عطر عاشقى
دسته دسته گل شکفته مى شود براى تو
شعرهاى ما نثار مى شود به پاى تو
تو همان پیمبرى که پیش چشم دشمنان
در مصاف مارها شد اژدها, عصاى تو
از تبار عشقهاى پاک بوده اى و من
بوده ام از گذشته هاى دور آشناى تو
تو همان کسى که آسمان بیکران
ره نمى برد به انتها و ابتداى تو
هر کسى درخشش ترا نظاره کرده است
غبطه مى خورد به قدر و اوج و اعتلاى تو
اى صفاى باغ عشق, اى گل محمدى
صد هزار باغ, یاس و نسترن فداى تو
جز تو هیچ کس نداشت بوى عطر عاشقى
تو شهید عشقى و خداست خونبهاى تو
((سیمین دخت وحیدى))
آه از این چشمهاى لال
در غار جادویى چشمانت
اسکلت باستانى مردى خاک مى خورد
چونان که اصحاب کهف ...!
و تو نشسته اى
و قلیان بى خیالى را دود مى کنى
و من بوته هاى آتش را
در رگهایم مى نشانم
فکر مى کردم آینده آبستن معجزه اى است
و این دقایق جاهلى
پیامبرى را به دوش مى کشند
ولى در برگ برگ سلولهایم
عزایى عظیم کمین کرده بود
به تو گفته بودم
خودم را در عهد دقیانوس جا گذاشته ام
فکر مى کنى در پس این رگ و شعر و خون چیست؟
آه!
فکر مى کردم آینده آبستن پیامبرى است
و بلال
از نردبان غزل فراز خواهد رفت
... بلال!
آه از این چشمهاى لال!
((صالح محمدىامین))
آواره آرزو
من با غزلهاى نگاه تو, در دفتر دل گفتگو کردم
لبریز از رنگ جنون بودم, وقتى به چشمان تو خو کردم
دلخسته از تاریکى و ظلمت با روح تشنه راه پیمودم
در جستجوى چشمه خورشید دنیاى شب را زیر و رو کردم
من در سراب خویش گم بودم در حسرت یک قطره از دریا
وقتى نماز عشق مى خواندم با اشک چشمانم وضو کردم
اى آن که چشمان سیاه تو تنها لب پرخنده ام را دید
از من نپرسیدى چه تدبیرى با بغض خفته در گلو کردم؟!
هنگام رفتن بى صدا گفتى در انتظار بازگشتم باش
عمرى دل خوش باور خود را آواره یک آرزو کردم!
((زهرا بخشى)) (پاییز) ـ مرودشت
خاطره
رفت و دنیاى دلم را با غروب خاطراتم واگذاشت
رفت و تصویر نگاهش را به قاب لحظه هایم جا گذاشت
یک شب آمد پاک و ساده از دیار روشن آیینه ها
چشمهاى خسته را در انتظار رویش فردا گذاشت
یک شب آمد روى فرش سادگى در کلبه قلبم نشست
صبحدم رفت و مرا با خاطرات پنجره تنها گذاشت
خسته از تالار تاریک دلم آن آشنا روزى گذشت
با عروس قصه رویا پا درون کلبه اى زیبا گذاشت
رد پایش مانده روى سنگفرش کوچه هاى خاطرات
در زمستان رفت و پیوند بهارى را چه بى معنا گذاشت
رو به مقصد بى تفاوت از کنار ساحل تنهایى ام
در غروبى رفت و بر آبى ترین احساس ((دریا)) پا گذاشت
دلبر (آمنه بیگى پور)
((دریا)) ـ مرودشت
تصحیح و پوزش
عنوان ((ویژه شعر عرفانى کهن)) مربوط به الگوى شماره 62 مجله بود که هنگام صفحهآرایى, به اشتباه در شماره پیش نیز تکرار شده بود. ضمن پوزش, همان گونه که پیداست سروده هاى شماره 63 همگى از آن شاعران جوان معاصر مى باشد.
زخمهاى دیگر
باید حقیقت پر کند چشم ترم را
آتش بزن افسانه هاى باورم را
خاکسترى سردم! شبى زیباتر از عشق
بر قله آتش, نشان خاکسترم را
هر غربت آدینه ویران مى شوم تا
شاید کسى باور کند چشم ترم را
بر من ببار اى سبز, اى روح بهارى
لختى ورق زن فصل زرد دفترم را
مىآیم اینجا تا بگویم دردم اما
جا, مى گذارم حرفهاى آخرم را
بگذار تا اینجا بگویم, قصه کوتاه!
تا شب نبیند زخمهاى دیگرم را!!
((آمنه پیشقدم)) ـ مرودشت
شوق نیایش
من با بهار و طراوت پیوند دیرینه دارم
عشقى فراسوى گفتن بر باغ و سبزینه دارم
مانند ریشه همیشه گر بسته سنگ و خاکم
اندیشه جستجوى آبى چو آیینه دارم
تا بیدها در رکوعند, تا سروها در قیامند
شوق دو رکعت نیایش در صبح آدینه دارم
شب بود و گل بود و شبنم, فردا سفر سوى خورشید
این اوج بى منتها را از مهر دوشینه دارم
راز مگوى شقایق آمیزه روح من شد
از درک معناى عشق است داغى که بر سینه دارم!
((منصوره معینى)) ـ مرودشت
دسته دسته گل شکفته مى شود براى تو
شعرهاى ما نثار مى شود به پاى تو
تو همان پیمبرى که پیش چشم دشمنان
در مصاف مارها شد اژدها, عصاى تو
از تبار عشقهاى پاک بوده اى و من
بوده ام از گذشته هاى دور آشناى تو
تو همان کسى که آسمان بیکران
ره نمى برد به انتها و ابتداى تو
هر کسى درخشش ترا نظاره کرده است
غبطه مى خورد به قدر و اوج و اعتلاى تو
اى صفاى باغ عشق, اى گل محمدى
صد هزار باغ, یاس و نسترن فداى تو
جز تو هیچ کس نداشت بوى عطر عاشقى
تو شهید عشقى و خداست خونبهاى تو
((سیمین دخت وحیدى))
آه از این چشمهاى لال
در غار جادویى چشمانت
اسکلت باستانى مردى خاک مى خورد
چونان که اصحاب کهف ...!
و تو نشسته اى
و قلیان بى خیالى را دود مى کنى
و من بوته هاى آتش را
در رگهایم مى نشانم
فکر مى کردم آینده آبستن معجزه اى است
و این دقایق جاهلى
پیامبرى را به دوش مى کشند
ولى در برگ برگ سلولهایم
عزایى عظیم کمین کرده بود
به تو گفته بودم
خودم را در عهد دقیانوس جا گذاشته ام
فکر مى کنى در پس این رگ و شعر و خون چیست؟
آه!
فکر مى کردم آینده آبستن پیامبرى است
و بلال
از نردبان غزل فراز خواهد رفت
... بلال!
آه از این چشمهاى لال!
((صالح محمدىامین))
آواره آرزو
من با غزلهاى نگاه تو, در دفتر دل گفتگو کردم
لبریز از رنگ جنون بودم, وقتى به چشمان تو خو کردم
دلخسته از تاریکى و ظلمت با روح تشنه راه پیمودم
در جستجوى چشمه خورشید دنیاى شب را زیر و رو کردم
من در سراب خویش گم بودم در حسرت یک قطره از دریا
وقتى نماز عشق مى خواندم با اشک چشمانم وضو کردم
اى آن که چشمان سیاه تو تنها لب پرخنده ام را دید
از من نپرسیدى چه تدبیرى با بغض خفته در گلو کردم؟!
هنگام رفتن بى صدا گفتى در انتظار بازگشتم باش
عمرى دل خوش باور خود را آواره یک آرزو کردم!
((زهرا بخشى)) (پاییز) ـ مرودشت
خاطره
رفت و دنیاى دلم را با غروب خاطراتم واگذاشت
رفت و تصویر نگاهش را به قاب لحظه هایم جا گذاشت
یک شب آمد پاک و ساده از دیار روشن آیینه ها
چشمهاى خسته را در انتظار رویش فردا گذاشت
یک شب آمد روى فرش سادگى در کلبه قلبم نشست
صبحدم رفت و مرا با خاطرات پنجره تنها گذاشت
خسته از تالار تاریک دلم آن آشنا روزى گذشت
با عروس قصه رویا پا درون کلبه اى زیبا گذاشت
رد پایش مانده روى سنگفرش کوچه هاى خاطرات
در زمستان رفت و پیوند بهارى را چه بى معنا گذاشت
رو به مقصد بى تفاوت از کنار ساحل تنهایى ام
در غروبى رفت و بر آبى ترین احساس ((دریا)) پا گذاشت
دلبر (آمنه بیگى پور)
((دریا)) ـ مرودشت
تصحیح و پوزش
عنوان ((ویژه شعر عرفانى کهن)) مربوط به الگوى شماره 62 مجله بود که هنگام صفحهآرایى, به اشتباه در شماره پیش نیز تکرار شده بود. ضمن پوزش, همان گونه که پیداست سروده هاى شماره 63 همگى از آن شاعران جوان معاصر مى باشد.
زخمهاى دیگر
باید حقیقت پر کند چشم ترم را
آتش بزن افسانه هاى باورم را
خاکسترى سردم! شبى زیباتر از عشق
بر قله آتش, نشان خاکسترم را
هر غربت آدینه ویران مى شوم تا
شاید کسى باور کند چشم ترم را
بر من ببار اى سبز, اى روح بهارى
لختى ورق زن فصل زرد دفترم را
مىآیم اینجا تا بگویم دردم اما
جا, مى گذارم حرفهاى آخرم را
بگذار تا اینجا بگویم, قصه کوتاه!
تا شب نبیند زخمهاى دیگرم را!!
((آمنه پیشقدم)) ـ مرودشت
شوق نیایش
من با بهار و طراوت پیوند دیرینه دارم
عشقى فراسوى گفتن بر باغ و سبزینه دارم
مانند ریشه همیشه گر بسته سنگ و خاکم
اندیشه جستجوى آبى چو آیینه دارم
تا بیدها در رکوعند, تا سروها در قیامند
شوق دو رکعت نیایش در صبح آدینه دارم
شب بود و گل بود و شبنم, فردا سفر سوى خورشید
این اوج بى منتها را از مهر دوشینه دارم
راز مگوى شقایق آمیزه روح من شد
از درک معناى عشق است داغى که بر سینه دارم!
((منصوره معینى)) ـ مرودشت