من فکرم هزار راه مى رفت: نکنه عمو نیاد؟ نکنه پشیمان بشود, نکنه زن عمو خوب نقش بازى نکند و بى بى سکه یه پول بشود ... نکنه بچه ها حرفى بزنند یا عمو از زیر زبانشان حرف بکشد ... در این فکر و خیالها و گمانهاى بد بودم که عمو آمد. حسابى به خودش رسیده بود و بوى عطرى که به خود زده بود از چند فرسنگى به مشام مى رسید. بى بى, خودش در را برایش باز کرد.
عمو بیشتر باد کرد. لابد فکر مى کرد بى بى او را خواسته تا خواهش و التماس کند. بى بى با ملاطفت او را به اطاق پذیرایى برد. منم دنبالشان راه افتادم. قسمتى از اتاق که بى بى پرده شان را کشیده بود کاملا تاریک بود. پس از احوالپرسى از حال بچه ها, بى بى بى هوا پرسید:
ـ ببین حسینقلى, من خوب فکرهامه که کردم دیدم همچى تو پر بى راه نمى گى. بالاخره این حقته یه زن خوشگل تو خونت باشه. عمو مات شد. حیرتزده و با دهانى نیم گشوده به دهان بى بى چشم دوخته بود. باور نمى کرد این همان بى بى باشد. بى بى ادامه داد: ((راستش را بگم منم زیاد دل خوشى از این پرى ندارم ...)) و شروع کرد به بدگویى و بد گفتن از زنش و در این کار آن قدر پیش رفت که عمو متعرضش شد. اما مگر بى بى دست بردار بود. یک ریز حرف مى زد و بد زن عمو را مى گفت. در آخر هم گفت: ((حسینقلى, به جان خودت تو این چند روزه حسابى پرس و جو کردم. از شانست تو همین همسایگى, یه دختریه مثل قرص ماه, ماه شب چهارده, به آفتاب مى گه تو در نیا که من هستم. یه تیکه جواهره, به خوشگلى همتایى نداره, اون پرى سیاه سوخته انگشت کوچیکش هم نمى شه ...)) بى بى با آن زبان چرب و نرمش تعریفها مى داد و عمو حسینقلى زبان را به دور لبها مى لیسید. بى بى گفت:
((آره جانم, تو باس زنى هم وزن و لایق خودت داشته باشى. به هر کسى که نمى شه گفت زن حسینقلى. اون پرى هم زن بود تو داشتى!)) عمو که کاملا به هیجان آمده بود پرسید: ((حالا این دختره کیه, کجاس, چه جورى مى شه دیدش؟ الهى مادر من به قربونت برم, اسمش چیه؟ ...)) بعد یکهو متوجه من شد که چهارچشمى به دهانش چشم دوخته و حرفهایش را مى بلعیدم. با اخم پرسید: ((این وروجک اینجا چى کار مى کنه؟ اومدى تو اطاق چى کار. بدو برو بیرون واسه خودت بازى کن. بیا اینم دو تومن هر چى خواستى برا خودت بخر.)) و یک دو تومنى از جیبش در آورد و به طرفم گرفت. بى بى امان نداد: ((اسم دختره ملوکه, جاى دورى هم نیس. خودم گفتم بچم, امین همین جا بمونه تا اگه تو اجازه بدى بره بگه بیاد. همین حالا همدیگه رو ببینین و قال قضیه کنده بشه, دختره تا حالا منتظرت بوده ...)) عمو پرید وسط حرف بى بى: ((پس چرا اینقده لفتش مى دى, ننه, دختر نازنین رو به انتظار گذاشتى که چى, من از خدامه ننه. بیا عموجان اینم یه دو تومنى دیگه مزد دست. بدو برو زود بگو بیاد. بگو زود بیا که عمو داره ...)) اما بقیه حرفش را خورد. اما مرا مى گویید از شوق داشتن چهار تومن نزدیک بود همه چى را فراموش و خراب کنم. با عجله و با دمپاییهاى لنگه به لنگه از خانه زدم بیرون و تا وسطهاى کوچه رفته بودم که به خود آمدم. کجا مى رفتم؟ برگشتم و پاورچین پاورچین داخل خانه شدم. خوب همه جا را پاییدم. سپس ضربه اى به در اتاقى که مامان و زن عمو بودند نواختم. مامان سرش را از لاى در بیرون آورد و یواش پرسید: ((چه خبر؟)) نفس نفس زنان گفتم: ((همون که بى بى گفته!)) و تند برگشتم. گفتم: ((تا چند دقیقه دیگه با مادرشون تشریف مىآرن.)) عمو از خوشحالى داشت پر در مىآورد. با تکانى خود را از جاى کند و خود را به آینه تمام قد اطاق رساند. خودش را ورانداز کرد و شانه بغلیش را در آورد و تارهاى مویش را شانه کشید. به بى بى نگاه کردم. اشاره داد که یعنى خودت را نگه دار. چند دقیقه اى در سکوت گذشت و عمو حسینقلى بى طاقت بود. از جیبش یک دو تومنى دیگر در آورد و گفت: ((عموجون اینم داشته باش. جلدى برو دم در اگه اومدن راهنمایشون کن. )) دو تومنى را در مشتم فشردم اما از جایم تکان نخوردم. منتظر بودم بى بى چه مى گوید. بى بى متوجه شد: ((امین, پسرم, چرا این پا و آن پا مى کنى, پاشو راهنمایى کن تشریف بیارن)). گفتم چشم و به راه افتادم. توى حیاط آمده بودم که مامان و زن عمو بیرون آمدند. با دست اشاره کردم که ((بیاین دیگه!)) بعد خودم پیشاپیششان جلو افتادم. پرده اطاق را کنار زدم و در حالى که قلبم به شدت مى زد گفتم: ((تشریف اوردن)) و کنار بى بى رفتم. عمو چون فنر از جاى جست و خبردار ایستاد. بى بى هم پا شد. مامان و زن عمو زیرلبى سلامى دادند و در قسمتى که بى بى از قبل برایشان تعیین کرده و تاریک بود نشستند. با این حال سفت و سخت صورتشان را با چادر پوشانده بودند که شناخته نشوند.
بى بى با خنده گفت: ((خیلى خوش اومدین هاجرخانوم, صفا اوردین, حسینقلى, ایشون ملوک خانمه که برات تعریفشو کردم ... با دست اشاره اى به یکى از زنها کرد. ماشإالله. ماشإالله. یه پارچه خانومه. از خوشگلى همونه که تو مى خواى, من که مى گم لباسیه که واسه تن تو دوخته شده, حالا دیگه خودتون مى دونین. من یکى که بهتر از ملوک خانم تو این شهر سراغ ندارم.)) عمو حسینقلى با آن چشمهاى ورقلمبیدش تند تند نگاهى به این زن و آن زن مى انداخت تا سر در بیاورد کدام ملوک خانم است اما چون آنها در تاریکى بودند و سخت صورتشان را پوشانده بودند چیزى دستگیرش نمى شد. بنابراین زیرگوشى از بى بى پرسید: ((ننه, پس چرا تو تاریکى نشستن, ملوک خانوم کدوم یکیه؟)) اما در عوض جواب بى بى, صداى نخراشیده زنى در اطاق پیچید:
ـ این که خیلى چاق و بدترکیبه!
ـ کى رو مى فرماین, پسر من حسینقلى چاقه؟
ـ خانوم بزرگ, شما فرمودین پسرتون خوش قد و قامته. طاسم که هس. چشاشم بدجورى وق وقیه!
عمو حسینقلى وا رفت. لابد گرمش شده بود چون اولین دکمه پیراهنش را که بسته بود با تقلا باز کرد. زن کنارى در گوش زن دیگر چیزى پچ پچ کرد:
ـ خانم بزرگ یادتون باشه دخترم شرط کرده آقا اسمشو نه عوض کنن. حسین ... قلى, آدم خنده ش مى گیره. عمو حسینقلى سرخ شد.
ـ حالا چرا مى خواد زنشو طلاق بده؟
ـ زنش خوشگل نیس. پسرم زن خوشگل مى خواد. مث دختر شوما!
ـ از زنش چند تا بچه داره؟
ـ سه تا, سه تا پسر!
ـ او وه, سه تا, همه شونه باید بده زنش ببره. دختر من حاضر نیست یه روزم بچه یکى دیگه رو نگه داره, من که نمى خوام دخترمه بدم به کلفتى!
من به وضوح دانه هاى درشت عرق را که بر پیشانى و صورت عمو حسینقلى نشسته بود مى دیدم.
ـ از حالا هم بگم دختر من نازپرورده س, عزیز دردون س. نه که فکر کنن دخترموه از سر راه اوردیم. نذاشتیم دست به سیاه و سفید بزنه. ما تو خونمون کلفت و نوکر داریم. دختر ما تو خونه شوهرشم باید کلفت و نوکر داشته باشه. بى بى آمد چیزى بگوید اما هاجرخانم امانش نداد:
ـ خانم بزرگ اجازه بدین پسرتون خودشونم چیزى بگن. اصلن بلدن حرف بزنن؟
ـ اوه کجاى کارین هاجرخانوم! مث اینکه خیلى حسینقلى منو دست کم گرفتین. پسرم خیلى خوبم بلده حرف بزنه. حسینقلى نشونشون بده ببینن چقده بلبل زبونى!
عموحسینقلى با حالتى گیج و منگ سعى کرد دهان باز کند اما با درماندگى متوجه شد عاجز است. آب دهانش را قورت داد و سیبک گلویش به جنبش در آمد. دهانش خشک و زبان در دهانش نمى چرخید. تمام نیرویش را به کار گرفت تا چیزى بگوید اما به جز اصواتى گنگ که به طرز خنده دارى از دهانش خارج شدند نتوانست کلمه اى حرف بزند. با استیصال به خود فشار مىآورد. اشک در چشمانش جمع شده بود. اما گویى لال شده بود. کم کم نگران مى شدیم. عمو به علامت ناتوانى سرش را چند بار به دو طرفش تکان داد. آیا عمو حسینقلى لال شده بود؟ سکوت سنگینى بر اطاق حکمفرما شده بود. همه منتظر اتفاقى بودیم و آن اتفاق رخ داد. ناگهان بى بى سکوت را شکست و محکم گفت: ((پرى پاشو برا شوهرت یه لیوان آب خنک بیار)). عمو دید هاجرخانم از تاریکى بیرون آمد. چادرش را از سر برداشت و شد زن عمو پرى. به آرامى به طرف در اطاق رفت و لحظاتى بعد با پارچ آبى برگشت. آب را با طمإنینه در لیوانى ریخت و با ادب و مهربانى به دست شوهر داد. عمو حسینقلى خرد شده, با دستانى لرزان لیوان آب را گرفت و نوشید. بعد به خود فشار آورد تا حرفى بزند اما فقط توانست بگوید: ((پرى ...)) و ساعتى بعد عمو حسینقلى با زنش به خانه برگشتند در حالى که ما بى بى را دوره کرده بودیم و چه شادمان بودیم.