نویسنده

 


شاعران معاصر
نگاهى به چهره زن در ادب پارسى
قسمت شانزدهم

 

 

تا کنون با نظرهاى بسیارى از شاعران و ادیبان برجسته قدیم و معاصر فارسى گوى آشنا شدیم و در این بخش با نظر شاعر سترگ ادب پارسى, شهریار و چند شاعر دیگر آشنا خواهیم شد.

زن در شعر ((شهریار))
سید محمدحسین بهجت تبریزى متخلص به ((شهریار)), شاعر بزرگ معاصر, براى همه شعردوستان سرزمین ما نامى آشنا است. شهریار در مسیر زندگى اش از پیچ و خمهاى فراوانى گذشته است و شخصیت او حالات و تمایلات مختلفى را تجربه کرده است. آنچه غیر قابل انکار است اینکه استاد در بخش اعظم عمرش با اندیشه و رفتارى مطلوب و مذهبى زیسته است و اگر لغزشهایى فکرى در جوانى از او سر زده, بعدها جبران شده است. با این حال وجود چند شعر با مضامین مخالفت با حجاب که در آن روزگار سروده است با توجه به ندامت شاعر از سرودن آنها قابل توجیه و اغماض است.
شهریار در قطعه اى مردان را به ازدواج ترغیب مى کند و حیا و سادگى و عصمت و مهربانى را از ویژگیهاى یک زن خوب برمى شمرد:
رسول گفت که آیین من بود تزویج
کسى که منکر آیین من شد از من نیست
از این رسوم که مرسوم دین اسلام است
خداپسندتر از رسم زن گرفتن نیست
تو نصف خانه ایمان کنى به زن محصور
حصار نیم دگر کن که بیم دشمن نیست
به دوزخ, اکثر اهل عذاب عزابند
جهنمى بتر از جان مرد بى زن نیست
بدوز چشم و به ناموس دیگرانش مدوز
که چشم هرزه مرض, جز چراغ رهزن نیست
به خانه اى که نه در وى زن است زندان است
چه دخمه اى که صدش رخنه هست و روزن نیست
چراغ خانه مرد خدا, زن و بچه است
تو را که نیست زن و بچه خانه روشن نیست
برو که خانه به رخسار زن بیارایى
چنان زنى که خودآراى بام و برزن نیست
به خانه دارى خود هرگز انتخاب مکن
زنى که خانه نگهدار و پاکدامن نیست
ولى شرایط پیوندها سبکتر به
که ساقه ریشه کن و میوه شاخه بشکن نیست
مکن که ترک شریعت اشاعه فحشاست
دگر به عصمت و ایمان خود کس ایمن نیست(1)

در شعرى دیگر ترجمه بیتى منسوب به على(ع) را به در نظم مى کشد و از بى وفایى زن سخن مى گوید و اینکه نباید به سوگند زنان اعتماد کرد:
به عهد بستن و سوگند زن مرو زنهار
نیامده است به جنس لطیف سوگندى
بود که هم به نگاهى به دام غیر افتد
چنان که مایل روى تو شد به لبخندى
اگر به مهر تو دیرى است تا دلش بند است
نیافته است به دلجویى تو دلبندى
به هیچ شرطى و عهدى نمى شود پابند
مگر به قید نکاحى و مهر فرزندى
به عقد کام دلش گیر و دل به عشق مبند
که عشق زیر دلش مى زند پس از چند(2)
البته شنیدن چنین ادعایى آن هم از زبان کسى مثل شهریار مایه شگفتى است ولى تإثیر فرهنگ جمعى را در اندیشه اندیشمندان نمى توان منکر شد. در شعرى دیگر که گویى توضیح شعرى منسوب به على(ع) است, باز از بى وفایى زنان سخن به میان مىآورد:
دع ذکرهن فمالهن وفإ
ریح الصبا و عهودهن سوإ
رها کن کز اینان نبینى وفایى
کجا وعده زن که باد هوایى
فرحبخش و دلکش, چه حاصل گریزان
صلاى صبوحى, نسیم صبایى
چه عمر عزیزى که یک دم نپاید
مگر باد را مى توان بست پایى
به یک لحظه رام و به یک عمر وحشى
چه دیر الفتى و چه زود آشنایى
به هر درد دارد دوایى ولى خود
چه دردى که هرگز ندارد دوایى
من این گفت مولا على با تو گفتم
که والاتر از وى ندیدم ولایى
ولى هیچ کلیتى در جهان نیست
که مستثنیاتش نجویند جایى
زنانى هم این چشم آفاق دیده است
درخشنده با جاودانى جلایى
على هم نه این گفته با هر زنى گفت
وگرنه بنالم که زهرا کجایى(3)
در قطعه اى دیگر, براى زن بد, حصارى به جز گور نمى شناسد و مرد را از امین دانستن مردان بیگانه بر ناموس خود برحذر مى دارد:
امین زن نسازى هیچ مردى
که اینجا نقل زنبور است و انگور
هزارش مرد اگر زهد است و تقوا
ز یک دیدن نپرهیزد مگر کور
حصار گور درمان دارد اما
زن بد را حصارى نیست جز گور(4)

زن در شعر ((دانش))
محمد بزرگ نیا متخلص به ((دانش)) در منظومه اى که در بهمن ماه سال 1314 به مناسبت روز جنبش بانوان ایران! سروده است, به چند مطلب مى پردازد. او اعلام ممنوعیت پوشش را براى زنان که رضاخان قلدر بى سواد اقدام بدان کرده بود نمادى از نور تمدن دانسته و تمام خرافات رایج در بین زنان را نشإت گرفته از چادر و پوشش اسلامى مى داند و رفع حجاب را دروازه اى براى هنرور شدن همه زنان و بروز استعدادهاى آنان خوانده است! مضحک تر آنکه شاعر براى اثبات حقانیت حرکت استعمارى کشف حجاب به قرآن کریم استناد مى کند و مدعى مى شود که در اسلام لباس ویژه و مخصوصى وجود ندارد و تنها لباس تقوا در قرآن ذکر شده است و نه لباسى دیگر!! او با آنکه زن را به پوشیدن جامه تقوا دعوت مى کند از پوشش جسمانى نهى مى کند. گویا شاعر آیات صریح سوره نور را قرائت نکرده است که زنان و مردان به فروپوشى چشمان از یکدیگر و زنان به آشکار نکردن زیور و زینت خود امر شده اند.
روشن است که ((دانش)) بر اثر تبلیغات ضد اسلامى رژیم پهلوى و موج تبلیغات مسموم ضد حجاب, با آنان همنوا شده و چون تعالیم دین به صورت سنتى در ضمیر او جاى گرفته, او سعى مى کند این دو فرهنگ متعارض را هماهنگ جلوه دهد:
... لباس مخصوص در اسلام نیست
چادر و روبند سیه فام نیست
لباس تقواست که فرموده حق
برده ز هر گونه لباسى سبق
جامه تقوا و فضیلت بپوش
به پاکى و سادگى جامه کوش
زینت زن فضل و کمال زن است
خوى پسندیده جمال زن است
زنى که در خانه ویرانه است
اگر نکوسیرت و فرزانه است
خانه ویرانه گلستان کند
تازه تر از ساحت بستان کند
اگر بود باهنر و صرفه جو
صاحب عزت شود و آبرو
خانه او خانه رحمت شود
مرکز آسایش و نعمت شود
تربیت طفل به دوش زن است
هر دو جهان حلقه به گوش زن است
زمزمه طفل چو بگشود لب
بهتر از موسیقى نیم شب
ناپلئون گفت به دستور خویش
چیست که قدرش بود از هر چه بیش
بین که خردمند وزیرش چه گفت
در گرانمایه چگونه بسفت
گفت وجودى که به گیتى سراست
مادر و فرزانگى مادر است
مادر بامعرفت هوشیار
هست مقدم به صد آموزگار ...
بهشت زیر قدم مادر است
راستى این گفته پیغمبر است
سود و زیانى که به میهن رسد
تمام از تربیت زن رسد
نمونه هر کژى و کاستى
مصدر هر مردمى و راستى
در نظر طفل همان مادر است
مادر سرچشمه خیر و شر است
تو اى زن باهنر هوشمند
که در دو گیتى است مقامت بلند
نمونه قابل تقلید باش
درخور تقدیر و تمجید باش
حب وطن پیشه کن و مردمى
میهن خود دار گرامى همى
به کار با مردان همدوش باش
با هنر و فضل هماغوش باش
همیشه ات عزت و اکرام باد
مذهب تو مذهب اسلام باد(5)

زن در شعر ((نادرپور))
نادر نادرپور از چهره هاى مشهور شعر معاصر است. شعرهاى او بیشتر در موضوعات عاشقانه و توصیفى است. ((نادرپور شاعر نسل خود است, نسلى که فقر, تنهایى و هراس بر او غالب آمده و سیلاب حوادث او را از جاى کنده و به بیراهه اش افکنده است و از همه مهمتر نسلى که خواسته است تا فساد روحى و جسمى را براندازد اما خود به دام آن گرفتار آمده است.))
از نظرگاه اخلاق, انحطاط روحى و روانى شخصیت نادرپور و دیگر همانندان او جاى کمترین تردید نیست. اینان تنها از منظرى حیوانى به زن نگریسته اند و موجودیت زن را تنها در راستاى برآوردن نیازهاى حیوانى و شهوانى خود در نظر گرفته اند. بر این اساس هرگاه انتظارشان برآورده شد زبان به مدح و ثناى زن مى گشایند و آن گاه که آنچه مى خواهند نمى یابند زن را ((شعر شیطان)) و نماد فریبکارى او مى دانند. و چون گرایشهاى عاشقانه اشان کاذب و مجازى و بلکه بى شکل است حتى لحن ملایم و شکوهآمیز مرسوم در غزل را به کار نمى برند و زبان به دشنام و اهانتهاى مبتذل مى گشایند.
نادرپور در شعرى به نام ((شعر خدا)) زن را شعر شیطان مى داند. فریبکارى و شورآفرینى او را به حساب شیطان مى گذارد. شاعر, شادى و نشاط و گناه و نگاه و مستى و قمار و آواز را آفریده ابلیس مى داند و معتقد است تنها غم و رنج آفریده خدا است:

((شعر خدا))
ابلیس اى خداى بدیها تو شاعرى
من بارها به شاعرىات رشک برده ام
شاعر تویى که این همه شعر آفریده اى
غافل منم که این همه افسوس خورده ام
عشق و قمار شعر خدا نیست شعر توست
هرگز کسى به شعر تو بى اعتنا نماند
غیر از خدا که هیچ یک از این دو را نخواست
در عشق و در قمار کسى پارسا نماند
زن شعر توست با همه مردم فریبى اش
زن شعر توست با همه شورآفریدنش
آواز و مى که زاده طبع خدا نبود
این خوردنش حرام شد آن یک شنیدنش
در بوسه و نگاه تو شادى نهفته اى
در مستى و گناه تو لذت نهاده اى
بر هر که در بهشت خدایى طمع نبست
دروازه بهشت زمین را گشاده اى
اما اگر تو شعر فراوان سروده اى
شعر خدا یکى است ولى شاهکار اوست
شعر خدا غم است, غم دلنشین و بس
آرى غمى که معجزه آشکار اوست(6)
در شعرى به نام ((کینه)) همان برخورد زشت و دور از ادب را نسبت به زن دارد و به سبب برآورده نشدن توقعاتش او را به انتقام گیرى تهدید مى کند:

((کینه))
اى که با مردن من زنده شدى
چه از این زنده شدن حاصل توست
کینه تلخ مرا کم مشمار
که به خونخواهى من قاتل توست
تا به دندان نکند ریشه تو
مى تپد در رگ من, کینه من
گور عشق من اگر سینه توست
گور عشق تو شود سینه من
تب تندى که مرا تشنه گداخت
عشق من بود و مرا دشمن بود
در تو بى مایه اگر در نگرفت
چه کنم قلب تو از آهن بود
کاش از سینه خود مى کندم
این نهالى که به خون پروردم
کاش چون مکر تو را مى دیدم
از تو و عشق تو بس مى کردم
دل تو مرده صفت خاموش است
دل من پرتپش از سوداهاست
چه توان کرد که خشکى, خشکى است
چه توان گفت که دریا دریاست
هان مپندار, مپندار اى زن
که چنین زود دل از من کندى
تو به هر جا که روى تنهایى
تو به هر جا که روى پابندى
من تو را باز به خود خواهم خواند
من تو را ز تو رها خواهم کرد
تا کنارم بنشینى همه عمر
بندت از بند جدا خواهم کرد(7)
شاعرانى همانند نادرپور چنین وقاحتهاى بى حد و حصر را از الگوى فرهنگهاى غربى فرا گرفته و ترویج مى کردند. در پاسخ به این حرمت شکنى ها جواب حکیم نظامى گنجوى بسیار گویاست:
اینان ز کجا و عشقبازى ز کجا
هندو ز کجا زبان تازى کجا
چون اهل حقیقت سخن عشق کنند
بیهوده این قوم مجازى ز کجا

زن در شعر ((توللى))
فریدون توللى و نادرپور شباهتهاى فراوانى به یکدیگر دارند و ابتذال روحى این دو, در نوع نگرشى که به جنس زن داشته اند به روشنى آشکار است. شعر توللى آیینه توهمات و پندارها و هوسبازیهاى اوست. توللى همانند نادرپور نخواسته است قدمى از دنیاى محدود مادى و شخصى خود فراتر بگذارد و همه آمال و آرزوهاى خود را در هوسهایى گناهآلود جست و جو مى کند و چو بدان دست نمى یابد سرخورده و مإیوس و وحشت زده است. ((او در گیر و دار این جهان غبارآلود نمى داند به چه کسى دل بندد و راز خود را به که بگوید. او در دنیایى زیست مى کند که همه بیزارى و بى مهرى است. اما توللى که همواره از مرگ سخن مى گوید به دنبال نوعى زندگى خاص نیز هست و این زندگى خاص را ابتدا در ((نافه)) نشان مى دهد و بعد آن را در ((پویه)) به اوج مى رساند. عشقهاى گناهآلود, لذتهاى جسمانى, کامروایى و کامجویى گویى تمام وجود شاعر را در خود غرق کرده است. شاعر خود را ناسپاس گنهآلود مى داند که با وجود عشقى که به زن خود دارد هر لحظه تشنه آغوش نگارى دیگر است. با این همه از همسر آزرده خود پوزش مى طلبد و ارتکاب گناه جنسى را بر گردن هنر مى اندازد:

((واپسین چاره))
بر من اى همسر آزرده ببخشاى که درد
مى شکافد دلم از یاد پریشانى تو
...
هر زمان تشنه آغوش نگارى دگر است
ناتراشیده به هم درشکند پیکر مهر
که نه بر گونه دلخواه و پسند هنر است
مى کشى ناله در آن خلوت سرد از سر مهر
که نزیبد به چنین خانه دگر بند شدن
گر فروباردش از طبع روان آب حیات
مرگ باشد زن و معشوق هنرمند شدن
باورت نیست که یاد تو به هر حال و دیار
شبچراغ دل گمراه و پشیمان من است
بر من اى همسر آزرده ببخشاى چو موج
مرگ من, بازپسین چاره طغیان من است(8)
شاعر در شعرى به نام ((اندرز روزگار)) زر و زن را عامل انحطاط اخلاق و سبب ایجاد اختلاف بین دوستان مى داند و این دو را به شدت سرزنش مى کند ولى از پستى و انحطاط اخلاقى خود سخنى به میان نمىآورد:
دانم دگر که چون زر و زن سایه درفکند
پاکیزه سیرتان بتر از جانور شوند
دانم دگر که بر سر تاراج نام و جاه
یاران رسته دشمن بیدادگر شوند(9)

زن در شعر ((رشید))
غلامرضا رشیدیاسمى متخلص به ((رشید)) از معدود شاعرانى است که از منظرى انسانى واقعى به شخصیت زن نگریسته اند. رشیدیاسمى خلاف اکثر شاعران که از بى وفایى زن سخن گفته اند در وفاى زن, سخن حق را مى گوید و حق سخن را ادا مى کند. او در شعر ((وفاى زن)) از مظلومیت تاریخى زن و رنجهایى که بر سر این جنس زحمتکش آمده است یاد مى کند و شخصیت زن را مورد ستایش قرار مى دهد:

دل من هیچ نیاساید از رنج و حزن
تا بیاندیشم از خوارى و ناکامى زن
هم از آن روز که شد آدمى از خاک پدید
هم از آن روز بود بهره زن رنج و حزن
مرد را قوت سرپنجه ز زن بود فزون
که اسارت را در گردن زن هشت رسن
پیش از آن روز که آیین زناشویى را
مرد بپذیرد زن بود گرفتار محن
پیش از آن روز که شویش دهد از زر طوقى
طوقها داشت به گردن بر, زن از آهن(10)
یاسمى در شعرى دیگر, همسر خود را مورد تجلیل قرار مى دهد و اشارتى مى کند به شعر شاعران گذشته در تحقیر و ذم زن و آن سخنان را مردود مى شمارد. شاعر, زن را مایه آرامش و آسایش و شادى و حفظ اساس زندگى مى داند:
خرم آن ساعت که زى خانه شوم هنگام شب
دل ز کار روزم افسرده روان اندر تعب
... در چو بگشایم رخ خندان زن بینم نخست
کز لقایش دل به وجد آید مرا جان در طرب
آنچنان کاندر سحرگاهان ز تیغ آفتاب
شخص ظلمت را گریبان چاک مى گردد قصب
نور شادى بر دل من چیره گردد زانکه غم
همچو ظلمت پیش نور صبح گردد محتجب
کودکان را سوى من آرد که از دیدارشان
آتش شادى شود اندر دل من ملتهب
از تبسمشان چه شیرین تر به جز شهد بهشت؟
وز تکلمشان چه نیکوتر به جز آیات رب؟
خانه گویى از توافق محفل موسیقى است
وز تهذب هست گویى مجلس وعظ و خطب
محفلى رامشگر و خنیاگرش حور بهشت
مجلس وعظش منزه از ریا و از ریب
جاى کرده در سرا مهر و امید و آشتى
مانده در بیرون خانه نخوت و عجب و شغب
مهر در وى تافته مجمر بسان قرص مهر
قهر از وى تاخته مدخل بسان ذوذنب
نى مرا رإى تفاخر کز تو پیشم در وجود
نى ورا جاى تواضع کز تو پستم در حسب
((همچو اژدرهاست زن)) گویند لیکن مر مرا
نوشها در کام او حاصل شود یا للعجب
زو معاش من مرتب چون معاد من ز دین
زو نشاط من مهیا چون مقاصد از ذهب
همچو ابراهیم گردد گلستان بر من سراى
ور ز آتشناک دل بودم بسان بولهب
نامه ها خوانم سخنها رانده از کید زنان
از حکیمان بزرگ هند و ایران و عرب
این بگفتا: ((زن بود افسونگرى ایمان رباى))
وان بگفتا: ((زن بود سرچشمه رنج و کرب))
راحت ار خواهى همه عمر از زنان هجران گزین
جفت ار جویى از این اهریمنان دورى طلب
لیکن این هنجاره راه ناجوانمردان بود
گر رطب گوید نخواهم, ترسد از خار رطب
زندگانى خار و خرما, نوش و نیشش با هم است
گنج در ویرانه پنهان است و گل اندر سرب
آدمى را همچو مرغان آشیانى در خور است
کاندر آن مصروف گردد مال و نان مکتسب
اندر آن محفوظ ماند رسم و نام و خون و ارث
وندر آنجا ریشه گیرد بیخ ایمان و نسب(11)

زن در شعر حمیدىشیرازى
دکتر مهدى حمیدىشیرازى از شاعران چند دهه اخیر ایران در بسیارى از آثارش از زن سخن گفته است. او در شعر ((اگر)) که در دوره جاهلیت شباب, گویى سروده شده است, دختر را ((فتنه برانگیز)) و ((دیو)) و دل بربستن بر وفاى آنان را نادانى مى داند:
اگر چنگ در کام اژدر کنى
وگر چنگ بر نوک خنجر کنى
بگیرى اگر طعمه از پیش ببر
به شیر ژیان پنجه اندر کنى
بریزى ز خوناب دل ساغرى
لب خود ز خوناب دل تر کنى
همه روز در عشق چون آتشى
بسوزى و کار سمندر کنى
همه شب به نام شباهنگ عشق
به هر ناله یادى ز دلبر کنى
به دامان ز چهر فروزنده اى
ز چشم بلادیده گوهر کنى
بجنگى به هر لحظه با جان خویش
چو یاد از نگار فسونگر کنى
ز جانکاهى تیر مژگان یار
تن خویش چون تیغ لاغر کنى
به عشق کمانهاى ابروى دوست
بسان کمان تیر پیکر کنى
به افسون سیم و زر ناکسان
خیانت به خلق و به کشور کنى
چو شیرویه پهلو درى از پدر
و یا تف به رخسار مادر کنى
کنى هر چه گفتیم دشوار و سخت
وز اینها اگر هست بدتر کنى
از آن به که نامى ز دختر برى
و یا عشق از این دیو باور کنى(12)
باز در شعرى دیگر به نام ((اى کاش)) آرزو مى کند که اى کاش دخترى پاى به عرصه هستى نمى گذاشت! او زن را مظهر نامردى و منشإ رنجها و موجودى فریبکار و آشوبگر مى داند:
((اى کاش))
در جهان اى کاش دختر نیستى
تا بلاى جان مادر نیستى
رنجها یکرویه زاد از دختران
کاشکى یکرویه دختر نیستى
زن به گیتى مظهر نامردى است
کاشکى این شهره مظهر نیستى
گر نبودى دختر از روز نخست
این همه سوزنده آذر نیستى
نیستى گر دختر آشوبگر
دیده بینندگان تر نیستى
ور چنین نادان نبود و فتنه زاى
نام او ترک فسونگر نیستى
باغ گیتى گر گل بى خار داشت
آدم و حوا برابر نیستى
دختران خود مهر و کین داورند
کاش مهر و کین داور نیستى
تا بمیرد از حسد هر دخترى
کاشکى یک باره شوهر نیستى(13)
و این چنین به ساحت انسانى زنان جفا روا مى دارد.ادامه دارد.
پى نوشت :
1ـ شهریار, محمدحسین, دیوان شهریار, تهران انتشارات زرین و نگاه, چاپ هشتم, 1368, ص1011.
2ـ همان, ص1143.
3ـ همان, ص1149.
4ـ همان, ص1142.
5ـ سخنوران نامى ایران در تاریخ معاصر, اسحاق, ج2, ص 187 ـ 191.
6ـ نادرپور, نادر, شعر انگور, چاپ دوم, تهران, انتشارات مروارید, 1348, شعر عطش, ص77 ـ 79.
7ـ همان, ص107 ـ 109.
8ـ نادرپور, نادر, نافه, تهران, انتشارات پاژنگ, ص63 ـ 65.
9ـ کافى, مرتضى, روشن تر از خاموشى, چاپ اول, انتشارات آگاه, تهران, 1368, ص213.
10ـ دیوان رشیدیاسمى, تهران, انتشارات امیرکبیر, 1362, ص71.
11ـ همان, ص43 ـ 45.
12ـ اشک معشوق, چاپ ششم, تهران, انتشارات بى تا, 1363, ص85.
13ـ همان, ص162.