تا خورشید

نویسنده


روى حاشیه بام دلت نشسته ام. برایم مشکل است که با تو وداع کنم اما چاره اى ندارم, دست خودم نیست. نیرویى دارد از هم جدایمان مى کند. نمى دانم چه کارى برایت بکنم, بهتر است. تمام مدتى را که درد مى کشیدى, فقط دلداریت داده ام; همین و بس; و تو سوخته اى و آب شده اى.
مادربزرگ پس از شب زنده دارى دیشب, بالاى سرت خوابش برده است و تو دارى با چشمان تب زده ات دنبال کسى مى گردى. صداى زندگى از پس دیوارها مىآید و تو هنوز عطر آن را مى بلعى. اصلا نمى خواهم از تو دور شوم ولى باید بروم.
با زمزمه اى, دستانت را دراز مى کنى تا چیزى بگویى ولى لبهایت مى لرزند و صدایت در گلو خفه مى شود. نزدیک است زیر آوار دل شوریده ات جا بمانم که بلند مى شوم و قلب تو از تپش مى افتد. پدربزرگ در را که باز مى کند, بهت زده به تو مى نگرد و سپس اشک است که از دیدگان مهربانش جارى مى شود.
تو مثل قایقى, آرام روى موج دستها پیش مى روى و من یک آن از تو دور نمى شوم. مادربزرگ پشت سرت اشک مى ریزد و مى نالد.
ـ بى بى جان بمیرم برات. کاشکى من فداى اون قد و بالات مى شدم. کاشکى من ...
وقتى مى بینم دستمال چهارخانه پدربزرگ به دریاى مهر تو خیس شده است, بیشتر حسودیم مى شود. نمى دانستم که این قدر دوستت دارند; خوب من هم دوستت دارم, به همین خاطر است که هنوز باورم نشده باید از پیشت بروم, یعنى هیچ کس باورش نشده است. هر کس سر و صدا را که مى شنود از خانه اش بیرون مىآید و با چهره اى متعجب پشت سرمان راه مى افتد. بعضیها هم فقط با نگاههاى غمآلود بدرقه مان مى کنند. حتى در و دیوار مدرسه هم رفتنت را باور ندارد, کلاست در سکوت خفته است و بچه ها منتظر ایستاده اند که تو را ببینند و این گونه آمدنت را باور ندارند.
از جلوى بهدارى که رد مى شویم, بیماران با دیدنت جلو مىآیند و پشت سرت راه مى افتند. دکتر بهدارى هم سراسیمه به میان جمعیت مى دود و از همه سراغت را مى گیرد, بعد در اوج ناباورى دستان لرزانش را بر زیر محملت مى گیرد و با چشمان خیره مى گرید.
به پل چوبى که مى رسیم تازه دارد باورم مى شود که از تو جدا شده ام. شاید من تو بودم و تو من, ولى نه. با این تکانهایى که به تو مى دهند, هیچ صدایت در نمىآید. از پشت پارچه سفیدى که به رویت کشیده اند صورتت را نگاه مى کنم, درست شبیه خودم هستى, اصلا خود منى, تا همین صبح سحر که یکى بودیم ولى حالا چشمهاى تو بسته شده و دارى مى روى آن بالا بالاها, شاید هم تا پیش خورشید. اما من مى بینمت, مثل همه شبهایى که تو مى خوابیدى و من با رویاهایم خواب پدر و مادرت را برایت هدیه مىآوردم, درست همان طورى که براى آخرین بار دیده بودیشان.
پل را که پشت سر مى گذاریم, دیگر همه جا گل وحشى است و سنگهاى شکسته اى که این طرف و آن طرف در زمین فرو رفته اند, تا یادگارى از یک زندگانى جاویدان باشند.
مادربزرگ دیگر طاقتش را از کف داده است. آن قدر دستهاى پیرش را به سر و صورت کشیده که موهاى حنا بسته اش از چارقد بیرون ریخته است.
ـ خورشید من کجا رفتى تو؟ حنا به سر گذاشته بودم. مى خواستم عروسیتو ببینم. چى شد دختر, کجا رفتى تو؟ آخه نگفتى من پیرزن اون دنیا جواب ننه و آقاتو چى بدم, هان. بگم شما رو زلزله برد و خورشید رو درد بى درمون.
دکتر همان طور خیره خیره اشک مى ریزد تا اینکه ناگهان مى زند زیر گریه و با صداى بلندى هق هق مى کند. مادربزرگ دوباره بى تابى ات را مى کند.
ـ این چه دنیایى که باید بچه هام جلوى چشمام از دستم برن و من با این گیساى سفید شده نگاشون کنم.
((میرموسى)) به اندازه کافى دل زمین را سوراخ کرده است که تو را مىآورند. مادربزرگ صورتت را باز مى کند و به رویت مى افتد. گونه سردت را مى بوسد و موهایت را نوازش مى کند.
ـ خورشیدجان, امشب حتمى ننه ت مى یاد سراغ من و گلایه مى کنه, اى واى بر من.
سپس انگشتر عقیقش را از دست بیرون مىآورد و با انگشتان بى رمقش نگین را از حلقه جدا مى کند و آن را روى زبانت مى گذارد.
ـ اینو گذاشته بودم بذارن تو کفن خودم تا زبونم بند نیاد. اى داد بر من که نصیب تو شد خورشید. اى واى ...
مردم با ناله هاى مادربزرگ اشک مى ریزند; حتى بچه هاى کوچک کلاست هم گریه مى کنند. حتى همانهایى که تنبلى مى کردند و درس نمى خواندند حالا زلالى اشک در چشمانشان برق انداخته است. وقتى ((غیبعلى)) با گله بزش از راه مى رسد آنها هم با مردم آبادى همصدا مى شوند و در یک لحظه اشک و ماتم به اوج خود مى رسد.
هنگامى که به رویت خاک مى ریزند, ((جیران)) جلو مى رود و دفتر مشقش را به رویت مى اندازد.
ـ اجازه خانوم معلم! چرا رفتین؟ ما هى مشق مى نویسیم, ولى کسى نیست که خطشون بزنه. اجازه خانوم! ((اصلان)) دیگه شیطونى نمى کنه, ما همه قول دادیم که حسابى درس بخونیم, عوضش شمام برگردین دیگه!
کم مانده است از وجود من هم اشک سرازیر شود, از دورى تو, از دورى بچه هاى کلاس, از دورى مردم آبادى. ((نازلار)) همان بچه درسخوان کلاست یک گلدان شمعدانى صورتى مى گذارد بالاى سرت.
ـ اجازه خانوم! این همون گلیه که شما برام کاشتین. همون روز که اومده بودین خونمون تا به بابام بگین امسالم منو بفرسته مدرسه. یادتونه که؟ گفتم بیارمش پیش خودتون تا دلتنگى تونو نکنه.
دکتر چنان برگهاى شمعدانى را نوازش مى کند که کم مانده است گل از ریشه کنده شود و از خاک بیرون بیفتد. این شهریها که قدر گل و گلدان را نمى دانند; فقط بلدند با آدمها حرف بزنند; مثل همان حرفهایى که همیشه به تو مى گفت.
وقتى ((میرموسى)) همه خاکها را به رویت مى ریزد, من هم مى نشینم بالاى سرت و براى اولین بار خاکت را مى بویم ...
((غیبعلى)) خیلى زود بزهایش را از میان علف و سبزه هاى این خلوتکده جمع مى کند و مى رود. مادرها دست بچه ها را مى گیرند و به طرف خانه هایشان مى روند. مردها به پدربزرگ سرسلامتى مى دهند. شاگردان کلاست از روى پل برایت دست تکان مى دهند. همه مى روند, فقط مادربزرگ مى ماند و دکتر که کمى آن طرفتر به سنگ سیاهى تکیه داده است و هنوز خیره مى نگرد. مادربزرگ از گذشته ها مى گوید و از دلتنگیهایش.
ـ خورشیدجان حقش نبود ما رو تنها بذارى. ننه و آقات که رفتند, تو شدى تنها مونسم. بزرگت کردم, گذاشتمت برى مدرسه, درس خوندى, براى خودت خانوم شدى. تازه داشتم عروسیتو راه مى انداختم که رفتى. آخه این مرض چى بود که تو رو برد. خدا ازم نگذره که خوابم برد و این دم آخرى صورت ماهتو ندیدم.
دلم برایش مى سوزد. راستى خورشید چرا تنهایش گذاشتى؟ زود نبود که از من جدا شدى, از همه. مادربزرگ هم بالاخره بلند مى شود, دامن سیاهش را که به خاکت آغشته شده مى بوید و مى رود. هر دو قدمى که برمى دارد باز مى ایستد و پشت سرش را نگاه مى کند. شاید هم به دکتر فکر مى کند که ماتم زده کنارى نشسته است و شاید هم به هردویتان. از روى پل که رد مى شود و کوچه هاى آبادى جلوى رویش پهن مى شوند, باز مى زند زیر گریه.
دکتر راه نمى رود چهار دست و پا روى زمین مى خزد تا اینکه به گل شمعدانى مى رسد و به خاک تو.
ـ خورشید, اى دختر بى وفا! چه زود غروب کردى؟ نگفتى تکلیف دل سوخته من چیه؟ نگفتى ... نگفتى ... ولى نه تقصیر خودم بود. چرا زودتر پیدات نکردم؟ چرا زودتر نفهمیدم که مریضى؟ چرا امروز صبح به بالینت نیومدم؟ چرا ... آخه توى این بهدارى کوچیک چى بود که من ازت دریغ کرده باشم. گفتم باید برى شهر, علاج دردت اونجاس. رفتى ولى چه زود برگشتى. مگه نمى دونستى که گرفتاریه درد ...
و خاکت را در مشت مى فشارد و بر سر مى ریزد.
خورشید پشت درختان باغهاى اطراف پنهان مى شود و پنجره هاى آبادى کم کم جان مى گیرند و روشن مى شوند; ولى اینجا تاریک است. دیگر تنهاى تنها شده ام. تو که از صبح تا به حال حرفى نزده اى, فقط بى صدا دراز کشیده اى و پلکهایت را بسته اى. آخر من دلم برایت تنگ شده, لااقل چیزى بگو. بگذار من هم با تو درد و دل کنم, از گذشته ها بگویم, از آینده, از آینده اى که در انتظار هردویمان است. پس چرا حرف نمى زنى؟ چیزى بگو. لااقل بگو این همه ناله هاى بى صدا از کجاست؟ این همه صدا دور و برمان است, صدایى که معلوم نیست از کیست یا کجاست؟ دارم کم کم مى ترسم. همهمه است, سر و صداست, ولى هیچ کس با من نیست, هیچ کس سراغم نمىآید. همین طور نشسته ام به انتظار تا شاید گذار رهگذرى به اینجا بیفتد. مثلا شاید یکى از همین بچه هاى کلاست, شاید هم یکى مثل خودم, یک روح سرگردان و نگران.
به آسمان مى نگرم و به صداى جیرجیرکها دل خوش مى کنم و به شهاب زردى که از نظرم پنهان شده است, فکر مى کنم که پدربزرگ فانوس به دست مىآید, تنهاست. لابد مادربزرگ مثل وقتى که پدر و مادر رفتند, دارد با اشک حلوا درست مى کند. پدربزرگ مانند همیشه عینکش را با کش به سرش بسته است و کلاه نمدى به سر دارد که قدمهایش را تند مى کند و پاى لنگش را به طرفم مى کشد, البته به طرف تو, چون تو را از دست داده, مرا که نمى بیند. شاید حضورم را باور ندارد, شاید حس نمى کند. شاید ... همین که نزدیک مى شود یک بغل گل داودى مى ریزد روى خاکت. بعد عینکش را از چشم برمى دارد, مى افتد روى گلها و گریه امانش را مى برد.
ـ نترسى خورشیدجان! من اینجام بابا. تو چطور دلت اومد من و ننه جون پیرتو تنها بذارى و برى. چطور؟ آخه اون دنیا من جواب پدر و مادر تو رو چى بدم؟ بگم دختر دسته گلم یهویى مریض شد و افتاد. بگم خورشیدم ... آخه جواب بده دختر, جواب بده!
با اینکه هوا تاریک شده, اما من مى بینم; من چشمهاى سرخ و خیس پدربزرگ را مى بینم. دیگر ناى زارى ندارد, نفسش گرفته است, سپس خاکت را مى بوید و مى بوسد و گلها را پرپر مى کند. داودیهاى نیمه جان با شمعدانى بالاى سرت پچ پچ مى کنند, انگار درد و دل است شاید هم ناله, نمى دانم شاید شمعدانى هم دلش مى خواهد امشب از دل خاک پا بگیرد, شاید ریشه دربند خاکش مى خواهد امشب به آسمان پر بکشد; درست مثل تو. شاید او هم مى خواهد از قفس گلدان فرار کند, امشب باید همه فرار کنیم و برویم, اما من بى تو چطور بروم؟ چطور فراموشت کنم؟
پدربزرگ بالاپوشش را به سر مى کشد و به سختى نفس را فرو مى دهد. درختها به وزش باد پر و بالشان را مى گشایند و در میان باد پرواز مى کنند. باد هم گویا دلتنگى ات را مى کند, مىآید و گلهاى پرپر شده را با خود مى برد و روى آب پخش مى کند. به ماه نگاه مى کنم که روى آبى رودخانه خوابیده است. هوا ابرى که مى شود, آسمان باریدنش مى گیرد و خواب ماه پاره پاره مى شود. رود, دهان باز مى کند تا حسابى سیراب شود, ولى من که از تو سیر نمى شوم, حتى شمعدانیها هم هنوز پچ پچ مى کنند و هنوز اشک در چشمان پدربزرگ خیمه زده است و قصد کوچ ندارد.
حال عجیبى پیدا کرده ام, احساس مى کنم دارم لبریز مى شوم, سرشار از حسى غریب. نورهایى از دور چشمک مى زنند, اولش فکر مى کنم شاید باز شهاب دیده ام, اما نورها به ما نزدیک مى شوند و نزدیکتر, آخرش هم کنار خاکت مى ایستند. آن قدر نورانى هستند که من نمى توانم به درستى قامتشان را نگاه کنم, اما چهره هاى زیبا و شادشان کاملا برایم واضح و آشناست. اول به تو نگاه مى کنند و بعد به سنگ عقیق روى زبانت که نام پنج تن را بر روى خود دارد. وقتى تو را به حرف مى گیرند, به من لبخند مى زنند و من بوى بهشت را حس مى کنم.
پدربزرگ هنوز روى خاکت افتاده است و سرفه کنان زیر لب زمزمه مى کند.
ـ خورشید ... بابا نترسى ها. امشب مى یان سراغت, امشب ... ولى من که دیگر نمى ترسم بعد از دیدن آن چهره هاى نورانى, آرامش پیدا کرده ام. مثل اینکه دیگر باید بروم, حتى گلهاى شمعدانى هم بوى جدایى و سفر مى دهند. باید دوباره ترکت کنم. تو را با پدربزرگ تنها مى گذارم و مى روم تا در کنار پدر و مادر باشم, ولى خیلى زود به دیدنت مىآیم. پدربزرگ خاکت را در آغوش مى گیرد و من شانه او را مى بوسم. آن دو نور دستهایم را مى گیرند و به آرامى پروازم مى دهند و ما هر سه سبکبال به طرف پل چوبى پر مى کشیم.