این شماره:
در حصار تنهایى ـ لیلا سالخورده ـ تهران
عطر کوله پشتى ـ صغرا آقااحمدى ـ تهران
در حصار تنهایى
لیلا سالخورده ـ تهران
خواهر ارجمند, متن پر از احساس و عاطفه شما ما را هم متإثر کرد. شما به تنهایى یک دختر پرورشگاهى اشاره کرده اید و به آرزوها و خیالات او ((... این گونه, پرده از اسرار تنهایى خود برداشتم و قصه هاى پر از فراز و نشیبم را براى دریا, براى ماهیهایش, براى نهنگهاى عظیم الجثه, براى دلفینهاى قلب سفید, براى مرجانهاى مرطوب, براى ستارگان درخشان دریا, براى همه و همه گفتم که قصه زندگى من, درد و غم من, تنهایى است.))
باید توجه داشته باشید که این خیالات, خود مى تواند جرقه ایجاد یک داستان باشد. یعنى دخترى با این آرزوها داریم, حالا او مى خواهد کارى انجام دهد تا دیگر تنها نباشد. حالا این کار چیست و آیا دختر موفق مى شود یا نه؟ این دیگر به عهده شما است که این سوالات را در ذهن خود مطرح کنید و یک جواب قابل قبول براى اعمال شخصیت داستانتان بیابید. متن شما یک خاطره روزانه است که بیشتر به طرف قطعه ادبى و شعر گرایش دارد تا به طرف داستان. بهتر است همه چیز را هم به قصد داستان ننویسید, یعنى در حال حاضر فقط خاطره بنویسید تا اینکه قلم شما روان شود و خوب بتوانید از واژگان مخصوص داستانى استفاده کرده و حوادث را به راحتى بیان کنید. بنابر این توصیه مى شود فعلا با عناصر داستانى آشنا شوید و آنها را کم کم در نوشته هایتان به کار ببندید. در این زمینه مى توانید از کتاب ((داستان, تعاریف, عناصر و ابزار)) نوشته ((ناصر ایرانى)) و یا کتاب ((عناصر داستان)) از ((جمال میرصادقى)) بهره وافرى ببرید.
پس همیشه این سخن ((راجرز لانزى)) نویسنده معاصر را مدنظر داشته باشید که ((سعى کن هر روز چیزى بنویسى.))
موفق باشید.
عطر کوله پشتى
صغرا آقااحمدى ـ تهران
خواهر گرامى, قدرت توصیف شما را باید ستود. داستانتان در عین کوتاه بودن, جذاب و زیبا است. شما توانسته اید با زاویه دیدى درست و توصیف بجاى صحنه ها, خواننده را به شوق مطالعه وا دارید.
اختصاص دادن دو عنصر کوله پشتى و پهنه دریایى پولک دوزى شده, به هر یک از شخصیتها, باعث شده داستان, زیبایى خاصى پیدا کند و در ضمن نشانگر شخصیت هر یک از آدمها باشد. مثلا وقتى مى گویید: ((هر وقت مىآیى کوله پشتى همان کنج جا خوش مى کند با بوى باروت, نم, خاک و نامه هاى سلامتى, و هر وقت که مى روى کوله پشتى بوى دیگرى مى گیرد; بوى مرباى گل سرخ, ترشیهاى دست مادر ....)) شما در اینجا به طور غیر مستقیم و صحیح, رضا و مادرش را توصیف مى کنید. رضا در میدان جنگ بوده و در میان تپه ماهورها, چون که کوله اش خاکى است; احتمالا در مناطقى بوده که مرداب و یا رودخانه وجود داشته است, چون کوله بارش بوى نم مى دهد; او سخت جنگیده, کوله اش بوى باروت مى دهد. در ضمن او شخصى مهربان است چون نامه هاى سلامتى دوستانش را براى خانواده هایشان مى برد. مادرش هم آدم بامحبتى است و دائم به فکر پسر است چون هر جور خوراکى برایش فراهم مى کند. شما از طرفى دیگر با این توصیفها خواننده را به تخیل وا مى دارید و او را بیشتر در حس و حال کار قرار مى دهید. با توجه به قسمت دیگرى از داستانتان, عنوان مى کنید که رضا با رضایت مادرش به جبهه رفته است و حتى عکس پدرش هم مثل همیشه مى خندد. با اینکه این تعابیر زیاد به کار مى رود ولى باز هم زیبا است.
نکته دیگرى که باید ذکر شود در مورد شخصیت پردازى است. شما تا حدى آدمها را از لحاظ درون و روان به ما شناسانده اید ولى از لحاظ ظاهرى کارى نکرده اید. بهتر بود کمى هم از لحاظ ظاهرى (سن, قیافه, قد, هیکل, میزان موى سر, پوشاک و ...) شخصیتها را معرفى مى کردید تا خواننده مى توانست آنها را به طور زنده در مقابل چشمان خودش تجسم کند.
استفاده از عنصر انتظار هم بجاست. خواننده در انتظار این است که چرا کوله پشتى این بار عطر دیگرى دارد, ولى باید توجه کنید که محیط زندگى آدمهاى داستانتان باید بهتر فضاسازى مى شد و در ضمن دیالوگها ساده تر و روانتر نوشته مى شد.
یک بازنویسى مجدد و پررنگ کردن ماجراى طاهره و ناصر, همچنین شخصیت پردازى بیشتر آنها براى معرفى بهترشان و براى برقرارى ارتباطى صحیح بین گذشته و حال آدمها, از نکاتى است که باید به آنها بیشتر توجه مى شد تا خواننده مى توانست بهتر به احساسات, آرزوها و عواطف شخصیتها پى ببرد. آن قدر که ما در این داستان با رضا آشنا مى شویم با طاهره مإنوس نیستیم. طاهره شخصیت اصلى است و اصلا داستان به خاطر او و انتظارى که دارد نوشته شده است پس باید وى را بیشتر معرفى مى کردید, یعنى مى توانستید به راحتى این کار را از دید مادر و برادرش انجام دهید و آنها از طرف خودشان و با حرفهایشان طاهره را توصیف کنند, الان در اینجا ما آن طور که لازم است با طاهره آشنا نمى شویم.
در ضمن شرکت شما در جلسات نقد حوزه هنرى موثر است; چون کاملا مشخص است که این جلسات روى نوشته هایتان تإثیر مثبت گذاشته و شما را با نثر داستانى آشنا کرده است, پس بهتر است به این کار ادامه دهید تا اینکه کاملا موفق شوید. به گفته یکى از نویسندگان رمان ((بنویس تا دیگران لذت ببرند. بنویس تا در افکار دیگران سهیم باشى. بنویس تا در احساسات دیگران شریک باشى. ))
با آرزوى موفقیت بیشتر براى شما, داستانتان با نام ((عطر کوله پشتى)) را مى خوانیم.
عطر کوله پشتى
صغرا آقااحمدى ـ تهران
در را که مى زنى, مادر به سجده مى رود و دوباره مى زنى. سرم را از روى پولکهاى آبى بیرون مىآورم. شمعدانى کنار پنجره آبى است, پرده هاى آبى موج مى زنند. سوزن را در تنها قسمت سیاهى پارچه فرو مى کنم و بلند مى شوم. حبابهاى آبى مى ترکند و چشمهایم را مى سوزانند. مادر گفته بود: ((دختر این قدر به چشمهایت فشار نیار.)) در تشهد است که با انگشت سبابه اش به پنجره اشاره مى کند. شمعدانى رو به حیاط چرخیده است. مى دوم. پشت در کیست که انگشت مادر این طور مى لرزید. در آهنى را به رویت باز مى کنم. بغضى در وجودم مى ترکد, در آغوشت مى گیرم.
داداش جان, عطر شکوفه سیب را مى دهى, نه ... نه عطر شکوفه نارنج است, نمى دانم, نمى دانم. عطر عجیبى است. بوى باروت نیست, بوى خاک و سرب مانده هم نیست.
قدم که به حیاط مى گذارى, گویى زیر پایت پنبه است. از آن پنبه هایى که ابراهیمآقا و دستهاى جوان ناصر, توى زیرزمینشان مى زنند و نرم نرمشان مى کنند. مادر چادر نمازش را روى طناب توى حیاط مى اندازد و تند تند مىآید و در آغوشت مى گیرد. غرق بوسه ات مى کند.
کوله پشتى ات را مى گیرم و سبکت مى کنم. دستهایم معطر مى شوند, همان عطر عجیب. به اتاق مى روم. پولکها روى فرش, برق برق مى زنند. جمعشان مى کنم و با پهنه دریایى که سوزن زده ام, توى کمد جا مى دهم. تو مىآیى و اول کنار عکس پدر مى ایستى, پدر مثل همیشه مى خندد. خنده اش ترا مى گریاند. مادر اسپند دود مى کند و مثل پروانه اى دورت مى چرخد و تو التماس مى کنى: ((مادر بس کن, من سالمم, بدبختانه سالم سالم.)) او سکه اى را به نام پنج تن دور سرت مى چرخاند و پشت شمعدانى به گل نشسته مى گذارد. چایى را کنارت مى گذارم و مى نشینم. زیر آن تبسم گونه هایت یک لاله مرموزى مى بینم که کش مىآید و تمام وجودت را مى گیرد. به شمعدانى که خیره مى مانى, چشمهایت آب برمى دارند. رعشه اى در وجودم مى افتد و دهانم خشک مى شود. مادر حرف مى زند و حرف مى زند: ((رضاجان, بگو, حرف بزن, کى مى خواى برى, حالا, حالا که مرخصى دارى, نه؟)) تو مى خواهى که حرف بزنى, نمى دانم چه کلمه اى را در ذهنت هجى مى کنى, فقط نگاه مى کنى, گاه به شمعدانى که حالا رو به غروب چرخیده و خونین شده و گاه به لبهاى مادر. سیبى را از توى بشقاب برمى دارم و قاچ قاچ مى کنم. نیرویى نگاهم را از تو مى دزدد و مادر حرف مى زند: ((رضاجان, چرا ساکتى؟ از رفیقانت بگو. از جبهه بگو, خبر سلامتى دوستهایت را که دارى؟)) قلبم مى لرزد. انتظارى که در وجودم ریشه کرده بود, طغیان مى کند. در خود فشرده مى شوم. فشرده تر از سیبى که در دستهاى تواناى تو در آغاز له شدن است. تنها نگاهت مى کنم. سرخ مى شوى و سفید. نگاهت به گلهاى قالى است. پولکها, لاى پرزهاى فرش فرو رفته اند. رنگ خاک گرفته اند. وسط یک گل به اندازه یک مردمک, یادگار ته سیگار پدر نقش بسته است. شاید در سنگینى آن همه سوال, دنبال واژه اى مى گردى که مثل توپ همسایه توى حوض وسط باغچه مان بیفتد و تو را که زیر درخت آلبالو, دو زانو و خمیده جلوى پدر نشسته بودى را به هواى دادن توپ از آن همه حرفهاى سنگین برهاند. مادر در سکوت تلخ تو مى گوید:
((چى شده رضاجان. چرا مثل گذشته ها نمى گویى, نمى خندى, شوخى نمى کنى, چرا؟)) در هر کلمه مادر, تو بیشتر در خود مچاله مى شوى. دلم مى خواهد, این نگرانى مرموز را در قاچ سیب توى بشقاب فرو کنم و مثل گذشته ها از قرچ قرچ سیب خوردنت لذت ببرم, ولى تو در بهتى عمیق و ریشه دار مانده اى. مادر نگاهش را به کوله پشتى مى دوزد که کنج اتاق گذاشته ام. هر وقت مىآیى کوله پشتى همان کنج جا خوش مى کند. با بوى باروت, نم, خاک و نامه هاى سلامتى, و هر وقت مى روى کوله پشتى بوى دیگرى مى گیرد. بوى مرباى گل سرخ, ترشیهاى دست مادر که تو سنگین به کول مى گرفتى و مى رفتى.
سر راهت به خانه ابراهیمآقا هم سر مى زدى, ناصر آماده کنار در منتظرت بود. تو را که مى دید در ادامه نگاهش به کوچه خیره مى ماند, به تنها در سبز کوچه, ابراهیمآقا در لباسى سفید بیرن مىآمد و تو را در آغوش مى گرفت. هر دو مى رفتید و مادر به دنبالتان. در خم کوچه هر دو یکى مى شدید و یک دست, تکان تکان مى خورد.
اولین نامه اى که رسیده بود, بوى محبت مى داد. نوشته بودى: ((طاهره, اگر خداوند یارى کرد و سالم برگشتیم, مى خواهم بنشینم و با تو در باره ناصر صحبت کنم. مادر را هم در جریان بگذار. ان شإالله که شیرینى شما را هر چه زودتر مى خوریم)). مادر ساکت است. حتى یک کلمه هم حرف نمى زند. تو تکه هاى سیاه شده سیب را با چاقو له مى کنى. اتاق در تاریکى فرو رفته, مادر بلند مى شود و چراغ را روشن مى کند, به سراغ کوله پشتى مى رود و همان کنج بازش مى کند. عطرى عجیب بیرون مى زند. عطر شکوفه سیب, نه. عطر شکوفه نارنج, نمى دانم ... عطرى که در تمام وجودم رسوخ مى کند. مادر کوله پشتى مچاله شده اى را بیرون مىآورد و بازش مى کند. چند تکه لباس, چند سربند قرمز و سبز و یک پلاک. مادر کنجکاوانه مى گردد. تو کنارش مى نشینى و عکس ناصر را جلویش مى گذارى. مادر ضجه مى زند, انگار پنبه هاى ابراهیمآقا سرخ مى شوند. دستهایم به در کمد گیر مى کند و کمد باز مى شود. پهنه دریایم را بیرون مىآورم; تنها یک قسمت سیاه خالى مانده است. مشتى پولک کنارم مى ریزم و هر چه مى گردم پولک آبى پیدا نمى کنم.