قصه هاى شما 5

نویسنده


این شماره:
آن سوى تاریکى - آرزو خمسه کجور ـ تهران
خواهر عزیز, از اینکه موضوع خوبى را براى نوشتن انتخاب کرده اید باید به شما تبریک گفت. داستانتان خصوصیات یک داستان کوتاه را داراست, ولى باید بدانید که از بعضى نکات غافل شده اید و همین امر باعث شده تا نوشته شما مبهم گردد.
اول اینکه شما هیچ کجا اشاره اى به بسته بودن چشم انیس نکرده اید. وقتى او پشت به تلویزیون مى کند تا فقط دیوار ببیند, خواننده فکر مى کند که او نمى خواهد تلویزیون تماشا کند, در صورتى که بعد مى فهمد چشمهاى انیس بسته است و او نمى خواهد چشمهایش را باز کند. یا جایى که انیس از ماشین پیاده مى شود مى توانستید بگویید که ((لابد به چشمهایم نگاه مى کرد که گفت خدا شفایت دهد.)) وگرنه انیس با چشمهاى بسته از کجا مى بیند که راننده با تعجب نگاهش مى کند!
ثانیا باید این مسإله روشن شود که آیا انیس با توجه به شخصیت پردازیش مى تواند با بستن چشم سر, چشم دلش روشن شود و ندیدنیها را ببیند یا نه؟ شما وقتى آدمهاى داستانتان را کاملا معرفى نکرده اید چطور انتظار دارید که ما کارهاى آنها را باور کنیم. ما حتى نمى دانیم انیس محصل است, دانشجو است و یا ...؟ شما جایى اشاره مى کنید که او با چشمهاى بسته درس مى خواند, اما چیزى در مورد مدرسه و یا همکلاسیهاى احتمالى نمى گویید. اصلا معلوم نیست که انیس چرا این تصمیم را گرفته است, یاور کیست و چطور با انیس آشنا شده است؟ جایى مى گویید: قرار است یک هفته چیزى نبیند, و جایى اشاره مى کنید که یک ماه است یاور را ندیده است! مادر را هم در این میان بى طرف نشان داده اید, دلیلتان هم این است که او پسرش شهید شده, پس انیس را درک مى کند و کارى به کارش ندارد و مى گذارد که او با چشم بسته به خیابان برود! باید توجه داشته باشید که یک داستان کامل احتیاج به پرداختى همه جانبه دارد. چون خواننده باید با خصوصیات ظاهرى, باطنى, اخلاقى, روانى, شخصیتى و رفتارى آدمهاى داستان آشنا شود, تا در ادامه بتواند عملکرد آنها را پیش بینى و یا باور کند. شما با توجه به طرح داستان, خوب پیش آمده اید و با پایانى مناسب آن را تمام کرده اید, اما باید بدانید که, بازگشت به گذشته انیس درست پرداخت نشده است. شما بى هیچ نشانه اى از حال به گذشته و از گذشته به حال برمى گردید, بدون اینکه مختصرى از آدمها و فضاى آن موقعیت صحبت کنید تا خواننده متوجه تغییر زمان, مکان و شخصیت بشود. ((ایزابل زیگلر)) در کتاب ((هنر نویسندگى خلاق)) مى نویسد: ((در بازگشت به گذشته باید به زمان و مکان جدید توجه داشت ... بعضى از نویسندگان به سادگى خواننده را به صحنه اى که در آغاز ترک کرده بودند باز مى گردانند.
در صورتى که لازم است پایان صحنه بازگشت به گذشته کاملا با صحنه زمان حاضر تضاد داشته باشد ... استفاده مکرر از بازگشت به گذشته به مهارت بیشترى نیاز دارد ولى مى تواند راه موثر و مفیدى براى جمعآورى و وحدت بخشیدن به مطالب پراکنده باشد.))
مسإله دیگرى که بد نیست به آن اشاره شود, دیالگهاى سنگین داستان است. چطور مى شود آدمهاى معمولى این طور ادبى و شاعرانه صحبت کنند؟ گر چه در متنهاى داستانهاى ادبى, دیالوگها هم مى توانند ادبى باشند ولى شما دیگر قدرى زیاده روى کرده اید.
به هر حال خسته نباشید, به انتظار آثار بعدى شما داستان آن سوى تاریکى را مى خوانیم.

آن سوى تاریکى
آرزو خمسه کجور
ظلمت, ظلمت, ظلمت. هنوز عادت نکرده ام به این ظلمت و باید عادت کرد. از کجا مى دانم عادت نکرده ام؟! خوب از همین جا که مى گویم ظلمت. یاور گفت هر وقت عادت کردى مى گویى نور; مى گویى روشنایى محض; نمى گویى ظلمت. در حالى که من هنوز در ظلمتم و از خدا پنهان نیست, خسته هم شده ام از این ظلمت. دستى روى شانه ام فرود مىآید, دستش را در دست مى گیرم, لازم نیست ببویم; از ترکهاى دستش مشخص است که مادر است.
ـ انیس خودت مى فهمى دارى چه مى کنى؟
ـ مى فهمم مادر.
دستهایم را مى گذارم روى صورت مادر, اشکهایش لاى انگشتانم گم مى شوند. دستم را روى شانه اش مى گذارم. شانه اش نمى لرزد. صداى گریه اش هم بلند نمى شود. همیشه همین طور دلش را خالى مى کند و عجیب اینکه دلش هیچ وقت خالى نمى شود.
مادر همیشه آرام و بى صدا گریه مى کند مثل وقتى که على رفت, مثل وقتى که على برگشت, مثل وقتى که دید على سر ندارد, مثل وقتى که با دست خودش على را گذاشت توى خاک, مثل وقتى که پیشانى بندش را بوسید, و بالاخره مثل وقتى که گفتم: ((مى خواهم انیس یاور شوم.))
ـ چرا یاور؟
ـ چرا نه؟
ـ یک عمر زندگى است انیس جان!
ـ یک دنیا عشق است مادرجان!
و آن وقت باز شبنم به صورتش نشست و گفت: ((على همین را گفت. وقتى گفتم یک دنیا خطر است على جان, گفت یک دنیا عشق است مادرجان! و من نمى دانم دنیاى شما چه طور دنیایى است؟!))
گفتم: ((مادرجان سعى مى کنم, ببینم. هر وقت واضح دیدم برایت تعریف مى کنم.))
گفت: ((تو نمى بینى. تو چیزى نمى بینى)). گفتم: ((صبر کن مادر, صبر کن!)) گفت: ((صبر مى کنم عادت کرده ام به این صبر کردن.))
به مادر نگاه مى کنم که او مى گوید: ((هنوز ندیده اى؟)) مى گویم: ((به همین زودى خسته شدى تازه یک هفته است.)) شانه را برمى دارد و مى کشد توى موهایم.
ـ یک هفته خیلى زیاد است مادرجان.
موهایم را از دست مادر بیرون مىآورم; باید خودم بتوانم گیسشان کنم.
ـ یک هفته زیاد است؟! پس یاور چه مى کند؟
ـ نمى دانم ... نمى دانم.
صدایش مى لرزد, به تنگ آمده از دست ما.
ـ من مى دانم مادر, یاور عشق مى کند.
بلند مى شوم جلوى آینه مى ایستم, دستم را مى کشم روى آینه. هوس مى کنم خودم را ببینم فقط یک لحظه. نه ... نه, رویم را برمى گردانم; نباید ببینم لعنت بر من! لعنت بر من با این هوسهایم. تلویزیون را روشن مى کنم و پشت مى کنم به آن تا اگر باز هوس کردم جز دیوار چیزى نبینم. دیوار! یاور مى گفت هیچ دیوارى حائل نمى شود; همه چیز را مى بینى همه چیز را؟ من که چیزى نمى بینم. یاور مى گفت: ((من هم اوائل چیزى نمى دیدم. مخصوصا بعد از عمل چشمهایم وقتى که گفتند دیگر هیچ نمى توانى ببینى; اما بعدها توانستم ببینم, خیلى چیزها را به یاور گفته بودم: ((من هم مى خواهم همه چیز را ببینم; همه آنچه را که دوست دارم. به من مى گویى چطور باید این کار را کرد؟))
ـ باید نبینى؟
ـ نبینم؟!
ـ هیچ چیز را, هیچ کس را, اگر توانستى من یاورت مى شوم. اما اگر نتوانستى ...
مسوول آسایشگاه هم نگاهمان مى کرد. گفته بود: ((چرا او؟! مى دانى هیچ وقت نمى تواند تو را ببیند.))
و گفته بودم ((یاور, باید برایم قصه بگویى از ندیدنیها. همانهایى که على مى گفت)).
ـ على؟
ـ برادرم, مى گفتم آنجا که مى روى, جبهه چه مى بینى؟
مى گفت: ((ندیدنیها را.))
ـ ندیدنى؟!
ـ آرى ندیدنى. وقتى برگشت سر نداشت. شاید سرش را پیش ندیدنیها جا گذاشته بود. مسوول آسایشگاه از حرفهایمان به گریه افتاده بود که تو گفتى: ((پس باید تمرین کنى, باید بفهمى یاور چه مى کند؟ چه مى بیند؟ چه نمى بیند؟))
ـ چطور؟
ـ سعى کن نبینى.
و حالا چند روز است سعى مى کنم نبینم. به پارک مى روم, به کوچه, به خیابان. غذا مى پزم, اولش غذاها را خراب مى کنم. اما بعد کم کم کارم خوب مى شود و دستم را نمى سوزانم. خیاطى مى کنم. درس مى خوانم. سعى مى کنم نبینم اما هنوز ندیدنیها را ندیده ام. یاور مى گفت: ((هر وقت ندیدنیها را دیدى بیا چشمهایت را باز کن, دستهایم را بگیر تا یاورت شوم و تو انیس من.))
و من مى خواهم انیسش شوم.
امروز به ملاقاتش مى روم, یک ماه است ندیده امش. دست به دیوار کوچه مى گیرم و تا سر خیابان مى روم. یک ماشین جلوى پایم ترمز مى کند. آدرس مى دهم, مى دانم با تعجب نگاهم مى کند. وقتى پیاده مى شوم و پول را مى دهم زیر لب مى گوید: ((خدا شفایت بدهد!)) و من مى گویم: ((آمین.))
پله هاى آسایشگاه را شمرده ام; باید 10 تا باشند. دست به دیوار مى گیرم و بالا مى روم, سوار آسانسور مى شوم. دکمه طبقه ششم را فشار مى دهم. اتاق 612. اتاقها را مى شمارم. جلوى در اتاق مى ایستم. صداى قرآن به گوش مى رسد. یادم مى رود سلام کنم. گوشه اى یک صندلى پیدا مى کنم و مى نشینم و گوش مى دهم. دلم مى لرزد. نمى دانم چرا حس مى کنم با من حرف مى زنند. حس مى کنم مخاطب این آیه ها من هستم و انگار که از گوینده خجالت بکشم و حضورش را در مقابلم حس کنم, در خودم جمع مى شوم. حس مى کنم کسى گریه مى کند.
ـ یاور, گریه مى کنى؟
ـ مگر مى بینى؟
ـ نه, به دلم افتاده که دارى گریه مى کنى.
ـ به دلت؟
ـ آره.
ـ نمى دانى چرا گریه مى کنم؟
ـ مى دانم.
ـ چرا؟
ـ دل تو هم لرزیده؟ آره؟
ـ نه!
ـ دروغ مى گویى.
ـ از کجا مى دانى؟
ـ تازگیها مى فهمم, کى دروغ مى گوید, کى راست.
ـ چطورى؟
ـ نمى دانم.
ـ انیس!
ـ ها!
ـ فهمیدى على چه دیده بود؟
ـ نه همه اش را.
ـ پس چه فهمیدى؟
ـ فهمیدم على هر چه دیده, دلش لرزیده. بدجورى هم لرزیده. شاید هم ...
ـ شاید چى ... بگو انیس!
ـ یاور عصبانى است. این را از صدایش مى فهمم.
ـ شاید ... شاید یکى صدایش کرده ... یا ... یا او
ـ او ... چى ... چرا حرف نمى زنى؟
ـ یا ... یا او یکى را صدا کرده.
ـ خوب بعد ...
ـ بعد براى دیدنش باید بهایى مى پرداخته ... چیزى ...
ـ چه چیزى انیس؟
بلند مى شوم, دور اتاق مى چرخم با تخت برخورد مى کنم.
ـ نمى دانم ... نمى دانم یاور ... شاید ... شاید جانش را ... شاید سرش را ... شاید ... فقط ... فقط باید ...
ـ بگو انیس!
ـ فقط باید ... باید دلش را مى برد, همین سر و جانش را داده تا دلش را ببرد. یاور گریه مى کند. مى فهمم, حس مى کنم. شانه هاى دلش مى لرزد.
ـ یاور گریه مى کنى؟
ـ گریه مى کنم.
ـ چرا؟
ـ آخر ... آخر تو مى بینى؟
ـ نه یاور ... نمى بینم; به خدا نمى بینم. چشمهایم را باز نکرده ام.
ـ مى دانم ... اما مى بینى, ندیدنیها را مى بینى.
گریه مى کنم, مى خندم, مى لرزم.
ـ انیس!
ـ ها!
ـ چشمهایت را باز کن!
ـ باز کنم؟
ـ باز کن؟ تو برنده شدى انیس. دیدى. حالا باز کن چشمهایت را.
چشمهایم را باز مى کنم. نور خورشید مى ریزد توى چشمهایم رو برمى گردانم. یاور صورت خیسش را برمى گرداند طرفم.
ـ انیس!
ـ ها!
ـ انیس یاور مى شوى؟